✍️تکرار نشدن عاشورا
🔅در زیارت عاشورا میخوانیم:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ،
سلام بر تو که به دلیل بی وفایی مردم، تنها ماندی.
💢اگر مردم در یک جامعه، امام را یاری نکنند، تنها میماند. دشمن طمع میکند و او را به شهادت میرساند.
درست است که امام نیازی به یاری ما ندارد؛ ولی سنتالهی این است که کارها از طریق عادی پیش برود.
انسانها امتحان شوند و غربال گردند و ایمانها سنجیده شود.
💡عبرت گرفتن از واقعهی عظیم کربلاست که ما را بر آن میدارد در ادامه زیارت عاشورا، بگوییم:
اَنْ يَرْزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّد، صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
؛یعنی ما میخواهیم امام زمان را یاری کنیم تا او تنها نماند و واقعه عاشورا تکرار نشود.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨روش برخورد با نامحرم
🍃نوجوانی عبدالحمید هم با نوجوانان دیگر فرق داشت. تماشای تلویزیون شاهنشاهی را در خانه تحریم کرده بود. تلویزیون مبله بود. درش را قفل می کرد.
☘️در یک مهمانی خانوادگی، یکی از خانم ها دستش را به سمت دراز کرد تا دست دهد. وحید بیتفاوت ایستاده بود. خانم با تعجب پرسید: «پسرم سرما خوردی؟»
عبدالحمید با هیبتی مردانه پاسخ داد: «نه! با نامحرم دست نمی دهم.»
📚 دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_دیالمه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️باور کن
🔅در تعریف ما، پدر و مادرهایی خوب هستند که در هیچ شرایطی دست از حمایت و تربیت فرزند خود برندارند.
حتی اگر کودکشان با پاشنهی پاهای کوچکش به زمین میکوبد و زیر بار چیزی نمیرود که برای او لازم است؛ متوسل به هزار ترفند میشوند تا فرزند دلبندشان خوب رشد کند.
💥بداخلاقیها و داد و قالها، هیچ وقت پدر و مادر خوب را از میدان به در نمیکند؛ بلکه به دنبال راهی میگردند تا فرزند را کمک کنند.
❗️باورت میشود پدرعالم که از مادر دلسوزتر است، تو را رها کند و دست از تربیت تو بردارد؟!!
😔چند بار قهر کردهای، داد و هوار کردهای، فرار کردهای، دستت را از دستش بیرون کشیدهای؟؟
و او چقدر غصهات را خورده؛ دست محبت به سرت کشیده؛ نگران ایستاده و نگاهت کرده و در فکر راهیبوده تا به ترفندی تو را به راه بازگرداند؟؟
☀️امام زمانت را باور کن!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️درد آوارگی
🍃جنگ بود و درد و آوارگی. حسین با چشمانی خسته و دستانی خاکی و لباسهای پاره شدهاش کوچه پس کوچههای شهر را طی میکرد و به دنبال خانوادهاش می گشت؛ هیچ جایی سالم نمانده بود.
🌾 آهی از ته قلبش کشید چشمانش تر شد. همین طور که میرفت؛ به یک کتابخانه رسید که البته اتاق کوچکی در گوشه ی نزدیک پارک بود. کمی نزدیک شد، با خود گفت: «چقدر کتاب! حیف کتابها که پاره شدند، حیف که بچهای نیست تا اونها را بخونه.»
✨اشک از چشمانش سرازیر شد. به داخل رفت، بر روی چهارپایه گوشهی اتاق نشست، با گوشهی آستینش اشک هایش را پاک کرد. دستان استخوانی و ضعیفش را به سمت کتابی برد که تقریباً آخرهای جانش و پاره شده بود. همین طور که برگه های آن کتاب را ورق می زد؛ به فصلی رسید که در آن در مورد ویژگیهای دولت امام زمان (عج) و زندگی در دولت امام زمان(عج) گفته بود.
☘️اشک هایش سرازیر شد و هق هق گریههایش شانههایش را به لرزه انداخت. همین طور که گریه میکرد نگاهی به آسمان کرد و آرزو کرد: «ای کاش! امام زمان(عج) زودتر ظهور میکرد و مدینه فاضله امام زمان (عج) را می دیدیم.»
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍️جوانمردی
✋سلام بر ساقی تشنه لب کربلا و تمام عاشورائیان
💢یکی از حسّاسترین تاریخ بشریت، عاشوراست که درسهای زندگی را، به زمینیان و ملکوتیان آموخت. از یاران بینظیر عاشورا، حضرت عبّاس است که از برادر بزرگوارش، سالار مردان، حمایت جانانهای را به یادگار گذاشت.
پرچم حق و حقیقیت را تا آخرین جرعهی وجودش برافراشت، متعهّد ماند به ادای وظایف انسانیت و به جا آورد پیمان جوانمردی را.
🌱روایت شده: «در روز عاشورا عباس"ع" با برادرش حضرت حسین"ع" ملاقات نمود. امام فرمودند نزد خانوادهات برو و با آنان وداع کن، وداعی که بازگشتی نیست. حضرت عباس به خیمه آمد همسر و فرزندانش را به خدا سپرد و با آنان وداع کرد.
کسانی که سخت تشنه بودند از عباس آب خواستند و ابراز داشتند که تشنگی بر ما غالب گشته، قول آب داد بر تشنگان، اما در این هنگام صدای برادرش حضرت حسین "ع" را شنید اهل خانهاش را ترک گفت و به یاری برادر شتافت لشکر دشمن را در حال هجوم به خیمهها دید وارد نبرد شد و جنگیدن آغاز کرد.»(۱)
💡 وجود پرچمدار کربلا، محدود به زمان و مکان خاصی نیست و درس مردانگیاش درس عشق است و بندگی.
📚(۱)حمیدی، ابوالقاسم، امید حَرَم، مسجد مقدس جمکران، صفحات ۷۸،۷۹
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ راهکار کسب فیض شهادت
🌷 شهید محمد هادی ذوالفقاری
🌾محمد هادی شدیدا مراقبت چشمش بود. چه در زمانی که نوجوان بود و در فلافل فروشی جوادین کار میکرد و چه در زمانی که مهاجرت به نجف کرد و برای لوله کشی به خانه برخی از اهل نجف می رفت، مراقب چشمش بود.
🍃برش اول:
در آن اواخر اقامت در ایران که در حوزه علمیه حاج ابوالفتح خان درس میخواند، رفتم دیدنش. موقع برگشت قرار شد باهم برگردیم. در مسیر برگشت چند خانم بد حجاب را دید، با صدای بلند گفت که خواهرم حجابت را حفظ کن. در مسیر گفت: «دیگر از اینجا خسته شده ام. این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمی دهد. بعد از سفر کربلا دیگر دوست ندارم توی خیابان بروم. من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی از چیزها را از دست می دهد. چشم گناهکار لایق شهادت نمی شود.»
☘️برش دوم:
این اواخر وقتی میآمد ایران، در خیابانها احساس راحتی نمیکرد و چفیهاش را روی صورتش میانداخت. می گفت: «از وضعیت حجاب خانمها خیلی ناراحتم و در رفت و آمدها نمیتوانم سرم را بالا بگیرم.» معتقد بود اگر به نامحرم نگاه کند، از لحاظ معنوی خیلی عقب میافتد و راه شهادت بسته می شود.
📚 پسرک فلافل فروش؛ خاطرات شهید محمد هادی ذوالفقاری؛ صفحات: ۱۹، ۵۴، ۶۰-۶۱، ۶۹، ۸۹، ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_ذوالفقاری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️شعلهی تغافل
🔅میگن یکی از نشونههای پخته شدن اینه که دیگه به هر حرف و عملی، واکنش نشون نمیدین!
🔘یه تمرین خیلی خوب برای اینکه صبوری رو یاد بگیرید، تغافل و تجاهله. این یعنی که علیرغم اینکه متوجه خطای طرف مقابلتون میشید ولی به اصطلاح خودتون رو به کوچه قلی چپ میزنید! چرا؟؟ چون فکر کردید و متوجه شدید که اگه خودتون رو به غفلت بزنید، اون شخص خودش رو اصلاح میکنه. مثلا اگه همسرتون امروز خرید خوبی نداشته، زمین و زمان و کائنات رو بهم ندوزید!
✨امام علی علیهالسلام میفرمایند که نصف شخصیت مؤمن تغافل و نصف دیگهاش تجاهله.
🌱البته این ترفند همهجا کاربرد داره و باعث پخته شدن شخصیتتون میشه.😉
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تولّدی دوباره
مثل بقیهی دختر خانمها دوست داشتم صاحب زندگی و بچه و خانه شوم، دختری پرجنب و جوش و شاد بودم، زیاد اهل ریخت و پاش و زندگی آن چنانی نبودم.
☘️بالاخره یک روز پسری با خانوادهاش به خواستگاریام آمد، پسری مودّب و از خانوادهای مقیّد و مذهبی بود. از شما چه پنهان؟! خیلی ذوق کردم و قند تو دلم آب شد.
بعد از کلّی ماجرای شب خواستگاری، در اتاقی با هم، دقایقی حرف زدیم و در نهایت رضایت خود را برای تشکیل زندگی اعلام نمودیم.
⚡️ مدّتی برای آشنایی، نامزد ماندیم تا همدیگر را بشناسیم دورانی شیرین و پر از خاطرات دلنشین را با هم میگذراندیم. حواسمان بود برای تفریح و خوشگذرانی، مبادا هیچ جایی از یادمان برود و همه جا را با قدوم خود متبرک کنیم! اسم نامزدم جواد بود در روز ولادت امام جواد به دنیا آمده بود. خانوادهاش به خاطر عشق به ائمه، این اسم را برایش انتخاب کرده بودند، خلاصه نامزدیمان، یک سال طول کشید ولی جواد را جز پسری مهربان و مردی صادق نیافتم،رسید روزی که باید قرار زیر یک سقف رفتن را میگذاشتیم.
💫مراسم عروسی به خوبی و خوشی برگزار گردید و ما هم زندگی خود را شروع کردیم، اول روزهای ازدواجمان تصمیم گرفتیم در کلِّ کارها، همدل باشیم و همدیگر را بیشتر درک کنیم.شغل جواد، رانندگی بود و من خانهداری میکردم.
🌾روزی متوجّه شدم که حاملهام و قرار است فردی به اعضای خانوادهام اضافه شود خدا را شکر کردم به خاطر هدیهی گرانبهایش و برای آمدنش روزشماری میکردم نه ماه گذشت و پسرمان علی به دنیا آمد شوهرم را شادتر از روزهای قبل می دیدم و پر کارتر و فعّالتر از همیشه.
🍃علی بزرگ میشد و خرج خانواده بیشتر، شروع کردم به خیّاطی، سفارش میگرفتم و لباس میدوختم تا با خانوادهام به راحتی زندگی کنیم، با پسرم، منتظر جواد مینشستم ولی یک روز، جواد در آمدن به خانه تأخیر داشت، نگران و مضطرب،گوشی تلفن را برداشتم، به شوهرم زنگ زدم، جواد جان کجایی؟»
🍁جواب تلفنش را یک صدای ناشناس داد. گفت: «که شوهرتان در بیمارستان بستری هستند.» در اثر تصادف در جادّه به کما رفته بود، هر روز کارم شده بود حاضر شدن بر بالین شوهرم در بیمارستان.
🍃 با او حرف میزدم و دعا میکردم دکترها میگفتند هر چقدر میتوانی با او حرف بزن تا قوت قلب بگیرد و به هوش آید، اینقدر حرف زدم تا اینکه بعد از چند ماه بیهوشی و بستری در تخت بیمارستان، به هوش آمد و اسم مرا بر زبان آورد: «نازنین،نازنین.» بهترین لحظهی عمرم را تجربه کردم خدایا شکرت که دوباره میتوانیم درکنار هم زندگی خود را ادامه دهیم.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
✍️در سوگ محبوب
🍂ملک وجود غرق در اندوه و در عزاست
آغاز صبحِ غربتِ زهرا و مرتضاست
(غلامرضا سازگار)
🕋 امروز،چشم مدینه،گریان است و دلش غمکده.
کعبه رَخت ماتم بر تن کرده.دلتنگ است از سفر همیشگی یار خود.
🎶ندای دعوت به توحیدِ قافله سالار انبیا، دیگر به گوش نمیرسد و دشمنانش برای آزارش در پی توطئهای هستند.
☀️قافله سالاری که با نور معرفت، راه نجات بشریت را با تمام قوایش، هموار کرد و کاملترین دین را برجهانیان، عرضه نمود. کَشَفَ اُلدُّجی بِجمالِهِ را ثابت کرد، تاریکی جهالت را به روشنایی حقیقی مبدّل ساخت.
🥀در سوگِ رسول مهربانیها، باید خون گریست که شکست بت نفس و تکبّر را و "قولوا لا اِله اِلله تُفلِحوا" را سرلوحهی برنامهی هدایتش ساخت.
به معنویت و وحدانیت معنا بخشید و بین عالمیان، همدلی و دوستی،پدید آورد.
🌱بی آنکه مکتب دیده باشد از علم بیپایانش، کائنات حیرانند.
معلمش خدایش بود و مدرسهاش، آستان مقدّس معبود یکتا.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد
(حافظ)
🤲زمینیان و آسمانیان، در عزایت، اشک میریزند یا رسول الله! در انتظار شفاعتت هستیم، دستمان را بگیر.
#مناسبتی
#رحلت_پیامبر"صلّی الله علیهِ وَ آله"
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مهندس تو بودی؛ بقیه ادات را در میارن!
🍃شهید حسن شاطری در مدتی که رئیس هیئت ایرانی بازسازی لبنان بود، کارهای ناممکنی را ممکن کرد. در کار یک شعار داشت و آن این بود که «بهترین کار با بیشترین زحمت در کمترین زمان.»
☘️شرایطی را که بانک بین المللی با تأیید مجلس بازسازی و توسعه برای جادهها و پلها اعلام کرده بودند، نمیپذیرفت. میگفت: «ما باید جادهای بسازیم که تا پنجاه سال ماندگار باشد.»
🌾آنها میگفتند زیر سازی آسفالت ۲۰ سانتی متر و آسفالت روی کار دو تا چهار سانتیمتر؛ برای عبور هشت الی نه میلیون اتومبیل.
✨مهندس در ابتدای کار، آزمایشگاه مرکزی خاک شناسی را تأسیس کرد و از هر ۱۵۰ متر نمونه خاک بر میداشتند و طبق نتایج علمی زیر سازی میکردند. در بعضی مناطق زیر سازی تا ۷۰ سانتی متر انجام میشد. آن هم برای عبور ۲۰ میلیون اتومبیل. برای عایق سطح زیرین زیرسازی هم ماده به نام ژئوتکستال از ترکیه، ایران و یونان وارد میکردیم. آسفالت روی کار هم پنج سانتی متر بود.
💫با همه این کارها هزینه تمام شده طرح ها، یک سوم هزینههایی بود که حندین سال قبل انجام گرفته بود. شهید حسام میگفت: «اگر آمار و ارقام را اعلام کنیم و مردم بفهمند که طرحهای قبلی با هزینه چند برابر و کیفیت پایین انجام شده رسوایی به بار خواهد آمد.»
📚 معمار محبت؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی،صفحه ۲۰۰-۲۰۱
#سیره_شهدا
#شهید_شاطری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️غریبتر از هر غریب
🍂کودک باشی و شاهد سیلیخوردن مظلومانه مادر در کوچههای مدینه باشی.
🍁در سن میانسالی باشی و شاهد دشنام و نازسزاگویی به پدر مظلوم خود، توسط سخنرانان بر روی منبر پیامبر باشی.
🥀در خانه خود چنان غریب باشی که همسر ملعونهات قاتل جان عزیزت گردد.
⚰️آقای جوانان اهلبهشت باشی و به جنازهات هم رحم نکنند و تیرباران شوی.
🕯سبط اکبر مصطفی باشی؛ ولی مزاری بیشمع و چراغ و زائر داشتهباشی.
✊غریبتر از هر غریبی که قبری بیبارگاه و ضریح داری و ما منتظر روزی هستیم مهدی این امت بیاید و بسان برادر بزرگوارتان حسین علیهالسلام گنبد و بارگاهی در شأن عزیز زهرا سلاماللهعلیهما بسازیم.
#مناسبتی
#شهادت
#امام_حسن_مجتبی علیهالسلام
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سروصدا
🍃دیروز دلم گرفت. طاقت ماندن در تنهایی را نداشتم. از خانه زهرا خانم سرو صدای بازی بچهها میآمد. چادر گُلگُلیام را از سر چوبلباسی برداشتم و راهی خانهشان شدم.
🎋چند بار دستم روی زنگ همسایه رفت ولی هربار آن را به عقب کشیدم. سلولهای خاکستری مغزم درگیری و کشمکش به پا کرده بودند: «سیمین خانم یادته چقد محسن آقا ازت خواهش کرد حداقل سه تا بچه بیاریم، پاتو کردی توی یه کفش و گفتی: الاولابد فقط یکی و بس.»
☘️دل یکدل کردم زنگ را فشار دادم. زهرا خانم با چهرهی باز و گشاده در را باز کرد.
همانطور که با او صحبت میکردم زیرچشمی بچهها را زیر نظر گرفتم. یادش بخیر همون بازی قدیمی ما را میکردند.
🌾پشتیها را وسط انداخته بودند. هرکس یکی را به عنوان کشتی خود انتخاب کرده بود. پسر بزرگتر سردسته دزدان دریایی شده بود و با شمشیر به آنها حمله میکرد.
💫جیغ و فریاد از همه طرف به گوش میرسید. زهراخانم که اشتیاق مرا دید، دستم را گرفت و به داخل خانه بُرد و گفت: «سیمین خانم معذرت میخوام بچهها خونه رو روی سرشون گذاشتند و مزاحمتون شدند.»
🍃لبهایم بیشتر از قبل کِش آمد و گفتم: «نهنه زهرا خانم چه مزاحمتی! اینا شادی و سرزندگی محله هستن.
💫زهرا خانم با شنیدن حرفم خوشحال شد و گفت: «راستش دلم نمییاد سرشون داد بزنم و مانع بازیشون بشم.» به طرف آشپزخانه رفت. به حالش غبطه خوردم. چند سالی میشود به خاطر بیماری قلبیام دکتر باردارشدن را برایم قدغن کرده است.
✨آنقدر محو بازی آنها شدم که نفهمیدم چطور فاطمه دختر بزرگ زهراخانم دستم را کشید و روی پشتی نشاند و گفت: «خالهجون اونجا خطرناکه! اینجا باشی بهتره دزدا دستشون بهتون نمیرسه! »
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍️تسلیم در برابر حق
💫چطور میشود در زیرِ تیر باران دشمن، به یاد خدا بود و سر تعظیم به آستان عبودیت، فرود آوَرْد؟ چگونه میتوان این همه معرفت و ادب به درگاه معشوق را معنا کرد؟
💞امام عشاق، کاری کرد بینظیر.
حتی آخرین لحظات زندگیاش را با خدای خویشتن سر کرد و ارادت خالصانهاش را تا آخرین نفس، ابراز داشت.
این عشق در لباسی متعدد رخ نمود و عابد را هر چه بیشتر به معبودش نزدیکتر کرد.
هرکه در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش میدهند
(امید یاری)
✨بله، امام حسین علیهالسلام در بزم شهادت به معبودش خیلی نزدیک بود و شربت شهادت را با عطش فراوانتر، سر کشیدند.
🕋نماز، عالیترین نوع عبادت در برابر معبود است که امام حسین علیهالسلام در سختترین شرایط، با عشق هر چه تمامتر در مقابل آتش جهل دشمن، خیمهی دین را برپا نمود تا ارزش بندگی و خلوص و تسلیم در برابر خدای بی پایان، جلوهگر شود و تحقق یابد.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عشق و ارادت شهید حسن باقری به امام رضا (ع)
🍃حسن می گفت: «با جمعی از فرماندهان سپاه رسیدیم خدمت حضرت آیت الله بهاء الدینی و از مشکلات اداره امور جنگ گفتیم. ایشان فرمودند: «ما در ایران یک طبیب داریم که شفا دهنده همه دردهاست. چرا حاجت های خود را از امام رضا (ع) نمی خواهید؟!»
☘️بعد از زیارت ایشان رفتیم، خدمت امام رضا (ع). یاد جمله آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که بهتر از شهادت چیزی نیست که از حضرتش بخواهم و خواستمش.
هنوز یک هفته از این زیارت نورانی نگذشته بود که امام رضا همه دردهای حسن را با شهادت التیام بخشید.
راوی: محمد گلزاری
📚خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی، صفحه ۵۵ (به نقل از کتاب من اینجا نمی مانم اثر علی اکبری صفحه ۹۶)
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
⁉️میخواهی روزی صد حج کامل مقبول انجام دهی؟
💠 آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...
⭕️ اگه الان بخوای یه حج بهجا بیاری علاوه بر اینکه باید پول زیادی بدی و این در و اون در بزنی، باید کلی سال هم منتظر بمونی تا نوبتت بشه. حالا تا وقتی نوبتمون بشه اصلا زنده هستیم یا نه که بماند! و اما...
🔸پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هر فرزند نیکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده میشود، سؤال کردند، حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری خداوند بزرگتر و پاکتر است. *
💥ثوابیهویی: اگه به پدر و مادر عزیزتون دسترسی دارید، همین حالا یهویی بروید با محبت به او نگاه کنید و بوسهای بر دستان پینهبستهشان بزنید.
💢💢هشدار: وقتی دست مادرتون رو میبوسید ممکنه(به احتمال۹۹/۹۹۹۹٪) بهتون بگه که تو آدم باش اینکارا رو نمیخواد بکنی! برای جلوگیری از شنیدن این جمله، پس از بوسیدن دست آنها، به سمت درب خروج، فرار و سریعا محل را ترک کنید!🤣
🔹*قالَ رَسُولُ اللّهِ صلي الله عليه و آله: ما وَلَدٌ بارٌّ نَظَرَ اِلى اَبَوَيْهِ بِرَحْمَةٍ اِلاَّ كانَ لَهُ بِكُلِّ نَظْرَةٍ حِجَّةٌ مَبْرُورَةٌ فَقالُوا: يا رَسُولَ اللّهِ وَاِنْ نَظَرَ فِى كُلّ يَوْمٍ مِائَةَ نَظْرَةٍ؟ قالَ: نَعَمْ اللّهُ اَكْبَرُ وَاَطْيَبُ.
📚*بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️نگرانی مادر
🍂صدای ناله و شیون مریم و زهرا قطع نمیشود. باورشان نمیشود مادر به این زودی آنها را ترک کرده باشد.
🍁حال من هم بهتر از آنها نیست. تنها پسر خانوادهام. ارتباط خوبی با مادر داشتم. نگاهی به سعید که کنار دستم نشسته است میاندازم. بغض گلویم را فرو میدهم و میگویم: «مامانم همیشه می گفت مرگ جزئی از زندگیه، ای کاش نبود… ای کاش کنارم بود.»
🍃سعید آغوش باز کرد. من هم از خداخواسته به آغوشش پناه بردم. تمام گریههای خفهشده این روزها را رها کردم. کسی آن اطراف نبود. سعید هم اجازه داد خودم را خالی کنم. بعد گذشت مدتی، سرم را از روی شانه سعید برداشتم.
💫رفتم به طرف شیر آب صورتم را آب کشیدم. سعید به طرفم آمد و گفت: «محمد الان مادرت بیشتر از زمانی که زنده بود به تو نیاز داره، کمکش کن!»
☘️حرف سعید جرقهای شد. ذهنم را به بیست روز قبل فرستاد. وارد اتاقی شدم که مادر بستری بود. چهرهی رنگپریده و نگران مادر دلم را سوزاند. علت نگرانیاش را که پرسیدم گفت: «پسرم بهم قول بده وقتی مُردم یکسال نماز و روزه برایم بخوانید.» نگذاشتم حرف مادر تمام شود. گفتم خیلی زود سلامتی خودش را به دست میآورد و مرخص میشود.
✨همان لحظه دست سعید را گرفتم. به طرف حوزهی علمیه شهر حرکت کردم. میخواستم خیلی زود نگرانی مادر را برطرف سازم. او را از خود راضی کنم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍️توقف ممنوع!
✨حضرت امام رضا علیهالسلام : علم گنجینههای کمال است و کلیدهای آن گنجینهها پرسش کردن است.(۱)
بپرس آنچه ندانی که ذلّ پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعزّ دانایی
♨️توی این روزها که آشوب به وجود اومده بود و احیانا برای آشوبهای بعدی که قراره بهوجود بیاد، این جملهی رهبر رو باید آویزهی گوشمون کنیم که:(نباید هیجان سیاسی ما رو گمراه کنه باید مواظب باشیم که راه حق رو گم نکنیم.)
🚫وقتی چالش و سوال ذهنی برامون در مورد دین یا هرچیز دیگهای به وجود میاد، باید از اهل آن علم سوال کنیم. شک مسیر خوبیه ولی همه میدونیم که ایستگاه خوبی نیست و توقف ممنوعه!
☀️نمیشه باور کرد دینی که یکی از پیشوایان اون، امام رضا علیهالسلام میفرماید که: «از لذایذ دنیوی نصیبی برای کامیابی خویش قرار دهید و تمنیات دل را از راه مشروع برآورید، مراقبت کنید در این کار به مردانگی و شرافتتان آسیب نرسد و دچار اسراف و تندروی نشوید. تفریح و سرگرمیهای لذت بخش شما را در ادارهی زندگی یاری میکند و با کمک آن بهتر به امور دنیای خویش موفق خواهید شد.» (۲) همون دینی باشه که این روزا متهم به افراطه!
(۱): تحفالعقول صفحهی۲۰۷
(۲): بحار۱۷،صفحهی۲۰۸
#مناسبتی
#شهادت_امام_رضا علیهالسلام
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عنایت امام رضا (ع)
🌷 شهید حسن طهرانی مقدم
🍃حسن می گفت که رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفتهای را از روس ها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید.»
☘️به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوزی فقط در اختیار روسیه است.» ولی بهش گفتم: «ما بالاخره این را می سازیم.» باز هم خندید.
🌾وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم.
دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اینکه روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتیاش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک های روسی.
راوی: علی رضا زاکانی
📚 خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی،صفحه ۷۴
#سیره_شهدا
#شهید_طهرانیمقدم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دست مهربانی
🔅خانمای خوب خونه، نکته امروز باعث میشه که آقایون خودشون رو حسابی توی دل شما جا کنن!😁
🔘آقایون، وقتی دیدید که خانم شما حسابی از دستاش کار کشیده، میتونید به جای سفارش چایی و درخواستهای جورواجور، بشینید و دستاشون رو ماساژ بدید و گاهی بین ماساژ دادن، دستشون رو هم ببوسید. با این کار چند تا اتفاق میفته:
۱- همسرتون با تموم وجود حس قدردانی شما رو حس میکنه.
۲- بچههای شما هم احترام و تواضع و محبت رو یاد میگیرن.
۳- این کار شما توی ذهن همسرتون باقی میمونه و راحتتر با سختیهای زندگی کنار میاد و باعث همدلی میشه.
🌱چطوریه که ما برای دلشکوندن خجالت نمیکشیم ولی وقتی به ادب و احترام میرسه صورتمون از خجالت سرخ میشه؟!🤨😒
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️جنگ روایتها
🍃 گوشه مسجد نشسته بودم و مشغول تلاوت قرآن بودم. ابوعمر هیجان زده وارد مسجد شد و نَفَسزنان به مردم رو کرد و گفت: «شنیدهاید که علی ابن موسی به دعوت امیرالمومنین مأمون، به توس میآید تا ولیعهد او شود!!! »
☘️همهمهای بین مردم بلند شد. برخی تعجب میکردند و خبر را شایعه بنی عباسیان میدانستند. یکی میگفت مأمون میخواهد با حضور امام دهان مردم را ببندد و اعتراضات مردمی را سرکوب کند.
🍂بعضی کنایه و نیشخند میزدند که دیدید بالاخره آفتاب پشت ابر نماند و بنیهاشم هم طمع قدرتشان را نشان دادند! برخی هم آن را توطئه مأمون میدانستند تا ظلمهای خود را به نام امام ثبت کند.
اما صدایی بیشتر از همه توجهم را جلب کرد: «تعجب نکنید! منکه همیشه گفته بودم فریب دعوای بنیعباس و بنیهاشم را نخورید. هر دو به فکر منافع خودشان هستند! امروز علی ابن موسی منفعت را در همراهی بنیعباس میبیند! دست همهشان از بالا تا پایین در یک کاسه است! وگرنه اگر واقعا بنی عباس ظالم هستند و خلاف سنت رسول خدا عمل میکنند، چرا باید بزرگ بنیهاشم که ادعای امامت و رهبری الهی دارد، ولیعهدی ابن هارون را بپذیرد که لقمهاش را در خون مردم میزند؟ بیچاره ما که بازیچه قدرتطلبی و منفعتطلبی این جماعت شدهایم! »
🌾 دیگر نتوانستم در برابر این همه بیبصیرتی ساکت باشم، رگهای گردنم متورم و بدنم داغ شد. تلاوت قرآن را به پایان رساندم. خود را کنار منبر رساندم تا در دید مردم باشم. نگاهی به جمعیت کردم که با سخنان او به فکر فرو رفتند. عدهای لب خود را به دندان گرفته بودند و سر خود را به نشانهی تأسف تکان میدادند. همهمه و پچپچ از گوشهگوشه مسجد شنیده میشد. با صدای بلند گفتم: «ای بیبصیران چرا دروغپراکنی و تهمت میزنید. آیه تطهیر در شأن همان عزیزی نازل شده که بیمحابا پشتسر او حرف میزنید. ننگتان باد. چگونه جرأت پیدا کردهاید در مورد آقایی سخن به دروغ بگویید که ثقل قرآن است.»
🍃لحظهای سکوت کردم تا نفسی تازه کنم. همهی نگاهها به سوی من بود. دشمن جنگ روایتها را شروع کرد تا مردم را بفریبد. عدهای از خواص هم نشستهاند و سکوت اختیار کردهاند.
☘️آه کشیدم و گفتم: «ای مردم به هوش باشید اگر این خبر حقیقت داشته باشد، امام علیبنموسیالرضا به اجبار مأمؤن پذیرفته است. اندکی صبر کنید تا واقعیت آشکار گردد.»
🌾مردم سرهای خود را در تصدیق حرفهایم تکان دادند. خیالم راحت شد که روایت درست را به گوش مردم رساندم. ته دل خوشحال بودم که قدمی هر چند کوچک در جهت یاری امام برداشتم. وقت اذان شد. خود را به کنار ستون رساندم تا دو رکعت نماز شکر به جا آورم.
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️باور غلط
💥از مدرسه به خانه آمد. ذهن آشفتهای داشت. آنچه امروز از دوستش شنید، برخلاف تمام باورهایش بود.
وقتی که برای نماز جماعت آماده میشد مهسا دستش را گرفت و گفت: «تو چرا اینقد به خودت سخت میگیری خوش باش؟!»
سمیه جاخورد و با چشمان گرد شده نگاهش کرد.
☘️مهسا موذیانه خندید و گفت: «تو باور داری خدایِ به این مهربونی، واسه نماز نخوندن مارو بسوزونه! خالهم میگه اینا همه حرف مفته! آخوندا از خودشون دراوردن!»
🌱مادر متوجه حال پریشان او شد. لیوان شربتی را آماده کرد. کنارش نشست. وقتی سمیه ماجرا را برایش تعریف کرد قرآن روی طاقچه را برداشت. صفحهای را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
✨والَّذِينَ يُمَسَّكُونَ بِالْكِتَابِ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ إِنَّا لاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ؛
و آنها كه به كتاب (خدا) تمسك جويند، و نماز را بر پا دارند، (پاداش بزرگى خواهند داشت; زيرا) ما پاداش مصلحان را ضايع نخواهيم كرد!*
💡دستی روی سر دخترش کشید و گفت: «عزیزم هر رفتاری مطابق با قرآن و در جهت تقویت نماز در خانه و جامعه باشه، سبب اصلاح خودمون و جامعهمون میشه.
و هر رفتاری که در جهت مخالف آیات قرآن و اقامهی نماز باشه، سبب فساد جامعه میشه.»
🌹سمیه لبهایش کِش آمد. خیالش راحت شد که راهش درست است. او مطمئن بود خداوند به آنچه در قرآن فرموده است وفا میکند.
📖سورهاعراف، آیهی۱٧۰.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عشق و ارادت به امام رضا (ع)
🌷 شهید حسن قاسمی دانا
🍃برش اول:
🌺ارادت حسن به امام رضا (ع) دائمی بود. از نُه ساختمان سوری ها، یکی دست داعش افتاده بود و فرمانده سوری ها می خواست عقب نشینی کند. نگذاشتم، گفتیم: «صبر کن ما پسش می گیریم.» از ۲۰ نفر نیروهای پشتیبان تک تیر اندازان، نیروی داوطلب خواستیم. فقط شش نفر آمدند. با من و حسن شدیم هشت نفر. رفتیم طرف ساختمان.
☘️مکث کردم، گفتم: «حسن هشت نفریم ها!» گفت: «پس اسم عملیات امام رضا (ع) است. با نوای یا علی بن موسی الرضا (ع) وارد ساختمان شدیم.»
🌾تکفیری ها می پرسیدند: «من انتم؟» حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد: «نحن شیعة علی بن ابی طالب(ع)، نحن ابناء فاطمة الزهرا(س)، نحن ابناء الحسین (ع).» با انفجار نارنجک ها و تبادل آتش حسن پرواز کرد.
هشت نفری با رمز ذکر امام رضا (ع) وارد معرکه شدیم. حسن شهید شد و من با هشت ترکش برگشتم عقب.
🌸برش دوم:
☘️بعد از شهادت حسن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود. گفته بود: «حسن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهید شدی؟» گفته بود: «به خاطر این که شب های جمعه زیارت حرم امام رضا (ع) رفتنم قطع نشد.» راست می گفت؛ چهار سال برنامه ثابتش این بود. شب جمعه می رفت هیئت علمدار، بعد از آن تا صبح زیارت امام رضا (ع) بود و دم صبح کله پاچه می خورد و می آمد خانه.
راوی: شهید مصطفی صدار زاده؛ فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون و مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید
📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱ و ۶۷-۶۶
#سیره_شهدا
#شهید_قاسمیدانا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨قلب نوجوان
🌼امام علی علیه السلام می فرمایند:
قلب نوجوان چونان زمین کاشته نشده، آماده پذیرش هر بذری که در آن پاشیده شود.
📚نهج البلاغه نامه ای ۳۱ صفحه ۳۸۳
#ارتباط_بافرزندان
#قلب_نوجوان
#تربیتی
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️گل رُز
🍃چند روزی میشد که آشوبگران آرامش و امنیت شهر را به هم ریخته بودند. مأمورین نیروی انتظامی خویشتنداری به خرج میدادند و تلاش میکردند مسالمتآمیز آشوبهای کف خیابان جمع شود.
☘️اما گروهی از خدا بیخبر که لیدر آشوبها بودند، تعدادی از نیروهای انتظامی و بسیج را به طرز فجیعی به شهادت رساندند. افرادی سادهلوح هم بودند که اراذل و اوباش را همراهی میکردند.
🌾گروهی نادان هم در رسانهها بر علیه نیروی انتظامی جو جامعه متشنج میکردند. ریحانه تصمیم خود را گرفت. به مغازه گلفروشی رفت. دستهای گُل رُز گرفت. به دخترش فاطمه توضیح داد که برای تشکر از زحمتها و فداکاریهای پلیسهای مهربان گل خریده است.
⚡️عصر همان روز فاطمه به همراه مادرش با شاخههای گل در سطح شهر رفت تا با دادن شاخه گلی به پلیس از آنها تشکر کند.
در خیابان چشمش به مامور نیروی انتظامی خورد: «مامان، اونجا عمو پلیس مهربون هست، یه گل بده بهش بدم.»
✨ریحانه گلی از بین گلها جدا میکند و دست دخترش میدهد: «بیا مامان جون! من همینجا میایستم تا بیای.»
🍃فاطمه باشهای میگوید و به سمت مامور میرود: «سلام عمو! این گل واسه شما که نمیذارید آدم بدا به ما آسیب بزنن.» بعد احترام نظامی میگذارد.
☘️پلیس لبخندی میزند. شکلاتی از درون جیبش بیرون میآورد ، به فاطمه میدهد و از او تشکر میکند. فاطمه از لبخند پلیس خوشحال میشود و ذوق زده خداحافظی میکند.
🎋چهرهی خسته پلیس از هم باز میشود.
فاطمه خود را به مادر میرساند. نگاهی دوباره به پلیس میاندازد. همزمان او نیز سرش را بالا میگیرد. دست فاطمه برای خداحافظی بالا میرود. همراه با لبخند، نَمی از اشک چشمان پلیس را دربرمیگیرد و برای فاطمه دست راستش را بالا میبرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️خبرگزاری
⁉️متین با کف دست راست روی دست چپ خود زد. لبهای خود را گاز گرفت و گفت: «خبر رو شنیدی؟»
محمد با خونسردی و آرامش گفت: «چه خبری؟»
با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن: «یکی از دانشجویان دانشگاهمون رو به جرم اعتراض زندانی کردند.»
🌱محمد خندید و گفت: «احتمالا خبر را از خبرگزاری بیبیسی نشنیدهای؟!»
متین ابروهایش را درهمکشید و با اخم گفت: «چه فرق میکنه؟ حداقل دروغ نمیگه!!»
💫محمد دستی روی شانهی متین گذاشت تا آرام شود. سپس گفت: «متینجان باور نکن! خبر رو که شنیدم رفتم پرسوجو کردم. همین نیمساعت پیش باهاش حرف زدم. بیچاره روحشم خبر نداشت سُرُمُرُگُنده! رفته مسافرت.»
💢شیاطین انس و جن با همدستی یکدیگر تلاش میکنند جامعه و جبههی حق را به زمین بزنند.
انواع ترفندها را به کار میبرند. خبرپراکنی از مهمترین آنهاست.
ایجاد فتنه و ازبین بردن امنیت هدف آنهاست.
💡مؤمن زیرک است و زودباور نیست.
✨ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا...؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق كنيد...
📖سورهحجرات، آیه۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir