✍محبت را قطع نکنید
⚡️اگر کودکتان برخلاف قوانینی که قبلا به او یادآوری کردید کاری انجام داد، از گفتن " کارت خیلی زشت بود دیگه دوست ندارم" خودداری کنید. 🚫
💡به کودک یاد دهید که از رفتار او ناراحت هستید اما محبت خود را به او هرگز❌ قطع نکنید
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_سوم
⚡️سپیده مثل همیشه عجولانه وسط حرف خواهرش پرید و با لحنی که شوخی و جدیاش معلوم نبود، گفت: «دیووونه! ... بقیه رو نمیدونم ولی من حتی بیشتر از مریم دوستت دارم ...»
و خاطرهای از ذهنش گذشت. خود را جمع و جور کرد و ادامهداد؛ «وااای اگه مریم کوچولو بفهمه با همون دندونای نصفه و موشخوردهش پوستمو میکنه.»
😂هر دو با این حرف سپیده زدند زیر خنده. سایه بعد از مدتها داشت میخندید و این برای سپیده زیباترین صحنهی روزهای اخیر بود.
با صدای جیرجیر در، هر دو به سمت در برگشتند. هیکل درشت قاسم چارچوب در را گرفتهبود. از قیافهی گرفتهاش میشد حال دلش را فهمید. با دیدن او خنده مثل پرندهای که با احساس خطر، از لانهاش بپرد، از صورت و لبهای سایه پرید.
🚪چهرهی تکیدهی پدر، او را شوکه کردهبود. پدر در این مدت خیلی پیر شدهبود. چشمهایش گود افتاده، چروکهای دور چشمش بیشتر و خط خندهاش عمیقتر شدهبود.
بیاختیار سرش را پایین انداخت و خود را پشت سپیده کشاند تا کمتر در دید پدر باشد. قاسم چشم به زمین دوختهبود. یکی از دستانش را مشت کرده و دست دیگرش را به چارچوب در تکیه دادهبود. با عصبانیت، از پشت سبیلهای ضخیمش با صدایی که انگار از ته گلویش بیرون میآمد، گفت: «انگاری فقط پیش من که هستین خندهتون نمیاد ...»
☘سایه همچنان سرش پایین بود و چشمهایش را از گلهای قالی نمیگرفت و انگشتهای پاهایش را روی هم سوار و پیاده میکرد.
سپیده با شیطنت، در حالی که ادای تته پته کردن را درمیآورد رو به پدر کرد و دستهایش را به هم کوبید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با بیخیالی گفت: «قربونت برم باباجون! من شمردم دقیقاً بیست و پنج روزه که درِ این اتاق رو نزدین ... من که دارم ذوقمرگ میشم ... تو چی سایه؟!»
فکر پولهای بیزبانی که سایه با تهدید و تُخسبازی از پدر میگرفت و به گفتهی خودش برای روز مبادا پسانداز میکرد، اجازه نمیداد مستقیم به چشمهای پدر نگاهکند.
💦با سقلمهی سپیده از جا پرید و قطرهای اشکی بر روی پایش افتاد. سپیده خم شده و دهانش را به گوش سایه نزدیک کرد؛ «اگه من جای تو بودم نمیذاشتم بابا دست خالی از اتاق بره بیرون.»
وقتی دید سایه هاج و واج نگاهش میکند با لبهای نازکش ادای بوسه درآورد و بدون اینکه پدر متوجه شود دستش را کشید و ول کرد و با چشم و ابرو او را به طرف پدر هدایت کرد.
📿بیرون اتاق، صدیقه با دلهره ایستادهبود و تند تند ذکر میگفت و نگران بود که باز دعوایی اتفاق بیفتد.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠«...و بالوالدین احسانا...»؛ «و به پدر و مادر نیکی کنید...»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم میراحمدیان نوشته: «چالش شما خیال مرا به پرواز درآورد به سالهایی که هجده ساله بودم، برای ادامه تحصیل به شهری دور از وطن کوچ کردم.
یادش بخیر دوران درس و خوابگاه و دوستیهای شیرین. یکی از اساتید ما عادت داشت، قبل از شروع درس یک نکتهی اخلاقی بگوید. یک روز در مورد مقام پدر و احترام به او حرف زد. آخرین حرفی که گفت، در ذهنم ماند و بعد از سالها پژواک آن هنوز هم به گوشم میرسد.
استاد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه پدراتون زندهن، در اولین فرصت دستشونو ببوسید. توی دلم گفتم: «آخه چهجوری؟! خجالت میکشم. اونوقت میگن داره خودشو لوس میکنه!»
با خودم قرار گذاشتم برای یکبار هم شده ببوسم، تا این طلسم شکسته شود. بعد ششماه دوری از خانواده، راهی وطن شدم.
وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، سوار تاکسی شدم. زنگ خانه را که زدم، مادر آن را باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. قربان صدقههای او همهی اعضای خانه را به سمت در کشاند. چشمم به پدر افتاد. لبخند به لب، ما را نگاه میکرد. ساک و کولهام را روی زمین رها کردم و خودم را به او رساندم. کمی در آغوش او به صدای قلب مهربانش گوش دادم.
بعد خودم را عقب کشیده، دست زبر و چروکیدهی او را با دستهایم گرفته و سرم را خم کردم، لبهایم را روی آن گذاشته و بر آن گلِ بوسه کاشتم. شادی در تمام رگهایم جاری شد. چشمان پدر برق میزد. دو طرف سرم را با دو دست گرفت. بوسه بر پیشانیام زد.
خواهرها و برادرهایم هاجواج نگاهم میکردند. بماند بعد از آن تیکهپراکنیها شروع شد. از آن به بعد بارها دست پدر را بوسیدم؛ ولی هیچکدام به شیرینی و قشنگی آن روز نشد.
برای سلامتی پدران دلسوز و روح پدران آسمانی صلواتی تقدیم میکنیم.»
🌺ای نام زیبایت همیشه اعتبارم
خدمت به تو در همه حال
ای پدرجان! هست افتخارم
*سوره اسراء، آیه ۲۳
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍آرایشی ناپسند
🔥کار زشت و جنایت شرم آور بتپرستان؛
این گونه بود که عمل خرافی را کاری پسندیده تصور میکردند و کشتن بچههای خود را یک نوع افتخار و یا عبادت میدانستند.
☄بينش خرافى باعث میشود انسانی فرزندش را پاى افکار پوچ خود قربانى كند و حتی عمل مجرمانهاش را توجيه نماید تا وجدانش آرام گیرد.
✨خداوند متعال در سوره انعام آیه ۱۳۷ میفرماید: «وَكَذَٰلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلَادِهِمْ شُرَكَاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَلِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ ۖ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ.»؛ «و اين گونه براى بسيارى از مشركان، بتانشان كشتن فرزندانشان را آراستند، تا هلاكشان كنند و دينشان را بر آنان مشتبه سازند؛ و اگر خدا مىخواست چنين نمىكردند. پس ايشان را با آنچه به دروغ مىسازند رها كن.»
☀️پندانه: توجیه گناه و آراستن زشتیها از عوامل سقوط انسان است؛ همچون سقط جنین.
#تلنگر
#قرآنی
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✨دغدغههای شهید مصطفی احمدی روشن
🍃 اردوی جنوب رفته بودیم. همه بچه ها داخل سوله خواب بودند ولی مصطفی داشت سؤال پیچم میکرد.
🌾از اول اردو بند کرده بود که الان وظیفه ما چیست؟ چطور میشود فضای جنگ را در زندگی الانمان بیاوریم و مثل همان موقع زندگی کنیم؟ اصلاً آن موقع شما چه کار میکردید؟ بچههای شما چه کار میکردند که شهید می شدند؟
☘من خوابم گرفته بود ولی مصطفی ول کن نبود. خیلی دغدغه داشت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_احمدیروشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شکلگیری شخصیت کودک
🌱سلامت روحی کودک و نوجوان ارتباط مستقیمی با خانواده دارد. رابطهی خوب والدین با فرزند؛ باعث میشود از همان دوران کودکی شخصیت فردی و اجتماعی او شکل بگیرد.
⭕️ اغلب مشکلات دوران نوجوانی یا جوانی میان والدین و فرزند، به ارتباط آنها در سالهای اولیه کودکی برمیگردد.
💡پندانه: از همان سنین کودکی رابطهای صمیمانه و عاطفی 💞با فرزندان بر قرار کنید تا آنها در مسیر موفقیت قرار بگیرند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_چهارم
🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید میشد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریدهبریده شروع به حرفزدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...»
و دیگر نتوانست ادامهدهد و بیاختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. هایهای گریههایش اشک همه را درآوردهبود.
💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لبهای دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانهی اینکه چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کردهبود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک میریخت و شانههایش میلرزید، به زحمت خم شد و با دستهای درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت.
🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغلکرده، بوسیده و نوازشش کردهاست و اینگونه خود را شرمندهی بچههایش میدانست.
آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط میتوانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشکهای او را پاک کند.
💦سپیده میدانست هیچکس تحمل دیدن اشکهای پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنهی دردناک، در حالی که دماغش را بالا میکشید، بیفکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل میخوام ...»
🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشدهبود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه را فرو داده، دنبالهی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانهای که به حرفهای بزرگ عادت کردهبود گفت: «منم میخواام، مثل اینکه من ته تغاریتونم ها !»
😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لبهای صدیقه نیفتادهبود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دستهایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همهچی داره ختم بخیر میشه»
سپس رو به قاسم کرده و سعی میکرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود: «بندهای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم راشدی نیا نوشته: «من بوسیدن دست پدر رو خیلی انجام میدم. البته زمانی که پدرم حالشون خوب بود، همیشه صورتشون رو میبوسیدم و خداحافظی میکردم. هر موقع که میخواستم، بیرون بروم پدرم یه جورایی آماده بود تا مرا ببوسد برا خداحافظی😉ولی الان چند ساله که مریضه، بعضی مواقع فراموش میکنه، اما برا من فرقی نداره باز هم همون کار رو انجام میدم حتی خیلی بیشتر از قبل مثلا بعد دادن غذاش صورتش یا پیشانیش رو میبوسم یا در حین دادن غذایش هم، چندین بار دستش رو میبوسم و از زمانی که خونه مامانم میرم و برمیگردم چندین بار میگم بابا و مامان خیلی دوستون دارم. به آبجیم میگم میدونی چی شده؟ میگه: «چی؟» میگم: «خیلی دوست دارم.😀» هر بار یه مدلی یا میگم: «میدونی چی افتاد؟ میگه نه. میگم مهرتون. میگن کجا؟! میگم تو دلم» و کلی خنده رو لبهاشون میشینه؛ پدرم مریضه و همیشه خونهست این جوری حرف میزنم تا بخنده.😀
انشاءالله خداوند منان تمام مریضها رو شفا بده و همچنین پدرم. التماس دعا.»
🌺خدایا!
یاریم کن تا به والدینم؛
همچون مادری دلسوز نیکی کنم.
*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍ضرر بی ضرر
🎡همیشه مدار زندگی بر یک روال نیست، گاهی هم پر از پیچ و خم میشه که در این جور مواقع بعضی از افراد به جای این که صبوری کنند یا راه حلی برای این مسئله پیدا کنند، دچار تنش💥 های جسمی و روحی میشن.
⚡️ تنشهایی که علاوه بر خودشون، سوهان روح بقیه هم میشن. همین مسئله سبب میشه که به مشکلات قبلی این مسئله هم اضافه بشه.
💡پس برای جلوگیری از مسائل و مشکلات بعدی و در تنگنا قرار ندارن خودمون و بقیه، راهحلهای موضوع رو لیست و بررسی کنیم.
❌ ضرر رساندن به خودمون و دیگران ممنوعه.
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند: «لا ضَرَرَ وَلا ضِرارَ.؛ زیانرساندن به خود و به دیگران ممنوع است. »
📚کافی، ج ۵، ص ۲۹۲
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨بالاترین قویهی محرکه
🍃بچهها از اين همه جابهجايي خسته بودند. من هم از دست بالاييها خيلي عصباني بودم. به حسن گفتم: «ديگر از جایمان تکان نمیخوریم، هرچه ميشود، بشود. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»
🌾حسن خيلي شمرده گفت: «بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است كه بر زمين ميريزد.»
گفتم: «خسته شديم، قوهي محركه ميخوايم.» دوباره گفت: «قوهي محركه خون شهيد است.»
📚کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۵
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍راز زوجهای موفق
💡یکی از اصول مهم در زندگی مشترک، تداوم زندگی شیرین و عاشقانه است.
🌱اغلب زوجهای موفق خودشان را درگیر مسائل کوچک نمیکنند، زیرا میدانند تنها کسی که تا آخر عمر در کنارش و با او زندگی میکند، همسرش است.
🗣آنها همیشه احساسات خود را به یکدیگر میگویند و در برخی از کشمکشهای بین خود صبوری میکنند؛ زیرا آگاه هستند که اختلاف سلیقه بین آنها دلیلش این است که در دو خانواده متفاوت و با شرایطی متمایز بزرگ شدهاند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_پنجم
💔کسی دلش نمیخواست در آن لحظه که تلفیقی از زیبایی و دلشکستگی بود، یادی از گذشتههایی بکند که بدون محبت پدرانهی او سپری شده بود. همان زمان که پدر، دوست داشتن خانواده را فقط در کارکردن و پول درآوردن، خلاصه کرده بود.
همیشه میگفت: «دوییدن به دنبال نان بر همه چیز ترجیح دارد.»
👀قاسم وقتی بالا و پایین رفتن چشم و ابروی صدیقه را دید، با تعجب پرسید: «چی شده خانم؟!»
صدیقه انگشتش را بر لب گذاشت و گفت: «قاسم آقا! مث اینکه یادت رفت خبر خوبتو به بچا بگی!»
قاسم دستش را بالا برده و بر پیشانیاش زد: «آخ! راست میگیا ... از کلانتری زنگ زدن، پسره رو لب مرز گرفتن، مثل اینکه وقتم نکرده پولایی رو که از دخترای مردم گرفته، خرج کنه.»
😇سپیده با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید؛ «آخ جوون! چه خبر خوبی!»
سایه که دیگر از آغوش پدر جدا شده بود با شنیدن این خبر اشکهایش را پاک کرده، چشمهایش را به زمین دوخت و این بار روانتر از دفعهی قبل شروع به حرفزدن کرد: «میخوام ببینمش.»
🤝صدیقه جلو آمد و دستهای سایه را در دستش گرفت و با آرامشی آمیخته با محبت گفت: «قربونت برم دخترم برا چی میخوای اینکارو بکنی؟! تازه حالت داره بهتر میشه ...»
سایه که تا آن روز با غرور و غُدبازیهای بیجا اجازه نداده بود صدیقه به او نزدیک شود و برایش مادری کند. لطافت مادرانهای را در نفسهای او احساس میکرد و با کلمات محبتآمیز او جان میگرفت؛ «مامان صدیقه! من باید ببینمش.»
💦با شنیدن کلمهی «مامان» اشک در چشمهای صدیقه حلقهزد. از سر ذوق بیاختیار سایه را بغل کرد و محکم فشار داد: «خدایا! امروز چه روز خوبیه! »
قاسم در حالی که سعی میکرد شادیاش را پنهانکند دستی بر سر سایه کشید؛ «تا قبل از روز دادگاه نمیشه. مرتیکهی خوش اشتها شاکی زیاد داره. البته اگه لازم نباشه اجازه نمیدم ببینیش.»
🏃♂یاد حرفهای سرگردی افتاد که در کلانتری، قضیهی فرار ماهرانهی سامان را تعریف کردهبود. سامان با همدستانش جلوی دبیرستانها، دخترهای تنها و افسرده را شناسایی میکردند و با ریختن طرح دوستی، آنها را تحریک میکردند با تهدید به خودکشی، از پدرهایشان پول بگیرند تا کارهای خروج از کشور را برایشان انجام دهند. البته این قسمتش فقط برای فریب آنها بوده. با شکایت چند خانواده، پلیس ردشان را میزند و به سایه میرسند و فکر میکنند سایه همدست آنهاست.
⛓آخرین روزی که سامان با سایه قرار داشته، زیرکانه دیرتر سرقرار میآید تا مطمئن شود کسی مواظب سایه نیست. یکی از همدستانش را جلو میفرستد و پلیس که از نیامدن سامان مطمئن میشود، سایه و همدست سامان را دستگیر میکند و سامان فرار میکند.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir