✨ گرفتن حاجت با دعای ابو حمزه
🍃ماه رمضان سال ۶۲ بود، بعد از عملیات والفجر یک، ماه رمضان مرخصی آمدیم. با مصطفی تمام سی شب ماه رمضان را میرفتیم مراسم دعای ابوحمزه.
☘در سراسر دعا، مشغول استغفار و گریه و «الهی العفو» بود. از مراسم که بر میگشتیم، تازه میرفت گوشه حیاط برای نماز شب، با آن دست مجروح گچ گرفته اش.
🌾دیگر از آن شوخ طبعیها خبری نبود. یک بار غریبانه می گفت: «ماه رمضان که تمام شود، من هم تمام خواهم شد.»
در طول ماه مبارک، یک دعا را خیلی تکرار می کرد. «خدایا از تو احدی الحُسنَیَین می خواهم یا زیارت یا شهادت». هنوز یک ماه از ماه رمضان نگذشته بود که تمام شد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۱
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍او تولد یافت جانبازے ڪند
🌎همهے اندیشمندان و سیاستمدران معروف جهان از هوش و درایت او انگشت به دهان ماندهاند.
☄هرچه دشمن نقشه و نیرنگ براے از بین رفتن اسلام و ایران به ڪار گرفتهاند، همه را یڪ تنه خنثی کرده است.
☀️او از نسل و تبار زهراے بتول است.
ڪسی که جانشین برحق امام امت خمینی ڪبیر است.
او افتخار و نور چشم😇 مردم ایران، رهبر فرزانه حضرت آیتالله امام خامنهاے است.
✨او تولـد یافت جانبازے ڪند
در ڪشور ایران سرافرازے ڪند
او تولد یافت تا رهبر شود
ما همہ عاشق، او دلبــر شود
او تولد یافت گردد نورعین
برترین آقا پس از پیرخمین
سایهات از سر ما ڪم نشود آقاجان❤
🎊۲۹ فروردین تولد رهبر عزیزمان
تولدت مبارک رهبرم🎊
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
هدایت شده از حوزه هنری استان قم
📌 " شب مسعود" بزرگداشت حجه الاسلام مرحوم مسعود دیانی
⏰ سه شنبه 29 فروردین ماه 1402 ساعت 21
🔺بلوار الغدیر، کوچه شماره 8، مجتمع آموزشی هدایت
🔺حوزه هنری قم در فضای مجازی👇
@Artqom_ir
✍جامانده
🥺بغض گلویم را میفشارد. حس میکنم یک چیز سفت و سخت مثل قلوه سنگ راه نفسم را بند آورده. توی مسجد🕌 دوستانم فاطمه و شکوفه روزهی خود را افطار میکنند. به من هم قبول باشد میگویند.حس یک جامانده را دارم.
🗓روزهای آخر ماه رمضان آمده و دریغ از یک روز که روزه گرفته باشم.
جملاتی توی ذهنم رژه میروند و من اشک میریزم.
📝 از انبوه جملات تا به خود میآیم، به خانه رسیدهام. در اتاق را باز میکنم. روی تخت مینشینم. کاغذ را برمیدارم و جملات را روی آن مینویسم:
نفس کشیدن روزهدار عبادته.
خواب روزهدار عبادته.
دعای روزهدار مستجابه.
🌱زیر لب زمزمه میکنم:
بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم
باز کاغذام با تو خط خطی شد
خدا این حس و حال و دوست ندارم
🪞توی آینه قدی به خودم نگاه میکنم. لبهای خشکیده و رنگپریدهام جای هیچ شکی برای دیگران نمیگذارد که من هم جزو روزهدارانم. با پشت دست اشکهایم💦 را پاک میکنم.
دوستان صمیمیام فاطمه و شکوفه هم نمیدانند چند وقتیست زخم معده مهمان همیشگیام شده است.
🗣صدای مادر رشتهی افکارم را پاره میکند:
«طیبهجوون مادر! قربونت بشم بیا یه چیز بخور!»
دلم هوای روزهایی را کرده که روزه میگرفتم، با شنیدن حرف مادر، دوباره سیل اشک روی گونههایم به راه میافتد.
مادر در آستانهی در🚪ظاهر میشود. لبخندش محو و جایش را به نگرانی میدهد.
🧕با دیدن حال و روزم، توان سرپا ماندن را ندارد. همانجا کنار در مینشیند و به دیوار تکیه میدهد: «دختر نمیگی مادرت دِق کنه، آخه چی شده؟ چرا از اول ماه رمضون خوراکت اشکه؟!»
⚡️دلم برای مادر میسوزد. به چینهای ریز اطراف چشمش نگاه میکنم. پرده اشک را کنار میزنم. خودم را به مادر میرسانم.
آغوش 🤗مادر را که میبینم حس میکنم کودک شدم؛ همان کودکی که پناهی جز دامن مادر ندارد.
بغض یکماههام میترکد. مادر مثل کودکیهایم، موهایم را نوازش میکند. آرامش به جانم مینشیند. حرفها و دلتنگیهای یکماهه را یکجا بیرون میریزم.
☘بعد از مدتی سکوت، مثل همیشه با حرفهایش آرامم میکند: «طیبهجون مگه نشنیدی اگه دوست داشته باشی کاری انجام بدی؛ ولی توانایشو نداشته باشی، خدا برات مینویسه؟ پس خدا تو رو عین بندههای روزهدارش توی بغل گرفته.»
چشمهایم برق میزند. لبخند روی لبانم نقش میبندد. صورت مادر را غرق بوسه میکنم.
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍تأثیر نذار
از اینکه دختر یا پسرت دکتر👨⚕ مهندس👷♀ بشن چیزی که به تو نمیرسه؛ جز افتخارش!
💡اما یه کاری کن بعد چند سال که از درسش گذشت خودشم به خودش افتخار کنه🎖 و از ته دلش خوشحال باشه و از لحظه لحظه زندگیش لذت برده باشه .🌱
🤔میفهمی که چی میگم؟
مُهر خودخواهی رو بذار تو جعبهش .
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨اخلاص و عشق به گمنامی
🌺برش اول:
همه دور هم نشسته بوديم. اصغر برگشت گفت«احمد! تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟»
🍃احمد سرش رو پايين انداخت،لبخند زد و گفت: «اي… چیزی در همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود، آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود: «تقديم به فرمانده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»
🌺برش دوم:
یک گروه خبرنگاری حاج احمد را گیر انداخته بودند و ازش مصاحبه می گرفتند. وقتی دورشان شلوغ شد، حاجی اشاره به رزمنده ها کرد و گفت: «ما که کاره ای نیستیم. این ها عملیات کرده اند. بروید با این ها مصاحبه کنید». با اینکه دوربین ول کنش نبود، سوار جیپ شد و رفت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۴۷ و ۸۹
#سیره_شهدا
#شهید_متوسلیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بادبان را باید محکم کرد
⛵️زندگی پیچ در پیچ است و گاه امواج گوناگون این کشتی را از این سو به آن سو می کشاند.
💡در این هنگام باید بادبان را محکم کرد و با ندای ملکوتی قرآن و مناجات و توسل، آن را به ساحل سعادت رساند و از فضایی که انسان را درگیر میکند و آرامشش را میگیرد؛ به فضای معنوی روی آورد تا روح و جسم آرامش خویش را در آن لحظات حساس و مواج حفظ نماید.🌱
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍یادم رفت قُرص بخورم
🚗با سرعت رانندگی میکرد. گوشی را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهرهاش برافروخته شد. گوشی📱را روی صندلی پرت کرد.
🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پلهها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»
_بذار ببینم، اتاق ۵۴
با انگشت پیشانیاش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینیاش رسید، چهره درهم کرد.
⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پلهها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفسنفس میزد.
خم شد و دستهایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاقها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.
🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دستهایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.
🧔♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانیاش چینهای ریزی نشست: «محسن یه چی میگی هاااا، مگه علمغیب دارم میخواد روزه بگیره؟!»
👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلکهای مادر تکان خورد. چشمهایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»
👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره میچکید و وارد بدنش میشد.
_خب مادر گفتم یه بار امتحان میکنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»
💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بستهس، از این امتحانا نکن!»
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍آسمانی شدن
📿دخترم وقتی سجادهی کوچکت رو پهن میکنی و چادر نماز قشنگت رو روی سرت میذاری، فرشتههای آسمون بهت میگن کاش ما جای تو بودیم.✨
فرشتهی زمینی، آسمونی شدنت مبارک.😇
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👨👧👦آخرین بازی بابا با بچهها
🌸همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهرهاش میبارید. به بچهها گفت: «خستهام. نمیتونم باهاتون بازی کنم.»
🌾بچهها پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم.
🍃خودم را رساندم پیششان. دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است. آخرین بازی بچهها با باباشان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.
🌹شهید مهدی نعیمایی🌹
📖سبک زندگی فاطمی، ص۵۶
#سیره_شهدا
#همسرداری
#خانواده
موشن تولیدی: حسنا
🆔 @masare_ir
✍میدونی تلویزیون چه مانع بزرگی برای کودکان هست؟!
🤬گاهی وقتا که از دست بچه حوصلهتون سرمیره بهش میگید: «اووووف بچه اعصاب معصاب ندارم. برو برنامه پویا ببین! از دستت راحت شم.»
📺این در حالیه که این طفل معصوم بیشتر وقتا یا جلوی تلویزیونه یا دستش موبایله!
❌شاید خیلیا ندونن که تلویزیون مانع بزرگی برای رشد کودک هست:
🔻کاهش قدرت، جستجو و تجزیه و تحلیل دنیای پیرامون.
🔻مانعی برای تمرین مهارتهای حرکتی.
🔻مانعی در جهت تمرین هماهنگی چشم و دست.
🔻از بین رفتن کنجکاوی و پرسشهای ذهنی.
🔻کورکردن خلاقیت و انگیزه.
🔻مانع سر راه مهارتهای ارتباطی، کلامی، خواندن و نوشتن!
🔻مانع تمرکز و تفکر منطقی.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍لذت رنج
📢 با صدای بلندگوی سمساری که زیر پنجرهی اتاقخواب داد میزند، از خواب میپرد. با دیدن رگههای نوری که از شکاف پردهها به اتاق تابیده، پریشان و دستپاچه، ساعت دیواری اتاق را ورانداز میکند.
⏰زمان، بیرحمانه جلو رفته و چیزی به ساعت ده نمانده. با عصبانیت و افسوس، انگشتهایش را لابهلای موهای به هم ریختهاش فرومیبرد؛ «عهه! بازم خواب موندم.»
دست پیش گرفته و با ابروهای در هم رفته، هوس غُر زدن میکند: «آخه چی میشه خودت بیدارم کنی محسن؟!»
💥گلایههای محسن به مغزش هجوم میآورند؛ «بالاخره کی قراره صبحونه درستکردن شما رو ببینم؟»
یاد سردردهای محسن میافتد که با دیرخوردن صبحانه، شدتش بیشتر میشود.
گوشی تلفن را از روی میز کنار تخت برمیدارد. حرفهایی را که میخواهد به همسرش بگوید، مرور میکند.
😇زندگیاش را دوست دارد و از اینکه با گذشت چند ماه از زندگیشان، هنوز هم بیداری اول صبح، برایش سخت است، عذاب میکشد.
ذهنش را به دنبال پیداکردن مقصر تنبلیهایش، به هم میزند: «همش تقصیر مامانه، اگه اینقد لوسم نمیکرد ...»
🤔اما فرقی نمیکند مقصر چه کسیست، باید زحمت زندگی را تحملکرد. مثل زحمت زود بیدارشدن، که میتوان آن را تبدیل به لذت کرد. بهای حفظ چیزهایی که دوستشان داریم، همین است؛ «تحمل کمی سختی».
📱بالاخره شمارهی محسن را میگیرد. صدای آرام زنگش را میشنود. صدا چقدر نزدیک است! چشمهایش گرد میشود. برای پیداکردن صدا به طرف پذیرایی میرود. گوشی محسن روی مبل زنگمیخورد.
ابروهای سارا در هم میرود. دندانهایش رادر لب پایین فشارمیدهد: «بدتر از این دیگه نمیشه.»
👀در حال وارفتن روی مبل، چشمانش به میز کامل صبحانه خشکمیشود.
ذهنش هنوز بیدار نشده. با صدای چرخیدن کلید🗝 درون قفل در، به خود میآید. بوی نان داغ و تازه، جلوتر از محسن وارد خانه میشود. سارا با چشمهای گردشده و زبانِ بندآمده، سراپای او را ورانداز میکند.
🧔♂محسن با لبخند میپرسد: «چیه مگه جن دیدی خانوم؟!»
_ محسن جان خوبی؟! چیزی شده؟! مرخصی گرفتی؟! باز سرت درد گرفته؟!
_ اووه! چه خبره؟! هنوز بیدارنشدیا، امروز جمعهست. نوبت منه صبحونه رو آمادهکنم. بیدارشدی؟ یا بازم بگم؟!
👱♀سارا که انگار از خطر سقوط از بلندی نجات یافته باشد، آرام میشود و سرش را پایین میگیرد.
محسن سرحال، نان تازه را کنار ظرف کره و مربا میگذارد. لقمهای برای سارا آماده میکند.
⚡️سارا با بیحالی میگوید: «محسن جان! مگه قرار نبود هر وقت خودت بیدارشدی منم بیدارکنی.»
محسن با شیطنت شانه بالا میاندازد: «دختر ناز نازی مامان! خودت باید بیدار بشی تا یادبگیری»
_ اذیت نکن دیگه محسن! باورکن حالم تا شب بد میمونه وقتی اینجوری میشه.
🌮 محسن با حالتی جدیتر، لقمهای را که برای همسرش گرفته جلوتر میبرد: «حالا زیاد سخت نگیر، کمکت میکنم دیگه زنگ گوشی رو قطعنکنی و ...»
سارا سرخ میشود. لقمه را به دست گرفته و پلکهایش را به نشانهی تشکر و احترام روی هم میگذارد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir