فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔کجایی؟
تو مثل جان، درون خاک من هر گوشه پنهانی
تو شیرازی، خراسانی، قمی، آری تو ایرانی💔
#کلیپ
#تولیدی_مقداد
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨از جنس نور
🌼سیزده آبان از جنس نوری بود که ما را از ظلمت و تاریکی زمان رهایی بخشید.
💐بزرگمردان و دختران برای شکستن دیوار ظلمت به پا خواستند.
🌷خونها در خیابانهای شهر جاری شد. وقتی به لانه جاسوسی حمله کردند، لانه روباه مکار، همان که نمیخواست ما بیدار شویم، ظلمت را شکستند.
🌹ستمکاری آمریکا آشکار شد. در جهان اقتدار ایران اسلامی به نمایش درآمد. جوانان کشورم توانستند با دستان خالی، تنها با هدایت و رهبری امام خمینی(ره) کشور را از ظلم شاهنشاهی نجات دهند.
🌺سیزده آبان بر غیور مردان جوان ایرانی گرامی باد🌺
#مناسبتی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨هدیه قرآنی
یاد دارم در آغاز تکلیف که آن مرحوم قرآن را حفظ میکردند، به من گفتند: از روی قرآن نگاه کن تا از حفظ بخوانم و در یکی از روزها گفت: «میخواهم هدیهای هم به تو بدهم» آنگاه از من خواست خواندن آیه ۲۸۵ سوره بقره (آمن الرسول) را به عنوان هدیه از او بپذیرم.
📚یادنامه خاتمی، مقاله فاطمه خاتمی، ص۴۷؛ در احوالات آیت الله خاتمی، به نقل از دختر ایشان.
#سیره_علما
#آیتالله_روحالله_خاتمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💢حماسه آفرینان
✍ سیزده آبان از جنس نور و زیبایی است. کوچک های بزرگ بودند که این روز را خلق کردند.
💥 ما به تو افتخار میکنیم ای دانش آموز
آن زمان که به کمر خود نارنجک می بندی و در دل دشمن میروی... تو هم از جنس محمدحسین فهمیده هایی.
💥 زمانی در خرمشهر خود را به لالی و کری می زدی و در میان دشمن میرفتی تا تعداد دشمنان و مهمات آنان را شناسایی کنی ...
تو نیز از جنس بهنام محمدی هایی.
💥 آن زمانی که با شجاعت در دل آتش رفتی. جانها را نجات دادی و خود شربت شهادت نوشیدی...
تو هم از جنس شهید علی لندی هستی.
💥 یا زمانی که در دانشگاه تهران جمع شدید تا به ظلمها اعتراض کنید، امّا هدف گلولهها دشمنان قرار گرفتید تا سیزده آبان تا ابد بدرخشد.
و تو از همان جنسی
🌺 دانش آموزان ایران زمین همواره حماسه آفرین بودند و هستند. آنها بیشتر از سنِ خود میفهمند. قلم و دانش خود را خرج خدا و اسلام میکنند.
🌹 روزت گرامی و مبارک ای برترینهای تاریخ 🌹
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سیزده ساله
🍃سیزده سالش بود؛ اما قلبش مثل آینه پر از نور بود. وقتی تانک را دید، جای فکر نبود. مجالی نداشت که به عواقب کارش فکر کند یا حتی اینکه زیر تانک میرود یانه. چیزی از بدنش می ماند یانه. پدر ومادرش چه میشدند. شنی تانک چه قطری دارد.
🍃وقت نبود کمی آن طرف تر لشکر اسلام، در معرض قتل عام بودند و کمی این طرف تر، لشکر کفر، صف کشیده بودند.
🌸محمد حسین قد چندان بلندی نداشت. صورت ریز ونمکینی داشت وچشم هایی گیرا که درقاب صورتش، مثل دو ستاره میدرخشیدند ؛اما همه ی اینها مهم نبود. تانک رو به رو مهم بود واینکه چه کاری از دست محمد حسین بر می آید: «هرکسی یک بار برای ثابت کردن خودش فرصت داره محمد حسین.ها. ببینم چه می کنی؟»
☘تصمیمش را گرفت. روی زمین خوابید و سینه خیز از خاکریز بالا رفت. ضامن نارنجک را با دندان کشید. تا رسیدن تانک چند ثانیه مانده بود، چشمهایش را بست. شهادتین را خواند. صدای حرکت شنی توی گوشش می پیچید. اندکی بعد جسم او باخاک وشنی در هم آمیخت و روحش هم نشین ملائک بود.
#داستانک
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از:ریحانه
به:منجی عالم بشریت
🌸🍃سلام مولا جانم🍃🌸
🌼آقا جانم بیایید که زمانه خیلی دلگیر شده است، غروبها روز به روز غمگینتر، دلها شده بازار سردی از عواطف.🦋
🌼مولا جان ای نسخه پایانی دست خداوند وقتی که شما بیایید هر درد درمان میشود، وقتی بیایید دلها بهاران میشود.🦋
🌼آقای مهربانم ای حلّال تمام مشکلات شما تنها بهانهی حیات هستید، شما الحق که سیفنة النجات هستید.🦋
🌼آقا جان دلتنگ آمدن شما هستم. کاش آنگونه باشم که شما میخواهید، امام عزیزم من را از نفس رهایم بدهید. جز شما که طبیب قلب من هستید، کسی را در این میان نمیبینم.🦋
🌼مولا جان برایمان دعا کنید که ما سرباز شما شویم، سربارتان نشویم.🦋
🌸🍃یابن الحسن عجل علی ظهورک🍃🌸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍ مولای ما بیا
☀️صبحی دیگر آمد؛ امّا چشمان من هنوز به انتظار دیدن رویَت لحظه شماری میکند.
💗 دل بی تاب آمدنت، شنیدن صدای دلربایت، دیدن چهره پیامبرگونه ات است.
🌐 تمام جهان شادی شان به ظهور تو گره خورده.
مولای ما بیا، همین حالا بیا، دلمان را شاد کن و صبحمان را طلوعی زیبا نما.
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_مقداد
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌹 دعای غريق
✨دعای غریق یکی از ادعيههای سفارش شده در دوران غيبت حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف است.
🌺امام صادق عليهالسلام فرمودند:«به زودی امر مشتبهی (غيبت طولانی) به شما میرسد، پس بدون نشانهای كه ديده شود و بدون امام هدايتكننده میمانيد. از آن نجات نمیيابد ،👈 مگر گسي كه دعاي غريق را بخواند. راوی میگويد:« دعاي غريق »چگونه است؟
🌸حضرت فرمودند: میگويی«یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ»
📚كمال الدين، ص۳۵۱
#مهدوی
#حدیث
#عکسنوشته_میرآفتاب
┏━~━━↬◆↫━━~━┓
@tanha_rahe_narafte
┗━~━━↬◆↫━━~━┛
💠 وقایع نزدیک ظهور در قرآن
✅ یکی از سنتهای الهی ابتلا و آزمایش است. (۱)
🔘 در دوران قبل ظهور این امتحانهای الهی سنگینتر و سختتر خواهد بود؛ چراکه انسانها باید غربال شوند تا منتظر واقعی از کسی که فقط ظهور لقلقه زبانش است، مشخص شود. (۲)
🔘 بزرگترین آزمایشها در مالها و جانهاست. در این راه ثابت قدم باشید و صبور که خدا با صابرین است. (۳)
☘☘☘☘☘☘☘
🔹۱- إِنَّ اللّه مَعَ الصَّابِرِین َ(بقره/۱۵۳)
🔸۲- و لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ ...[بقره/۱۵۵]
🔺 ترجمه : و قطعا همه شما را با چیزی از ترس، گرسنگی و کاهش در مالها و جانها و میوه ها، آزمایش میکنیم و بشارت ده به استقامت کنندگان.
🔅۳- امام صادق فرمودند: ناگُزیر باید پیش از آمدن قائم، سالی باشد که مردم در آن سال گرسنه بمانند و آنان را ترسی سخت از کشتار و کاهش اموال و کم شدن عمر و محصول فراگیرد که این در کتاب خدا بسیار آشکار است [و بعد آیه بالا را خواندند]
📚البرهان فی تفسیر القرآن، ج۱، ص۳۵۹
📚الغیبه، نعمانی، ص۲۵۱
#مهدوی
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ دلجویی امام
🍃مجید به استاد غفاری نگاه کرد، استاد هر چند قدم که برمیداشت از حرکت میایستاد و استراحت میکرد. جوانان و گروهی از کاروان همراهشان، زیر لب و در گوشی غُر میزدند که به خاطر او حرکتشان به کُندی پیش میرود.
☘امّا مجید به خاطر خدا و حقی که استاد به گردنش داشت، دست در زیر بغل او انداخت و تکیه گاه او شد تا کمتر پای تاولزدهاش را روی زمین بگذارد.
🌸وقتی به کربلا رسیدند، تاولهای پای استاد توان راه رفتن را از او گرفته بود. مجید هر روز یک ساعت زودتر بیرون میرفت و با ویلچر به هتل برمیگشت. استاد غفاری را سوار بر ویلچر میکرد و به حرم میبرد. استاد با لبخند زدن به چهره آفتاب سوخته مجید از او تشکر میکرد.
🍃روز آخر استاد ۴۰ دینار عراقی به مجید داد تا برای کاروان میوه بخرد. پول زیادی بود؛ ولی گفت:«نگران نباش پول دارم، همه را خرج کن.»
☘ برای بازگشت همه آماده شدند؛ اما استاد همچنان نمیتوانست راه برود. مجید به او گفت:«پیشتون میمونم تا بهتر بشین، بعد با هم برمیگردیم.» استاد خیره به چشمان منتظر مجید گفت:«برو، نگران نباش. خودم میتونم برگردم.»
🌺مجید با کاروان به ایران برگشت. کلاسهای دانشگاه دوباره طبق روال قبل از پیادهروی اربعین با حضور همه اساتید و دانشجویان برگزار شد. اساتید و دانشجویان زائر کربلا، همه برگشته بودند؛ جز استاد غفاری. مجید روز سوم با غیبت استاد غفاری در کلاس درس، دوباره با استاد تماس گرفت. شنیدن صدای استاد بعد از چند روز شنیدن مخاطب در دسترس نیست، خیالش را راحت کرد.
🍃 از استاد غفاری علت تأخیرش را پرسید. او گفت:«پولم تمام شده بود و کسی هم نبود که به دادم برسه. رو به حرم به امام شکایت کردم که آقا حداقل پولی که خرج زائرانت کردم رو بهم برگردون. چیزی نگذشت، موتور سواری روبریم ایستاد. با زبان عربی چیزی گفت و پولی کف دستم گذاشت و رفت. پول را شمردم ۴۰ دینار عراقی بود.»
#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌شما
از :صبر زینبی
به : منجی عالم بشریت
سلام امام زمانم
سلام امام مهربانیها
گرچه همیشه سعادت میشد تا شب در پی نوشتن نامه باشم، اما این بار سحرگاه جمعه خداوند این لطف بیکران را به من حقیر کرد تا بتوانم چند کلامی را با شما گفتگو کنم.
بله گفتگو؛چون میدانم که کلامم را میشنوی و پاسخ میدهی و اینکه من دریافت نمیکنم ایراد از خود من است مولایم.
آقا جان ای آفتاب عالم تاب هنوز صبح آدینه است و ما امیدواریم که امروز دیگر روز ظهور باشد و از پس پرده درآیی وگرنه غروبی بس دلگیر و غمگین خواهیم داشت.
چرا که محب، بدون امامش باید محزون باشد
و ما هم در پی غم تو روز شب کردهایم تا شاید این جمعه بیایی ...شاید
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️تو و خورشید
سلام بر شنبه،
سلام بر صبح،
سلام به موفقیت و خوشبختی.
خورشید امروز از سمت نام تو میتابد.
برخیز و هفته را آغاز کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بعد از گناه کردن چه احساسی داری؟
🌹شهید بابایی و مراسم جشن سالگرد عروسی
یک از هم کاران عباس دعوت مان کرده بود مهمانی. سال گرد ازدواج شان بود. گفته بود آدم های زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند.
وارد کوچه که شدیم، پر از ماشین بود. گفتیم شاید مهمانان همسایه ها هستند. وقتی وارد شدیم غوغایی بود. از سبک مهمانی های آن موقع، زن و مرد با هم می رقصیدند. سر میزها مشروب هم بودو … .
🌱نتواستیم زیاد طاقت بیاوریم. زدیم بیرون. در راه عباس بغض کرده بود. وقتی رسیدیم خانه بغضش ترکید. بلند بلند گریه می کرد و سرش را به در و دیوار می کوبید.
می گفت: امشب را چه طوری باید جبران کنم. قرآن را باز کرد و تا صبح قرآن خواند.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ص ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 دیدی گفتم ممنوع!
💠 وقتی همسرتان اشتباه میکند بلافاصله به او نگویید: دیدی گفتم؟ اگر از اشتباه كردن در حضور شما هراس داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما دورتر می شود و به مرور، احساس آرامش و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ میشود.
💠 این هراس، زمینهی از بین رفتن اقتدار و اعتماد بهنفس همسر، مخفیکاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی او با شما شده و به مرور باعث اختلاف و سرد شدن رابطهتان خواهد شد.
💠 تغافل و یا توجیه خطای همسر در نزد دیگران، هم زمینهی اصلاح همسرتان را فراهم میکند و هم شما را در نزد او محبوب میسازد.
💠 درخطاهای بزرگ و ریشهدار که از همسرتان سر میزند اگر استمرار پیدا کرد حتماً با مشاور در میان بگذارید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️خیانت
🌱آریا کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد. با همان لباس بیرونش روی کاناپه دراز کشید. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. از روی کاناپه بلند شد. گوشی را برداشت. همکارش بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «امروز سرکار نیامدی نگران شدم.»
🍃_ رفته بودم پیش وکیل.
🌸_ ناامید نباش، زودتر با همسرت صحبت کن.
🌱 آریا گوشی را گذاشت. به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال بطری آب را برداشت. دنبال لیوان میگشت که صدای بسته شدن در را شنید. ماه گل بعد از سلام پرسید:«کی اومدی؟ حالت خوبه؟»
🍃_ چه طوری بگویم ... بیخبر از تو ... به فلاحتی چک سفید امضا (به شرط این که خیانت در امانت نکنه) دادم. نامرد داده به حاجی زاده.
🌺ماه گل به سختی بغض و خشم خود را فرو داد. ماه گل بدون مقدمه گفت:«علی خوابگاه میماند. رضا هم رفته پیش مهدی پسر داییاش، امشب نمیآید. سفره شام را بچینم؟»
🍃_نه، اشتها ندارم.
🌱ماه گل به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد. ولی دلشوره عجیبی داشت. مرتب در گوشش میپیچید چک را حاجی زاده مبلغ نوشته، برده بانک برگشت زده، حکم جلب سیار هم گرفته، خانه، شرکت و ... دستگیرم میکنند.
☘️آریا صبح آماده شد سر کار برود، اما از خجالت نتوانست به صورت ماه گل نگاه کند با صدای گرفته خداحافظی کرد. صدای زنگ تلفن در فضای خانه پیچید. ماه گل گوشی را برداشت: «از کلانتری زنگ میزنم ... قرار شده من را ببرند زندان اوین.»
🌸ماه گل صدای کسی که میگفت: زود تمام کن را شنید. گوشی را گذاشت بیاختیار زد زیر گریه و زیر لب تکرار میکرد:«خدایا چهکار کنم؟» گویا عقربههای ساعت تنبل شده بودند خیال حرکت نداشتند. ناگهان فکری به سرش زد از خانه خارج شد.
🌱وقتی به خانه رسید هوا گرگ و میش بود. رضا مضطرب گفت:«مامان اتفاقی افتاده؟ کجا بودی؟»
☘️_رضا جان بابا، بهخاطر چک بیمحل رفته زندان. به املاکی سپردم تا خونه رو بفروشه. نمیخوام غصه بخورید. تنها راهحلمونه چون اگر قرض هم بتونیم بگیریم ، نمی تونیم پس بدیم.
ماه گل به چهره رضا چشم دوخته بود. با لبخند او خوشحال شد. سمت پنجره رفت. شب پردهاش را آویخته بود. ماه گوشهای نشسته و پرتو زیبای خود را بر زمین میتاباند. ستارهها چشمک میزدند، او از قاب پنجره به ماه نگاه کرد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: محبوب قلبم
سلام آقای مهربان
کی به پایان میرسد این شب هجران؟ از هجر رویت پریشانم و نالان. با تمام روسیاهیم باز صدایت میکنم یا صاحب الزمان. ای تنها فریادرس مظلومان و غریبان. آنقدر از فراقت اشک میریزم تا بیایی و در انتظار مینشینم تا شمیم روحبخشت را با چشم دل احساس کنم. مهم این است فقط بیایی. این بار دوست دارم با چشم دل تو را نظاره کنم. آقای عزیز و مهربانم جانم فدایت یاصاحب الزمان. محتاج یک نگاهت یا صاحب الزمان.😭
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ رنگ خدا
🍂نفس بکش در هوای پاییز
🍁بوی خاک و برگ و باران
همه رنگ و بوی خالقشان را دارند.
🌺دلت میخواهد تو هم خدایی شوی؟!
روزت را به یاد خدا شروع کن تا همهاش خدایی شوی
🌸روزتان نورانی و پر از رنگ خدا
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨صمیمیت و صداقت با اعضای خانواده
🌼هرگز چیزی را که بیرون میگفتند، در خانه تغییر نمیدادند؛ به اضافه این که در داخل رسمیت ساقط میشد. بارها شده بود که من وارد اتاقی میشدم و امام مرا نمیدیدند، میدیدم که امام به زانو روی زمین نشستهاند و پسرم علی روی دوششان سوار است. خیلی دلم میخواست از آن صحنهها فیلم یا عکس میگرفتم؛ اما میدانستم امام نمیگذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچهها و مادرم خیلی عجیب بود.
📚ستوده، پابه پای آفتاب، ج۱، ص۸۲؛ به نقل از سید احمد خمینی، فرزند امام.
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 همدلی
✅همدلی که همان هم احساسی با دیگران است تأثیر زیادی در زمینه ارتباط مفید و مؤثر دارد.
🔘همدلی پدر و مادر با فرزندان، برای مراقبت از آنان لازم و ضروری است؛ چون وقتی والدین فرزندان خود را درک میکنند که به طور کامل از شرایط آنان آگاهی داشته باشند. همین سبب خواهد شد توجه و دقت بهتر و بیشتری به هنگام خطر از خود نشان دهند.
🔘فرزندان هم وقتی احساس کنند که والدین آنان را درک میکنند، توجه بیشتری به سخنان آنها دارند و بیشتر گوش به حرف میکنند.
🔘حتّی رابطه همدلانه پدر و مادر با فرزندان سبب میشود، کمتر در مقابل والدین خود لجبازی کنند و حالت تدافعی به خود بگیرند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️کلوچه
🌸اولین روز مهر پریسا دست در دست مادر به سمت مدرسه رفت.با مقنعه صورتی و روپوش مدرسه خیلی ناز شده بود. اما اخمهایش را در هم گره زدن بود.
🍃وقتی وارد حیاط مدرسه شد با اکراه به سمت صف کلاس اول رفت. خانم ناظم بچه ها را با صف منظم به کلاس اول «الف» برد.
🍃 پریسا همراه بچه ها وقتی وارد کلاس شد و روی نیمکت نشست یک مرتبه زد زیر گریه؛ ناظم دستش را گرفت و از کلاس بیرون آورد. مادر دست پریسا را گرفت: «چرا گریه می کنی؟ مگه دوست نداری درس بخونی؟ ببین بچه های کلاس همه آروم نشستن و حرف های خانم معلم را گوش میدن.»
🌺خانم ناظم وقتی دید پریسا از حرف های مادر بلند تر گریه می کند. مادر را مرخص کرد تا برود خانه، شاید بچه زودتر آرام شود ولی پریسا بیقرارتر شد.
☘️ مادر لحظاتی به فکر فرو رفت. با عجله رفت به سمت بوفه مدرسه یک کلوچه نارگیلی خرید. به خانم ناظم گفت: «دخترم هنوز داره گریه می کنه. می تونم چند دقیقه تو راهرو با پریسا حرف بزنم؟ »
☘️وقتی پریسا تو راهرو مادر را دید سر جایش ایستاد. مادر به طرف او رفت. با دستمال کاغذی اشک هایش را پاک کرد: «شب بابا بیاد خونه، بپرسه مدرسه چه خبر بود؟ چکار کردی؟ چی یاد گرفتی؟ میخوای چی بگی؟»
🌸 پریسا یک مرتبه ساکت شد. انگار خجالت کشید. کلوچه را از مادر گرفت و درون جیبش گذاشت.
🍃وقتی در کلاس باز شد پریسا یک جوری دوید و سر جایش نشست که بچه ها همه با هم خندیدند. خانم معلم رو به بچه ها گفت: «برای پریسا طالبی دست بزنید.»
🍃 صدای خنده و دست زدن بچه ها کلاس را پر از شادی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: سردار دلها
سلام به کسی که حضورش، وجودش با بودنش احساس نمیشد. درست مثل پدری مهربان که هر آنچه باعث آسایش و آرامش فرزندانش میباشد، بدون منت فراهم میکند و تا هست، بودنش احساس نمیشود و حضورش رنگی ندارد. وقتی بودنش احساس میشود و ای کاشها زمزمه میشود که دیگر نیست.
و تو ای عزیزترین در چشم خدا و مخلوقاتش، آنقدر خاکی بودی که هیچ احدی تو را نمیشناخت. تا تو بودی همه با خیال راحت در خواب آرام بودیم و نمیدانستیم این آرامش ارمغان چه کسی است. آسایش و آرامش ما مدیون بزرگ مردی بود که با یاران مخلصش شبانه میجنگیدند، با دشمن بیگانه. زمانی از خواب بیدار شدیم که عزیزترین فرشته نجات با پر و بال شکسته به آسمان پرواز کرد. سلام و درود به روح پاک و آسمانیت ای پیامبر قلبها و محبوب دلها، سردار سرافراز🌷🌹
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ صدای زندگی
🍁پاییز را دوست دارم.
🍂از پنجره صبح که میبینمش
چه زیباتر میشود وقتی آسمان دلش ابریست.
زمین خشک را با قطرات اشکش زنده میکند.
دلِ من و تو هم زنده میگردد.
🍂وقتی صدای هوهوی باد را میشنوم که لابهلای برگها میچرخد، صدای زندگی به گوشم میرسد.
دل و جانتان در این صبح پاییزی زنده و پُر امید
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بعد ازدواج بچههات، بهشون سر میزنی؟
🌱با چنان انس و الفتی که بین اعضای خانواده وجود دارد، دوری از محیط خانه برای بچهها واقعا سخت است. دختر که ازدواج میکند، پدر تا میتواند به ملاقاتش میرود که بتواند دوری از خانواده را تحمل کند.
وقتی در قم بودند، هر هفته به من سر میزدند مبادا دل تنگی کنم و از این که مادرم نیست، ناراحت شوم. از لحاظ مادی هم مرا تأمین میکردند و میگفتند: من هستم.
📚الهیه، ص۷۵، به نقل از سیده بتول الهی، فرزند آیت الله الهی
#سیره_علما
#آیتالله_الهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠غرور مقدس
✅ پدرها غرور دارند، بلکه خیلی بیشتر از این، آنها باید احساس غرور کنند تا بتوانند شأن مردانهشان را حفظ کنند.
🔘 بنابراین اگر قصد کمک به آنها را داریم در هر زمینهی اقتصادی یا عاطفی، باید حواسمان باشد که این غرور از روی خویشتن داری است. مراقب باشیم این غرورشان لطمه نبیند. مراقب غرور مقدسشان باشیم.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍همین محله
🍃کبری چادرش را به کمر بست. دوباره به درخانه نگاهی انداخت. با دست چند مرتبه به در ضربه زد؛اما کسی در را باز نکرد. به اطراف نگاه کرد سوپری محله باز بود.
🌸-سلام، خونه اصغر آقا رو می شناسی؟
☘-سلام علیکم مادر، نه نمی شناسم.
🍃کبری سنجاق قفلی روسری گلگلی اش را زیر چانه محکم کرد. دستش را به قفسه تکیه داد و از مغازه دار خواست اجازه بدهد کمی آنجا بنشیند تا استراحت کند. مرد یک چهار پایه آورد.
🌺_بفرمایید بنشینید.
🍃_خیر از جوونییت ببینی.
☘_شما مال این محله ای؟
🌸_خونه ی ما همین جاست هر چه گشتم، خونه رو پیدا نکردم.
🍃کبری در حالی که سرش را به چپ و راست حرکت می داد دوباره گفت: « خونه ام توی همین کوچه ست. »
☘مرد فروشنده دستی به سر خود کشید: « زنگ بزنین بیان دنبالتون. »
🌺کبری حتی کیف همراهش نبود. شماره ای هم یادش نمیآمد. باچهره ای درهم، سعی کرد اشکهایش بر گونه هایش نریزد.
🍃مرد بیرون رفت. شماره ای گرفت و صحبت کرد. به داخل برگشت. کبری نگاهی به او انداخت. مرد سعی می کرد به چشمان کبری نگاه نکند، دستپاچه شده بود.
☘بعد از ده دقیقه ماشین پلیس مقابل سوپری توقف کرد. مامورخانم از ماشین پیاده شد. کبری در حالی که صدایش می لرزید، گفت: «من که کاری نکردم. »
🌸مامورخانم به او نزدیک شد و آرام دست کبری را گرفت: « نگران نباش مادر برای کمک به شما اومدیم.»
🍃_باور کنین خونه من، همین کوچه ست، نمی تونم پیداش کنم.
☘توجه مامور خانم به وسط کوچه جلب شد. خانمی چادرش را به دندان گرفته بود هراسان به این طرف وآن طرف نگاه میکرد. ازمغازه بیرون آمد دستش را بلند کرد، به آن زن اشاره میکرد که بیا سمت مغازه.
🌺مریم متوجه شد. دوان دوان خود را رساند تا چشمش به کبری افتاد زد زیر گریه : « ننه، خدارو شکر این جایی، دو ساعته دارم کوچه ها رو میگردم. چرا از خونه رفتی بیرون؟ »
🍃مامور خانم به مریم گفت: « بیشتر مراقب باشین. یک آدرس، شماره تلفن، نام ونام خانوادگی در جیب لباس و یا بصورت گردنبد به گردنش بندازین تا این جور مواقع کسانی که میخواند کمک کنن، بدانن با چه شماره ای تماس بگیرن. »
☘مریم صورت ننه کبری را بوسید: «الهی قربونت برم خیلی اذیت شدی بیا بریم خونه.»
🌺_مریم، در زدم تو باز نکردی.
🍃_ببخش ننه جون، حواسم به کار بود، متوجه نشدم.
☘از مامور پلیس و صاحب مغازه تشکر کرد. به سوی خانه که دو کوچه بالاتر بود راه افتادند. مریم یادش افتاد وقتی شش سالش بود یک لحظه دست مادرش را رها کرده بود و توی شلوغی بازار گم شده بود. مادرش در حالی که اشک میریخت، دنبالش میگشت تا جلوی مغازه اسباب بازی پیدایش کرد. با خودش گفت: «وقتی ننه خیلی کار داشت در خانه رو قفل میکرد تا من بیرون نرم. بهتره حبوبات را پاک نکنم، بگذارم برای مادر تا سرگرم کار بشه.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte