eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
701 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️امید 🍂صدای نعره هایش قلب مادر را از جا می کند. مادر با هر فریاد سعید جان می داد. اشک ها تمام صورت آفتاب سوخته مریم را غسل دادند. مریم صورتش را میان چادر مخفی کرد و با صدای خشدار به هادی گفت:« چقدر گفتم این بچه داره آب میشه، شکمش ورم کرده ، گوش به حرفم ندادی. حالا ببین غضروف و استخون لگن بچم رو درآوردن و دیگه نمی تونه راه بره.» 🍁هادی آب دهانش را قورت داد. نگاهش را دزدید:« خوب می‌شه به زودی با عصا هم می تونه راه بره اصلا واسش ویلچر میگیرم.» 🍃هق هق مریم، هادی را ساکت کرد. سعید در حال دویدن میان زمین خاکی و همکلاسی هایش پیش چشمش ظاهر شد. قطره اشکی از گوشه چشم هادی چکید. دکتر از اتاق سعید خارج شد. روبرو آنها ایستاد و گفت: « شیمی درمانی رو هر چه زودتر باید شروع کنیم چون فقط بخشی از سلول های سرطانی رو تونستیم خارج کنیم.» سیل اشک از چشم های مریم جاری شد و ناله کنان فریاد زد: « بچم، بچم.» 🔹شیمی درمانی روی سعید انجام شد و سعید هر روز لاغر و لاغرتر شد. بعد از شیمی درمانی دکتر خواست تا سعید را به بیمارستان ببرند و دوباره از او عکس و آزمایش بگیرند. ☘️مادر چشم های سرخ از اشکش را پایین انداخت و لباس تن سعید پوست و استخوان شده، کرد. دست انداخت زیر بغل سعید و مثل پرکاه از تخت جدایش کرد. عصا را به دست سعید داد تا با کمک آن از اتاق خارج شود. سعید عصا را زیر بغلش گذاشت پای چپش را بلند کرد و قدمی برداشت. لب های سفید و خشکش را با دندان فشرد تا صدایی از دهانش خارج نشود. درد مثل صاعقه از پای راستش گذشت. عصا از دستش افتاد و با صورت بر زمین افتاد. هادی با صدای جیغ مریم به اتاق آمد . دست زیر بدن سعید انداخت او را در آغوش گرفت. لب گزید. سرش را بلند نکرد. سعید را بغل کرد و به سمت بیرون خانه رفت. 🔘سعید را در اتاق بیمارستان پیش مادرش تنها گذاشت و به سمت اتاق دکتر رفت. دکتر عکس را روی میزش گذاشت، گفت:« متأسفم سلول های سرطانی پخش شدند و شیمی درمانی هم اثر نکرده.» رنگ هادی پرید. گلویش مثل کویر لوت شد. گفت:« یعنی چی؟» دکتر عینکش را برداشت و چشم هایش را ماساژ داد:« دیگه کاری نمیشه کرد.» مریم از میان در تمام حرف های دکتر را شنید. قلبش دیوانه وار به سینه اش می کوبید. اشک ریزان به سمت اتاق سعید رفت. دست روی دستگیره گذاشت؛ اما نتوانست در را باز کند. روی صندلی بیرون اتاق نشست و هق هق کنان گریست و گفت:« بچم داره از دستم میره.» 🌸هرکس از کنارش می گذشت. اخم هایش را درهم می کرد و آه می کشید. پیرزنی با شنیدن صدای گریه مریم از اتاق کناری خارج شد. دست های لرزان و استخوانی اش را روی دست مریم گذاشت و گفت: « ببرش جمکران، ان شاءالله آقا شفا میده، توکلت به خدا باشه. منم دعاش می کنم.» نوری در دل مریم روشن شد، گفت:« یا امام زمان به فریادم برس.» از جایش بلند شد و به سمت اتاق سعید رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: پدری مهربان ۱۰ به: مادرم حضرت زهراسلام‌الله‌علیها «انا اعطیناک الکوثر » به تو کوثر عطا کردیم؛ این اولین نشانه و آیت است. به تو کوثر عطا کردیم، نماز بگزار و شتر قربانی کن. ای فخر تمام زنان عالم . . . ای وارث خانواده و ادامه‌دار سلسله از نبوت به امامت . . . دختری که در کنار پدر بزرگ شدی، تربیت شدی، هم قدم و هم مسیر پدر شدی ای «ام ابیها». . . ازت می‌خوام که یه نگاه به دل شکسته‌ی ما هم بندازی و اون دنیا شفاعت ما رو هم بکنی⭐ 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
⛄️آخرین پیامبر اولوالعزم قبل از حضرت محمد ❄️زمین، همچون دامن عروسان پوشیده از برف و سفید سفید می‌شود. کودکان جست وخیز کنان در میلاد آخرین پیامبر اولوالعزم قبل از حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم شادی می‌کنند. ☀️وقتی نور خورشید در هنگام طلوع، برف‌های سفید را به درخشش وا می‌دارد، همه برای تولد مسیح جشن می‌گیرند. 🌟 تولدی زیبا و نویددهنده میلاد خاتم الانبیا 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق و ارادات شهدا به حضرت زهرا (س) در سال ۱۳۷۲ در ارتفاعات ۱۱۲ فکه مشغول تفحص بودیم. اما چند وقت بود که هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم. به حدی ناراحت بودیم که وقتی شب به مقر می آمدیم حتی حال صحبت کردن با همدیگر را هم نداشتیم. تنها کاری که از دستمان برمی آمد نوار روضه حضرت زهرا (س) را می گذاشتیم و اشک می ریختیم. با خودم می گفتم: «یا زهرا؛ من به عشق مفقودین اینجا آمده ام. اگر ما را لایق می دانید مددی کنید تا شهدا به ما نظر کنند و اگر لایق نمی دانید که برگردیم تهران». روز بعد هم بچه ها با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول تفحص شدند. در حین کار روبروی پاسگاه بند انگشتی نظرم را جلب کرد. با احتیاط لازم اطراف آن را خالی کردیم و به بدن شهید رسیدیم. در کنار آن شهید، شهیدی دیگر را نیز پیدا کردیم که جمجمه هایشان روبروی هم بود. قمقمه آبی هم داشتند که برای تبرک همه از آن نوشیدیم. وقتی که از داشتن پلاک مطمئن شدیم، با ذکر صلوات پیکرها را از روی زمین برداشتیم. متوجه شدیم که هر دو شهید پشت پیراهن شان نوشته بودند: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم». راوی: مرتضی شادکام 📚کتاب تفحص؛ نوشته حمید داود آبادی صفحه ۸۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹 صدوبیست‌وهفت روز دیگر 💠 گاهی می‌توانید با یک ابتکار و ایده جالب، یک روز عادی را برای همسرتان تبدیل به یک روز فوق‌العاده و به‌‌ یاد ماندنی کنید. 💠 مثلا به او پیامک بفرستید و بگویید: "میدونستی ۱۲۷ روز دیگه چه روزیه؟ بهترین روز زندگیمه، روزی که اگر هر روز سجده شکر به‌جا بیارم بازم کمه ۱۲۷ روز دیگه روزیه که با یه فرشته ازدواج کردم" و با همین بهانه او را دعوت به شام کنید و یا برایش کادوی ساده‌ای بگیرید. 💠 شاید اینکار برای همسرتان از تبریک روز ازدواج، بیشتر لذت داشته باشد. و بهانه خوبی برای شروع یک رابطه گرم و ابراز عشق و محبت جدید در زندگی مشترک می‌گردد. 💠 خانم‌ها از رفتارهای شیرین، ابتکاری و غافلگیرانه همسرشان فراوان خوشحال و شارژ می‌شوند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بانوی نجیب 🎈کودک به دنیا آمد. عطر پاک وجودش، دنیا را پُرکرد. مادرش نگران حرف مردم است. نگران تهمت‌ها و سرزنش‌ها. انگشت اتهام مردم را می‌بیند که به سویش نشانه رفته، دوستانش هم با بُهت و ناباوری به او نگاه می‌کنند. سرهای خود را به نشانه سرزنش تکان می‌دهند و لب‌های خود را می‌گزند. 💥نیاز به معجزه‌ای دارد تا باور کنند، مادر پاک و نجیب است. کودک به مادر نگاه می‌کند. لبهای کوچک و غنچه‌اش از هم باز می‌شود تا آرامش را به او هدیه دهد. مادر روزه سکوت گرفته و هیچ حرفی بر زبان نمی‌آورد. ❄️به مردم نزدیک می‌شود، زمزمه‌ها و پچ پچ‌هایشان بیشتر می‌شود. قلبش به یاد الهامی که از سوی خدا به او داده شده می‌اُفتد، کمی آرام می‌شود.(۱) بارش تهمت‌ها که به باریدن می‌گیرد. مادر به کودک در گهواره اشاره می‌کند. (۲) 🍁خنده مستانه مردم در هوا می‌پیچد، می‌گویند:«کودک در گهواره چگونه سخن بگوید؟!»در همین هیاهو چشم‌ها به گهواره خیره می‌شود. کودک به اذن و اجازه خدا به حرف می‌آید: «من بنده خدایم، به من کتاب عطا کرده و مرا پیامبر قرار داده است.»(۳) 🌾اشک شوق در چشمان مادر برق می‌زند و با دلی لبریز از شادمانی به طفل شیرخواره‌اش نگاه می‌کند. 📖۱. «اي مريم! خدا تو را به کلمه ­اي از جانب خودش بشارت مي­ دهد که نامش مسيح، عيسي بن مريم است؛ در حالي که در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان الهي است.» سوره آل عمران آيه ۴۵ 📖۲. سوره مریم، آیه۲۹ 📖۳. سوره مریم، آیه۳۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم از: افراگل به: مسیح علیه‌السلام 🍁تو که می‌آیی نسیمی معطر فضا را دربرمی گیرد. مریم قدیسه با در آغوش کشیدنت به اوج کمال خود می‌رسد و می‌شود مادری مقدس. ☀️چشم‌های نابینا به پیشوازت آمده‌اند تا با خورشید وجودت بینا شوند. مردگان در گور هم روزنه امیدی به قلبشان می‌تابد. نفس‌های عیسوی‌ات همه را می‌نوازند. 💥زمین به خود افتخار می‌کند که دوباره پیامبری پاک بر روی او قدم می‌گذارد. با آمدنت چشم منتظران روشن می‌شود. بار دیگر آسمانی شدی تا به یاری فرزند پیامبر آخرالزمان در هنگامه ظهورش بشتابی. ❤️مریم پاک تولد مسیح بر تو مبارک❤️ 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
🔆 تا امروز به چیا فکر کردی؟ سلام به صبح سلام به چهره‌ی زیبای کودکانم سلام به لطافت پوست و درخشش نگاهشان، سلام به امروز که روز آن‌هاست. ❓راستی برای دنیا و آخرت کودکت، چه اندیشه‌ای داری؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عشق و ارادت شهدا به حضرت زهرا(س) غلام علی آخرین روضه اش را قبل از شروع عملیات خواند. بین روضه، حضرت زهرا(س) را مخاطب قرار داد و گفت:«خانم! عمریه نوکری شما و فرزندان تون رو کردم و تا حالا چیزی ازتون نخواستم؛ ولی حالا می خوام تو اون لحظات آخر کمک کنید.» در گرماگرم عملیات، وقتی گلوله رگبار به سینه‌اش نشست، خم شد. زیر نور ماه می‌دیدم که خون تو پیراهنش جمع شده. سعی کردم سرش را روی پایم بگذارم، نگذاشت. سرش را روی زمین گذاشت و سه بار “یا زهرا” گفت و چشمانش را بست. حضرت زهرا(س) آمده بود کمکش. 📚مجموعه یادگاران،جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی، به قلم سید احمد معصومی نژاد،خاطره شماره ۹۲-۹۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 درد جانکاه ✅ والدین عزیز توجه کنید، فرزند شما با تمام کوچکی‌اش متوجه حتی ذره‌ای تبعیض هم خواهد بود. 🔘 امّا اگر بزرگ شود و همچنان درد جانکاه تبعیض را حس کند، تأثیر منفی بسیار زیادی چه در اعتماد به نفس او و چه در حس او نسبت به دیگران به خصوص فردی که رقیب اوست، خواهد داشت. 🔘 بی جهت نیست که در روایات تربیتی از هر گونه تبعیض ما را برحذر داشته‌اند. (۱) ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🔹۱- رسول اکرم صلوات الله علیه می فرماید: 🔸اِنَّ اللّه تَعالی یُحِبُّ اَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ اَوْلادِکُمْ حَتّی فِی الْقُبَلِ؛ همانا خداوند دوست دارد که میان فرزندان خود به عدالت رفتار کنید، حتی در بوسیدن.» 📚 كنز العمّال : ج۱۶، ص۴۴۵، ح۴۵۳۵۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️تنها یادگار 🍁نگاهشان بر روی سنگ قبرها بود. خانواده‌های زیادی پدر و پسر، مادر و دختر، دایی و خاله و ... با تاریخ مشترک روز وفات (5/۱۰/1382) کنار هم دفن شده بودند. چشمان درشت قهوه‌ای سحر بارید. او با حسرت سنگ قبر مادر و پدرش را نگاه کرد. 🎋 بعد از شستن سنگ‌ها روی سکوی بین دو سنگ قبر نشست و از مادر بزرگش پرسید:« ننه جون، چی شد؟» 🍂_خواب بودیم که یه دفعه ... همه چیز شروع کرد به تکون خوردن، اون قدر شدید بود که این ور و اون ور پرت شدیم. زلزله، شهر رو ویرون کرد. خیلی‌ها زیر آوار ساعت‌ها موندن، آروم و بی‌صدا پر کشیدن. مامانت خودش رو سپر تو کرد و بعد دو روز تونستیم از زیر آوار زنده بیرون بیاریمت. 🌾با هم به سمت خانه گلیِ دوطبقه و کوچک ننه عصمت در حاشیه بم راه افتادند. ننه عصمت به یاد آن روزها آه می کشید و از شکل و شمایل کوچه و محله ها قبل از زلزله تعریف می کرد. ✨غروب به خانه رسیدند. اتاق سحر همان اتاق زمان مجردی پدرش بود. اتاقی به رنگ کرم با پنجره‌ای که رو به نخلستان باز می‌شد. زیر پنجره کتاب‌های کنکور سحر روی زمین مرتب چیده شده بودند. روی طاقچه‌ی اتاق کتاب قرآن و دعا و سمت دیگر عکس پدر و مادر سحر درون قاب منبت کاری قرار داشت. 🔸ننه عصمت بعد زلزله، از تنها خوابیدن می‌ترسید. سحر هر شب قبل از رفتن به اتاق ننه عصمت، با قاب عکس پدر و مادرش حرف می‌زد. اتفاقات هر روز را برای آنها تعریف می‌کرد. خیره به قاب،غرق افکار خودش بود که گوشی‌اش به صدا درآمد. 🍃 گوشی را از روی طاقچه برداشت. نام زن عمو ناهید روی صفحه نمایان شد. زن عمو با صدای هیجان زده از پشت خط گفت: « کجایید که هیچ تلفنی رو جواب نمی دید. مثل اینکه یادت رفت امروز چه روزیه؟ » 🌸سحر ذهنش را برای یافتن مناسبتی حلاجی می کرد که یکدفعه ناهید با صدای بلند گفت:« مژده بده، سحرجان! مهندسی عمران کرمان قبول شدی.» اشک در چشمان سحر حلقه زد و به سمت ننه عصمت دوید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از :مهدیه به:خدا دریابم ای تو همه پناهم خسته‌ام از مکر نفس و شیطان ما از خود خسته مهدی‌ات از ما خسته‌تر تا به کی به انتظار ای آفتاب هستی بخش بتاب و طولانی‌ترین یلدای فراقت را به صبح وصال برسان. دیگر خنده‌ها عطر خندیدن ندارد مهدی جان به بلندای پر خروش‌ترین رود می‌خواهم اشک بریزم و به بلندترین ندا نام زیبایت را صدا بزنم. به خدا دلم می خواهد به جای ای کاش بگویم ای جان آخر او آمد من خسته تو خسته خدایا رحمی ای فریاد رس بیچارگان به فریاد رس الهی بحق الحسین اشف صدرالحسین بظهورالحجه 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می‌توانید به خداوند، امام زمان و بقیه معصومین علیهم‌السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط‌های مجازی‌تان منتشر کنید. با نشر نامه‌های‌تان در ثواب ارتباط‌گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh