eitaa logo
مسار
342 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یک ذکر ساده برای توسل به امام زمان ارواحنافداه 🔵 امام زمان علیه السلام در تشرف همسر آقای خداکرم زارع ضمن شفای بیماری صعب العلاج ایشان به او فرمودند : (در زندگی ) هر کجا درمانده شدی بگو: 🌕 یا صاحب الزمان! 📚 شیفتگان حضرت مهدی ج ۲ ص ۳۳۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پذیرایی 🍃هرچه فکر می کرد چگونه در خانه اش برنامه ای برگزار کند. با چه وسایلی از مهمان های احتمالی اش، پذیرایی کند، اعصاب او را به هم می ریخت و ذهنش او را یاری نمی‌کرد. ☘️تصویر ظرفهای رنگ به رنگ و پذیرایی های مختلف و رنگارنگ از حلوا و آش گرفته تا انواع و اقسام پذیرایی‌های کذایی که حتی کرونا هم نتوانسته بود، کمی از آن ها کم کند،از قاب ذهنش می گذشت و جیب خالی شوهر، آه را از نهاد او بلند می کرد. 🌺می دانست هرکدام از اقوامش اگر مراسم بگیرند، ده ها برابر او ریخت و پاش خواهند کرد؛ اما اینبار می خواست مثل هرسال حسرت زده نماند و روضه را هرطور هست برگزار کند. با همسرش قرار گذاشت کم خرج و پرشکوه برگزار کند. 🍃هیچ پرچمی نخرید از دوستانش چند پرچم قرض کرد و به دیوار زد. چادرهای کهنه اش را روی دیوارها کشید و در هر حرکتی، با امامش سخن می گفت: «مولای من، این قلیل را از ما بپذیر.» ☘️برای پذیرایی هم یک بسته نقل خرید تا کنار چایی، عطش را از لب های عاشقان تشنه کام کربلا، بزداید. بالاخره در کمال آرامش و سادگی سه روز روضه را در حیاط برگزار کرد. 🌺روز آخر مراسم که به پایان رسید، مادر ومادر شوهرش هم زمان سراغش آمدند. منتظر شد تا گلایه ای از پذیرایی یا فرش کهنه ای که به خاطر کرونا، در حیاط پهن کرده بود، بشنود؛ اما در کمال ناباوری، مادر و مادر شوهرش، هم زمان، از سلیقه و خوش طعمی چای و نظم پذیرایی و بلاغت سخنران، تشکر کردند. 🍃مادر همسرش که رفت، مادرش آرام روی شانه اش زد و گفت: «تو که حیاط داری و این قدر خوب مدیریت می کنی اجازه می دی منم باهزینه ی خودم، اینجا روضه بگیرم؟! » ☘️چشم هایش از تعجب گرد شد اما از تکاپو نیفتاد: «حتما مامان جان اصلا چرا به خرج شما، خودم...» 🌺اما مادرش نگذاشت جمله اش را تمام کند: «نه دیگر همین زحمتش برایت بسه و البته ثوابش. خدا خیرت بده دختر خوبم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: منتظرالمهدی به: امام زمان علیه‌السلام السلام علیک یا صاحب الزمان سلام بر تو ، ای تنها باقی مانده خدا در زمین ای کسی که بندگان خدا را به سوی خدا می خوانی و دعوت میکنی، سلام بر تو ای کسی که مربی و تربیت کننده آیات حق متعالی. باز هم جمعه شد اما دلمان سرد نشد این دل تنگ من از نزد شما طرد نشد ،این سوالیست هر آدینه ز خود میپرسم باز این جمعه چرا بی غم و بی درد نشد؟ مهدی جان در سیر آمد و رفت جمعه ها من خسته، هنوز امیدوار و چشم براهت هستم ترسم از این است که از عمرم مهلت جمعه ی دیگر نباشد. همه اینها را گفتم که بگویم: مهدی جان جهان منتظر آمدن توست. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️همسرم 💫کاش صبح‌های من همیشه، با دیدن تو آغاز شود. 🌺تو بخندی تا دل من باز شود و هم نفست گردم. سر به شانه‌ات بگذارم تا از عطر وجودت سرشار شوم. 🌸عشق شیرین من، صبحت به زیبایی گل شقایق باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو هم بدهی داری؟ 🍃درباره بدهی های خردش نسبت به کاسب ها حساس بود و همیشه آن ها را روی کاغذهای کوچکی می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود، من از آنها مطلع باشم و پرداخت شان کنم. 🍃آن روز ناهار خیلی دیر آمد خانه. من باید می رفتم کلاس. گفت بگذار لباس هایم را عوض کنم و برسانمت. سوار موتور از کوچه که رد می شدیم، مغازه ای را نشان داد و گفت: عزیزم! به این مغازه پانصد تومان بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم. پول خرد نداشتم. الان هم که بسته است. یادت باشد سری بعد که از اینجا رد شدیم، پرداختش کنیم. گفتم: چشم! می نویسمش کنار بدهی های خرد که همه را یکجا پرداخت کنیم. 📚 یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی:رقیه ملا حسینی،ص۱۴۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 قدر یکدیگر بدانید ✅ اول و آخر زندگی‌تان فقط همسرتان برایتان می‌ماند، نه بچه‌ها، نه پدر و مادر... بچه‌ها بعد از مدتی ازدواج خواهند کرد و پدر و مادرتان برای همیشه در کنارتان نمی‌مانند، پس همیشه هوای همسرتان را داشته باشید. 🔘 اگر همسرتان دوستتان باشد، دنیا دشمنتان باشد زندگیتان پابرجاست؛ ولی اگر همه دنیا دوستتان باشد شوهرتان دشمن‌تان باشد، فایده ندارد. راه آرامش را در زندگی بر خود بسته‌اید. ✅ بنابراین قدر یکدیگر را بدانید. آن وقت است که نگاه رحمت الهی روزیتان خواهد شد. زن و شوهر در کنار یکدیگر راه پیشرفت و سعادت را خواهند پیمود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ آتش ❄️ خیره به آسمان زرد و نارنجی بود، نسیم خنکی وزید، از سرمای آن کمی به خود لرزید، چشم هایش را بست. به یاد آورد روز های تلخ زندگی‌اش که تمامی نداشت. دلش تکرار آن روزهای خوش در کنار هم بودن را می‌خواست. 🔥سال گذشته، درست در همین روز در همین ساعت، در خانه و به فاصله یک اتاق از علی شش ساله‌اش خوابیده بود. خواب چنان چشم‌هایش را گرم کرده بود که گرما و دود را احساس نکرد؛ خستگی کار در مزرعه رمق از تنش برده بود. ✨با سرفه و خس خس خودش از خواب بیدار شده بود. دود و آتش گرداگردش را گرفته بود. تلو تلوخوران به سمت در رفت؛ اما اژدهای هفت سر آتش زبانه کشید و تکه‌ای از سقف خانه را جلوی پایش بر زمین انداخت. اشک از چشم‌هایش جاری شد. فریاد زد: « علی! قربونت برم کجایی؟ » صدایی نشنید. گریه و سرفه نفسش را تنگ تر کرد. به هر سمت نگاه می‌کرد، آتش شعله می‌کشید و جلو می‌آمد. 🌱پنجره شعله ور اتاق به یک باره ترکید. الهه جیغ کشید و دست‌هایش را سپر صورت کرد. لمس گرمایی روی بازوانش چشم‌های برهم فشرده‌اش را گشود. دیدن محمد قلب نا آرامش را لحظه‌ای آرام کرد. محمد پتویی بر سر او کشید و میان بازوانش او را به سمت پنجره هدایت کرد. الهه یکدفعه ایستاد، گفت: « علی رو اول برو نجات بده، بچم تنهاست، میترسه.» 🍃محمد آب گلویش را قورت داد، خیره به چشمان لرزان الهه محکم گفت: « بر می‌گردم و میارمش.» به محض اینکه از میان شعله های آتش خارج شدند. محمد به درون خانه شعله ور برگشت. رفتنی که دیگر بازگشتن نداشت. ✨خانه پر از محبّت ، پر از عشق ، پر از خنده شان ، در آن عصر شوم در آتش خاکستر شد. آتشی که علاوه بر خانه ، خانواده‌اش را هم در خود بلعید. 🌱بیش از هزاران بار آرزو کرد که ای کاش همسرش یا فرزندش زنده بودند و او نبود. ای کاش محمد به جای او علی کوچکش را نجات داده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 وداع با ماه صفر💔 💔خداحافظ ماه عزا و ماتم...💔 💔خداحافظ ماه غم و ماتم...💔 💔خداحافظ سیاهی غم...💔 💔خداحافظ مشکی ماتم...💔 💔خداحافظ گریه و ماتم و شب‌های روضه💔 🆔 @tanha_rahe_narafte
برخیز و کمی لبخند بزن. غم را از خانه قلب رها کن. نشاط را مهمان همیشگی قلب کن. روزی دیگر را ببین که زنده هستی. زنده بودنت برای دیدن زیبایی های جمال و جلال الهی است . پس اوج بگیر تا به قرب برسی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اهل قصه گفتن هستی؟ هر وقت مناسبتی پیش می آمد و وقت داشتند ـ که معمولا بعد از ناهار بود یا عصرها که چای یا میوه می خوردیم ـ قصه های شیرینی را به خصوص از قرآن و آثار ادبی فارسی برایمان نقل می کردند. پدر هیچ گاه وقت خود را تلف نمی کردند و در عین حال، خون گرم و اهل صحبت و خاطره بودند. 📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۱۱, به نقل از مجتبی مطهری، فرزند شهید] 🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️👶میزان محبت والدین باید به حدی باشد که رشد کافی جسمی و روانی فرزند را تامین کند. 🍃نه آن قدر کم که کودک سر خورده و افسرده بار بیاید و نه آن قدر زیاد که لوس شود و سلطه‌طلب. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بپر بپر ☘ مدتی بود که شکوفه خانم را ندیده و دلتنگش شده بود. چادر گُلدار تیره اش را از سر چوب لباسی برداشت تا به همسایه اش سر بزند. همان پشت در صدای شکوفه خانم را ‌شنید که پسرش سامان را دعوا می‌کرد! زنگ را زد و منتظر ماند تا در را باز کند. صدای کش کش دمپایی شکوفه خانم را، از داخل حیاط شنید که برای باز کردن در می‌آمد. در را باز کرد. بعد از سلام و خوش آمدگویی وارد خانه شد. 🌸 سامان گوشه دیوار اتاق، کز کرده و زانوهایش را به بغل گرفته بود. چشمانش پُر از ترس و رَدی از نَم اشک‌های ریخته شده، درون آن‌ها دیده می‌شد. سرش را روی پاهایش گذاشت و همان جا خوابش برد. ☘ ماجرا را از شکوفه خانم پرسید. او هم که منتظر چنین سؤالی بود با ناراحتی گفت: « می‌بینی تورو خدا یِدَقِّه نمیشه با بچّه تنهاش گذاشت. » و اشاره کرد به سامان. به شکوفه خانم دلداری داد و گفت: « این قد خودخوری نکن مگه چی شده؟» ابروهای شکوفه خانم درهم رفت و ادامه داد: « رفتم آشپزخونه مشغول آشپزی . گفتم حواست به بچه باشه!» صورت شکوفه خانم هنوز برافروخته و تُن صدایش بالا بود. ادامه داد: « صدای خنده هر دوتاشون به گوشم می‌رسید که یدفعه صدای گریه حلما بلند شد. با عجله به طرف اتاق دویدم. دیدم سامان اُفتاده رو بچه » شکوفه خانم بلند شد و آهسته سامان را روی بالش کنار دیوار خواباند . با حالت تأسف گفت: « آقاااا در حال بپر بپر روی تختی بود که بچه رو خوابونده بودم، یدفعه تعادلش بهم میخوره و رو بچه می اُفته. » به او می‌گوید: « عزیزم آروم باش! خداروشکر بچه چیزیش نشده. » ☘ دستی به موهای خرمایی اش کشید و با انگشتان دستش به طرف بالا شانه کرد. سرش را پایین انداخت و گفت: « حالا که فکر می‌کنم می‌بینم همش تقصیر خودم بود. آخه اونم بچه هست. نمی‌بایست تنهاشون می‌ذاشتم. » به سامان نگاهی می‌کند و ادامه می‌دهد: « چقد طفلکو دعوا کردم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte