✍بهار من
🌨 پرده حریر کرم رنگ را کنار زد. از پشت پنجره نگاهی به خیابان انداخت. کف پیاده رو پوشیده از برف❄️بود. نگاهش به سمت ساعت دیواری اتاق چرخید. به سمت میز تحریرش رفت و روی صندلی قهوهای رنگ نشست. نگاهی روی میز انداخت. با دیدن خودنویس🖋 خاطرهای از ذهنش عبور کرد. لبخند زنان خودنویس را برداشت واگویه کرد:
🕋«علی! گفتی هر سال روز عرفه پردهی کعبه رو عوض میکنن... تو هم هر سال روز عرفه بهم چادر مشکی هدیه میدی و میگی تو کعبه زندگیم هستی.»
📋غزل دفتر یادداشت را جلو کشید. خودنویس🖋 روی کاغذ میدوید.
✨«بسمالله الرحمن الرحیم
علی جانم! کاش اینجا کنارم بودی و با هم حرف میزدیم... یک سال و هشت ماهه ازدواج کردیم تقریبا از این بیست ماه کمتر از شانزده ماه تا الان پیش هم بودیم. دلم برات تنگ شده، دوست داشتم با خودت حرف میزدم که...
💞با صدای پیامک📱خودنویس را رها کرد و سریع نگاهش به سمت صفحه گوشی کشیده شد.
تا اسم علی را دید. صفحه را باز کرد. با خواندن پیام علی قند در دلش آب شد.
"عزیزم! چند روزی نمیتونم ببینمت... خودت میدونی... مراقب خودت باش.
🌻" جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی"
خدانگهدارت...»
💦اشک در چشمانش حلقه زد و دوباره خواند با هر بیت، قلب💓 غزل به تپش میافتاد و اشک بر گونهاش جاری شد و به خود گفت: «خوبه علی خونه نیست، قبلا که گریه میکردم اونم از دیدن اشکام غصه میخورد و اشک تو چشمای طوسی رنگش جمع میشد.»
📝غزل در جواب علی نوشت.
«کاش سر همون ساعت اومده بودی. اگه سر ساعت چهار بعد از ظهر بیای، من از ساعت سه تو دلم قند آب میشه و هر چه ساعت جلوتر بره، بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار دلم بنا میکنه، شور زدن و نگران شدن. اون وقته که قدر خوشبختی رو می فهمم.
علی جونم! الهی سلامت برگردی، قهرمان زندگیم...»
👩غزل خودنویس را برداشت و در دفتر یادداشت احساس خود را با کلمات به تصویر کشید.
« چقد دلم برا صدات... برا خندههات تنگ شد برا اون شعری که اولین بار برام خوندی
عاشقت هستم... نمیدانم
مرغ دلت لانه نمیخواهد؟
پیراهن گل گلیات بانو
ژاکت مردانه نمیخواهد؟»
🚪صدای زنگ در فضای خانه پیچید. غزل از جایش برخاست و به سمت آیفون تصویری رفت. با دیدن برادرش دکمه را زد و در باز شد.
برادرش با خنده گفت: «اینم از مزایای داماد پلیس و خواهر دانشجو... »
☘_کی بهت گفت بیایی پیشم؟!
🍃_آقا داماد پیامک داده بود که میره ماموریت... آبجی خانوم بازجویی تموم شد؟! اجازه هست رو مبل بشینم؟
✨_بله... بفرمایین تا برات چایی بیارم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠رسول خدا صلیالله علیه و آله: «نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ خانم زهرا بیک محمد زاده نوشته: «بوسه بر دستان پدر، بر دست مهربانت از سر عشق
بوسه میزنم و با همه احساسم میگویم:
"پدرعزیزم! بیشتر از هر چه خوبیست
دوستت دارم و به پاس محبتت
قلب سرشار از عاطفهام را
تقدیمت میکنم و فریاد میزنم
روزت مبارکــــــــــــ"💐»
🌺خدایا! آنان را به پاس پرورش من پاداش بخش و در برابر گرامیداشت من جزا عنایت فرما و هر چه را در کودکیام نسبت به من منظور داشتند، در حقّ آنان منظور دار.۲
۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۰۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍شخصیتهای واقعی
امروز با نوجوونا، جلسه داشتم. حالا حدس بزنید موضوع صحبت چی بود؟🤔
❤️بله درسته! خود خود حضرتِ عشق.
🌱هیچی از زندگی حضرت آقا، نمیدونستن و وقتی براشون میگفتم، شاخاشون😲 دراومده بود.
💫کاش بیشتر از شناخت سلبریتیا، شخصیتهای واقعیمون رو به نوجوونا معرفی میکردیم.
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨راهی آسان برای خلق فرشته هایی مخصوص خود
🌾علی نوجوانی بیش نبود. داشت وضو میگرفت. یکی از همسایهها به شوخی گفت: «چرا زود به زود وضو میگیری؟»
🍃گفت: «دائم الوضو بودن خیلی فوائد دارد، صورت را نورانی می کند، روزی را زیاد می کند و از هر قطرهی آب وضو فرشتهای به وجود میآید که تا موقع مرگ برای انسان استغفار می کند.» برای خودش منبری رفته بود با آن سن و سالش.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آسایش روحی و فکری چطوری به دست میاد؟
👨👩👧👦 اشخاص وقتی نقش پدر و مادری را میپذیرن به کمال رشد فکری و روحی خود نزدیک میشن.
و از همون لحظه که فرزند وارد زندگیشون میشه، روی شخصیت آنها اثر میذاره.
💥پدر و مادر با توجه به ارتباط با فرزند، از آسیبهای افسردگی و دغدغههای فکری در امان میمانند و آسایش روحی و فکری نصیبشون میشه.
✨امام هادی علیهالسلام میفرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان میگردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی نجات میدهد.
📚وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۹۶
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ برخوردِ من درست بود؟
👣 روی برفها آرام آرام قدم میزند. زمین مانند عروس، لباس سفید به تن کرده است. درختان🌳 و پشتبام ساختمانها🏢 هم از این زیبایی بینصیب نماندهاند.
پاکی و لطافت زمین، روحش را تازه میکند. با دیدن این همه زیبایی و نعمت بیاختیار شکر خدا بر زبانش جاری میشود.
🤷♀با خودش کلنجار میرود: « چرا سرش داد زدم؟ »
گاهی وقتها رفتار سعید🧑 غیرقابل تحمل میشود. دیروز هم از همان روزها بود.
وقتی خیالش از آشپزی راحت شد، کتاب📕 را از گوشهی طاقچه برداشت. روی جلد کتاب نوشته شده بود " یادت باشه"
🤔عنوان کتاب، حس کنجکاویاش را بیدار کرد. سرعت مطالعه خود را بالا برد. میخواست هر چه زودتر، راز آن نامگذاری را بفهمد.
سعید در حالی که با دستهای خود چشمان قهوهایاش👀 را میمالید تا خواب از سرش بپرد، از اتاق بیرون آمد.
👩سحر لبهایش کش آمد و گفت: « ساعت خواب آقااااا
تا تو آبی به صورتت بزنی، سفره رو پهن میکنم. »
سعید اما بیتوجه به حرف مادر، گوشی📱را از روی اُپن برداشت و شروع به بازی کرد.
سحر سفره را پهن کرد. پنیر و گردو و چای شیرین☕️ و نان 🍞را روی آن گذاشت.
حالا سعید غرق در بازی شده بود.
هرچه سحر صدایش زد گوش شنوایی نداشت.
⚡️در همان حال و هوایِ بازی بود که سر مادر داد زد: « باشه باشه! الان گُشنم نیس. »
دل سحر گرفت. با قدمهای بلند به طرفش رفت. با یک حرکت غافلگیرانه گوشی را از او گرفت و سرش داد زد.
سعید دهانش باز مانده بود و نگاهش👀 روی مادر قُفل شد.
به طرف اتاق رفت، در را پشتسرش بهم کوبید.
آن روز سحر خود را به بیخیالی زد. سراغ کتاب📕 رفت؛ ولی ذهنش درگیر سعید بود.
❄️حالا روی برفها خاطره دیروز را مرور میکرد. درونش با او حرف میزد: « اونجوری که برخورد کردم درست بود؟ »🙄
هرچه اطرافیان میگفتند: « براش گوشی نخر هنوز زوده؛ ولی مرغ تو یه پا داشت و خریدی! »
سعید از همان دیروز بُغضش در گلو مانده است.
باید از دلش دربیاورد. قدمهایش را تند میکند، صدای خشخش برفها هم بلند و بلندتر میشود.
🚪دستگیرهی در را فشار میدهد. وارد اتاق میشود. با دستان سفید و ظریف و یخزدهاش به آرامی روی گونههایش میکشد.
پِلکهای سعید تکان میخورد. سرد شدن صورتش او را بیدار میکند. لبهای مادر کشیده میشود: « پاشو پسر گلم! پاشو ببین برفو! بریم شال و کلاه و دستکش بپوشیم، آدمبرفی☃درست کنیم. »
چشمان سعید برق میزند. چهرهاش از هم باز میشود. دلش برای مادر تنگ شده است. خودش را توی آغوش مادر رها میکند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امام رضا علیهالسلام فرمود:
«سپاسگزاری از خودش(خدای متعال) و پدر و مادر فرمان داده است. پس کسی که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، خدا را شکر نکرده است.» ۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم فاطمه کمانکش نوشته: «حس قشنگ را باید تقسیم کرد. من خیلی خوشحال بودم و تصمیم گرفتم خوشحالیام را با پدرم تقسیم کنم. دست همه پدران را باید بوسید.»
🌺خدایا! والدینم هر چه را در کودکیام نسبت به من منظور داشتند، در حقّ آنان منظور دار.۲
۱.بحاالانوار، ج ۲۴، ص ۷۷
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍آزادی و احترام
☄پیش از مسلمان شدن تصور میکردم حجاب مثل زندان است که زن را محدود میکند و حتی حقوق اولیه او را ازبین میبرد ...
💥اما برخلاف آنچه تصور میکردم حجاب نه تنها مرا محدود نکرد، بلکه علاوه بر آزادی، برایم احترام نیز در پی داشت.
#تلنگر
#حجاب
#لنه_مته_سین
#سمیرا_خادم
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهید مهدی زین الدین؛ اسوه وحدت
🍃فرمانده تیپ شده بود. تیپی که نیروهایش از چند شهرستان با سلیقه های مختلف گرد هم جمع شده بودند و طبعا فرماندهی بر آنها کار آسانی نبود؛ اما مهدی که آمد آن قدر خوب بود که زود به دل همه نشست.
🌾با آنکه خانه و زندگیاش قم بود؛ ولی هیچ وقت طوری رفتار نکرد که بگویند از قمی ها جانب داری کرده. سمنانیها فکر میکردند با آنها رفیقتر است. زنجانیها همینطور اراکیها و قزوینیها هم.
📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍یک راز زیبا
🌻وقتی بچهها از بزرگترها الفبای محبتکردن به هم را یاد میگیرند و به هم احترام میگذارند، به این معناست که راز خوشبختی را فهمیدهاند.
💞در چنین خانوادههایی، حتی وسط دعواها نرخ خوشبختی تعیین میشود، چون هیچکس به خود اجازهی دلشکستن و بیحرمتی نمیدهد و ناخوشیها و تلخیها نیز عمر کوتاهی خواهند داشت.
💡بنابراین محبت و احترام میتواند بهای پایداری این جامعهی کوچک باشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍کشتیات را نجات بده!
🍃صدای هود آشپزخانه، فضای خانه را از سکوت درمیآورد. زهرا گوشهی دیوار چسبیده به بخاری کِز میکند. صورت رنگپریده و گودی زیر چشمان قهوهای مایل به سیاهش، قلب مادر را میخراشد.
⚡️ششماهی از طلاقی که عرش خدا را به لرزه درمیآورد، گذشته است. هنوز هم چهرهی زهرا شبیه، صاحب کشتی میماند که در دریا غرق شده است. جرأت نزدیک شدن به او را ندارد. چند دفعه که میخواست سر حرف را با او باز کند، اشک زهرا بر گونههایش روان میشد.
🌾چشمان دریاییاش را به مادر میدوخت و میگفت: «منو ببین چه بدبختم!» علی طاقت ماندن در خانه و دیدن غصههای زهرا را نداشت. امروز صبح، جلوی آینه قدی راهرو ایستاده بود و موهایش را شانه میزد، روی به او کرد و گفت: «افسانه جان اضافهکاری میمونم نگران نشید.»
🍁خیالش پرواز کرد به ششسال پیش، همان زمانی که زهرا پایش را در یک کفش کرده بود، یا سامان و یا خودکشی میکنم! برای آرامش دخترش کوتاه آمدند؛ ولی دلشان رضا به این وصلت نبود.
🍀پدرش از همسایهها و دوستان سامان پرسوجو کرده بود؛ اما نتیجهاش رضایتبخش نبود. دو لیوان نسکافه آماده میکند. سینی قلمکاری شده را برمیدارد دو تا لیوان روی آن میگذارد. زیر لب خدا را صدا میزند. کنار زهرا مینشیند. نگاهی به شعلههای آبی و زرد بخاری میکند.
🎋لبخندی بر لبهایش مینشاند. به آرامی میگوید: «زهراجون برف هوارو تمیز کرده نمیخوای بری بیرون؟!» زهرا نگاه بیرمقی به مادر میاندازد. دلش به حال او و غصههایش میسوزد. آغوش مادر را میخواهد. خود را به نزدیک مادر میرساند. بیمقدمه او را به سینه میچسباند. دانههای درشت اشک بر گونههایش جاری میشود و روی موهای بلند و خرمایی مادر مینشیند.
✨مادر با دست راست موهای او را نوازش میکند و قربان صدقهاش میرود. دلش نمیآید آغوش مادر را رها کند؛ ولی نمیخواهد مادر را بیشتر از این نگران کند. از او جدا میشود با صدای گرفتهای میگوید: «مامان منو ببخش! دختر چموش و پردردسریام.»
🍃اخمهای نمایشی مادر چهرهاش را ناراحت میکند: «دیگه نبینم به دخترِ من حرف بد بزنی؟» زهرا بعد از مدتها صدا به خنده بلند میکند. پالتوی خود را از چوبلباسی برمیدارد. نور و روشنایی برخاسته از برفها، لحظهای پلکهای چشمهایش را برهم میگذارد.
💫پیشنهاد زینب در سرش اکو میشود: «زهراجون بیا بریم پیش سمانه، میگن روانشناسیش حرف نداره!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠 حضرت على عليهالسلام: «براى [احترام] پدر و آموزگارت از جاى خود بلند شو، گر چه امير باشی.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ آقای علی عباس کمانکش نوشته:
«هنگام بوسیدن دست پدرم حس اعتماد داشتم که مانند کوه پشتم هستند و در برابر مشکلات پدر عزیزم، شانه خالی نمیکند.»
🌺خدایا! آنچه از جانب من آزار به ایشان رسیده، موجب ریختن گناهانشان و بلندی مقامشان و افزونی خوبیهایشان قرار ده.۲
۱.ميزان الحكمه، ج ۷، ص ۴۴۴
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir