✨خطر پذیری
🍃حاج یونس را دیدم که از وسط عراقي ها با بيسيم چي اش مي آمد. گفتم: «قبله كدام طرف است.» گفت: «همين طور كه نشستي مستقيم.»
🌾بعد از عمليات گله كردم؛ اين طوري كه مي روي توي دشمن ، ممكن است اسير شوي! گفت: «آدم بايد مرد عمل باشد نه شعار. كسي كه بخواهد فرماندهي كند و نيرو حرفش را بپذيرد، بايد خودش عمل كند. »
📚مثل مالك، صفحه ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_زنگیآبادی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨کابین
🌾دررابطه با تربیت نوجوان، یک شاه کلید این است که با نوجوان مانند خلبانی برخورد کنیم که به هرکسی اجازه ورود به کابین نمیدهد. تنها کسی میتواند وارد کابین او شود که فضای فکری هماهنگ با او داشته باشدـ
💠در تربیت مقتدرانه، فرزندان به سمت خطوط قرمز حرکت نمیکنند تنها خطوط زرد و مایه تردید هستند که گاهی مشکل ساز میشوند. بنابراین خطوط قرمز تربیت برقرار است و پدر ومادر از به اصطلاح گیر دادنهای مکرر،جلوگیری میکنند و از این طریق به کابین خلبان، راه می یابند و در تربیت موفق تر عمل میکنند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم ترنم
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بترسیم از سالی بدتر از امسال
💢 برا نجات خودمونم که شده همه با هم دست به دعا بلند کنیم.
💯 این نسخه قطعیه برا استجابت دعا
✔️ ملتمسانه خواهش میکنم همه بخونیم و از خدا فرج #امام_زمان ارواحنافداه رو بخوایم.
🆔 @masare_ir
✨ادامه داستان آب
☘_باید برم بیینم.همین جا بمونین.
خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش میدانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری میکرد.
⚡️_مادرت گفت نریم بیرون.
🔘_خب شاید عمو اومده!
🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه.
☘یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم.
🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه!
💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد میکشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!»
☘_اگه عمو باشه چی؟!
▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده.
☘زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمیشد تشخیص داد.
✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟
🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم.
🍁_کجا میری؟
💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه!
بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند.
🍁نمیدانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو!
⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه!
🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود.
_فاطمه، به نظرت عمو اومده؟
🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند میزدم.
🌾_فکر میکنم اومده باشه.
▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو میرفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت.
🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟
🌾یحیی از پشت سر لباسم را میکشید.
▪️_صبر کن.
🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود!
#داستان
#مناسبتی
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir
✨پذیرش از جانب دوست
🌾چه زیباست جانان قبولت کند و تمام و کمال پذیرای وجودت باشد غمی نخواهد بود جز دوری از دلدارت. دست دعا بر آستان باصفایش بلند میکنیم و میگوییم:«معبودا عاشقانه آمدهایم و صادقانه تمنای پذیرفته شدن داریم، بپذیرمان و ناامیدمان نکن.
💠«همه درگاه تو پویم،همه از فضل تو جویم.» چرا که شایستهترین درگاه از آن توست خدا
🌷«رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ؛ پروردگارا! ما را تسلیم فرمان خود قرار ده!»
(سورهی بقره،آیهی ۱۲۸)
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته ولایت
🆔 @masare_ir
✨رعایت حریم پدر و مادر
☘از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم.
🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید».
📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸
#سیرهشهدا
#شهیدمیثمی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨چه میخواهی؟
🌺کودک چند بار روی پایش بلند شد و افتاد؛ اما منصرف نشد و دوباره بلند شد و افتاد. اینقدر ادامه داد تا روی پایش ایستاد؛ چون میخواست که بایستد. بچهها میخواهند که به خواسته شان برسند و هیچ چیز آنها را منصرف نمیکند حتی تنبیه و تهدید، یا حتی باج دادن.
🌾 پس اگر بچهای برادر یا خواهر خودش را می زند، حتما چیزی میخواهد؛ کتک زدن او یا تهدیدش مانع او نخواهد شد؛ چون دوباره برادر یا خواهرش را خواهد زد، حتی مخفیانه. راهکار چیست؟ اولین کاری که باید والدین انجام دهند این است که از او بپرسند از کتک زدن یا هرکار دیگری، میخواهد به چه چیزی برسد؟ بعد از پاسخ او، باید با همفکری راهی درست برای رسیدن به آن خواسته بیابند، سپس به بچه آن راه را آموزش دهند تا بدون آزار رساندن به خود و دیگران و یا زیر پاگذاشتن قوانین او به خواستهاش برسد. بدینگونه تعارض بین والدین و فرزندان کاهش مییابد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم صبح طلوع
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨لطف
🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد.
🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچههای خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.»
💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچهها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش میرسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را میسوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.»
💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچهها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشمهایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت میخرم.» بچهها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاهها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.»
☘وارد خیابان شد، نگاهش به بچهها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمیکرد.
🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشمهای خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.»
🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشمهای نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشکهایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند.
☘محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ میدونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.»
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨مانند رودخانه زندگی کن
💠رودخانه در پستی و بلندی های مسیر گرفتار نمیشود بلکه میگذرد و میرود.. تو نیز در پستی ها و بلندی ها همچنان در حرکت باش و نایست!
🌾 رودخانه کثیفی را به خود راه نمیدهد، راکت نیست؛ تو نیز آلودگی ها و زشتی ها را در خود جای نده و سبک حرکت کن!
🍃رودخانه مدام در تکاپو است پر از پاکی و طراوت هست؛ تو نیز اصل خودت را حفظ کن و چون روز اول که پا در این هستی گذاشتی پاک و با طراوت بمان!
✨رودخانه هرجا که میرود زندگی میبخشد مایه تولد و سرسبزی میشود؛ تو نیز آنگونه باش که هرجا قدم گذاشتی هنگام رفتنت از خودت ردی سرسبز از خوبی ها به جای بگذاری!
رودخانه وار زندگی کن!..☘🌱🌸🌹
#تلنگر
به قلم ساز باران
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨اهمیت خمس
☘با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم.
🍃بيرون كه رفتيم گفت: «سعي كن چاي را بالا بياوري.» دست آخر خمس آن را حساب كرد و داد. بعدها جوري برخورد كرد كه آنها خمس مالشان را مي دادند.
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي صفحه ۴۹
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨حسرت
🍃سلام علی قلب صبور.
و سلام برچشمهای پاک و گریان تو
و سلام برصحیفهات که در غربت جدت، جهادگر تبیین بود.
💠و سلام برتو که سی سال در اندوه پدر و برادرانت گریستی..
و در قالب دعا، دست دشمنان ال الله را برای همه، باز کردی!
☘مولای ما قلبهای ما در حسرت زیارت مزارت میسوزد و آرزو میکنیم روزی گرداگرد حریمت حرم و بارگاهی درست کنیم که برازنده مقام سیدالساجدینی ات باشد.
#مناسبتی
#شهادت_امام_سجاد
به قلم ترنم
عکس نوشته حسنا
🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۵.mp3
3.24M
✍ پادکست داستان راز کَشم!
📂 پرونده مدارک و دادخواستش را کنارش گذاشته بود و روی صندلی رنگ و رو رفته و سرد راهرو، منتظر بود تا نوبتش شود.
_خانم آرمیده!
🍃طوری از جایش پرید که...
#داستانک
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir