✍زیباترین انتخاب
👜کیف زیبای کوچکی را به سینه چسبانده و مانند صندوقچهای که جواهری در آن گذاشتهباشد از آن محافظت میکرد. روبروی مادر نشسته و به سرزنشهای مادرانهی او گوش میداد که از عمق وجودش برآمده، اما جایی برای نشستن پیدا نمیکرد. تردیدی که به خاطر خانوادهاش در گوشهی قلبش بود، راحتش نمیگذاشت.
🥺با حال غریبی، رو به مادر کرده،گفت: «دیگه عقاید یهود قانعم نمیکنه. اونا بیدلیل از مسلمونا نفرت دارن. هیچی تا حالا نتونسته حال خوبی رو که الان دارم بهم هدیه بده.»
چشمهایش را بسته بود و با احترامی که برخاسته از نوعی ابهت و عظمت بود، از زیبایی انتخابش، برای مادر حرف میزد.
مادر که نمیتوانست حال او را درککند، وسط حرف او آمد: «اما دخترم فرانسه جایی نیست که با حجابی که میگی، راحت بتونی بین مردمش زندگی کنی و مشکلی برات پیش نیاد... »
😇اما او در دنیای زیباتری سیر میکرد. شیفتهی حجاب مسلمانها شده و دلسوزیهای مادر هم نمیتوانست او را از زیباییهای دنیای جدیدش جدا کند.
مادر به او نزدیکتر شد تا نصیحتهایش را داغتر ادامه دهد، شاید بتواند او را از تصمیمش منصرف کند. اما کیفی که لیلا به سینهاش چسباندهبود، مانعی بین او و مادر میشد. مادر دستش را به طرف کیف برد تا آن را بگیرد. اما او با تمام قدرت آن را چسبیده بود، طوری که انگار شیشهی عمرش را در آن گذاشته و نگران شکستنش باشد.
وقتی تعجب مادر را از حرکت خود دید، با احترام دستش را گرفت و روی کیف گذاشت.
مادر دیگر از نصیحت کردن دست کشیده بود.
📖لیلا زیپ کیف را باز کرد و کتاب کوچکی را برداشت. آرام دستی روی آن کشید و لای صفحاتش را باز کرد: «این کتاب مقدس مسلموناست. همهی حرفاش با منطق یک انسان سالم جور درمیاد. از وقتی شروع به خوندنش کردم، حال دیگهای دارم ...»
دگرگونی حالش، مادر را ناامید کرده بود. نگرانی از صدای مادر میبارید؛ «دخترم لازم نیست مسلمان بشی و یا با پوشیدن روسری نشونش بدی. کافیه قلباً به اسلام ایمان بیاری.»
✨اما تمام حواس لیلا به صفحهی قرآن بود، انگار در دریای نوری غرق شده بود که دلش نجات از آن را نمیخواست.
دست روی صورت مادر گذاشته و با نشاط بیشتری گفت: «دوست دارم مثل خانومای محجبه، پاک و باوقار باشم. دیدن اونا همیشه حالمو خوب میکرده، میخوام وارد دنیای اونا بشم.»
☘لیلا دیگر تصمیم خود را گرفته بود. صورت مادر را بوسید. بلندشد. روسری را از کنارش برداشت و با آرامش و وقار بست. خداحافظی کرد و با دلی که قرص و محکم به ایمان الهی بود برای گفتن شهادتین روانهی مسجد شد.
#داستانک
#زنان_تازه_مسلمان
#لیلا_حسین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍انفاق بدون پول
📅توی این ماه رمضونی، حالا که هنوز خیلی ازش نگذشته، بیاید یه قول و قرار بذاریم که در طول این ماه، کارایی انجام بدیم که به نیت ظهور باشه.
💸منظورم خرج کردن از پول نیست لزوما! میتونه هرچیزی باشه.
💡برای مثال، میدونیم که #فرزندآوری، تکلیف این روز است. اما خب تسهیل فرزندداری هم به نوعی زیرمجموعه همین تکلیفه مگه نه؟🤔
👧پس توی این ماه و باقی ایام سال که میریم مهمونی، مثلا اگه دیدیم خانوم خونه، بچهش دائما دورش میچرخه و مادر هم نگرانه که مبادا چیزی بریزه روی بچه، 💁♀شما یه لطفی کنید و بگید که من میرم با بچه بازی میکنم و مشغولش میکنم تا تو هم بدون فکر اذیت شدن بچه، به کارت ادامه بدی.
💎کارای پیشنهادی زیاده و توی ذهن خلاق شما هم حتما ایده بسیار.
#تلنگر
#ماه_رمضان
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨آخرین دعای مستجاب شهید محسن حاجی بابا
🍃محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند.»
به مراد دلش رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند.
🌾آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش. تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه.
راوی: حاج حسین یکتا
📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_حاجیبابا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تفکر انتزاعی
💡برای اینکه کودکان زیر ۷سال، هنوز تفکر انتزاعی کاملی ندارند، ممکن است که متوجه کلیگوییهای بزرگترها نشوند و به خواسته آنان عمل نکنند.
🗣مثلا اگر به فرزند خود تذکر دادید که اتاق خود را جمع کند و او گوش نداد، برحسب لجبازی کودک نگذارید.
⭕️خواستهتان را با جزئیات شرح دهید:
🔸اسباببازیا رو توی قفسه بذار.
🔸موقع غذا خوردن دستت رو به لباست نزن.
🔸لطفا تختت رو مرتب کن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانه سربسته #قسمت_دوم 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد
✍هندوانهی سربسته
#قسمت_سوم
🚌سوار اتوبوس شد و نیمنگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته میشد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود.
از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال.
🙇♂۸ساعت یکجا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد.
🌑تلافی تمام شببیداریهایش را در همین ۸ساعت درآورد و یکسر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نهچندان عمیق رفت.
👤دستی روی شانهاش میزند:
_داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟!
چشمانش را به آرامی باز میکند. نور چراغهای ترمینال چشمش را اذیت میکند.
بلند میشود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمیدارد و از اتوبوس پیاده میشود.
📱گوشیاش را چک میکند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد. وقتی رسید، هنوز هماتاقیهایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود!
🛏 ملحفهای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هماتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمیدانست حکایت از چه ماجراهایی میدهد...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟
💡تا حالا دقت ڪردی
هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت میده.
باور نداری؟!😳
بیا امتحان کن
🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند»
✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود.
📖سورهابراهیم، آیه۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهید غلام رضا صانعی پور و خبر از محل شهادت
🍃شهید غلام رضا صانعی پور، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید.
☘به شهید یوسف اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود: «من در کنار این سنگ به شهادت می رسم.» صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا در حال تلاوت قرآن، کنار همان تخته سنگ به شهادت رسیده بود.
راوی: حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۱-۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_صانعیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍صد سال دیگه کجایی؟
💡بعضی فکرا میتونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم.
مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔
🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچکدومامون نیستیم!
اونوقت عصبانیت و کینههارو بریزیم دور.🧹
🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچکهای بزرگ شنیدی؟🤔
⭕️باورت میشه تو زمان پیامبر بخاطر نچیدن ناخن وحی قطع شده؟
پس حتما کلیپ رو ببین🎥
#استاد_عالی
#ماه_رمضان
________
🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز
🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد.
اهالی خانه با شور و تکاپو آماده میشدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید.
🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید.
🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟»
💫_یک مجسمه پرنده داشتم که میخواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟
⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش.
🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! »
✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.»
سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند.
💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود.
🌾زهرا چشمش به ماهیهای داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهیها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد.
🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامهای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir
✍همهی خلق
☀️شبیه خورشید، میسوزی تا به اطرافیان نور ببخشی.
خورشید که نباشد، جهانی نیست.🌏
تو هم نباشی، هیچکس نیست.🥀
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨فعالیت های سیاسی شهید سید محمد تقی رضوی
🍃چند ماهی بیشتر از دوره سربازی محمد تقی نگذشته بود که نفس نفس زنان وارد خانه شد. با دستور امام به ترک پادگان ها، او هم فرار کرده بود. از او خواستم تا مدتی در خانه بماند تا قیافه اش تغییر کند. سید محمد تقی زیر بار نرفت.
🌾لبخند زنان گفت: «مادر! من فرار نکردهام که در خانه بنشینم. آمدهام که فعالیت کنم و اعلامیههای امام را پخش کنم. میخواهم به جای اینکه روبروی مردم باشم، در کنارشان قرار بگیرم.»
☘موقع رفتن هم گفت: «اگر کسی از سربازها آمد سراغ من، او را به داخل خانه راه دهید تا لباسهایش را عوض کند.»
راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید
📚کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۲۰
#سیره_شهدا
#شهید_رضوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir