✍راز محبوبیت
✅ بیشک خانومهای محترم دوست دارند محبوبیت خود را در دل همسر افزایش دهند.
💯راز و رمز آن در رازداریست. همیشه و همهجا رازدار باشید.
🔺در مورد اسرار همسر، عیبپوشی و رازداری کنید.
🔺عیبهای او را برای هیچکس حتی پدر و مادر خود تعریف نکنید.
🔆خداوند در قرآن به این نکته چنین اشاره کرده است:
هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ؛ *
زنها باید پوشش مناسب برای عیوب مردان باشند و بالعکس.
❌ آنقدر باید در پوشش عیوب دقیق و حساس باشید که اگر کسی قسم خورد که همسر شما فلان عیب را دارد شما نه تنها باور نکنید؛ بلکه بگویید هرگز!
⭕️بر فرض هم چنین مشکلی باشد با سیاست، هوشمندی و رازداری دنبال حل منطقی آن موضوع باشید.
📖*سورهبقره،آیه۱۸۷:
زنان لباس و پوشش برای شما مردان هستند و شما مردان پوشش و لباس برای زنانتان هستید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گلهای چادرنماز
🏦چندروزی بود برای دریافت وام، سراغ چند اداره رفته و در هرکدام ساعتها سرگردان شده بود اما دریغ از اینکه مشکلش حل شود یا کسی لااقل با وعدهای دل او را گرم کند.
☘_اَه. خدایا تا کی قرار هست همینطور گرفتار بمونیم. نامرد نمیگه چند وقته که منو الاف کرده! آخرشم هیچی به هیچی.
⚡️اول صدا و بعد خود یونس در حالیکه این حرفها را زیر لب زمزمه میکرد، وارد حیاط شد. کلید را از در بیرون کشید و غرق فکر وارد نشیمن شد.
🍃 زهرا بعد از آماده کردن غذا، هنوز چادرنماز به سر، روی سجاده بود که یونس از در واردشد.
🍃_سلام. چه خبر؟
🍁یونس باچهرهای آمیخته به غم نگاهش کرد: «توقع داری چی بشه خانوم؟ یک هفته است که دربهدر چندرغاز پولم! اگه الان این بچه رو عمل نکنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد! »
🍁 آه از نهاد زهرا برخاست و با همان چادرنماز به آشپزخانه رفت. با لیوانی آب خنک برگشت: «نگران نباش. یک فکرایی کردم. »
❗️یونس، چهره درهم کشید. ای بابا. دلت خوشه. چه فکرایی؟
🌾زهرا کنار یونس روی مبل نشست و با هیجان شروع به تعریف کرد: «الحمدلله امسال محصول بابا خوب بوده. میخوام ازشون بخوام که این مقدار رو قرض بدن. مطمئنم بابا روی من رو زمین نمیندازه. »
✨_ما که قراره به هرحال بیشتر برگردونیم برای بانک باشه بی منتتره.
🍃زهرا با چشمانی گردشده نگاهش کرد. چرا بیشتربرگردونیم؟
😏یونس بالحنی پراز تمسخر گفت: «خانومو! خبر نداری از چهار تا چهل درصد سود میگیرن؟ » یونس از آسودگی زهرا تعجب کرد.
💵زهرا گفت: «خب عزیزم قرضالحسنه که این نیست. قرض الحسنه یعنی دقیقا به همون مبلغی که گرفتی، پس میدی. چند وقتی هست این صندوق بین اقوام ما هست و دیدهام که کسی مجبور نیست بیشتر پرداخت کنه. ماهم از پدرم به شکل قرض الحسنه میگیریم. اون وقت اگر طوری زمانبندی کنیم که بابت بیارزش شدن پول، ضرر نکنه ونهایتا با مصالحه میتونیم فقط عین مبلغ یا کمی بیشتر برگردونیم. »
🍃_یعنی چند میلیون لازم نیست روش بذاریم؟
🌾_نه. خیالت راحت باشه. تو پدر منو نمیشناسی؟ حاج ماشالله، اهل احتیاط هست من مطمئنم حتی یک قرون هم بیشتر نمیگیره.
✨ با رضایت، نگاهی به دخترش سما انداخت که مظلوم و آرام، گوشهی هال، در رختخوابش خوابیده بود: «اگر خدا بخواد همین روزها، دخترمون رو دوباره سالم میبینیم. »
قطرهی اشکی از گوشهی چشمهایش سرخورد و لای گلهای چادرنمازش، گم شد.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️هراس از فقر
سه تا چیز هست که هیچ وقت آدم نمیتونه فراموششون کنه...
صبحانه، ناهار، شام
قرار نیست که همش احساساتی باشه...😁😁😂
🌳🍄🌳🍄
💡حضرت علی علیه السلام از بین تمام دل نگرانی هایی که میتوانستند برای فرزندشان محمد حنفیه داشته باشند، این مهم را متذکر میشوند: «ای فرزند! من از تهیدستی بر تو هراسناکم، از فقر به خدا پناه ببر، که همانا فقر، دین انسان را ناقص، و عقل را سرگردان، و عامل دشمنی است. »
خداوند اول دلمشغولیهای دنیا رو از قریش میگیره و بعد بهشون دستور عبادت میده. خدای معنویات به فکر مادیات ما هم بوده. برای امور مادی و معیشت خانواده تلاش کن.😉
✨براى الفت دادن قريش، [و نیز] به سفرهای [تجارتی] زمستانی و [سفرهای تجارتی] تابستانی پیوند و انس دهد [تا در آرامش و امنیت، امر معاششان را تأمین کنند.] ، همان [خدايى] كه در گرسنگى غذايشان داد و از بيم [دشمن] آسوده خاطرشان كرد .
📖سوره قریش، آیه۱تا۴
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ احتیاط در استفاده از تلویزیون
🍃بابا در استفاده از وقت خیلی منظم بود و خساست به خرج میداد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ دقیقه مطالعه میکرد. به ما هم توصیه میکرد: «دوست دارم صبح ها ورزش کنید و همه کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت تون را هدر ندید».
🌸 اما هیچ گاه وادارمان نمیکرد مثل خودش باشیم. روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم میدید. بیشتر اخبار و تحلیلهای سیاسی را دنبال می کرد و بعضی سریالهایی مثل امام علی (ع) و مردان آنجلس.
☘حسرت به دلم مانده بود یک بار بیاید و هم پای ما بنشیند فیلمی و سریالی نگاه کند. یک بار خیلی اصرارش کردم و قربان صدقهاش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعد از یک ربع گفت: «ببخشید! نمی خوام ناراحت تون کنم. اما وقتی پای تلویزیون مینشینم انگار وقتم داره تلف میشه. باید اون دنیا جواب بدم که وقتم را برای چی مصرف کردم. نمیتونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم. میشه من برم؟»
✨لب و لوچه مان آویزان شد. گفتم: «باباجان! نمی خواستیم اذیت بشید. » فقط می خواستیم پیش ما باشید. معذرت خواهی کرد و رفت به اتاقش.
راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید
📚 خدا می خواست زنده بمانی ؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، صفحه ۶۵-۶۶
#سیره_شهدا
#شهید_صیادشیرازی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠بیداری جنسی در کودکان
✅متاسفانه در جامعه امروزی برهنگی و تمدن با یکدیگر اشتباه گرفته می شوند.
🔘بعضی والدین برای متمدن نشان دادن خود، فرزندانشان را به صورت عریان و نیمه عریان در جامعه میچرخانند.
🔘 برخی از آن ها بر این باور اشتباه هستند که با این کار، حساسیت جنسی فرزندان شان کم می شود و فرزندشان با دیدن صحنه های جنسی از خود واکنشی نشان نمی دهد زیرا چشم او پر است .
🔘یا اینکه استفاده از رنگهای گرم برای لباس زیر فرزندان تأثیر منفی در سلامت جنسی فرزندان دارد؛ ولی والدین ناآگاهانه به این کار مبادرت میورزند.
✅ پدر و مادر در قبال فرزندان خود در تمامی زمینهها، از جمله سلامت جنسی مسئولند و باید حواسشان باشد تا با رفتار ناآگاهانه، سبب بیداری جنسی و بلوغ زودرس کودکان نشوند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ویلای شمال
🌸 طوبی خانوم با پسر چهارسالهاش محسن، وارد یک ویلا در شمال تهران میشوند.
محسن دستش را از دست مادر بیرون میکشد. به طرف حوض بزرگ وسط حیاط میرود. فوارههای رنگین همراه با رقص نور او را ذوقزده میکند.
☘طوبی خانم با عجله خود را به محسن میرساند:
- بدو بریم. وقت گیر آوردی؟! اینهمه کار روی سرم ریخته، الان مهمونا میرسن.
🍃محسن با لب و لوچه آویزان سرش را پایین میاندازد. وارد راهرو میشوند. سالن را پشتسر میگذارند. داخل آشپزخانه میروند. بساط چایی را به راه میاندازد. اسپند دود میکند. سالن پذیرایی را مرتب میکند.
🍁یکسالی میشود شوهرش تصادف کرده و خانهنشین شده است.
طوبی خانم اجازه نداد آب توی دل بچهها تکان بخورد. دربهدر دنبال کار بود تا اینکه اینجا را یکی از خانمهای مسجدی به او معرفی کرد.
🌺امشب مهمانیِ جشنِ فارغالتحصیلی پسر حاج محمد آقاست. مهمانها یکییکی وارد خانه میشوند. طوبی خانم وقتی از مرتب بودن کارها اطمینان پیدا میکند، از نرگس خانم اجازه میخواهد تا قبل از تاریکی شب مرخص شود.
🍃دلش برای دخترش ریحانه شور میزند. چند روزی میشود گوشهگیر شده است. کمتر حرف میزند. تحمل برادر کوچکش را ندارد. امشب میخواهد گوشهای از وقتش را برای او خلوت کند تا بفهمد علت پژمردگی و سکوت او چیست؟
🌾حسین هم چیزی از سربازیاش باقی نمانده است. فکرهایی برای مشغول به کار شدن او هم کرده است. هفته گذشته برادرش رضا را دیده بود. از او خواست تا شاگرد مغازه نجاری او شود.
❄️همسرش یدالله قطع نخاع شده است. کارهای زیاد روی دوش طوبی خانم سنگینی میکند؛ ولی او هرگز خم به ابرو نمیآورد. موقع خستگی به خدا پناه میبرد، دو رکعت نماز میخواند و بر او توکل میکرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#یک_حبه_نور
🥁طبلتوخالی
❌ آدمهایی که تحمل حرف حق را ندارند سر و صدا میکنند. آنها شبیه طبل توخالی میمانند. اگر دقت کرده باشید، زمانهایی که بارندگی زیاد میشود و رودخانه پُرآب در اثر خروش رود، کفی روی آب دیده میشود. حق مانند آن آب است و باطل، کف روی آب.
♨️باطل مانند کفِ روی آب گفته شده چون:
- باقی نمیماند و از بین میرود.
- در سایه حق حرکت میکند.
- روی حق را میپوشاند.
-جلوه دارد ولی ارزشی ندارد.
- با آرام شدن رود، ناپدید میشود.
-بالانشين، پر سر وصدا، امّا توخالى و بى محتوى است.
✨أنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَّابِياً وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاء حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاء وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ ؛ خداوند از آسمان آبى فرو فرستاد; و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد; سپس سيلاب بر روى خود كفى حمل كرد; (همچنين) و از آنچه در كوره ها براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش بر آن مى افروزند، كف هايى مانند آن به وجود مى آيد ـ خداوند براى، حقّ و باطل چنين مثالى مى زند.
سرانجام كف ها به بيرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رساند (آب يا فلزّ خالص) در زمين مى مانَد; خداوند اين چنين مثال مى زند!
📖سورهرعد،آیه١٧.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انفاق و دست به خیری
🍃ابوالفضل دلش برای کمک و دستگیری از دیگران می تپید.
🌸برش اول:
خیلی مراعات سربازان متأهل را می کرد. هر ماه از افسرها کمک مالی جمع می کرد و به سربازان متأهلی که وضع خوبی نداشتند، می داد. حتی بهشان مرخصی می داد که بروند کار کنند تا کمی از مشکلات خانواده شان را حل کنند. در وصیت نامه اش هم که چند ماه بعد از شهادتش دست مان رسید گفته بود که مقداری که پس انداز دارم را خرج فقرا کنید.
☘برش دوم:
منجیل که بودیم روستایی بود به نام هرزویل. بعضی مواقع برای تفریح آنجا می رفتیم. آنجا یک پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که وضع مالیشان خوب نبود. گاهی بهشان سر می زدیم. آخرین بار زمستان سال ۵۹ آنجا رفتیم. پیر زن تا ما را دیدزیر گریه زد. حال پیرمرد خراب بود. نه هیزمی توانسته بودند جمع کنند و نه گازوئیلی برای گرم کردن خود داشتند. پیر زن حتی نتوانسته بود داروهای شوهرش را تهیه کند.
🌺ابوالفضل نسخه را ازشان گرفت و سریع رفت منجیل. آنجا متوجه شده بود که پیر مرد سرطان دارد و داروهایش هر جایی یافت نمی شود. شبانه رشت رفت. به هر ترتیبی بود داروها را تهیه کرد و در راه از پایگاه چند پیت گازوئیل هم برایشان آورد. نصف شب بود که رسید منزل پیر مرد. فرداش هم عازم جبهه شد.
راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد ،ص ۲۸، ۳۱ و ۵۴
#سیره_شهدا
#شهید_عباسی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دعای چه کسی را خدا رد نمیکند؟
🔺همه غبطه زندگی او را میخورند. همسر شایسته و فرزندان خوبی دارد. آسایش و آرامش بر زندگیاش حکمفرماست. راز این همه نعمت را میداند. قدردان و شکرگزار است.
⭕️پدرش اواخر عمر نابینا شد. درس را رها کرد تا کنار دستِ پدر باشد. هیچوقت فراموش نمیکند، هر کاری که برای پدر انجام میداد، از ته قلب او را دعا میکرد.
رضایت پدر از خود را به خوبی حس میکرد.
♨️چند سالی میشود که از نعمتِ داشتن پدر، محروم شده است؛ ولی او هر پنجشنبه بر سر مزارش حاضر میشود.
🔹عنِ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: ثَلاَثُ دَعَوَاتٍ لاَ يُحْجَبْنَ عَنِ اَللَّهِ دُعَاءُ اَلْوَالِدِ لِوَلَدِهِ إِذَا بَرَّهُ...؛ امام صادق علیه السلام فرمود: سه دعاست که رد نمی شود و یکی، دعای پدر برای فرزندش است، زمانی که به او نیکی کند.
📚تنبيهالخواطر و نزهة النواظر (مجموعة ورّام)،ج۲، ص۱۷۱.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گره
🍃احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
☘احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
🌸 پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🎋خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
☘ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🍂 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
🍁 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. دست از پا درازتر به خانه برگشت.
⚡️ با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." مادر دست از کار نکشید . احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
✨ مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🍃 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
🍁 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
✨ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
🌾 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️وای بر کمفروشان
🍃اساتید دانشگاه هواوفضا را دعوت کردن به فرودگاه و تو هواپیما نشاندنشان و گفتند: «این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست! »
وقتی اساتید این خبر را شنیدن همه از دم فرار کردند به سمت درب خروجی، به جز یکے!
ازش پرسیدند: «تو چرا فرار نکردی!؟ »
استاده با خونسردی گفت: «اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه.» 😂😐
🌳🍄🌳🍄
💡خوب خوب. خوبه که به یهسریها که میگن اسلام حرفاش قدیمی و منسوخ هستن بگیم که توی ۱۴۰۰سال پیش خدا از چیزی بالاتر از خواب و خور حرف زده. از وجدان کاری داشتن. توی حادثه متروپل همه باعث و بانیش رو لعنت کردیم ولی متروپلی که ما داریم میسازیم محکمه یا اونم روزی فرو میریزه؟؟ حواست هست که در حق خودت بیوجدانی و کمفروشی نکنی؟؟😉
✨«واى بر كمفروشان، كه چون از مردم پیمانه ستانند، تمام ستانند، و چون براى آنان پیمانه یا وزن كنند، به ایشان كم دهند، مگر آنان گمان نمىدارند كه برانگیخته خواهند شد؟ [در] روزى بزرگ روزى كه مردم در برابر پروردگار جهانیان به پاى ایستند. »
📖سوره مطففین، آیه۱تا۶
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تواضع و فروتنی
🍃قبل از ازدواج تمام شناخت من از علی این بود که یکی از فرماندهان جبهه سوسنگرد است و حالا زخمی شده و مردم گروه گروه می روند عیادتش. من هم یکی از آنهایی بودم که به او به چشم قهرمان نگاه می کردم. می خواستم بروم عیادت علی تجلایی و رفتم. چه می دانستم این قصه سر دراز دارد.
☘فردای آن روز طاقت نیاوردم و باز هم میخواستم بروم ببیمنمش. کتابی از نمایشگاه کتاب خریدم. مانده بودم چه طوری ترکی صحبت کنم. دیروز فارسی صحبت کرده بودم.
وقتی مرا شناخت سرش را پایین انداخت.
گفتم: «برای تان کتابی هدیه آوردهام. میخواست پولش را پرداخت کند که بهم برخورد و قبول نکردم.
🌸پشت کتاب نوشته بودم: «تقدیم به رزمنده جان بر کف اسلام آقای علی تجلایی. » خودش روی آقا ضربدر کشید و نوشت برادر و بعد تشکر کرد.
راوی: نسیبه عبد العلی زاده؛ همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه ، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، صفحه ۱۸
#سیره_شهدا
#شهید_تجلایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte