#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍سقوط
✊میخوای دلت قُرص باشه!
پاتو بذار یه جای محکم😉؛
جایی که ته دره سقوط نکنی.
مواظب باش وارد تیم شیطون😈 نشی.
🌱در تیم خدا باش!
✨" يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصَارَ اللَّهِ "؛
ای کسانی که ایمان آوردهاید! یاوران خدا باشید.
📖سوره صف، آیه۱۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دعای کمــیل کودکانه
🍃وحید از همان سنین نوجوانی با دعا مأنوس بود. شب جمعهای خانهشان پر از مهمان بود. وحید خواهرانش را به زیرزمین خانه برد. نوار دعای کمیل را داخل ضبط گذاشت. گفت: «بیایید دعای کمیل بخوانیم.»
☘️صدای گریهاش که بلند شد، خواهرها هم شروع کردند به گریه. دعای کمیل کودکانه.
بعدها که وارد دانشگاه شد؛ اولین دعای کمیل دانشگاه فردوسی مشهد را، او به راه انداخت.
📚 دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۵ و ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_دیالمه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍کلام عشق
💢هیچ گاه دیر نیست از امروز شروع کنیم!
🌱با لقبهای جدید و قشنگ، آقای مهربونم😊، عزیزم و ...
و همچنین بانوی قشنگم🥰، نفسم و ... یکدیگر را صدا بزنیم.
همیشه در زندگی مشترک 💑تنوع لازم است. شاید برای بار اول و دوم سبب تعجب شود و حتی از خجالت سوخاری شوید😁 اما بعد برای یکدیگر دلنشین خواهد شد.
💡در بیان احساسات خود خلاق باشیم و خجالت نکشیم، عشق 💞را بر زبان جاری کنیم. زن و شوهر با اینگونه رفتارها به هم میفهمانند که حضورشان برای همدیگر مهم است.
🌹زبانی قویتر از محبت وجود ندارد، عشق را با کلمات زیبا و لحنی دلنشین ابراز کنیم.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️خدا بزرگِ
🍃یک ماه است که سعید را از کارخانه اخراج کردهاند. صبح تا شب دنبال کار میگردد و خسته به خانه میآید. چایی را درون سینی گذاشتم و با شیرینی که خودم آنها را درست کرده بودم، کنارش نشستم: «خسته نباشی آقا.»
🍂_سلامت باشی. چه خستگی؟ کار که پیدا نمیشه هر چی میگردم.
✨_ خدا بزرگِ، پیدا میشه.
☘️سعید آهی کشید، گفت: «نمیدونم ریحانه جان چیکار کنم؟ سوگند چند وقت دیگه میره مدرسه پول میخواد برا ثبت نام.
💫سکوت کردم. راست می گفت. سعید شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت: «چه خوشمزه است.»
🌺_ کار خودمه... ببین سعید جان میگم من که شیرینی خوب بلدم اجازه میدی برم شیرینی پزی سادات خانم.
🍃سعید نیم نگاهی به من انداخت: «هنوز بی غیرت نشدم که زنم بره کار کنه.»
💫دستش را گرفتم: «نه عزیز دلم شما تاج سرمی بیغیرت چیه؟ این طوری کنار هم کار میکنیم شیرینی پزی سادات خانم هم که خودت میدونی همه زن هستن. خود سادات خانم هم آدم مقیدیه.»
🍃 کمی سکوت کردم و بعد گفتم: «راستی دنبال یه پیک موتوری هم هستن که سفارشات ببر نظرت چیه؟ تو که موتور هم داری.»
🌾سعید کمی فکر کرد: « جدا حتما در مورد من باهاشون حرف بزن.»
☘️_حتما عزیزم، فقط من چی اگه بگی نه میگم باشه نمیرم.
🍃آنقدر با لبخند نگاهش کردم تا بالاخره راضی شد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_سرداردلها
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍بهترین میزبان
🎆من و تو هر روز توی یه مهمونیه بزرگیم!
🌱میزبان من و تو، همون کسی هست که به ما از هرکس، حتیخودمون مهربونتره!
🤔در عجبم از این آدمیزاد که چطوری حُرمت میزبان رو میشکنه؟!
✨" وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِين "
‹ که تـو بهترین مهمان نوازی...›
📖سورهمومنون، آیه۲۹.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨کار فرهنگی و دعا
🍃محمدرضا مسئول تبلیغات انجمن اسلامی دبیرستان هاتف بود. اصرار داشت که در کنار کار عقیدتی، باید مراسم دعا هم داشته باشیم. از مدیر مجوزش را گرفت.
☘️دوستانش موافق نبودند. می گفتند: «اگر استقبال نشود، برای نیروهای انقلابی مدرسه بد میشود. اما او اصرار داشت. در اولین دعای کمیلش ۵۰ نفر دانش آموز را پای دعای کمیل نشاند.»
🌾بعد از چند جلسه همسایه ها تقاضا کردند که آنها هم بتوانند در مراسم شرکت کنند. شب ها جمعه در مدرسه باز بود. به روی همه.
📚 یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۹ و ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍سکانس انتخابی
💧تشنه وارد آشپزخانه میشود. لیوان را زیر شیر آب میگیرد تا پُر شود.
هولهولکی آب میخورد. عجله دارد که زودتر ماشینبازی را ادامه دهد. لیوان را لبهی اُپن میگذارد. صدای شکستن لیوان و پخش شدن تکههای شیشه کف آشپزخانه سکوت خانه را میشکند.
🎥سکانس اول:
مادر با عجله خود را به آشپزخانه میرساند. نگاه غضبآلودی به کودک میکند. سرش داد میزند: «بچه حواستو جمع کن! نگاه کن آشپزخونه رو به چه روزی انداختی؟! واسهی من آبغوره نگیر! برو بیرون جارو کنم. مواظب باش پاتو زخمی نکنی.»
🎞سکانس دوم:
مادر با عجله خود را به آشپزخانه میرساند. رنگ صورتش پریده و با نگرانی به سرتاپای کودک نگاه میکند. او را در آغوش میگیرد و میگوید: «فدا سرت عزیزم. ببینم شیشه دست و پاتو نبُریده برم واست چسبزخم بیارم؟ مواظب باش پاتو روشون نذاری تا بیام جارو کنم.»
🧂تلنگر نمکی: حتما و قطعا لیوان جهیزیه از روح و روان بچه مهمتر نیست!
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️معجزهی شیرین
🍃آسمان هم دهان باز کرده بود و به حال زار من گریه میکرد. چطور منِ مادر با دست خود داشتم بچههایم را به سمت قتلگاه میبردم؟!
☘️باورم نمیشد که من همان فرشته سابق باشم. کِی اینهمه تغییر کردم که خودم متوجه نشدم. من همان کسی هستم ابتدای زندگی با سعید صحبت کردم که بچه زیاد میخواهم. سعید اما دو تا را کافی میدانست. با همهی این حرفها، با دل من راه میآمد.
🌾همان ابتدای زندگی رفتم دکتر متخصص زنان، برای شروع بارداری چکاب دادم.
خانم دکتر وقتی نتیجه آزمایشها را دید، گفت: «تنبلی تخمدان داری! برای باردارشدن شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و شاید به طور طبیعی باردار نشی.»
🍃هالهای از غم وجودم را فرا گرفت. وقتی به سعید گفتم به من دلداری داد. در کمال ناباروری خیلی زود باردار شدم. شادی کنج قلبم آشیانه کرد. اولین نوه از سمت خودم و همسرم برای خانوادهها بود.
🌺همه را سورپرایز کردیم و گفتیم باردارم.
سه ماهگی رفتم برای غربالگری اول. دکتر دستگاه را روی شکمم گذاشت. مانیتور، جنین را کوچک نشان میداد. دکتر مدام دستگاه را اینطرف و آنطرف کرد. بعد گفتند: «بچه قلبش ایست کرده و رشدش متوقف شده است.» خبر مثل پُتک روی سرم آوار شد.
خودم را باخته بودم. سعید با حرفهایش کمک کرد تا خودم را یواشیواش جمع کنم.
🌾بعد از گذشت سه ماه، دوباره اقدام به بچهدارشدن کردیم. دکتر گفتند: «احتمالش زیاده مثل قبل بشه.» من اما چلهی زیارت عاشورا برداشتم. خیلی زود باردار شدم. روز سونوگرافی فرا رسید. ضربان قلبم شدت گرفت.
☘️دکتر سونوگرافی با صدای بلند به منشی گفتند: «بزن بارداری دوقلو.» چی میشنیدم؟! دوقلو آن هم وقتی که من تنبلی تخمدان دارم!
پرده اشک جلوی دیدم را گرفت. خدا معجزهاش را به من نشان داد. یک معجزهی شیرین.
🍃پسرها به دنیا آمدند. عاشق آنها بودم. دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. مدام با همسرم کَلکَل میکردم. خسته و کسل بودم. حالا بچهها دو ساله هستند. فهمیدم دوباره باردارم آنهم دوقلو.
🍂دچار شُک شدم. لبهایم خشک شد. داغی بدنم را فراگرفت. به فکر سقط جنین افتادم.
سرچ کوتاهی در اینترنت کردم. خیلی راحت پیدا شد. نوبت گرفتم. باورم نمیشود که دارد جزو دسته قاتلین، اسمم ثبت میشود.
☘️حس مادرانه وجودم را فرا گرفته است. نه من نمیتوانم چنین ظلمی را در حق پارههای جگرم انجام دهم. من مادرم. مادری با تمام محبتهایش. راهم را به طرف امامزاده محمدبنموسی کج میکنم. دستهایم را در شبکههای نقرهای آن قلاب میکنم. صورتم را روی آن میگذارم. بغضم میترکد. دست روی برآمدگی شکمم میکشم. آهسته میگویم: ببخشید یه لحظه خودخواه شدم.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
🌈چادری رنگارنگ
💫ماه آذر از راه رسید؛
تا روی لبهای پاییز
انارهای سرخ بگذارد.
🍂آمدن آخرین ماه پاییز
وقت جمع آوری خرمن است،
خرمنهای رنگارنگ کشاورزان.
✨آذر ماه چادری از برگهای رنگین بر سرانداخته،
تا خود را به دست یلدا بسپارد.
🤲لطافت رنگها و آذوقه زمستان پر برکت باد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شهردار بدهکار
🍃مهدی در طی زمانی که شهردار ارومیه بود یک ریال هم حقوق نگرفت. با من که مسئول اعتبارات شهرداری بودم، هماهنگ کرده بود که به هر نیازمندی که امضایش پای نامه او بود، مبلغ مذکور را بدهم.
🌾مینوشت: «امور مالی! لطفا مبلغ فوق از حقوق این جانب به ایشان پرداخت شود.»
وقتی که از شهرداری رفت سپاه، سی هزار تومان بابت همین امضاها به شهرداری بدهکار بود.
💫یک روز گفتم: «اگر اجازه بدهی حقوقت را حساب کنیم تا بروی از شهرداری بگیری.»
گفت: «نه لازم نیست. من حقوقم را گرفتهام.» منظورش همان حقوق ماهی ۷۰۰ تومان سپاه بود.
راوی: علی عبد العلی زاده
📚 نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، صفحه ۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍گوش به زنگ محبت
🍁پدر و مادرها وقتی پیر میشوند، بیشتر از اینکه چشمشان به دست و یا جیب فرزندانشان باشد، گوششان به دهان و زبان آنهاست.
🌻اینکه چه موقع جملهی محبتآمیز از آنها میشنوند و مدام حرکات فرزندانشان را زیر ذرهبین 🔍قرار میدهند که چه موقع محبتی از آنها بروز میکند.
🤲مادری برای فرزندش دعا میکرد که خورد و خوراکش را مرتب و طبق برنامهی روزانه برایش خرید میکند و از دم در تحویلداده و میرود. هروقت هم خودش وقت نمیکند به شاگردش میسپارد که این کار را انجام دهد.
🌱در آخر صحبتهایش وقتی اشکهایش جاریشد فهمیدم آدمها هرچه سالمندتر میشوند روحشان بیشتر از جسمشان به رسیدگی نیازمند میشود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️دعای مادر
🍃نسترن با سن کم و جثه کوچکش پرستار مادر بیمارش بود. دیروز شنید که مادر هوس آش رشته کرده است. تصمیم گرفت برایش آش درست کند.
☘️از خواب برخاست، ساعت گوشیاش را نگاه کرد. ساعت نزدیکیهای پنج صبح را نشان می داد. چشمانش را مالید، به آشپزخانه رفت. بساط آش رشته را آماده کرد. قابلمه را بر روی اجاق گاز گذاشت. در دلش رخت می شستند، نگرانی از سر تاپایش می بارید؛ افکاری که هر لحظه به او هجوم می آوردند، امانش را بریده بود: «آش رشتهام شبیه آش مامان میشه؟ چیزی را نباید جا بیندازم.»
💫خسته و کوفته شده بود و دوست داشت، با کسی در مورد غم هایش صحبت کند؛ اما در آن وقت کسی نبود، تنها راه چاره اش را خدایش می دانست.
🎋مادرش که بیمار و در رختخواب بود، چشمانش را باز کرد، نگاهی به دختر لاغر و نحیف و دستان کوچکش انداخت که سعی داشت، رشته ی آش را به زحمت داخل قابلمه بریزد، نسترن هنگامی که آش رشته را داخل قابلمه ریخت و مشغول هم زدن بود، صدایی به گوشش خورد از آشپزخانه بیرون آمد.
🌾 مادرش را دید که لبخند زنان و زمزمه کنان چیزی آهسته می گفت. نسترن که متوجه سخنان مادرش نبود، به سراغش رفت و گفت:
«چیزی شده؟ جایت درد می کنه؟ چیزی می خوای؟ »
✨_نه داشتم برای عاقبت به خیریات دعا می کردم.
🍃نسترن خوشحال شد که مادر دعا گوی او و به یادش است.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir