💠غرور مقدس
✅ پدرها غرور دارند، بلکه خیلی بیشتر از این، آنها باید احساس غرور کنند تا بتوانند شأن مردانهشان را حفظ کنند.
🔘 بنابراین اگر قصد کمک به آنها را داریم در هر زمینهی اقتصادی یا عاطفی، باید حواسمان باشد که این غرور از روی خویشتن داری است. مراقب باشیم این غرورشان لطمه نبیند. مراقب غرور مقدسشان باشیم.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍همین محله
🍃کبری چادرش را به کمر بست. دوباره به درخانه نگاهی انداخت. با دست چند مرتبه به در ضربه زد؛اما کسی در را باز نکرد. به اطراف نگاه کرد سوپری محله باز بود.
🌸-سلام، خونه اصغر آقا رو می شناسی؟
☘-سلام علیکم مادر، نه نمی شناسم.
🍃کبری سنجاق قفلی روسری گلگلی اش را زیر چانه محکم کرد. دستش را به قفسه تکیه داد و از مغازه دار خواست اجازه بدهد کمی آنجا بنشیند تا استراحت کند. مرد یک چهار پایه آورد.
🌺_بفرمایید بنشینید.
🍃_خیر از جوونییت ببینی.
☘_شما مال این محله ای؟
🌸_خونه ی ما همین جاست هر چه گشتم، خونه رو پیدا نکردم.
🍃کبری در حالی که سرش را به چپ و راست حرکت می داد دوباره گفت: « خونه ام توی همین کوچه ست. »
☘مرد فروشنده دستی به سر خود کشید: « زنگ بزنین بیان دنبالتون. »
🌺کبری حتی کیف همراهش نبود. شماره ای هم یادش نمیآمد. باچهره ای درهم، سعی کرد اشکهایش بر گونه هایش نریزد.
🍃مرد بیرون رفت. شماره ای گرفت و صحبت کرد. به داخل برگشت. کبری نگاهی به او انداخت. مرد سعی می کرد به چشمان کبری نگاه نکند، دستپاچه شده بود.
☘بعد از ده دقیقه ماشین پلیس مقابل سوپری توقف کرد. مامورخانم از ماشین پیاده شد. کبری در حالی که صدایش می لرزید، گفت: «من که کاری نکردم. »
🌸مامورخانم به او نزدیک شد و آرام دست کبری را گرفت: « نگران نباش مادر برای کمک به شما اومدیم.»
🍃_باور کنین خونه من، همین کوچه ست، نمی تونم پیداش کنم.
☘توجه مامور خانم به وسط کوچه جلب شد. خانمی چادرش را به دندان گرفته بود هراسان به این طرف وآن طرف نگاه میکرد. ازمغازه بیرون آمد دستش را بلند کرد، به آن زن اشاره میکرد که بیا سمت مغازه.
🌺مریم متوجه شد. دوان دوان خود را رساند تا چشمش به کبری افتاد زد زیر گریه : « ننه، خدارو شکر این جایی، دو ساعته دارم کوچه ها رو میگردم. چرا از خونه رفتی بیرون؟ »
🍃مامور خانم به مریم گفت: « بیشتر مراقب باشین. یک آدرس، شماره تلفن، نام ونام خانوادگی در جیب لباس و یا بصورت گردنبد به گردنش بندازین تا این جور مواقع کسانی که میخواند کمک کنن، بدانن با چه شماره ای تماس بگیرن. »
☘مریم صورت ننه کبری را بوسید: «الهی قربونت برم خیلی اذیت شدی بیا بریم خونه.»
🌺_مریم، در زدم تو باز نکردی.
🍃_ببخش ننه جون، حواسم به کار بود، متوجه نشدم.
☘از مامور پلیس و صاحب مغازه تشکر کرد. به سوی خانه که دو کوچه بالاتر بود راه افتادند. مریم یادش افتاد وقتی شش سالش بود یک لحظه دست مادرش را رها کرده بود و توی شلوغی بازار گم شده بود. مادرش در حالی که اشک میریخت، دنبالش میگشت تا جلوی مغازه اسباب بازی پیدایش کرد. با خودش گفت: «وقتی ننه خیلی کار داشت در خانه رو قفل میکرد تا من بیرون نرم. بهتره حبوبات را پاک نکنم، بگذارم برای مادر تا سرگرم کار بشه.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: صاحب الزمان
سلام ای بهترین نویسنده سرنوشت عالم
بیا و با قلم عفو و بخششت بر جمله گناهان ما خطی بکش. ما را از مرداب گناه و عصیان نجات بده. یا صاحب الزمان نفسمان در این مرداب گناه بالا نمیآید و آنچنان در باتلاق معصیت فرو رفتهایم که هیچ کسی نمیتواند نجاتمان دهد. رو به فنا و نابودی هستیم. بسیار شنیدهایم که با لشکری از شهدا و خوبان مخلص میآیی. کاسه صبرمان بر لب آمده. به دعا و نیایش خوبان در سحرگاهان بیا آقا جان یا صاحب الزمان. به اشکهای مطهر و پاک صالحان بیا آقا جان یا صاحب الزمان.🤲🌹
🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦⚡️🌦
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
ارتباط با ادمین: @taghatoae
ادمین تبادل: @tajil0313
🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️ انعکاس زیباییها
☘️ همسرم، نگاه صبحگاهی تو انعکاس زیباییهاست.
💦 تو مثل آب پاک و زلالی، بخشنده و مهربانی
🌸دستان پرتلاش و ترکخوردهات، بوسیدنیست. ای سایه سرم، بهترین و نیکوترین حال را برایت آرزو دارم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
😍خرید سوغاتی
🌹عباس به تقویت تولید ملی اهمیت میداد. از دوره خلبانی آمریکا که برگشت، برای هیچکس سوغاتی نیاورده بود. ساکش را که باز کرد. داخلش قرآن بود و مفاتیح و نهج البلاغه و لوازم معمولی زندگیاش.
🌱حج هم که رفتم، توصیه کرد خودم را با خرید مشغول نکنم. فقط یک چیز برای دل خوش کردن بچهها بیاورم.
📚آسمان؛ بابائی به روایت همسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحات ۴۱ و ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو مهمونی سرت به چی گرمه؟
🌱اگر در مهمانی هستید دائم سرتان با دیگران گرم نباشد. گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در در شرایطی که رفت و آمد زیاد است و باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند.
💕 این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب می کند و شیرینی خاصی برای او دارد و از مصادیق توجه و درک خاص همسر است که گرمای خوبی به رابطه شما میبخشد.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ شبی ترسناک
🕶آن شب سکوتی بود، پُر از فریاد و صداهای مبهم. یک جفت چشم شیطانی از داخل آئینه او را دید میزد. شرارههای آتش و شیطنت را میدید. صدای نفسهای بُریده بُریده خودش را میشنید. مسیر پُر از تاریکی و بیکسی بود. از شانس بد او پرنده هم پَر نمیزد. وقتی به فرعی و جاده خاکی پیچید، دلش هُری ریخت.
🚘مسیری که به راننده گفته بود، مسیری نبود که میرفت. از ترس زبانش بند آمده بود. در تاریکی، درختهای به قعر آسمان رفته چون شبحی میخواستند او را قورت بدهند. وزش باد از داخل برگها که رَد میشد، صدای هو هوی وحشتناکی را در گوشش طنین میانداخت. أشهد و فاتحه خودش را خواند. صدای حیوانات جنگل دوردست، هم بر ترسهای قبل اضافه شد. باید جیغ میکشد، امّا چه فایده! کسی نبود به فریادش برسد. نگاهی به آسمان کرد، آن هم تیره و تار بود. ماه هم از دید او مخفی شده. جرقه امیدی در دلش روشن شد؛ او خدا را دارد. خدا به فریادش میرسد. زیر لب، صلوات فرستاد و او را صدا زد.
💥از صدای جیغش و تکانهای شانهاش، چشم باز کرد. عرقهای درشت صورتش را پوشانده بود. دستهای علیرضا هنوز روی شانه او بود و با نگرانی به او نگاه میکرد.
🥛لیوان آبی به دست محبوبه داد و گفت: «ببخش. دیشب زیادهروی کردم و عصبانی شدم.»
😱- چه کابوسی میدیدم! خوب شد بیدارم کردی. داشتم از ترس سکته میکردم.
😰- کارد بخورد این شکم. دعوا و قشقرق من به خاطر سوختن غذا، باعث شد کابوس ببینی و اذیت بشی. ببخش بدون اینکه چیزی بخوری خوابیدی.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: میرآفتاب
به: منجی عالم بشریت
✨حالم از خودم گرفته خدا
🍃دوست ندارم اینجوری باشم.
🌹خدایا دلم میخواد برات بندگی کنم.
عبد باشم.
🌿سر به راه باشم.
🌱بشم بندهای که پیش فرشتهها پُزم رو بدی.
🌿خدایا نظرت را ازم برنگردان.
🔹نمازام نماز نیست.
🔹حواس جمع توش نیست.
🔹توجه توش نیست.
🔸خدایا دستم رو بگیر.
🌟خیلی ضعیفم در مقابل جلال و عظمتت، هیچ چیز قابل ارائهای ندارم.
🌻 خدایا اگر الان لحظه مرگم فرا برسد چه کنم؟
با این دستان خالی پر از گناه
❤️یا الله
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
شما هم میتوانید به خداوند، امام زمان و بقیه معصومین علیهمالسلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در محیطهای مجازیتان منتشر کنید. با نشر نامههایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨موهبت خدایی
🌸چه موهبت بزرگی نصیب شیعه شد. ای شاگرد ممتاز ائمه اطهار علیهمالسلام، نور وجود تو در شهر مدینه تابید.
🌹ای فرزند حسن مجتبی علیه السلام
ای پسر عبدالله، خوش آمدی.
#صبح_طلوع
#حضرت_عبدالعظیم
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨حفظ شخصیت فرزند در همه حال
بعضی اوقات كه ما با هم اختلافی بر سر یك مسأله پیدا میكردیم، امام ناراحت میشدند؛ ولی، حتی لفظ «تو نمیفهمی» را هم در عصبانیت به ما نمیگفتند؛ بلكه میفرمودند: شما متوجه نیستید؛ یعنی تا این حد امام متوجه بودند. در هنگام عصبانیت، لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاق به كار نمیبردند. فقط میفرمودند:«شما متوجه این مسأله نیستید.»
📚برداشتهایی از سیره امامخمینیرحمةاللهعلیه، ج۱، ص۲۳، به نقل از خانم زهرا اشراقی، نوه امام
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زاده بتول
🌹امروز فرزندی از فرزندان امام حسن مجتبی علیهالسلام جهان را نورانی کرد. آری زادهای از نسل بتول به دنیا آمد. مردی بزرگ که از شاگردان برجسته امام جواد و امام هادی علیهماالسلام است.
🌺روز ولادت مردی از نسل حیدر میشود، بهترین روز که خنده بر لبان اهلبیت علیهمالسلام مینشاند. تولدش مدینه را غرق شادی کرده است.
🍃او عبدالعظیم، پسر عبدالله است. زیارتگاهش در شهر ری برابر با زیارت امام جسین علیهالسلام است.
🌸آمده است كه مردی از اهل ری به خدمت حضرت علی بن محمد النقي امام هادی علیه السلام رفت. حضرت پرسيد: كجا بودی؟ او گفت: به زيارت امام حسين علیهالسلام رفته بودم. امام فرمود: اگر قبر عبدالعظيم را كه نزد شما است زيارت میكردی مانند كسی بودی كه امام حسين علیهالسلام را زيارت كرده باشد.
📚شيخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج ۱، ص ۲۴۶
#حضرت_عبدالعظیم
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تفریح
🌸آفتاب نیمه جان پاییزی روی آسفالت خیابان پهن شده بود. برگ های خشک درختان همراه باد میرقصیدند. روی صندلی سبز رنگ پارک به انتظار نشست. صدای بچه ها که در محل بازی جمع بودند، فضای پارک را پر کرده بود.پدر و مادرها کنار تاب و سرسره مراقب بچههایشان بودند.
☘زهرا با چشمانش رفتار آنها را زیر نظر گرفته بود که لیلا از راه رسید: «سلام، چرا تو پارک. مگه خونه نمیشد با هم حرف بزنیم.»
🌺_سلام، مادر جون جلوی بچهها نمیخواستم از باباشون گلایه کنم.
🍃_ چی شده؟ حیدر که برای رفاه شماها همه وقتش تو کارگاهه.
🌸_مادرجون، نگاه کن محل بازی بچهها رو. آخه رسیدگی به کارگاه هم حدی داره. هر کی مشکلی داره، تلفن دست میگیره و از حیدر کمک میخواد. بچه ها نیاز دارن با پدرشون پارک بیان، بازی کنن، نمیشه که همش سرشون تو گوشی، یا جلوی تلویزیون باشه.
☘_خب خودت بچه ها رو بیار پارک تا بازی کنن.
🌺_مادرجون، بچه ها به محبت و توجه پدرشون نیاز دارن. یه روز تو هفته، یه ساعت وقت برای بچه ها بزاره.
☘_حیدر به خدای خودش قول داده، دستش به دهنش برسه، برای کمک به نیازمندان از هیچ کاری کوتاهی نکنه.
🌸پدر حیدر هنگام کار از دار بست افتاده بود. حیدر تنها پسر خانواده، درس و مدرسه را رها می کند و نان آورِخانه میشود. بعد از چند سال شبانه ادامه تحصیل داده با تلاش و کوشش صاحب کارگاه نجاری میشود.
لیلا از گفتگو با مادر حیدر ناامید شد.
🍃_ مادرجون، بریم خونه. شام آماده کردم. حیدر و بچه ها خیلی خوشحال میشن.
🌺_بریم عزیزم. درست میگی باید حیدر وقت بیشتری برای بچهها بزاره. ان شاءالله صحبت میکنم، خانواده در اولویته.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafe