┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
آقا مهدی وقتی در سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیتهای بچهها شرکت میکرد. حتی نگهبانی هم میداد.
نصف شب بلند میشد و میآمد و میگفت: «چرا مرا بیدار نکردید؟»
میگفتیم: «برای چه؟»
میگفت: «برای نگهبانی. نمیخواهید ما از این ثواب بهرهای ببریم؟!»
وقتی میگفتیم: «مگر ما مردهایم که شما نگهبانی بدهید؟!»
میگفت: «جای این حرفها نیست. همهی ما باید امنیت اینجا را حفظ کنیم.»
🍃 شهید مهدی باکری
#در_محضر_شهادت
@mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
🌸🍃
یه #خاطره تلخ دارم از یه سفر مشهد.
پارسال ایام دههی فجر رفته بودم زیارت امام رئوف.
یه روز در مسیر برگشت از حرم، توی یه مغازهی کوچیک که برای خرید رفته بودم،
متوجه دو تا خانم عربزبان شدم که ظاهرا عراقی بودند و اونها هم برای خرید توی همون مغازه بودند.
#پوشش کامل، با لباسهای بسیار مناسب، اولین چیزی بود که در ظاهر اون دو خانم، جلب توجه میکرد.
نگاهی کردم و با لذت لبخندی زدم و مشغول انتخاب برای خرید شدم.
ولی لحظاتی نگذشته بود که به شدت ناراحت و دلگیر شدم!
اون دو خانم با اون #حجاب و پوشش کامل و سرسنگین، شروع کردن با مرد جوان فروشنده، بگو بخند و صمیمیت اضافهی نادرست!!
به حدی تعجب کردم که لحظاتی خشکم زد و باورم نشد که چی دارم میبینم!!
🌸🍃
#خاطره
دبیرستانی که بودم، یه مدیر فوق العاده داشتیم.
از اون آدمهایی که نظیرشون کم پیدا میشه.
خانوم سیّدی.
دبیرستان ما وابسته به جامعة الزهرا بود و اون زمان به خاطر شرایطی که جامعة الزهرا داشت از امکانات خوبی برخوردار بودیم.
مدرسه هم برای امور پرورشی و فرهنگی بسیار اهمیت قائل بود و هزینه میکرد.
ما هم دانش آموزای بسیار فعالی بودیم و برای کارهای فرهنگی خیلی وقت میگذاشتیم.
یادمه غیر از اتاق پرورشی که پر از وسایل متنوع مورد نیاز بود،
یه انبار کوچیک هم زیر پلههای زیرزمین مدرسه بود که وسایل بزرگ رو اونجا میگذاشتیم.
مثلاً یونولیتهای خیلی بزرگی که روشون نقاشی کشیده بودیم و برای طرح سن استفاده کرده بودیم،
پارچههای بزرگی که برای همین کار استفاده کرده بودیم و دیگه کنار گذاشته بودیم،
و چیزهایی از این قبیل.
ما نوجوون بودیم و توی اون هول و ولاهای وسط ساعتهای کلاسی کار انجام دادن و نقاشی کشیدن و اِلِمانهای مختلف تولید کردن، برای سن و نمایشگاه و... ، خیلی وقتها اونجوری که باید از وسایل مراقبت نمیکردیم و ریخت و پاش زیاد داشتیم.
.
#پیام_مخاطبان
#خاطره
پسر ۷ ساله م
یه مدت حساس شده بود
تو کوچه خیابون دستشو دراز میکرد و داد میزد و میگفت مامان
چرا اون زنه مو پیداست؟
کلی باهاش کار کردیم که تو کار نداشته باش و نمیخواد نشونش بدی ..
چند وقت پیش با خاله و بچه هاشون رفت خانه ی بازی
وقتی اومد گزارش جالبی داد
گفت مامان
یه بچه ی بزرگ رفت بالای سرسره
میترسید بیاد پایین
اون بالا گریه میکرد
بعد
یه خانوم مو پیدا
لبهای خوشگل قرمز
مامان
صورتش روشن بود
خیلی قشنگ بود
اومد با مهربونی بغلش کرد
با خودمگفتم
کاشکی من میترسیدم
میومد منو بغل میکرد.
.
#پیام_مخاطبان
#خاطره
بیمارستان بستری بودم
یه روز پسر کوچیکم اومد عیادت و گفت برای تولدم میخوام دوستامو دعوت کنم و بترکونم
شب یه تماس با خونه داشتم
پشت تلفن گفت
میخوام هزار تا از دوستامو دعوت کنم ... بترکونم
گفتم به به چه خوب
(هیچ تعریفی از هزار نداره جز معنای خیلی)
گفت میخوام هزار تا بادکنک بزنم ...بترکونم
گفتم به به چه خوب
گفت میخوام یه عالمه پفیلا و چیپس و پفک بدم ...بترکونم
گفتم خیلیم خوبه
گفت میخوام آهنگ بذارم ...آهنگ خفن ...بترکونم ..
گفتم ...عههههههه...احسااااااان...نداشتیما ...
گفت چرااااااا؟
گفتم من آهنگ دوست ندارم
گفت خب تو برو تو یه اتاق زندانی شو تا تولد من تموم بشه😂😂
گفتم نههههههه
من اصلا دوست ندارم صدای آهنگ بشنوم
گفت خب برو تو پارکینگ تا تولدم تموم بشه
گفتم اصلا دوست ندارم تو خونه م آهنگ باشه
گفت خب ما میریم تو پارکینگ😄
گفتم ببین
هر جا
هر جا
هر جا
آهنگ خفن باشه شیطون میپره اونجا
فرشته ها هم ازونجا میرن
شیطون آهنگ دوست داره
فرشته ها دوست ندارن
هیچی دیگه ..کوتاه اومد. ☺️
🌼🍃
یه #خاطره خیلی قشنگی دیدم، گفتم برای شما هم بذارم و یه کوچولو با هم بررسیش کنیم تا دو تا مرد خدا رو بیشتر بشناسیم.
🌼🍃 یه موقعی، سردار سلیمانی رفته بود مشهد.
سردار و شهید رئیسی داخل ضریح مطهر امام رضا _علیه السلام_ بودند.
شهید رئیسی گفت: بریم.
شهید سلیمانی گفت: میشه من دو رکعت نماز بخونم بعد بریم؟
شهید رئیسی بدون هیچ تأملی گفت: نه؛ مردم منتظرن.
شهید سلیمانی هم بدون هیج تعجب و اصرار و دلخوری، جواب داد: چشم؛ بریم.
🌼🍃 این مکالمهی کوتاه، یه نماد ناب از اخلاص و فداکاری و مسئولیتپذیری و مردمداری بود.
شهید رئیسی نگفت: باشه؛ چون شما سردار سلیمانی هستید، بمونید. بلکه گفت: مردم منتظرند؛ مردم مهم هستند.
شهید سلیمانی هم نگاه چپ نکرد و نگفت: من سردار مقاومت هستم؛ به اندازهی دو رکعت نماز حق دارم وقت داشته باشم. بلکه گفت: چشم.
این چشم، یعنی: مردم مهم هستند.
🌼🍃 انسانهایی که خودشون رو وقف مردم کردن و تمام وجودشون و اعمالشون پر از عشق خدا و عشق خدمت به خلق خداست، رفتارشون از این جنس میشه.
رحمت و برکات الهی بر روح این دو شهید بزرگوار باد که هرگز یادشون از دلهامون نمیره.
#شهید_رئیسی #حاج_قاسم
🌼🍃 @mangenechi
🌸🍃
#خاطره
یک ساعت پیش مطب بودم.
از قرار، آخرین مریض دکتر، ما بودیم.
مریض قبلی که وارد اتاق دکتر شد، من و دخترم ماندیم و منشی.
چند دقیقه که گذشت، دیدم فرصت خوبی است که حرفهای مهمی به او بزنم.
گفتم: چقدر خانمهایی مثل شما ارزشمند هستند. چقدر این سادگی و نجابت شما زیباست. خدا حفظتان کند.
باورش نشد. پرسید: با منی؟
گفتم: بله. و لبخندم را ادامه دادم.
از زیر ماسک بزرگی که بیشتر صورتش را پوشانده بود، فقط باریک شدن چشمهایش نشانم داد که دارد میخندد.
گفت: نه بابا! ما دیگه دِمُده شدیم. الان این رنگیرنگیها و عملیها مد شدن.
گفتم: خودِ مُد رو کی مُد کرده آخه؟!
ارزش آدم به ذاتشه. به گوش کردن حرف خداست.
این پوشیدگی کامل و سادگی شما ارزشش از هر چیزی بالاتره.
مریض قبلی بیرون آمد و ما رفتیم توی اتاق دکتر.
تا آخرین لحظهای که خداحافظی کردیم و از مطب بیرون آمدیم، لبخند و نشاط توی چشمهای خانوم منشی سادهپوش نجیب پیدا بود.
✍ #نظیفه_سادات_مؤذّن
🌸🍃 @mangenechi
3.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟🌿
#خاطره
مولامون رو پشت یه تریبون بزرگ جهانی یاد کردی.
سید عزیز!
انشاءالله در روز ظهور، جزو رجعتکنندگان باشی 🤲
#جمعههای_انتظار
#شهید_رئیسی
⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟⃟🌿 @mangenechi
🌼🍃
#خاطره
همیشه #مادر ها توی شکلگیری روابط دخترشون با مادر شوهرش نقش بسیار مهمی دارن.
اگر مادر مهارت این رو داشته باشه که به دخترش حس محبت نسبت به مادر شوهرش رو القا کنه، ذهنیت منفیای که متأسفانه توی جامعهی ما وجود داره، کمرنگتر میشه و دختر میتونه واقعبینانه با زندگی و رابطهاش با مادرشوهر مواجه بشه.
🌼🍃
من تازه ازدواج کرده بودم و یه دختر ۲۱ ساله بودم. بی تجربه و خام؛ باهمون ذهنیتهای منفی جامعه توی ذهنم.
مادر شوهرم از شهرستان اومده بود منزل ما.
خیلی صمیمی و خودمونی بود و اونجا رو خونهی خودش میدونست.
من از سر کار که برمیگشتم و میدیدم مادرشوهرم عین خونهی خودش با خونهی من رفتار کرده، یه چیزی ته دلم، دلخوری درست میکرد.
احساس میکردم این خونه متعلق به منه و کس دیگری نباید اینجا احساس مالکیت داشته باشه.
خب همین فکرها باعث میشد که بینمون فاصله بیفته.
تا اینکه مادرم اومد خونهی ما.
جوری شروع کرد از مادر شوهرم تعریف کردن که برام جالب بود. به خاطر اینکه چند تا دستمال آشپزخونه برام آورده بود، بهم گفت: «ببین رفتارش چقدر مادرانه است. این از اون کاراییه که مادرها برای دخترهاشون میکنن. ببین مادر شوهرت تو رو به چشم دختر خودش میبینه؛ نه عروسش.» و از اینجور صحبتها.
از همون موقع، اصلاً حال و هوای من تغییر کرد و نگاهم به رفتارهای مادرشوهرم عوض شد.
به همین راحتی مادرم سکان زندگی رو به یه سمت دیگهای چرخوند.
بعضی دخترها ممکنه مادرشوهرهای خوبی داشته باشن و بعضیها هم ممکنه مادرشوهرشون اونجوری که توقع دارن نباشه.
ولی طرز نگاهش به زندگی و درست چیدن روابطش میتونه خیلی حال و هوای زندگی رو عوض کنه.
✍ #نظیفه_سادات_مؤذّن
🌼🍃 @mangenechi
🔸🍃
سؤالی دربارهی ماجرای ساخت بمب پلاسمایی در ایران
و
#خاطره فرزند #شهید_فخریزاده از پدرش دربارهی بمب اتمی ایران
@mangenechi
55.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃
#خاطره
سید رضا موسوی واعظ، محقق و پژوهشگر قرآن
🔹🍃
این ماجرا خییییلی قشنگ و عبرت آموز بود.
حاج آقا هم که ماشاءالله خیلی خوشصحبت هستن و انقد زیبا تعریف میکنن آدم لذت میبره.
حتما ببینیم و دربارهش فکر کنیم و خودمون و اعمال خودمون رو بررسی کنیم.
🔹🍃 @mangenechi
🌼🍃
#خاطره
#تربیت
🌼🍃 بچهی کنکوری 1⃣
چند سال پیش که دختر بزرگم دبیرستانی بود، گفتم یه بار برم عضو انجمن اولیا و مربیان بشم ببینم میشه از این طریق توی تصمیمسازیهای مدارس اثرگذار بود یا نه.
اتفاقاً بالاترین رأی رو آووردم و شدم رئیس انجمن.
اولین جلسهی انجمن که تشکیل شد، مشاور محترم دبیرستان هم توی جلسه دعوت شده بودن و یه بخشی از جلسه به صحبتهای ایشون اختصاص داده شده بود.
خانوم مشاور، داشتن با آب و تاب فراوان توضیح میدادن و توصیه میکردن که:
خانوادهها باید خیلی هوای بچهها رو داشته باشن. اصلاً نباید به بچهها کار بگن و ازشون کمک بخوان.
یعنی چی که نگهداری خواهر و برادر کوچیکتر رو میسپارن به این بچههای دهم و یازدهم؟!
یعنی چی که ظرفهای شام رو این دختر دوازدهمی باید بشوره؟!
این امسال کنکور داره!
باید هیچ مسئولیتی و هیچ دغدغهای نداشته باشه تا بتونه با تمرکز کامل درس بخونه و رتبهی بالا بیاره و....
.