✍️خیانت
🌱آریا کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد. با همان لباس بیرونش روی کاناپه دراز کشید. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. از روی کاناپه بلند شد. گوشی را برداشت. همکارش بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «امروز سرکار نیامدی نگران شدم.»
🍃_ رفته بودم پیش وکیل.
🌸_ ناامید نباش، زودتر با همسرت صحبت کن.
🌱 آریا گوشی را گذاشت. به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال بطری آب را برداشت. دنبال لیوان میگشت که صدای بسته شدن در را شنید. ماه گل بعد از سلام پرسید:«کی اومدی؟ حالت خوبه؟»
🍃_ چه طوری بگویم ... بیخبر از تو ... به فلاحتی چک سفید امضا (به شرط این که خیانت در امانت نکنه) دادم. نامرد داده به حاجی زاده.
🌺ماه گل به سختی بغض و خشم خود را فرو داد. ماه گل بدون مقدمه گفت:«علی خوابگاه میماند. رضا هم رفته پیش مهدی پسر داییاش، امشب نمیآید. سفره شام را بچینم؟»
🍃_نه، اشتها ندارم.
🌱ماه گل به آشپزخانه رفت و مشغول کار شد. ولی دلشوره عجیبی داشت. مرتب در گوشش میپیچید چک را حاجی زاده مبلغ نوشته، برده بانک برگشت زده، حکم جلب سیار هم گرفته، خانه، شرکت و ... دستگیرم میکنند.
☘️آریا صبح آماده شد سر کار برود، اما از خجالت نتوانست به صورت ماه گل نگاه کند با صدای گرفته خداحافظی کرد. صدای زنگ تلفن در فضای خانه پیچید. ماه گل گوشی را برداشت: «از کلانتری زنگ میزنم ... قرار شده من را ببرند زندان اوین.»
🌸ماه گل صدای کسی که میگفت: زود تمام کن را شنید. گوشی را گذاشت بیاختیار زد زیر گریه و زیر لب تکرار میکرد:«خدایا چهکار کنم؟» گویا عقربههای ساعت تنبل شده بودند خیال حرکت نداشتند. ناگهان فکری به سرش زد از خانه خارج شد.
🌱وقتی به خانه رسید هوا گرگ و میش بود. رضا مضطرب گفت:«مامان اتفاقی افتاده؟ کجا بودی؟»
☘️_رضا جان بابا، بهخاطر چک بیمحل رفته زندان. به املاکی سپردم تا خونه رو بفروشه. نمیخوام غصه بخورید. تنها راهحلمونه چون اگر قرض هم بتونیم بگیریم ، نمی تونیم پس بدیم.
ماه گل به چهره رضا چشم دوخته بود. با لبخند او خوشحال شد. سمت پنجره رفت. شب پردهاش را آویخته بود. ماه گوشهای نشسته و پرتو زیبای خود را بر زمین میتاباند. ستارهها چشمک میزدند، او از قاب پنجره به ماه نگاه کرد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: محبوب قلبم
سلام آقای مهربان
کی به پایان میرسد این شب هجران؟ از هجر رویت پریشانم و نالان. با تمام روسیاهیم باز صدایت میکنم یا صاحب الزمان. ای تنها فریادرس مظلومان و غریبان. آنقدر از فراقت اشک میریزم تا بیایی و در انتظار مینشینم تا شمیم روحبخشت را با چشم دل احساس کنم. مهم این است فقط بیایی. این بار دوست دارم با چشم دل تو را نظاره کنم. آقای عزیز و مهربانم جانم فدایت یاصاحب الزمان. محتاج یک نگاهت یا صاحب الزمان.😭
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ رنگ خدا
🍂نفس بکش در هوای پاییز
🍁بوی خاک و برگ و باران
همه رنگ و بوی خالقشان را دارند.
🌺دلت میخواهد تو هم خدایی شوی؟!
روزت را به یاد خدا شروع کن تا همهاش خدایی شوی
🌸روزتان نورانی و پر از رنگ خدا
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_رمیصا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨صمیمیت و صداقت با اعضای خانواده
🌼هرگز چیزی را که بیرون میگفتند، در خانه تغییر نمیدادند؛ به اضافه این که در داخل رسمیت ساقط میشد. بارها شده بود که من وارد اتاقی میشدم و امام مرا نمیدیدند، میدیدم که امام به زانو روی زمین نشستهاند و پسرم علی روی دوششان سوار است. خیلی دلم میخواست از آن صحنهها فیلم یا عکس میگرفتم؛ اما میدانستم امام نمیگذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچهها و مادرم خیلی عجیب بود.
📚ستوده، پابه پای آفتاب، ج۱، ص۸۲؛ به نقل از سید احمد خمینی، فرزند امام.
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 همدلی
✅همدلی که همان هم احساسی با دیگران است تأثیر زیادی در زمینه ارتباط مفید و مؤثر دارد.
🔘همدلی پدر و مادر با فرزندان، برای مراقبت از آنان لازم و ضروری است؛ چون وقتی والدین فرزندان خود را درک میکنند که به طور کامل از شرایط آنان آگاهی داشته باشند. همین سبب خواهد شد توجه و دقت بهتر و بیشتری به هنگام خطر از خود نشان دهند.
🔘فرزندان هم وقتی احساس کنند که والدین آنان را درک میکنند، توجه بیشتری به سخنان آنها دارند و بیشتر گوش به حرف میکنند.
🔘حتّی رابطه همدلانه پدر و مادر با فرزندان سبب میشود، کمتر در مقابل والدین خود لجبازی کنند و حالت تدافعی به خود بگیرند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️کلوچه
🌸اولین روز مهر پریسا دست در دست مادر به سمت مدرسه رفت.با مقنعه صورتی و روپوش مدرسه خیلی ناز شده بود. اما اخمهایش را در هم گره زدن بود.
🍃وقتی وارد حیاط مدرسه شد با اکراه به سمت صف کلاس اول رفت. خانم ناظم بچه ها را با صف منظم به کلاس اول «الف» برد.
🍃 پریسا همراه بچه ها وقتی وارد کلاس شد و روی نیمکت نشست یک مرتبه زد زیر گریه؛ ناظم دستش را گرفت و از کلاس بیرون آورد. مادر دست پریسا را گرفت: «چرا گریه می کنی؟ مگه دوست نداری درس بخونی؟ ببین بچه های کلاس همه آروم نشستن و حرف های خانم معلم را گوش میدن.»
🌺خانم ناظم وقتی دید پریسا از حرف های مادر بلند تر گریه می کند. مادر را مرخص کرد تا برود خانه، شاید بچه زودتر آرام شود ولی پریسا بیقرارتر شد.
☘️ مادر لحظاتی به فکر فرو رفت. با عجله رفت به سمت بوفه مدرسه یک کلوچه نارگیلی خرید. به خانم ناظم گفت: «دخترم هنوز داره گریه می کنه. می تونم چند دقیقه تو راهرو با پریسا حرف بزنم؟ »
☘️وقتی پریسا تو راهرو مادر را دید سر جایش ایستاد. مادر به طرف او رفت. با دستمال کاغذی اشک هایش را پاک کرد: «شب بابا بیاد خونه، بپرسه مدرسه چه خبر بود؟ چکار کردی؟ چی یاد گرفتی؟ میخوای چی بگی؟»
🌸 پریسا یک مرتبه ساکت شد. انگار خجالت کشید. کلوچه را از مادر گرفت و درون جیبش گذاشت.
🍃وقتی در کلاس باز شد پریسا یک جوری دوید و سر جایش نشست که بچه ها همه با هم خندیدند. خانم معلم رو به بچه ها گفت: «برای پریسا طالبی دست بزنید.»
🍃 صدای خنده و دست زدن بچه ها کلاس را پر از شادی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: سردار دلها
سلام به کسی که حضورش، وجودش با بودنش احساس نمیشد. درست مثل پدری مهربان که هر آنچه باعث آسایش و آرامش فرزندانش میباشد، بدون منت فراهم میکند و تا هست، بودنش احساس نمیشود و حضورش رنگی ندارد. وقتی بودنش احساس میشود و ای کاشها زمزمه میشود که دیگر نیست.
و تو ای عزیزترین در چشم خدا و مخلوقاتش، آنقدر خاکی بودی که هیچ احدی تو را نمیشناخت. تا تو بودی همه با خیال راحت در خواب آرام بودیم و نمیدانستیم این آرامش ارمغان چه کسی است. آسایش و آرامش ما مدیون بزرگ مردی بود که با یاران مخلصش شبانه میجنگیدند، با دشمن بیگانه. زمانی از خواب بیدار شدیم که عزیزترین فرشته نجات با پر و بال شکسته به آسمان پرواز کرد. سلام و درود به روح پاک و آسمانیت ای پیامبر قلبها و محبوب دلها، سردار سرافراز🌷🌹
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ صدای زندگی
🍁پاییز را دوست دارم.
🍂از پنجره صبح که میبینمش
چه زیباتر میشود وقتی آسمان دلش ابریست.
زمین خشک را با قطرات اشکش زنده میکند.
دلِ من و تو هم زنده میگردد.
🍂وقتی صدای هوهوی باد را میشنوم که لابهلای برگها میچرخد، صدای زندگی به گوشم میرسد.
دل و جانتان در این صبح پاییزی زنده و پُر امید
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بعد ازدواج بچههات، بهشون سر میزنی؟
🌱با چنان انس و الفتی که بین اعضای خانواده وجود دارد، دوری از محیط خانه برای بچهها واقعا سخت است. دختر که ازدواج میکند، پدر تا میتواند به ملاقاتش میرود که بتواند دوری از خانواده را تحمل کند.
وقتی در قم بودند، هر هفته به من سر میزدند مبادا دل تنگی کنم و از این که مادرم نیست، ناراحت شوم. از لحاظ مادی هم مرا تأمین میکردند و میگفتند: من هستم.
📚الهیه، ص۷۵، به نقل از سیده بتول الهی، فرزند آیت الله الهی
#سیره_علما
#آیتالله_الهی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠غرور مقدس
✅ پدرها غرور دارند، بلکه خیلی بیشتر از این، آنها باید احساس غرور کنند تا بتوانند شأن مردانهشان را حفظ کنند.
🔘 بنابراین اگر قصد کمک به آنها را داریم در هر زمینهی اقتصادی یا عاطفی، باید حواسمان باشد که این غرور از روی خویشتن داری است. مراقب باشیم این غرورشان لطمه نبیند. مراقب غرور مقدسشان باشیم.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍همین محله
🍃کبری چادرش را به کمر بست. دوباره به درخانه نگاهی انداخت. با دست چند مرتبه به در ضربه زد؛اما کسی در را باز نکرد. به اطراف نگاه کرد سوپری محله باز بود.
🌸-سلام، خونه اصغر آقا رو می شناسی؟
☘-سلام علیکم مادر، نه نمی شناسم.
🍃کبری سنجاق قفلی روسری گلگلی اش را زیر چانه محکم کرد. دستش را به قفسه تکیه داد و از مغازه دار خواست اجازه بدهد کمی آنجا بنشیند تا استراحت کند. مرد یک چهار پایه آورد.
🌺_بفرمایید بنشینید.
🍃_خیر از جوونییت ببینی.
☘_شما مال این محله ای؟
🌸_خونه ی ما همین جاست هر چه گشتم، خونه رو پیدا نکردم.
🍃کبری در حالی که سرش را به چپ و راست حرکت می داد دوباره گفت: « خونه ام توی همین کوچه ست. »
☘مرد فروشنده دستی به سر خود کشید: « زنگ بزنین بیان دنبالتون. »
🌺کبری حتی کیف همراهش نبود. شماره ای هم یادش نمیآمد. باچهره ای درهم، سعی کرد اشکهایش بر گونه هایش نریزد.
🍃مرد بیرون رفت. شماره ای گرفت و صحبت کرد. به داخل برگشت. کبری نگاهی به او انداخت. مرد سعی می کرد به چشمان کبری نگاه نکند، دستپاچه شده بود.
☘بعد از ده دقیقه ماشین پلیس مقابل سوپری توقف کرد. مامورخانم از ماشین پیاده شد. کبری در حالی که صدایش می لرزید، گفت: «من که کاری نکردم. »
🌸مامورخانم به او نزدیک شد و آرام دست کبری را گرفت: « نگران نباش مادر برای کمک به شما اومدیم.»
🍃_باور کنین خونه من، همین کوچه ست، نمی تونم پیداش کنم.
☘توجه مامور خانم به وسط کوچه جلب شد. خانمی چادرش را به دندان گرفته بود هراسان به این طرف وآن طرف نگاه میکرد. ازمغازه بیرون آمد دستش را بلند کرد، به آن زن اشاره میکرد که بیا سمت مغازه.
🌺مریم متوجه شد. دوان دوان خود را رساند تا چشمش به کبری افتاد زد زیر گریه : « ننه، خدارو شکر این جایی، دو ساعته دارم کوچه ها رو میگردم. چرا از خونه رفتی بیرون؟ »
🍃مامور خانم به مریم گفت: « بیشتر مراقب باشین. یک آدرس، شماره تلفن، نام ونام خانوادگی در جیب لباس و یا بصورت گردنبد به گردنش بندازین تا این جور مواقع کسانی که میخواند کمک کنن، بدانن با چه شماره ای تماس بگیرن. »
☘مریم صورت ننه کبری را بوسید: «الهی قربونت برم خیلی اذیت شدی بیا بریم خونه.»
🌺_مریم، در زدم تو باز نکردی.
🍃_ببخش ننه جون، حواسم به کار بود، متوجه نشدم.
☘از مامور پلیس و صاحب مغازه تشکر کرد. به سوی خانه که دو کوچه بالاتر بود راه افتادند. مریم یادش افتاد وقتی شش سالش بود یک لحظه دست مادرش را رها کرده بود و توی شلوغی بازار گم شده بود. مادرش در حالی که اشک میریخت، دنبالش میگشت تا جلوی مغازه اسباب بازی پیدایش کرد. با خودش گفت: «وقتی ننه خیلی کار داشت در خانه رو قفل میکرد تا من بیرون نرم. بهتره حبوبات را پاک نکنم، بگذارم برای مادر تا سرگرم کار بشه.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: صاحب الزمان
سلام ای بهترین نویسنده سرنوشت عالم
بیا و با قلم عفو و بخششت بر جمله گناهان ما خطی بکش. ما را از مرداب گناه و عصیان نجات بده. یا صاحب الزمان نفسمان در این مرداب گناه بالا نمیآید و آنچنان در باتلاق معصیت فرو رفتهایم که هیچ کسی نمیتواند نجاتمان دهد. رو به فنا و نابودی هستیم. بسیار شنیدهایم که با لشکری از شهدا و خوبان مخلص میآیی. کاسه صبرمان بر لب آمده. به دعا و نیایش خوبان در سحرگاهان بیا آقا جان یا صاحب الزمان. به اشکهای مطهر و پاک صالحان بیا آقا جان یا صاحب الزمان.🤲🌹
🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ انعکاس زیباییها
☘️ همسرم، نگاه صبحگاهی تو انعکاس زیباییهاست.
💦 تو مثل آب پاک و زلالی، بخشنده و مهربانی
🌸دستان پرتلاش و ترکخوردهات، بوسیدنیست. ای سایه سرم، بهترین و نیکوترین حال را برایت آرزو دارم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
😍خرید سوغاتی
🌹عباس به تقویت تولید ملی اهمیت میداد. از دوره خلبانی آمریکا که برگشت، برای هیچکس سوغاتی نیاورده بود. ساکش را که باز کرد. داخلش قرآن بود و مفاتیح و نهج البلاغه و لوازم معمولی زندگیاش.
🌱حج هم که رفتم، توصیه کرد خودم را با خرید مشغول نکنم. فقط یک چیز برای دل خوش کردن بچهها بیاورم.
📚آسمان؛ بابائی به روایت همسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۴۱ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو مهمونی سرت به چی گرمه؟
🌱اگر در مهمانی هستید دائم سرتان با دیگران گرم نباشد. گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در در شرایطی که رفت و آمد زیاد است و باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند.
💕 این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب می کند و شیرینی خاصی برای او دارد و از مصادیق توجه و درک خاص همسر است که گرمای خوبی به رابطه شما میبخشد.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ شبی ترسناک
🕶آن شب سکوتی بود، پُر از فریاد و صداهای مبهم. یک جفت چشم شیطانی از داخل آئینه او را دید میزد. شرارههای آتش و شیطنت را میدید. صدای نفسهای بُریده بُریده خودش را میشنید. مسیر پُر از تاریکی و بیکسی بود. از شانس بد او پرنده هم پَر نمیزد. وقتی به فرعی و جاده خاکی پیچید، دلش هُری ریخت.
🚘مسیری که به راننده گفته بود، مسیری نبود که میرفت. از ترس زبانش بند آمده بود. در تاریکی، درختهای به قعر آسمان رفته چون شبحی میخواستند او را قورت بدهند. وزش باد از داخل برگها که رَد میشد، صدای هو هوی وحشتناکی را در گوشش طنین میانداخت. أشهد و فاتحه خودش را خواند. صدای حیوانات جنگل دوردست، هم بر ترسهای قبل اضافه شد. باید جیغ میکشد، امّا چه فایده! کسی نبود به فریادش برسد. نگاهی به آسمان کرد، آن هم تیره و تار بود. ماه هم از دید او مخفی شده. جرقه امیدی در دلش روشن شد؛ او خدا را دارد. خدا به فریادش میرسد. زیر لب، صلوات فرستاد و او را صدا زد.
💥از صدای جیغش و تکانهای شانهاش، چشم باز کرد. عرقهای درشت صورتش را پوشانده بود. دستهای علیرضا هنوز روی شانه او بود و با نگرانی به او نگاه میکرد.
🥛لیوان آبی به دست محبوبه داد و گفت: «ببخش. دیشب زیادهروی کردم و عصبانی شدم.»
😱- چه کابوسی میدیدم! خوب شد بیدارم کردی. داشتم از ترس سکته میکردم.
😰- کارد بخورد این شکم. دعوا و قشقرق من به خاطر سوختن غذا، باعث شد کابوس ببینی و اذیت بشی. ببخش بدون اینکه چیزی بخوری خوابیدی.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: میرآفتاب
به: منجی عالم بشریت
✨حالم از خودم گرفته خدا
🍃دوست ندارم اینجوری باشم.
🌹خدایا دلم میخواد برات بندگی کنم.
عبد باشم.
🌿سر به راه باشم.
🌱بشم بندهای که پیش فرشتهها پُزم رو بدی.
🌿خدایا نظرت را ازم برنگردان.
🔹نمازام نماز نیست.
🔹حواس جمع توش نیست.
🔹توجه توش نیست.
🔸خدایا دستم رو بگیر.
🌟خیلی ضعیفم در مقابل جلال و عظمتت، هیچ چیز قابل ارائهای ندارم.
🌻 خدایا اگر الان لحظه مرگم فرا برسد چه کنم؟
با این دستان خالی پر از گناه
❤️یا الله
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
شما هم میتوانید به خداوند، امام زمان و بقیه معصومین علیهمالسلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیطهای مجازیتان منتشر کنید. با نشر نامههایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨موهبت خدایی
🌸چه موهبت بزرگی نصیب شیعه شد. ای شاگرد ممتاز ائمه اطهار علیهمالسلام، نور وجود تو در شهر مدینه تابید.
🌹ای فرزند حسن مجتبی علیه السلام
ای پسر عبدالله، خوش آمدی.
#صبح_طلوع
#حضرت_عبدالعظیم
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨حفظ شخصیت فرزند در همه حال
بعضی اوقات كه ما با هم اختلافی بر سر یك مسأله پیدا میكردیم، امام ناراحت میشدند؛ ولی، حتی لفظ «تو نمیفهمی» را هم در عصبانیت به ما نمیگفتند؛ بلكه میفرمودند: شما متوجه نیستید؛ یعنی تا این حد امام متوجه بودند. در هنگام عصبانیت، لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاق به كار نمیبردند. فقط میفرمودند:«شما متوجه این مسأله نیستید.»
📚برداشتهایی از سیره امامخمینیرحمةاللهعلیه، ج۱، ص۲۳، به نقل از خانم زهرا اشراقی، نوه امام
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زاده بتول
🌹امروز فرزندی از فرزندان امام حسن مجتبی علیهالسلام جهان را نورانی کرد. آری زادهای از نسل بتول به دنیا آمد. مردی بزرگ که از شاگردان برجسته امام جواد و امام هادی علیهماالسلام است.
🌺روز ولادت مردی از نسل حیدر میشود، بهترین روز که خنده بر لبان اهلبیت علیهمالسلام مینشاند. تولدش مدینه را غرق شادی کرده است.
🍃او عبدالعظیم، پسر عبدالله است. زیارتگاهش در شهر ری برابر با زیارت امام جسین علیهالسلام است.
🌸آمده است كه مردی از اهل ری به خدمت حضرت علی بن محمد النقي امام هادی علیه السلام رفت. حضرت پرسيد: كجا بودی؟ او گفت: به زيارت امام حسين علیهالسلام رفته بودم. امام فرمود: اگر قبر عبدالعظيم را كه نزد شما است زيارت میكردی مانند كسی بودی كه امام حسين علیهالسلام را زيارت كرده باشد.
📚شيخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج ۱، ص ۲۴۶
#حضرت_عبدالعظیم
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تفریح
🌸آفتاب نیمه جان پاییزی روی آسفالت خیابان پهن شده بود. برگ های خشک درختان همراه باد میرقصیدند. روی صندلی سبز رنگ پارک به انتظار نشست. صدای بچه ها که در محل بازی جمع بودند، فضای پارک را پر کرده بود.پدر و مادرها کنار تاب و سرسره مراقب بچههایشان بودند.
☘زهرا با چشمانش رفتار آنها را زیر نظر گرفته بود که لیلا از راه رسید: «سلام، چرا تو پارک. مگه خونه نمیشد با هم حرف بزنیم.»
🌺_سلام، مادر جون جلوی بچهها نمیخواستم از باباشون گلایه کنم.
🍃_ چی شده؟ حیدر که برای رفاه شماها همه وقتش تو کارگاهه.
🌸_مادرجون، نگاه کن محل بازی بچهها رو. آخه رسیدگی به کارگاه هم حدی داره. هر کی مشکلی داره، تلفن دست میگیره و از حیدر کمک میخواد. بچه ها نیاز دارن با پدرشون پارک بیان، بازی کنن، نمیشه که همش سرشون تو گوشی، یا جلوی تلویزیون باشه.
☘_خب خودت بچه ها رو بیار پارک تا بازی کنن.
🌺_مادرجون، بچه ها به محبت و توجه پدرشون نیاز دارن. یه روز تو هفته، یه ساعت وقت برای بچه ها بزاره.
☘_حیدر به خدای خودش قول داده، دستش به دهنش برسه، برای کمک به نیازمندان از هیچ کاری کوتاهی نکنه.
🌸پدر حیدر هنگام کار از دار بست افتاده بود. حیدر تنها پسر خانواده، درس و مدرسه را رها می کند و نان آورِخانه میشود. بعد از چند سال شبانه ادامه تحصیل داده با تلاش و کوشش صاحب کارگاه نجاری میشود.
لیلا از گفتگو با مادر حیدر ناامید شد.
🍃_ مادرجون، بریم خونه. شام آماده کردم. حیدر و بچه ها خیلی خوشحال میشن.
🌺_بریم عزیزم. درست میگی باید حیدر وقت بیشتری برای بچهها بزاره. ان شاءالله صحبت میکنم، خانواده در اولویته.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafe
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: مهدیه
به: عبد صالح خدا شهید حاج قاسم
آقا جان سلام
بوسنی، هرزگوین، افغانستان، یمن، سوریه، لبنان، عراق، فلسطین، آفریقا و سایر نقاط جهان هستی از عطر تو لبریز بود.
هرجا ظلم بود با سپاه پر شکوهت، پرچمدار بودی. با کوهی از صبر و اقیانوس بیکرانی از عشق و شجاعتی بیمثال در دل خطر
در نبرد عقل و عشق جانفشانی میکردی.
آه که تو عشق را، مرگ را، صبر را خسته کردی.
آقا جان یتیمانت سرشک غم میبارند، در خلوتشان. این تویی که باز پدرانه با دستانت بر سینههای مجروح از نبودنت مهر میافشانی.
ای عزیز زهرا رفتی و هر بار از دیده باران غم بر رویمان جاریست.
اما خون پاک تو در تمام شریانهای پاک هستی جاری شد و از هر نقطهای نشانی از تو و از صلابتت از غیرتت از حقخواهی و ظلم ستیزیت عیان شده است.
دیری نخواهد پائید تا با لشکری از نور از آسمان فرود آیید و در یاری حجت خداوند امام مهدی علیهالسلام تمامی ظلم به تمامی صبر تو در یک عمر بیداری و مجاهده نابود شود.
و زمین از عطر ایمان تو سرشار شود.
پدرم دستمان را تا آن روز آسمانی، رها نکن.
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#نامه_خاص
#سردار_دلها
#مناجات_با_شهدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ گل شمعدانی
🌺قفل نگاهم هر صبح
به گلدانهای پُر گل شمعدانی باز میشود.
🌸گلهای قرمز، صورتی، نارنجی و سفید
با تمام طراوت و زیباییشان،
شادابی روزی خوش را نوید میدهند.
🌼روزی شاد و زیبا برایتان آرزو دارم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ اهل دعوا کردن بچههات هستی؟
🌹یک بار در دوران طفولیت ما در تابستان، امام در حیاط با مادرم مشغول گل کاشتن بودند. امام با کارد آشپزخانه باغچه را آماده میکردند و مادرم نشا را میکاشتند و خاک میریختند. حدود هشت سالگی ما بود که با بچههای همسایه توی اتاق مشغول بازی بودیم. پشت پنجره رختخواب چیده شده بود. خواهرم یکی از دختر بچهها را محکم نشاند روی رختخواب؛ به طوری که پشت این بچه، خورد به شیشه و شیشه از بالا تا پائین خرد شد و ریخت درست آن جایی که مادرم و امام مشغول کاشتن گلها بودند. ما آماده بودیم برای این که ایشان اعتراض کنند؛ ولی با اینکه دستشان زخمی شد و خون آمد، چیزی به ما نگفتند.
📚 پابه پای آفتاب، ج۱، ص۱۷۵، به نقل از فهیمه (زهرا) مصطفوی، دختر امام
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠خطر عاق والدین
✅ بعضی وقتها ما فکر میکنیم وقتی همسر پدر یا مادر از دنیا میروند، نباید آنها دوباره ازدواج کنند. اما سؤال اینجاست: جرم کسانی که زندهاند چیست؟ زنده ماندن؟
🔘 یعنی ما باعث شویم پدر ومادرمان هر قدر هم سن داشته باشد، باقی عمرش را درتنهایی بگذراند؟! آیا این خودخواهی نیست؟
🔘در این صورت خودمان را از خطر عاق والدین در امان ندانیم.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte