eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5هزار عکس
555 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨زمان گفتگو 🙇‍♂گاهی وقتا حتی صورت طرف هم داد می‌زنه که نیا الان وقت حرف زدن با من نیست می‌خوام تنها باشم تا آروم بشم.☹️ بعد همون لحظه می‌ری و انتظار داری نتیجه خوبی هم از صحبت کردنت بگیری!😳 گاهی انگار باید یه کاغذ 🗒بیاریم رو پیشونیمون بنویسیم فعلا با هیچکسم میل سخن نیست؛ حتی شما دوست عزیز!😅 🆔 @masare_ir
✨مراقبت از بیمار 🌷 شهید مجید پازوکی 🍃گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه. 🍀دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمی‌شناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم می‌گذاشت و من را دستشویی و حمام می‌برد. شده بود چشم‌های من. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰٫ 🆔 @masare_ir
✍خانوما نسبت به کدوم ویژگی همسر احساس خوشایندی ندارن؟ 💡یه ضرب المثل هست که می‌گه: کار جوهر مرده، بدون اون فاسد می‌شه. البته الان تو این زمونه باس بگی جوهر هر مرد و زنیه!🤭 کار رو می‌گم نه الزاما شغل، همون هدر ندادن عمر و وقت منظوره!☺️ زن از مردی که بی‌کار باشه ؛ و هیچ حرکتی برای تأمین مخارج زندگی نکنه، احساس خوبی نداره.🙎‍♀ ⚔همین امر بساط جنگ و دعوا رو به‌پا می‌کنه! 🌱اگه مرد، احساس مسئولیت کنه و عاطل و باطل نباشه، ولو چیز دندان‌گیری نصیبش نشه؛ زن اونو مورد تحسین قرار می‌ده و درکش می‌کنه!💞 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت چهارم 🏨فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت: «سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشه الهی. چی شده؟» محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد و نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد: «آبجی جونم تو این مدت که نیستم هوای خانممو داشته باش. یه وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاریا؟!» 🕌فهیمه ریسه رفت: «ای بابا خان داداش! این چه حرفیه؟ ما همیشه با هم خواهر بودیم و هستیم. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت: «دیگه سفارش نمی‌کنم. جون شما و جون آسیه.» محمد کنار تخت ایستاد. پرده دور آن را کشید. پیشانی و گونه‌های آسیه را بوسید، کنار گوش او آهسته گفت: «مواظب دخترا باش. ببینم بیدارن؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. با بغض گفت: «بله» محمد گفت: «پس به شیوه همیشگی با دخترام خداحافظی بکنم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از دخترها آنجا بود. صورتش را نزدیک برد: «زهرا خانم، بابا جان، اگه شما زهرای منی یه دست بده بابا.» آسیه، ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. پوست زیر دست محمد قدری تکان خورد و بالا پرید. 🧔🏻محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد: «فاطمه خانم، بابا جان، اگه شما فاطمه‌ی منی یه شوت بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت: «ماشاءالله دختر بابا عجب زوری داره. نکنه می‌خواد بزرگ که شد فوتبالیست بشه؟!» آسیه به شکمش خیره شد: «نه بابا، دختر من از فوتبال خوشش نمیاد.» محمد با آسیه و فهیمه دست داد، خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه‌ای او شد. با خود گفت: «کاش می‌تونستم همرات بیام. کاش...» 🎒محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان انداخت. گلدان‌های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن، تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سر جایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍مجرای روزی خدا 🌻بذار از برکت‌های پنج فرزندم بگم. فاصله سنی‌شون یکسال یا یکسال‌ونیمه؛ تا از قافله‌ی دوران پرافتخار بارداری و شیردهی عقب نمونم. ✨از صدقه سر اونا، روزی‌خور خوان رحمت خداییم. واردشدن برکت به خونه‌مون، مدیون همون فرشته‌هاست. 🙂البته منظورم این نیست که یخچال پُر از گوشت🍗🍖🥩 و مخلفاته! لباس ابریشمی👚 تنمه! طلاهای💍 درشت به دست، سر و گردنمه! نه‌! 🤲شکر خدا محتاج و درمونده کسی نموندیم. خوراک و پوشاک مهمه؛ ولی مهم‌‌تر از اون رفاقت، ایثار و از دنیا عبور کردنه. 😩قبل از بچه‌دار شدن، حواسم بود لباسام لک و چروک نشه؛ ولی الان دستای تپل، چرب و چیلی‌ ریحانه👧 به لباسم می‌خوره و من کَکَم نمی‌گزه. 😴قبل از بچه‌دار شدن خواب بعدازظهرم ترک نمی‌شد و حالا کم پیش میاد خواب کامل و راحتی برم. 🧕قبل بچه‌دار شدن، پارچه‌ی گردگیری از دستم رها نمی‌شد و همه‌چیز سرجاش بود؛ اما الان وجب‌به‌وجب👀 خانه‌مون پُر از اسباب‌بازی‌ست.🏸🚗 🧒یهویی یکی از همون فرشته‌ها به جای مدادرنگی، سراغ جعبه لوازم آرایش💅💄 رفته، صورت و لباساش رنگی کرده و می‌خنده و من حرص می‌خورم. 👧👶🧑همه‌ی اینا از برکت بچه‌داریه، اینکه تعلق به دنیایی که به همین زودی‌ها قراره ترکش کنی، نداشته باشی. 💫همه‌ی اینا از سختی‌هایِ شیرین مادری‌ست. 🆔 @masare_ir
✨نماز جماعت شهید محمد رضا تورجی زاده 🍃محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را می‌خواندند. ☘به پیشنهاد محمد، برای اقامه نماز ظهر به مسجد مدرسه صدر می‌رفتیم. بیست نفر می شدیم. محمد مسئول نظم بچه‌ها شده بود و نماز جماعت ما در مسجد با امامت یکی از دانش آموزان و مدیریت محمد قوت گرفته بود. بچه های کلاس پنجم او را به عنوان سر دسته بچه های مؤمن می شناختند. راوی: علی تورجی زاده 📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹ و ۳۰ 🆔 @masare_ir
✍لزوم توجه به شخصیت فرزند ✨فرزندان از جمله موهباتی هستند که خداوند به والدینشان می دهد؛ در این راستا والدین باید نسبت به این نعمت شکر گزاری کنند و به نحو شایسته آنان را تربیت کنند. 🗣هنگام صدا زدن، با لقب‌های نامناسب یا بعضاً اسم حیوان آنان را صدا نزنند. ❌اگر در جمعی هستند یا همان محیط خانواده، شخصیت آنان را تخریب و تحقیرشان نکنند . 🍂خطاب کردنشان با الفاظی که اعتماد به نفس آنان را از بین می برد یا کم می کند، زمینه کم بینی و کمبود عزت نفس را درآنان فراهم می‌کنند. 🌱 محیط خانواده طوری باشد که فرزندان از بودن در کنار والدین و ا اعضاء لذت ببرند نه آنکه دچار عذاب و ناراحتی باشند. 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت پنجم ✈️من، محمد عاشق پیشه از عشق دنیایی گذشتم. هواپیمای ما در فرودگاه دمشق روی زمین نشست. همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده، اول به حرم حضرت زینب علیهاالسلام رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه‌های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس علیه‌السلام تا آخرین لحظه هوای زینبشو داشت. از امشب شما عباسای زینبید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه‌ها بیشتر و بلندتر شد. هر کسی وسط گریه چیزی می‌گفت و با حضرت، عهدی می‌بست. 🧔🏻زیر لب و آرام گفتم: «خانم جان، الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت منه به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین علیه‌السلام رفتم. به روزی که با آقا عهد بستم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین علیه‌السلام گفتم: «آقا جان، سال‌هاست تو حسرت بچه سالم و صالح، شبو به روز رسوندم. آقا جان، برا خدا بر گردن من باشه اگه به حسرت چندین ساله من خاتمه بدی منم هر طور شده برا دفاع از اسلام و حرم خواهرتون به سوریه میرم.» شبکه‌های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای بر پای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر به زیر، عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم. ☄️من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین، گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه‌ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم، هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد. 💣اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده‌ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می‌سوزاند. چند صد متر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می‌کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل‌های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی‌وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدایشان را می‌شنیدیم که سوت‌کشان از کنار گوشمان می‌گذشتند. باید جلو پیش روی آن‌ها را هر طور شده می‌گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی‌دانم با چه شلیک می‌کرد. اما حسابی از آنها تلفات می‌گرفت. هر چه آنها را می‌زدیم مثل مور و ملخ از زمین می‌جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگ‌هاشان. ادامه دارد .... 🆔 @masare_ir
°بسم الله° ✍چند تار مو 😈شیطان برای فریب هر کسی دقیقا روی نقطه ضعف او دست می‌گذارد. مثلا برای فریب یک دختر از طریق اطرافیانش وارد می‌شود. آنها به او می‌گویند: «یکم موهات بیرون باشه خیلی خوشگلتر میشی. چند تار مو که کسی رو نمی‌کشه.» 💍وقتی این دختر به سن ازدواج می‌رسد به او می‌گویند: «دختر می‌باس اهل بگو بخند باشه و تو جمع با ظاهر خوشگل و آرایش‌کرده حاضر بشه تا پسرا بپسندنش.» غافل از اینکه این‌ها همه دستورات شیطانی است.😞 اگر دختر و پسری گوش به فرمان خداوند باشند، او بهترین‌ها را برایشان رقم خواهد زد. ⭕️حواسمان به وسوسه‌های شیاطین جنی و انسی اطرافمان باشد. شیطان از همان ابتدا به بدترین عمل، امر نمی‌کند. او از بیرون گذاشتن چند تار مو شروع کرده و گام به گام جلو می‌رود تا آبروی او را بریزد، رسوای عالمش کند و دودمانش را به باد دهد. 📰 ما در جریان‌های اخیر دیدیم که چطور بیرون گذاشتن چند تار مو باعث کشته شدن افراد بی‌گناه بسیاری شد. ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ 📖آیه۱۶۸سوره بقره 🆔 @masare_ir
✨ نماز زیر رگبار تیربار 🍃تیر تراش می‌زدند. دوشکا و تیر بار را کار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را که می آوردی بالا می زدند. علی خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاک و تیمم کرد. دراز کش نمازش را خواند. 🌾پیش آیت الله دستغیب رفته بود. پرسید: «تکلیف آن نماز چه می شود؟» شهید دستغیب جواب داده بود: «حاضرم تمام عمرم را بدهم ثواب دو رکعت نماز شما را بگیرم.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍آرزوی حیات‌بخش 🌱السلامُ عَلیک أیها المُقَدَّم المَأمول! سلام✋ بر تو ای افق آرزو شده! ⚡️برای اینکه در روزمرگی‌ها نپوسیم، باید مدام به آرزویی بزرگ اما ممکن و واقعی توجه داشته‌باشیم، چرا که هرگاه دل و روح انسان از یک آرزوی حیاتی و مهم خالی شود، دیگر زندگی‌اش فقط پوسته‌ای‌ست که با یک فشار کوچک متلاشی💥 و نابود می‌شود. امام زمان (عج) نیز برای ما همان افق آرزوست، بزرگ اما ممکن و دست‌یافتنی! ☀️ آرزویی که نبودش مرگ دل و روح ماست.🍂 پس هر لحظه خواستن و آرزو کردنش را ضمیمه‌ی نفس‌کشیدن‌هایمان می‌کنیم تا هلاک نشویم ...🌿 🆔 @masare_ir
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘 📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن منظور چیه😁👈 @Reyhankd به یه نفر از کسایی که جواب دادن، به قید قرعه ۲۲تومن شارژ هدیه🎁 داده میشه😍 🆔 @masare_ir