eitaa logo
مسار
362 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
563 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍لطف نگار 🍃نیمه شب سرش را به دیوار تکیه داد. سری که پر بود از افکار. فکر باز شدن مدارس، فکر مقنعه و مانتویی که شیدا برای مدرسه نداشت. فکر چادری که بور شده بود و برای سال جدید مناسب نبود. فکر شلوار و پیراهن قدیمی يوسف. چراغ را روشن نکرد تا بچه‌ها خواب زده نشوند. روشن نکرد و در دریای تاریک افکار غرق بود. 🌾غرق به سمت حیاط رفت. ناصر که وضو گرفت؛ متوجه ماه‌گل شد و صدایش زد: «ماه‌گل! چرا بیداری؟» ☘_فکر و خیال ... خودت چرا نخوابیدی؟ 💫_منم فکر و خیال! ولی دارم به این فکر میکنم که ما بی‌صاحب نیستیم، بلند شدم باهاش درد و دل کنم. 🌾_با کی؟ ✨_امام زمان (عج). 🍃قطره‌ی اشک ماه‌گل، او را از دریای افکار رهایی داد: «ای دل غافل! گذاشتم ناامیدی به قلبم راه پیدا کنه. من که میدونستم شما صاحب مایید. نه که فکر کنید روتون حساب نمیکنم ها! قلبم گرفته. نمیتونستم ببینم.» 🍀صدای اذان از مسجد محل به گوش رسید. ماه‌گل از جایش برخاست. وضو گرفت. سجاده‌ها را گشودند و هر دو برای اقامه‌ی نماز صبح‌ ایستادند. 🌾محل کار ناصر، میدان محله بود! هر روز صبح، او و چند کارگر دیگر می‌ایستادند تا بلکه قرعه‌ی کار به اسم یکی‌شان زده شود. آن روز ناصر به ظاهر بی‌بهره از این قرعه، بدون دشت، به خانه برگشت. ⚡️صبح جمعه شد. کنار خیابان ایستاده بود که ماشین دنا پلاس متالیک رنگی مقابلش توقف کرد. ناصر سریع به سمت ماشین رفت. راننده مردی میانسال با موهای جوگندمی بود. با ناصر صحبت کرد. برای تعمیر خانه کارگر می‌خواست و او هم سوار ماشین شد. 🎋غروب ناصر دست از کار کشید. لباسش را عوض کرد؛ خواست از در خانه خارج شود که صاحب‌خانه صدایش زد: «آقا ناصر! صبر کن.» ✨ناصر جلوی در منتظر ماند. حاج علی با کیسه‌های پلاستیکی آمد و آن‌ها را به ناصر داد: «نذریه. برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج). راستی فردا هفت صبح این‌جا باش. یه وقت یادت نره!» 🍃بعداز تشکر ناصر گفت: «نه، ان‌شاءالله میام. نذرتون هم قبول حق.» 🌾ناصر از او خدافظی کرد. در مسیر با خود نجوا کرد: «آقاجان! کمکم کن شرمنده‌ی زن و بچه نشم ... ماها خیلی غافلیم ... میدونم که هوامو همیشه داری؛ ولی بعضی وقتا یادم میره. حتی اگه من دستم رو از دستت کشیدم، تو ولم نکن! اللهم عجل لولیک الفرج. » 💫با وارد شدن ناصر به‌ خانه، صدای کودکانه‌‌ی زینب، جانی دوباره شد برایش : «آخ‌جون، بابا اومد.» زینبی که با دیدن کیسه‌های مواد غذایی لبخند روی لبانش نشسته بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لباس اربعینی 👕در بازار چرخ می‌خوردند تا برای رفتن به کربلا و سفر اربعین لباسی مناسب پیدا کنند. نزدیک اذان ظهر بود و هنوز مشغول گشتن و وارسی اجناس رنگارنگ مغازه‌ها. 🔥در دلش ناراضی بود که چرا یک‌ساعت مانده به اذان از خانه بيرون آمده بود. لباس خریدن که کار پنج دقیقه‌ و ربع‌ساعت نیست. خود خوری می‌کرد و به خواهرش نق می‌زد که برگردیم. صدای اذان آمد. رو به خواهرش کرد و گفت: «بیا. اذان هم گفتن. زودتر بخر بریم.» 🔻_ببین منم دوست‌دارم نمازمو اول وقت بخونم اما چاره‌ای نیست. می‌بینی که بازاریم! ❗️چشمانش گرد شد. برای اربعین کسی لباس می‌خرید که حتی جنگ و داغ عزیزانش مانع از برپایی نماز اول وقتش نشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍۴۰ روز گذشت 🍁۴۰ روز از روز واقعه گذشت. روز پر درد و پر مصیبت عاشورا. ۴۰‌روز است که زینب بدون حسینش روزگار می‌گذارند. حتی ۴۰ روز است خبری از تازیانه‌های پر درد نیست. 🥀۴۰ روز است که علی اصغر دیگر برای طلب شیر گریه نمی‌کند. ۴۰ روز است که رباب فقط لالالالایی می‌خواند. ✊در این ۴۰ روز یزیدیان گمان کردند حسین فراموش خواهد شد ولی نمی‌دانست که او فراموش شدنی نیست و آتش عشق و محبت به حسین در قلبها شعله‌ورتر می‌شود. نمی‌دانست هر سال بیشتر از سال قبل به عاشقان و دلسوختگان حسین علیه السلام اضافه می‌شود . 🏴فرا رسیدن اربعین تسلیت‌باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
ziarat_ashura_basem-[www.Patoghu.com].mp3
2.68M
✍دیدار نور 💞عزمِ دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما؟ (حافظ) 🌱شوق دیدار یار و تجلّی عشق،تک تک سلول‌های وجودت را سرِ حال می‌آورد و دلت را جلا می‌‌بخشد. به گفته‌ی حضرت حافظ،جان خسته از فراقِ دوست،عزم وصال دارد،پذیرایی از این دل بی‌قرار با اوست. 🌹با وضوی عشق،دست بر دعا به آستان یار می‌گویم: "الّلهُمَّ ارزقنی شَفاعه الحُسَینِ یَومَ الورود" ✨برای گرفتن مُهر تائیدم واسطه‌ی معتبر و وَجیهاً عِندَالله می‌جویم که هوایم را داشته باشد،هرچند گرفتن نشان لیاقتم،در گرو کرده‌های منِ عصیانگر است و کسی را بهتر و لایق‌تر از فرزند عُصاره‌ی‌آفرینش،سراغ ندارم. 🤲سرور دو عالم!دستان خالی و پر از گناهمان‌ را بگیر و پیش معبود بی‌همتایت،شفیع‌مان باش. 🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم: ✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اخلاق ورزشی 🍃با همه کشتی می‌گرفت و همه را زمین می‌زد. محمود به او گفت: «با من کشتی می‌گیری؟» طرف که محمود را عددی نمی‌دید، بهش خندید. ☘وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش کرد و گفت: «نمی خواستم زمینت بزنم، می خواستم بگویم: مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مردی.» بعد آرام بهش گفت: «دوباره کشتی می گیریم جلوی همه. این بار تو برنده ای.» نمی خواست زمین خوردن کسی را ببیند. راوی: حسین مختاری 📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🧐خانما دوست دارند شوهرشون چه خصوصیاتی رو نداشته باشه؟؟ ⭕️قسمت اول 🔅مردهایی که به شدت روی مغز بانوان پیاده‌روی می‌کنند عبارتنداز: 🔘طبیعتا زن‌ها به مردانی علاقه دارند که تکیه‌گاه خوبی باشند. حال فرض کنید که مردی اعتماد به نفس کافی را نداشته باشد و برای روابط و کار و دوستی نیاز به تایید دائمی داشته باشد؛ در این موقع است که خود‌خوری بانوان شروع می‌شود! 🔘مردهایی که مدام بحث می‌کنند: زن‌ها از مردانی که کاه را به کوه تبدیل می‌کنند و بحثی ساده را به مشاجره تبدیل می‌کنند، خوششان نمی‌آید. 🔘 مردهایی که چشمشان حفاظ ندارد: و اما مسئله‌ی مهم‌تر دید زدن خانم‌های دیگر است!😱 با اینکه نگاه کردن به خانم‌ها برای عده‌ای از آقایان عادی است اما این رفتار به شدت همسرتان را اذیت می‌کند و حتی ممکن است خانم پا را فراتر گذاشته و از مرحله خودخوری به گیس و گیس کشی با آن خانم دست بزند! 🌱برای امنیت خود و سایرین هرگز داشتن این سه خصوصیت را ساده نگیرید و به اصلاح خود برآیید! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جوانه‌ صبوری 🍃صبح جمعه همه‌ی وسایل را آماده کردم. سبد پیک نیک مسافرتی را نگاهی انداختم تا چیزی را فراموش نکرده باشم. قابلمه‌ی غذا را هم کنار سبد گذاشتم. سیاوش به ساعت دیواری نگاهی انداخت. دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: «قرار بود ساعت یازده این‌جا باشن.» ☘گوشی‌ سیاوش روشن شد. اسم سپهر را روی صفحه‌اش دیدم. سیاوش کوتاه صحبت کرد. با ابروان گره خورده گفت: «حاضر شو بریم.» ✨_چی شده؟ 🍃_سر راه میریم دنبال سوگند. 🌾سیاوش وسایل را داخل صندوق عقب ماشین جا داد. در خانه را قفل کرد. چادرم را مرتب کردم و سوار ماشین شدم. سیاوش حرکت کرد. وقتی از شلوغی ترافیک رد شدیم، طولی نکشید مقابل خانه‌ی سوگند بودیم. من به سوگند رنگ زدم که جلوی در هستیم. او بی معطلی از خانه بیرون آمد و سوار ماشین شد. هیچ کدام حرفی نزدیم تا به پارک پردیس رسیدیم. 🎋سیاوش گفت: «صبر کنید تا یه جای مناسب پیدا کنم.» نگاهم به سیاوش بود که برگشت و زیرانداز را برد. سوگند داخل ماشین نشسته بود؛ اما من پیاده شدم و به سیاوش کمک کردم تا تمام وسایل را بردیم آن‌جایی که زیرانداز را پهن کرده بود. 🍃کمی که گذشت سوگند با قدم‌های آرام نزدیک ما شد تا خواست بنشیند سیاوش گفت: «زهرا جان! سفره‌ی نهار رو دیرتر پهن کن.» ☘_چیزی شده؟ 🌾_عزیزم! وقتی سپهر رسید، نهار می‌خوریم. دیگر چیزی نگفتم. به هوای ریختن چای از جایم بلند شدم؛ اما زیر چشمی نگاهی به صورت خواهر شوهرم سوگند انداختم. مطمئن شدم یه چیزی شده! 🍂گوشی‌ سیاوش به صدا در آمد. همین طور که صحبت می‌کرد به سمت ماشین رفت. بلافاصله از سوگند پرسیدم: «آقا سپهر کجاست؟ 🍁سوگند آهی کشید و جواب داد: «نمی‌دونم چی‌کار کنم؟ سپهر یه جوری باهام رفتار می‌کنه که انگار می‌خوام اونو از خونوادش جدا کنم. صبح مادر شوهرم زنگ زد که حالش خوب نیست، سپهر هم رفت اونجا؛ اما پدر شوهرم خونه بود! » ✨_ناراحت نباش. با کمی صبوری یاد می‌گیرین هم هوای خونوادتون رو داشته باشین، هم با عشق و علاقه، کنار هم زندگی کنین. مادر بزرگم همیشه می‌گفت: «زن و شوهر کم‌کم یاد می‌گیرن، چطوری با اخلاق هم کنار بیان تا با کوچک‌ترین چیزها، از همدیگه دلگیر نشن؛ چون هیچ حال بدی موندگار نیست.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مرده‌ای که می‌ترسید! 🌱شخصیت ساکتی داشت. از آنها که آهسته می‌رفتند و آهسته برمی‌گشتند. بقیه از زندگی‌اش راضی بودند اما خودش نه! چند وقتی بود که در شرکت شاهد زد و بند‌های خاصی بود ولی به‌خاطر قطع نشدن جیره‌ی میلیونی‌اش سکوت کرده بود. 👁 دست و دلش به این خاموشی رضا نبود. گرسنگی چشمش اما دهانش را می‌بست. ماه صفر از راه رسید و بوی اربعین بود که عنان از کف‌اش می‌برد ولی هرچه می‌زد در برای عبور باز نمی‌شد. 💡میز کار و دیوار‌‌های دفترش مملوء از جملات انگیزشی بود. افراد شجاع شاید برای همیشه زندگی نکنند، ولی افراد محتاط اصلا زندگی نمی کنند. "ریچارد برانسون کارآفرین مشهور بریتانیایی" ⚡️با خود فکر می‌کرد مگر این جمله را حر در روز عاشورا معنا نمی‌کند؟؟! حر دنیا داشت؛ لشگر داشت اما وقتی فهمید که حسین علیه‌السلام حق محض است، بی‌‌درنگ به حق، ملحق شد. 🪦قبل‌ از آن که خاک گور چشمش را پر کند تصمیم به حر شدن گرفت. آن زمان بود که در برای سفر اربعین باز شد. 💥ای پیروان آل سفیان! اگر شما دین ندارید و از روز قیامت نمی‌ترسید، پس [لااقل] در زندگی خود آزاده باشید(۱) 📚(1). بحار الأنوار، مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی، محقق / مصحح جمعی از محققان، دار إحیاء التراث العربی، بیروت، چاپ دوم، ۱۴۰۳ ق، ج ۴۵، ص ۵۱. 🆔@tanha_rahe_narafte
✍راه و رسم زندگی 💢عاشورا یک قیام بود نه یک حرکت نظامی. پدید آورنده‌ی عاشورا و عاشورائیان، اهداف مهمی را دنبال می‌کردند و قصد داشتند در این مکتب،درس زندگی و درست زیستن را به نمایش بگذارند. 🕊 امام به دنبال جنگ نبود و به ناچار در میدان جنگ آماده شد و هدفش را که از هر تکلیفی،مهم‌تر بود، تحقق بخشید و انسانیت را ثابت کرد. 🌱"یکی از این درس‌ها که از عاشورا می‌گیریم،رعایت ادب است. امام حسین‌ علیه‌السلام در هنگام خروج از مدینه،این آموزه را به بهترین شکل بروز داد.ابتدا به زیارت مرقد جدّ بزرگوارش،رسول خدا رفت تا رخصت بگیرد و به ترتیب در مزار مادر گرامی و برادر عزیزش حضور یافت،نماز خواند و با آنها وداع نمود." (۱) ⚡️"وقتی شخصی در روز عاشورا،به ایشان توهین نمود جانب ادب را رها نکرد،فقط به خدای خویش شکایتش را عرضه داشت.همواره آغاز و پایان کارش را با سلام همراه می‌کرد تا سلامت نفس خود را اعلام نماید."( ۲) 📚۱-آموزه‌های‌تربیتی‌عاشورا،محمد علی رضایی اصفهانی ص۴۱ ۲-همان منبع 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تعجب شدید از‌ بی‌حجابی‌های تهران 🌷شهید خرازی 🍃به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر (عج). 💫حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. می‌گفت: «اینجا کجاست؟! اینجا پایتخت جمهوری اسلامی است.» نچ نچ کنان ادامه داد: «اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری‌اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم‌ها مثل کرم در هم می‌لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟» 🌾به من گفت: «برو پایین به این‌ها بگو چرا این طوری این کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: «اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی‌گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه بی تفاوت‌اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته‌اند، این ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان.» آن روز به حسین خیلی سخت گذشت. راوی: علیرضا صادقی 📚 زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، صفحه ۴۱ 🆔 @masare_ir
✨آغوش باز 🍃والدین در نقش والد‌گری باید کوه محبت برای فرزندانشان باشند. 🌸آغوش گرفتن کودک جزء نیازهای اساسی روحی و روانی اوست. 🌸همیشه با آغوش باز پذیرای فرزندتان باشید تا نقطه امن دنیایش باشید و بی هیچ هراسی در کنارتان آرامش گیرد. 🆔 @masare_ir
✍قول مادر 🍃مادر در حال آماده‌کردن مقدمات ناهار، در کنار بچه‌هایش، بازی آن‌ها را تماشا می‌کرد و گویی از جزء به جزء حرکات آن‌ها لذت ببرد خنده‌های گاه و بی‌گاهی را نثار آن‌ها می‌کرد و با تمام وجودش قربان صدقه‌ی آن‌ها می‌رفت. ☘علی و سمیه بچه‌های آرامی نبودند و مادر با شرط و شروطی، نیم ساعتی بود که آن‌ها را آرام نگه‌ داشته‌ بود. تقریبا کار هر روزش همین بود، چون روش دیگری برای آرام کردن بچه‌های شلوغش به فکرش نمی‌رسید. 🌾 سمیه که از علی بزرگتر بود هر چند دقیقه یک‌بار قول مادر را یادآوری می‌کرد. علی هم سریعاً پشت سر او تاییدی بر حرف‌هایش می‌آورد و به ساعت نگاه‌ می‌کرد و می‌پرسید: «مامان چند دقیقه مونده که بریم...؟!» ⚡️مادر هم با خنده می‌گفت: «پسرم طوری به ساعت نگاه می‌کنی که انگار بلدی.» نگاه و خنده‌های مادر، سمیه را که درک بیشتری از حرکات مادر داشت، به شک انداخته بود. نگاهی به چهره‌ی مادر کرد؛ اما انگار دلش نمی‌خواست باور کند که چیزی تا ناهار نمانده و مادر به خاطر کار زیادی که از صبح داشته، هنوز ناهار را بار نگذاشته‌ است و ممکن است قولش عملی نشود. 🍃مادر متوجه نگاه سمیه شد. گویی دلش به حال او سوخته‌باشد، بدون این‌که چیزی بگوید بلند شد، تلفن را برداشت و به همسرش زنگ زد و به او از قولی که به بچه‌ها داده‌ بود گفت و راه چاره‌ای خواست، چون از یک طرف هفته‌ها بود که بچه‌ها را به پارک و تفریح نبرده‌ بودند و از طرف دیگر می‌دانست بچه‌ها کار و مشغله‌ی فراوان بزرگترها را زیاد درک نمی‌کنند و بدقولی بزرگترها تا مدت‌ها در ذهنشان می‌ماند‌. ✨برای همین با دلهره و نگرانی با همسرش حرف می‌زد. اما انگار اتفاق خوبی افتاد و آبی روی آتش ریخته شد و نگرانی او را به شعف و شادی تبدیل کرد. سمیه با چشمهایش مواظب مادر بود و می‌دانست پشت تلفن چه کسی‌ست. 💫مادر تلفن را که قطع کرد نتوانست شادی‌اش را پنهان کند و با صدای بلند گفت: «بچه‌ها چرا نشستین‌؟ بلند شین دیگه مگه نمیخواستین بریم پارک؟!» 🍃سمیه وسط حرف‌هایش پرید: «ناهار چی پس؟! بابا از سرکار بیاد چیکار کنیم؟!» 🍀مادر گفت: «عزیزم ناهار امروز رو مهمون باباییم، زود باشین الان می‌رسه.» بچه‌ها با جیغ و هورا و شادی رفتند تا برای رفتن آماده شوند. 🆔 @masare_ir