#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️فرار
✨میدونی بهترین فرار از کی به سوی کیه؟فَقَدْ هَرَبْتُ إلَیْکَ.*
فرار از وسوسهی شیطان به آغوش رحمت🌱 خدا.
همانجا که از اول بودی!☺️
💫برگرد که بازگشت به سوی خدا، بازگشتی عاشقانه است.
😔خدایا ببخش که زودتر از اینا منتظرمون بودی و ما نیومدیم.
✨إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ ؛همانا خداوند توبه کنندگان را دوست دارد.
📖سورهبقره، آیه ۲۲۲.
*مناجات شعبانیه
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تشنه اسلحه بودن
🍃وقتی شهر نودشه آزاد شد، همت کلاس های آموزش نظامی را همگانی کرد. هر کس که میخواست، میتوانست اسلحه و یک خشاب تیر بگیرد. صدای تیراندازی یک لحظه هم قطع نمی شد. وقتی ما اعتراض میکردیم که این کار شما علاوه بر ایجاد سر و صدا، اتلاف بیت المال هم هست.
☘️منطقش شنیدنی بود. می گفت: «من چیزی میدانم که شما نمیدانید. این ها عطش اسلحه دارند؛ به حدی که برای گرفتن اسلحه حاضر به خود فروشی هم هستند. وقتی عطش شان بخوابد خودشان رها می کنند و می روند.»
🌾راست می گفت. بعد از یک ماه شهر آرام بود و فقط هر از چند گاهی صدای تیری میآمد.
راوی: مجید حامدیان
📚 برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری،صفحه ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️گشادهدستی
💡اگه خوشاخلاق نیستی خودت رو وادار کن به خوشرفتاری در خانواده. بعد از گذشت مدت زمانی از تغییر اخلاق خود متعجب خواهی شد.
🔸در زندگی بخیل نباش؛ بلکه گشادهدست باش و برای آسایش خانواده تلاش کن.
نسبت به آنها غیرت داشته باش. مراقبت و محافظت از آنان را در اولویت برنامههایت قرار بده.
اگر اینچنین نیستی؛ خود را به شکل آن گروه دربیاور تا مثل آنها شوی.
✨ امامصادقعلیهالسّلام فرمودند:
إنَّ المَرءَ يَحتاجُ في مَنزِلِهِ و عِيالِهِ إلي ثَلاثِ خِصالٍ يَتَکلَّفُها و إن لَم يَکن في طَبعِهِ ذلِک: مُعاشَرَةٍ جَميلَةٍ و سَعَةٍ بِتَقديرٍ و غَيرَةٍ بِتَحَصُّنٍ.
🌱مرد برای اداره منزل و خانواده خود به سه خصلت نياز دارد كه حتي اگر در طبيعت او نباشد، (بايد خود را به آنها وا دارد)، آن خصلتها عبارتند از:
💠 خوش رفتاری.
💠 گشاده دستی سنجيده .
💠 غيرت برای حفاظت از آنها.
📚تحف العقول، ص ۳۲۲.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سکوت دردناک
🍃 سکوتی مرگبار فضای خانه را پر کرده، مریم تنها در گوشهای نشسته و زانوی غم در بغل گرفتهبود، به روزها و شبهای سپری شدهاش می اندیشد؛ اندیشههایی که بودنشان غمها و دل نگرانی هایش را مضاعف میکرد.
🌾 بالهای خیالش را در پهنهی آسمان دلش گسترده بود و وادار به اوج گرفتنشان میکرد تا شاید ثانیههایی از زندگی بی نورش را سرگرم کند؛ ولی تا کی؟ تا کجا؟ خودش هم نمیدانست در چه دریای بیانتهایی قدم گذاشته است؟ فقط خیره شده بر افق ناکجا آباد بود.
☘️امید عمق نگاهش را میپایید تا بیرون آمدنش را از این دریای بیوسعت، تماشا کند، انگار قصد برگشتن از سفر پر از راز و رمز را نداشت!؟ دقایقی دیگر مسیر نگاهش را دنبال کرد؛ بلکه حضورش را متوجه شود، نفس عمیقی کشید. با صدای نفسش به خود آمد و با چهرهای آمیخته با غربت پرسید: « اتفاقی افتاده؟ »
⚡️نمیتوانست بیتفاوت باشد، علت ماجرا را جویا شد، مریم گفت: «چیزی نشده. » با اصرارهای پی در پی امید، قفل زبانش باز شد و یخ سکوتش شکست، حرف زد و خون گریه کرد.
🎋امید کنارش نشست و با سکوت آمادهی شنیدن درد دلش کرد. تا پایان، حرفهایش را گوش داد. منتظر ماند تا صندوقچهی رازش خالی گردد. زبان در کامش میجنبد: « اینهمه راز در کنج دلت دفن کرده بودی؟ مگر هم سفر و هم راز نیستیم؟ مگر هم پیمان نشدهایم که تپههای غصّه و اندوه را با هم هموار نمائیم و کلبههای شادی و بودن را به اتّفاق همدیگر آباد کنیم؟ »
💫مریم که همدل و غمخوار خود را یافته چین از جبین گشود و با آغوش گرم پذیرایش شد و بودنشان را جشن گرفتند. به یاد این شعر استاد سخن،حضرت سعدی افتاد:
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
چو فردا که پیک اجل در رسد
به حکم ضرورت زبان درکشی
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_پرواز
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️دارا و ندار
🍁وقتی به بالا دست خود نگاه کنیم، داشتههایمان را فراموش خواهیم کرد.
آنوقت برای نداشتههایمان پیش خدا گلایه میکنیم📢.
🌱نگاهی به دوروبرت بینداز داشتههایت را شاکر🤲 باش.
✨و قَلِیلٌ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُور؛
و اندكى از بندگان من شکر گزارند.
📖سورهسبأ، آیه ۱۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نقش روحانیون در میدان جنگ
🍃سید از قبل از انقلاب هم اهتمام ویژهای به اذان و نماز اول وقت داشت. وقتی اذان میشد. در هر جا که بود فرقی نمیکرد؛ خانه، مغازه اداره. شروع میکرد به اذان گفتن.
☘️در یکی از مصاحبههایش گفته بود: «به آنهایی که میگویند روحانیون در جنگ حضور ندارند، میگویم که دو گروهان از نیروهای ما را طلاب قم تشکیل میدهند. در طول شش ماه که از جنگ میگذرد، حتی یک بار هم نماز جماعت را ترک نکردهایم. چون اعتقاد داریم که نماز ما را حفظ می کند.»
راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید
📚آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۸
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️فرازی از شهامت
🌱رفتار و گفتار امام حسین علیهالسلام همواره با رشادت و دلیری بود.
🔹یکی از خصلتهای با ارزش حضرت در دورهی زندگیشان به ویژه در عاشورا شهامت ایشان است؛ زندگیای بی هیچ سخن و حرکتی که نشان از ترس و خوف باشد.
🔹عملکرد امام از زمانی که موضوع بیعت با یزید مطرح میشود تا روز عاشورا و شهادتشان، آهنگی همگون با شجاعتی بی نظیر دارد.
💡یکی از درسهایی که آزادگان جهان از فراز برجستهی نهضت حسینی آموختند، درس دلیری و شهامت است.
#درسهای_عاشورا
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️حسرت
🍃چند سالی میشود در راهروی بیمارستان قرار گرفتهام. روزی که حمید آقا مسئول خرید بیمارستان، به مغازهی علیآقا آمد. از بین تمام وسایل آنجا، من و دوستانم را انتخاب کرد. ذوق زده شدم. بالاخره از آن انباری تاریک و نمور نجات پیدا کردم.
☘️اول که وارد بیمارستان شدم ناراحت بودم؛ ولی وقتی دیدم افراد با نشستن بر روی من، خستگیشان از تن رنجور و بیمارشان دور میشود خیالم راحت شد. اما امروز دلم آشوب است. غروب تا الان همهاش صحنههای استرسزا دیدم. تنم دارد میلرزد.
🍂دارم بالا میآورم چه خبر است؟ مگر جنگ شده است؟ یا چشمها کاسهی خون هست، یا دستها آویزان شده، یا پاها داغون است. از همه بدتر آنهایی هستند که سر تا پا آشولاش شدهاند. دیگر طاقت ندارم صدای آخ و اوخ آنها را بشنوم. نمیدانم چشمهایم را ببندم یا گوشایم را بگیرم یا هر دوی آنها را.
🍁پسر شش سالهای دارد جیغ میزند. حال بابایش هم تعریفی ندارد. چشمهایش مثل یک کاسهی خون سرخ سرخ است! آن طرفتر، پسر نوجوانی مچ دست و انگشتهایش آویزان است. دختر بچهی ده سالهای، صورتش سوراخ سوراخ شده و چشم راستش هم دارد خون میآید. پسر جوانی هم گوشهی سالن دراز کشیده و سر تا پایش کبود شده است، دارد داد میزند: «خداااا خداااا»
🎋پرستارها و دکترها در طول سالن در حال حرکت و جنبوجوش هستند و آرام و قرار ندارند. تخت خالی نمانده و گوشهگوشهی بیمارستان هم پُر از بیمار است.
یکی از پرستارها با آستین خود عرق پیشانیاش را پاک میکند. نفسنفس زنان دقیقهای روی من مینشیند. با خودش حرف میزند: «چطور به خاطر هیچ و پوچ خودشون رو داغون کردن. یه لحظه خوشی و آتش بازی میارزه به یه عمر حسرت!»
🍃پرستار هنوز خستگیاش درنرفته است بلند میشود. حالا نوبت پدر و پسرنوجوانیست که چشم راستش آسیب دیدهاست روی من مینشینند. پدر کنار گوش پسر میگوید: «قربونت برم حامدجان! ببین چه بلایی سر خودت اوردی. چقدر گفتم نرو بیرون از خونه. یه کم طاقت بیار الان دکتر صدامون میزنه.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️عالم بی عمل
😡زن از دست دروغهای شوهرش به تنگ آمده بود ولی به روی خود نمیآورد. شوهرش مدام حرفهایش را تغییر میداد؛ به زنش قول میداد فلان کار را انجام میدهم مدّتی میگذشت ولی خبری از انجام آن کار نمیشد.
😒زن حرفهای شوهرش را باور میکرد و منتظر میشد که قول شوهر به فعل تبدیل شود اما قول، قصد بالفعل شدن را نداشت!
ثابت بودن➖ زندگی به همین منوال باعث شد که حنای شوهر، نزد زن بیرنگ شود و گوشهای👂 زن به حالت در و دروازه تغییر شکل دهد!
👀 شوهر که متوجّه این تغییر زنش شد علّت را جویید:
_ سحر تو را چه شده🤔؟ در تو تغییراتی را میبینم که پیشاز این سابقه نداشته!
زن که دیگر طاقتش از وعدههای دروغین شوهر طاق شده بود، بلافاصله بدون گرفتن زیرلفظی، زبان گشود:
_مرد حسابی🧐!چرا دل و زبانت با هم هماهنگ نیستند؟ برای جلب اعتماد من وعید میدهی ولی حاصلِ تو، با بیعملیات بیاعتمادیست.
از خدا شرم نمیکنی که میفرماید:
✨يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"۲"
اى كسانى كه ايمان آوردهايد!چرا چيزى مىگوييد كه عمل نمىكنيد؟
یا هرگز نگو یا انجام بده، زبان و دلت را با هم آشتی دِه و قول و فعلت را با هم یکی کن.
🗞خبرها حاکی از این است که مرد از آن به بعد، دیگر هرگز حرف بدون عمل به زبان نیاورد!
📖سورهی صف،آیهی ۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨نماز طولانی
🍃محمد جواد هر قدر گرفتارتر می شد، نمازهایش هم طولانیتر و دعاهایش بیشتر میشد.
☘️گاهی وقتها هم حجرهایها سر به سرش میگذاشتند. وقتی آماده نماز میشد، میگفتند: «نامه بنویس بیا خداحافظی کنیم؛ چون تا نمازت تمام شود، ما مردهایم یا دست کم پیر شدهایم.«
📚 شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، صفحه ۳۱
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️گفتگوی صمیمی
🔷مواقعی پیش میآید که والدین دربارهی نوعی از رفتارها صحبت میکنند که با طرز فکرتان فاصله دارد؛ همچون حضور بانوان در محیطهای ورزشی.
🔹سعی نمایید والدین خود را درک کنید. احتمال دارد حق با شما باشد؛ اما با لحنی تند یا تحقیرآمیز نباید با آنها صحبت کرد.
🔹 هرگاه امکانش فراهم بود، صبورانه با پدر و مادر خود گفتوگوی صمیمانه داشته باشید.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️اعتراض آری اغتشاش نه
🍃تعداد کمی در خیابان بودند یک نفر سطل زبالهای را آتش زد خیلی همهمه بود.
دخترها روسری از سر برداشته بودند و جیغهای مکرر میکشیدند و میخندیدند. پسرها دوربر دخترها بودند برایشان دست میزدند و قد و هیکل آنها را آنالیز میکردند.
🍁در میان جمعیت اندک آنها یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاد و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند: «خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.»
🍂جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد: «جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.» همه این جمله را تکرار میکردند. همزمان شیشههای بانکها را میشکستند، به آتش میزدند. پلیس سعی میکرد بدون درگیری غائله را تمام کند ولی یک عده از دخترها شروع به داد و فریاد میکردند.
🎋در این بین گوشی دختری مدام زنگ میخورد دخترک سعی میکند خودش را کناری بکشد تا بتواند گوشی را جواب بدهد با اینکه جمعیت زیادی نیست ولی باز هم سخت است خودت را بیرون بکشی. به هر طریقی بود جای خلوتی پیدا کرد گوشیاش را جواب داد: «
ها چیه مامان؟ هی زنگ میزنی.»
⚡️_مامان جان الان پسر همسایه اومد میگفت شلوغ شده تو کجایی نگار جان زود بیا خونه.
🍃دخترک پوف کلافهای میکشد: «همین اطرافم میام دیگه. اَه» بعد گوشی را قطع میکند. به سمت جمعیت میرود کمکم شعارها عوض میشود کسی پرچم را بالا میگیرد برای آتش زدن. نگار با خودش میگوید: «اینا چرا پرچم آتیش میزنن؟»
☘️نگاهی به دور بر میاندازد نه او اعتراض دارد ولی پرچمش را دوست دارد حاج قاسم را دوست دارد. کمی عقب عقب میرود تا از معرکه فرار کند.تا اینکه به عقب جمعیت میرسد از آنجا سریع دور میشود خیابانها پر از سطلهای که در آتش میسوزند.
ترس تمام وجودش را گرفته بود همین طور که به اطراف نگاه میکرد با خودش گفت: «کاش به حرف مامان گوش داده بودم.»
🎋 نیروهای یگان ویژه نظرش را جلب میکند کمی میترسد ولی جلو میرود با ترس و لرز سلام میدهد. جوانی که اسلحه در دست دارد جلو میرود: « سلام ابجی.» دختر کمی آرام میشود. میگوید: «ببخشید من گم شدم نمیدونم از کدوم طرف برم.» بعد سرش را پایین میاندازد.
✨مرد جوان سر به زیر میگوید: «یکم اینجا بشینید بعد برید خونه تون.» نگار نفس راحتی میکشد و گوشه کنار خیابان نزدیک نیرویهای یگان ویژه مینشیند. همان مرد جوان به کسی میگوید تا برای دختر آب بیاورند.
#به_قلم_سرداردلها
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @masare_ir