✍مهدکودک رباتها
💡هیچچیزی جای خواهر و برادر رو
نمیگیره حتی مهدکودک حتی بچهی فامیل.
📐توی مهدکودک، بچه شاید منضبط بودن رو یاد بگیره اما مشکلات تربیتی و احساسیش رفع نمیشن. چندتا ربات کوچولوی منضبط دور هم گل یا پوچ بازی میکنن.🤖
📉وقتی تعامل بچهها کم باشه، طبیعتا شور و نشاط کمتری هم خواهند داشت.
⭕️امر ولی، برای فرزندآوری رو جدی بگیریم. قرار نبود اهل کوفه بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍لیوان آبی
🍃در اتاقش را به هم کوبید. صدای جیغهای کر کنندهاش از پس دیوار گوشهای مهسا را خراشید. با اخمهای گره کرده از جایش پرید و در اتاق را باز کرد، فریاد زد: « جیغ نزن وگرنه تمام اسباببازی هایت را میبرم و به میلاد میدم.»
🌺سینا به ویترین کمدش نگاه کرد. ماشین، هواپیما، خرس قهوهای و... در طبقات مختلف به او خیره شده بودند و به او التماس میکردند که آنها را به دست میلاد اسباب بازی نابود کن ندهد. ولی سینا لیوان مریم را میخواست. با لبهای آویزان به مادر نگاه کرد. این بار با جیغ به خواستهاش نرسیده بود.
✨چشمهای سیاه کشیده اش را به مادر دوخت. اشک در چشمهایش جمع شد. از میان در مریم خندان با لیوانش را دید. اشک از گوشهی چشمهایش جاری شد و با بغض گفت: « لیوانو میخوام.» ته دلش میخندید، این روش همیشه جواب می داد؛ مادر هر چه دست مریم بود را گرفته و به او میداد و بعد بغل و بوس مادر هم نصیبش میشد.
💫مریم صورت آماده گریه سینا را میشناخت، لبخند روی لبش ماسید. لیوان را پشت کمرش برد. کمی به این طرف و آن طرف هال نگاه کرد. جایی برای مخفی کردن لیوان آبی دوستداشتنی اش نبود. به سمت اتاق مادر و پدرش دوید قبل از اینکه صدای مادر بلند شود و بگوید: «مریم بیا لیوانو بده به داداشت که داره گریه میکنه.» نمی خواست شکست بخورد. آخرین کشو لباسها را باز کرد. دستش را تا انتها داخل برد؛ لبه کشوی بالایی ساعدش را خراشید. اخم کرد ولی آخ نگفت. لیوان را جاساز کرد.
🌾آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمد. با صدای مادر از جا پرید: «هرجا قایمش کردی، بردار بیار. نمیبینی داداشت گریه میکنه.» مریم بغض کرد، پایش را روی زمین کوبید: « مال خودمه، بهش نمیدم.» مادر سینای گریان را روی پایش نشاند و نوازش کرد، با اخم به مریم خیره شد و داد زد: « اعصابمو بهم نریز، وردار بیار.»
🍀مریم با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، خیره به دست نوازشگر مادر شد: « تو فقط سینا رو دوست داری؛ هر چی میخواد بهش میدی حتی وسایل من.» هق هق کنان ادامه داد: «میخوام برم خونه عزیز، دیگه هم برنمیگردم، میخوام بچه عزیز بشم. تو هم پیش سینا جونت بمون.» مهسا هاج و واج با چشمانش مریم گریان را تا اتاق دنبال کرد. هیچ وقت چنین جملاتی از مریم نشنیده بود. با به هم خوردن محکم در اتاق؛ گویی آتش گرفت. سینا را روی مبل نشاند، خواست به سمت اتاق مریم برود، ولی ایستاد: «چی کار کردم که بچم اینطوری فکر میکنه؟»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
مسار
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 #چالش جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر م
📝منتظر جواب #مسابقه غدیرخم بودید؟
🔐ایدههاتون خیلی خوب بودن😍انتخاب خیلی سخت بود. ممنون از ایده های زیباتون😊 کاش میشد به همهی شما عزیزان هدیه داد، ولی وسعمون کوچولوییه.😅
1⃣اما برنده مرحله اول بهترین ایدهی ما کسی نیست، جز سرکار خانم سمیه آبدهی مقدم✅
🏠آدرسشون رو برام بفرستن تا تابلو فرش تبرکی حرم #امام_رضا علیهالسلام رو براشون ارسال کنیم.
2⃣مرحله دوم رو إنشاءالله فردا براتون توضیح میدم. به نظرم مرحله دوم خیلی جذابتر از مرحله اول باشه، ازش غافل نشید.😉
🆔 @masare_ir
May 11
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#تولید_حسنا
#با_همکاری_صدرا
🆔 @masare_ir
✨روضه یک نفره
🍃انسی داشت با حضرت زهرا (س). در شادترین لحظاتش، با شنیدن نام حضرت زهرا (س) بارانی می شد. وارد اتاقش که شدم روضه یک نفره راه انداخته بود. گفتم: «چرا گریانی؟»
🌷گفت: «برای مظلومیت حضرت زهرا (س).»
🌾ادامه داد: «شما هم وقتی شهید شدم بیائید سر مزارم روضه حضرت زهرا (س) بخوانید.»
راوی: خواهر شهید
📚 خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، ص ۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_ماهانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨حفظ حریم
🌷در زندگی زناشویی هر یک از زوجین باید در رعایت حفظ حریم با نامحرم دقت و توجه کافی را داشته باشند. گاه ارتباط صمیمی، حتی شوخی و خنده های نابه جا هر یک از زوجین با نامحرم باعث رابطه ای صمیمی میان آن دو شده و اثرات جبران ناپذیر فراوانی در خانواده به بار می آورد.
🌾باید همواره نسبت به نامحرم حساسیت داشت و اجازه نداد کسی غیر از همسر به حریم شخصی نزدیک شود.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍شاهد
🍃سرش را روی بالش جابهجا کرد، صدایی به گوشش رسید؛ خوابش می آمد، بیتوجه چشمهایش را به هم فشرد. با صدای گرومپ گرومپ از جایش پرید. ساختمان سه طبقه بود و دوازده شب این همه سروصدا در آن بعید بود.
⚡️کورمال، کورمال سمت در رفت. گوشش را به در خانه چسباند. صدای داد و هوار از طبقه بالا میآمد. شوهرش شیفت بود. با تردید مانتو بر تن کرد و آرام، آرام از پلهها بالا رفت. رامین، پسر گردن کلفت صاحبخانه با یک مرد قد بلند و چهارشانه دیگر پشت در خانه همسایه ایستاده بودند و با مشت و لگد به در میکوبیدند.
☘در خانه ناگهان باز شد و هاشم میان در ظاهر شد: « چتونه این وقت شب؟ » رامین یقه پیراهن هاشم را گرفت: « بهت میگن از خونه پاشو، باید زود تخلیه کنی، حالیته یا حالیت کنم.» هاشم دستش را روی دستهای ماهیچهای او گذاشت و با فریاد گفت: «به تو ربط نداره، دستت رو بردار وگرنه بد میبینی...» حرف هاشم تمام نشده بود که رامین، هاشم را با زور به داخل خانه هل داد و رفیقش هم وارد خانه شد.
🍂صدای جیغ سمیه و سمیرا، زن و دختر هاشم، دستهای لرزان عاطفه را روی دکمههای گوشیاش لغزاند و شماره پلیس را گرفت.» گوشی را قطع کرد و به سمت در خانه آنها رفت. رامین و رفیقش به جان هاشم افتاده بودند و تا میخورد او را میزدند. سمیه لباس رامین را میکشید و او را میزد تا شوهرش را نزند؛ سمیرا با لباس خانه و موهای پریشان گوشه دیوار کز کرده و اشک میریخت.
🎋عاطفه با دستهای لرزان و چشمهای بارانی شروع به فیلم گرفتن کرد و داد زد: «تمامش کنین، الان پلیس میاد.» صدای عاطفه نه ولی آژیر پلیس رامین و رفیقش را آرام کرد. به سمت در برگشتند. با دیدن عاطفه با چشمهای خط و نشان کش به سمت در و عاطفه خیز برداشتند و فریاد زدند: « حسابت رو میرسیم.» عاطفه جیغ کشید، از در بیرون پرید و به سمت پلهها دوید.
🌾نفهمید چطور پلهها را پایین رفت و در خانه را باز کرد. با دیدن پلیس نفس راحتی کشید. چند دقیقه نگذشت که کوچه پر از جمعیت شد. پلیس رامین و رفیقش را برای ورود غیر مجاز به عنف گرفتند؛ ولی مدام انکار میکردند و میگفتند که هاشم و خانوادهاش دروغ می گویند. حواسشان به عاطفه بود و مدام به او چشم غره میرفتند.
💫عاطفه آب گلویش را قورت داد، با خودش گفت: «میخواین من رو بترسونین تا دهنم رو ببندم، کور خوندید.» کنار افسر پلیس رفت و فیلمی را که گرفته بود، نشان داد و رو به آن دو به پلیس گفت: «من دیدم، تو دادگاه شهادت هم میدهم.» سمیه میان گریه و آرام کردن سمیرا، لبخندی بر لب نشاند.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
#یک_حبه_نور
✨قدرت
«فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ» (سوره معارج آیهی ۴۰)
«سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها که ما قادریم.»
🌾بلی،تو هم قادری عین خالقت و ماهری عین سازندهات. میتوانی کوه را جابجا کنی با نیروی ارادهات با توان بازویت و با همّت وجودت.
🌺خدایت بعد از اینکه از آب و گل در آمدی، به خودش احسنت گفت، این احسنت برای این بود که تو یک موجود قابلی هستی و سرتا پای پیکرهات نشان از توانمندی دارد چون پروردگارت تواناست و قادر بر هر کاری و هر ناممکنی؛ سستی و ضعف را از خودت دور ساز و قیام کن برای ساختن و آفرینش همچون آفرینندهات.
#تلنگر_قرآنی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تلاش جهادی در سیره شهید سید حمید میر افضلی
🌷برش اول:
🍃سید حمید دو روز بود که در منطقه کار شناسائی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. حالا آمده بود سر سفره صبحانه. لقمه اول را که گذاشت در دهانش، پلک هایش روی هم افتاد و خوابش برد. زدم به پهلویش دهانش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد. لقمه بعدی را که برداشت باز خوابش برد. باز بیدارش می کردم که بتواند صبحانه ای بخورد.
🌷برش دوم:
🍃اکثر مواقع غذایش را در حال رفت و آمد میخورد. نشسته بود سر سفره ناهار. اما بیخوابی امانش را بریده بود. سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا. برای خواب هم وقت نداشت.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۷۵ و ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨روح خدا
💠السّلام علیکَ یا روح الله،ای انسان بزرگ انقلاب ایران،چه با شکوه قیام کردی و نهضت خویش را تا سر منزل غایی رساندی.
💫برای سرنگونی طاغوت زمان، ابرهیم وار، تبر نبرد با دشمنان را در دست گرفتی و عاشقانه جنگیدی، شکستی بتهای زمان را و سربلند گشتی.
🌾مرد بودی و مردانه در برابر لشکر ستم پیشه ایستادی تا حق سوء استفاده را به هیچ بیگانهای ندهی.
🖤الا اي باغبان پير اين گلشن كجا رفتى؟
كه باز آري شكيبی شاخههاي ناشكيبا را
(مرتضی نور بخش)
🔰بسیاری از مریدانت گوش به فرمانت بودند ولی در چنگ دشمن، در حسرت دیدارت ماندند و خیلیها پروانه صفت دور شمع وجودت گشتند و جان فدای یار نمودند. چه خوش پیوستی به لقای یارت و آرام گرفتی در جوارش.
🏴رحلت پر از غم و اندوه بنیانگذار انقلاب بر رهروان راهش و پویندگان مرام و معرفتش تسلیت باد.🏴
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir