✍مثلِ مادر
🌺آرام روی مبلِ روبروی تلویزیون نشسته و با چشمان غرقِ در ذوق به انیمیشن نگاه میکند. چین و چروکِ صورتش با خنده بیشتر میشود و من محوِ در لذتِ کودکانهاش شده ام.
🌸چند سالی است که بیماری فراموشی باعث شده ما را به زور به یاد بیاورد؛ ولی من هیچ وقت فراموش نمیکنم که چه خونِ دلهایی خورد تا من و خواهر و برادرام کمبودِ مادرمان را حس نکنیم.
☘همیشه وقتی از سرکار به خانه بر میگشت غذا درست کردن، بازی و خنده را با هم شروع میکرد. نمیگذاشت آب در دلمان تکان بخورد.
🌺پابهپایِ بهونههامون میآمد تا ما آرام شویم و کمتر غصهی نبودِ مادر اذیتمان کند. پدرم، همهی وجودم حالا خستهتر از همیشه است و من مدتی است که دارم سعی میکنم خستگیِ سالهای رفته را از تنش بیرون کنم.
🌸بعضی وقتا دست خودش نیست، عصبانی میشود و شروع به فریاد زدن میکند. دلم میگیرد از اینکه او را در این حال میبینم؛ اما همین که هست و نفسم با بودنش گرمِ، خدا را هزاران بار شکر میکنم.
☘به خواب که میرود، بالا سرش مینشینم و دستای زُمُختِش که یه عمر کارگری کرده را میبوسم. روی سرم میکشم و میگویم:« الهی که بمونی برام ای پدری که مادر هم بودی.»
✨مردی خدمت پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: «پدر و مادر پیری دارم كه به خاطر انس با من مایل نیستند به جهاد بروم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: پیش پدر و مادرت بمان، قسم به آنكه جانم در دست اوست انس یكروز آنان با تو از جهاد یكسال بهتر است. (البته در صورتی كه جهاد واجب عینی نباشد).»
📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۵۲
#داستان
#به_قلم_طرید
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ترور احساسات!
🌸بوی رنگ مانند اکسیژن برای نفس کشیدنش لازم بود. ثانیههایی را که پشت بوم نقاشی به مهمانی رنگ و قلم میرفت، لذتبخشترین لحظات را به تصویر میکشید. سهیلا را همه با بوی رنگ و روغنش میشناختند.
🌺اولین هدیه به نامزدش تصویری از دوقوی سپید بود که گردنهای بلندشان را درهم گره زدهاند تا صدای عاشقانه زیستنشان گوش عالم را کَر کند. مسعود تابلو را جلوی چشمانش گرفت و به زحمت لبخندی را روی لبانش کاشت. خیلی اهل هنر نبود. اما دوست نداشت دل سهیلا را بشکند. سهیلا سردی نگاه مسعود را با تمام وجودش حس کرد. دلش میخواست همسرش با ذوق و شوق او را در آغوش بکشد و از اینکه ساعتها دلدادگیش را به تصویر کشیده است او را تحسین کند. اما خوب مسعود نه هنرمند بود و نه هنر دوست!
🌼 اولین روزهای بعد از عروسی که کم کم پای مهمانها از خانه تازه عروس کَنده شده بود، سهیلا تصمیم گرفت دست به قلم شود. بساط رنگ و روغن و سه پایه را از خانه پدری آورد و یک اتاق را به گالری نقاشی تبدیل کرد. انگار همه دنیا را به او دادهاند! یک اتاق اختصاصی برای یک خانم هنرمند!
☘️تابلوی سفید را روی سه پایه گذاشت. صورتش را رنگی کرد و یک سِلفی گرفت و برای مسعود فرستاد؛ زیرش نوشت: «من و اتاقِ نقاشی همین الان یهویی!!»
💠با ذوق منتظر ایموجیهای عشق و شوق مسعود بود! خبری نشد. به خودش گفت حتما سرش شلوغ است...
✨متوجه نشد زمان چطور گذشت؛ صدای ترمز ماشین، خبر رسیدن مسعود را زودتر از خودش آورد. سهیلا سریع بلند شد و تابلوی نقاشی را جلوی صورتش گرفت و روبروی در ایستاد تا مسعود در را باز کند. از خاموش شدن ماشین تا قِرج و قورج کلید پشت در، چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
🌺مسعود با دیدن یک تابلوی نقاشی با نیمتنه سهیلا، سلام سردی کرد. با بیاعتنایی کیفش را روی زمین گذاشت و گفت: «فکر میکردم زیر یک سقف بیاییم از این بچه بازیا دست برمیداری! شنیده بودم هنرمندا یه تختشون کمه ولی باور نمی کردم زن خودم یه نصفه روز بشینه یه مشت دری وری بکشه اسمش رو بذاره نقاشی! به زندگیت بچسب زن. الان باید بوی قرمه سبزیت تا هفت تا محله بیاد! »
🌸ترور احساسات سهیلا تنها دستاورد این جمله بود. خیلی تلاش کرد چیزی نگوید. زندگی حتما باارزش تر از یک تابلوی نقاشی است. تابلو را به اتاق برد تا در تاریکی کمد به خاک بسپارد: «تا وسایلم رو جمع کنم، تو هم یه آبی به دست و صورتت بزنی شام آمادست. چه کار کنم کشک بادمجون بو نداره! »
❄️سالها میگذرد و دیگر کسی سهیلا را با بوی رنگ و روغنش نمیشناسد.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_معراج
@tanha_rahe_narafte
✍️سیخ داغ
🌸صدای جیغ و داد مریم و میثم روی اعصابش خط کشید. دستش را لبه ظرفشویی پر از بشقاب و کاسه گذاشت. چشم هایش را بست. صدای مادر حمید مدام در ذهنش پرسه می زد: «جهازتم پسرم برات خرید و آبروداری کرد... » صدای بچه ها پس فکرهایش مثل مته مغزش را می تراشیدند. داد زد: « ساکت باشین.»
🌺صدای جیغ و خنده بچه ها قطع نشد. اسکاچ را درون ظرفشویی پرت کرد. به سالن رفت. ماشین پلیس میان دست مریم و میثم مثل گوشت قربانی کشیده می شد. قطعه های پازل زیر پایشان تکه تکه شده بود. به سمتشان رفت. ماشین را از دستشان قاپید. فریاد کشید: «آت و آشغالاتون رو جمع کنین.»
☘️مریم و میثم آب دهانشان را قورت دادند. حیوانات جنگل ، عروسک و تکه های پازل را در بغلشان جمع کردند. سمیه با دست به آشپزخانه اشاره کرد:« تو سطل آشغال بندازیشون. »
🌸مریم لب برچید: «مامان! تازه بعد چند وقت واسم عروسک خریدین، دوستش دارم، نمی خوام بندازمش دور.» سمیه عروسک را از دست مریم کشید. با سر دوباره به آشپزخانه اشاره کرد. بچه ها لاک پشتی به سمت آشپزخانه قدم برداشتند. سمیه در سطل را برداشت، عروسک با موهای حنایی را اول از همه داخل سطل انداخت. مریم هق هق کنان بقیه اسباب بازی ها را روی زمین ریخت و از آشپزخانه رفت. میثم آب دهانش را قورت داد. اسباب بازی ها را در سطل ریخت و گفت: « ما فقط داشتیم بازی می کردیم.» سمیه با اخم به چشم های لرزان میثم خیره شد. میثم مثل جت از آشپرخانه بیرون رفت.
🌺سمیه روبروی ظرفشویی ایستاد. صدای جلز و ولزی کنار گوشش بلند شد. خورشت مثل آبشار از سر قابلمه سرازیر شده بود. در قابلمه را فوری برداشت. جیغ کشید و آن را رها کرد. نوک انگشتانش مثل کوره داغ شد و انگار سیخ داغ نقطه نقطه انگشتان سرخ و آماس کرده اش فرو میکردند. دستش را زیر شیر آب گرفت و با بغض به سطل آشغال نگاه کرد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
@tanha_rahe_narafte
✍وسوسه
🌺 وارد خانه که شد. چادر را روی چوب لباسی کنار اتاق گذاشت وبعد از شستن دستها در سرویس وارد حال شد.
🌸طبق معمول محمود از بیرون امده و روبروی تلویزیون درحال خوردن تخمه، به خواب رفته بود.
☘روح انگیز عصبانی شد. وسوسه ی پر صدایی گوشه ی ذهنش اورا به سمت لگد زدن به محمود می کشاند. نا خداگاه صدایش بالا رفت و شروع کرد به واگویه با خودش:« اخه اینحوری تخمه میخورن؟...
زن مردم تا اخرشب نمیاد خونه اون وقت من از ترس تو تا سرکوچه هم نمتونم برم.
والا اگه شانس داشتیم که شمسی بود اسممون.»
🌺صدای درونی او را نهیب می زد:« هم داری ناشکری می کنی هم نامردی ساعتو نگاه کن بیچاره شش ساعتش پر شده دیگه.
تو دیر اومدی.»
🌸آب دهانش را قورت داد. محمود چند ساعت بود به خانه امده بود؛ اما به خاطر اینکه بیرون رفتن روح انگیز را زهرمارش نکند، حتی به او زنگ هم نزده بود.
☘مثل یک کودک پای تلویزیون خوابیده بود.
احساس کرد نظرش صد وهشتاد درجه تغییر کرده است. می خواست برود و پتویی روی محمود بیندازد که تازه یادش آمد هنوز ناهار آماده نکرده است.
🌺از چهره ی محمود پیدا بود به خواب سنگینی رفته است. روح انگیز روی نوک پنجه ی پا وارد اشپزخانه شد تا باطعم غذا، همسرش را بیدار کند.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چشم انتظار
🌺جعبههای چوبی طلا و نقره را روی هم گذاشتند؛ بعد کیسههای گندم را جلوی جعبه ها روی هم قرار دادند. پارچه های زربافت و حریر، طاقه طاقه مثل دیوار چیدند. صدای مرغ های دریایی محمد را از انبار کشتی به عرشه کشاند. نسیم خنک بوی ماهی را به مشامش رساند. تق تق برخورد عصا بر تخته چوبهای عرشه محمد را متوجه حضور پدرش کرد.
🌸صورت زرد ابراهیم، ضربان قلب محمد را کند کرد ؛ اما دیگر زبانش نمی چرخید تا او را از سفر منصرف کند. شب گذشته با دیدن بدن لرزان ابراهیم گفته بود:« بابا! چرا می خوای این سفرو بری؟ حالت خوب نیست، نرو.» ابراهیم از زیر لحاف خود را بیرون کشید و با اخم گفت: « حتما باید برم، منتظرم هستن.»
☘دست مشت شده پدرش لرزید. عصا از دستش رها شد و روی زمین افتاد. محمد، پدر را از روی زمین بلند کرد و به خانه برد. دست های سرد ابراهیم را میان دستهای خود فشرد. پیشانی پر چین و شکن پدر خیس از عرق بود. محمد یک چشمش به در بود تا پزشک از راه برسد و یک چشمش به صورت پدر.
🌺ابراهیم همزمان با گشودن چشم هایش، دست محمد را فشرد. با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفت:« چیزهایی که در انبار کشتیه امانت، دست تو می سپارم. اونها را صحیح و سالم به مقصد برسون. عمر من دیگه به دنیا نیست.» پایان جمله اش همراه با شل شدن دستش شد.
🌸بغض محمد ترکید. چشم های باز پدر را بست. کنار ساحل به کشتی پر از بار خیره شد. چشم های متورم و خیسش بعد از مراسم پدر هنوز آماده گریستن بود. آب گلویش را قورت داد:« طبق خواسته ات میرم پدر؛ ولی بیشتر از چند روز منتظر نمی مونم، خودش باید سراغم بیاد.»
☘خانه ای دو اتاقه کرایه کرد. تمام بار کشتی را درون اتاقی گذاشت و در اتاقی دیگر مستقر شد. چند روز صبح ها به ساحل رودخانه می رفت و قبل از ظهر به خانه بر می گشت. روزی از خانه بیرون نرفت. در حیاط خانه قدم زد و به یاد اشک های مادر بر سر مزار پدر به صندوقچه ها و کیسه ها خیره شد، با خودش گفت :« کسی نیومد، همه را صدقه می دم و بر میگردم پیش مادر داغدارم. چطور پدر اینقدر اطمینان داشت؟ باید برگردم، آره همین کار رو می ... » صدای کوبیده شدن در خانه کلامش را برید. مرد چهارشانه پشت در نامه ای را به دست محمد داد. محمد نامه را باز کرد و خواند:« ای محمّد! دویست هزار درهم مال نزد توست اعم از بیست طاقه پارچه حریر و زربافت و... پدرت را خدا بیامرزد. اموال را به پیکم بسپار.» محمد با دهان باز به چشم های سیاه مرد خیره شد:« تو قاصد او هستی؟ » مرد سرش را به نشانه تأکید تکان داد. محمد در را به روی مرد چهارشانه کامل گشود. رمق از پای محمد رفت، دست به دیوار گرفت و با کمک دیوار نشست. چند نفر وارد شدند و اتاق را خالی کردند. محمد به قدم های آنها خیره شد. یکدفعه مثل جن زده ها بلند شد تا بپرسد:« پیغامی برایم نداشتن.» اما با یادآوری جزئیات شنیده شده از قاصد، بدون سؤال پرسیدن نشست.
🌺ساعت ها کنار در نشست و اشک ریخت. مثل پدر اطمینان یافته بود؛ اما بعد از دیدن و شنیدن حرف های قاصد. امانتی پدر را تحویل داده بود؛ ولی دست ودلش به رفتن راضی نمی شد. چند روز کارش نشستن کنار اتاق و اشک ریختن شده بود. بالاخره اشکریزان وسایلش را جمع کرد. صدای کوبیده شدن در، چشم هایش را به اطراف اتاق کشاند تا چیزی جا نگذاشته باشد. خانه را باید تحویل می داد. در را باز کرد و بدون نگاه کردن به مرد مقابلش گفت:« به خونه نگاه بنداز تا من برم.» صدای مرد چند روز پیش را شنید:« از امام زمان برایت نامه آوردم.» محمد میان خنده، گریه کرد. نامه را با دستان لرزان باز کرد:« ما تو را جانشین پدرت قرار دادیم، پس شکر خدا را به جا بیاور.»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حسرت
🌺فاطمه دستهایش را لای موهای مجعدش فرو کرد، شراره های آتش درد انگار از درون بر دیوار قلب ومعده اش چنگ میزد. دلش میخواست فریاد بزند. همسرش برای بار هزارم تا دیروقت به خانه نیامده بود دوست نداشت پیش چشم بچه ها، خودش را روی تخت زندانی کند.
🌸بالاخره زنگ در به صدا درآمد، احساس کرد حالا میتواند کوله ی مسئولیت را روی دوش همسر بگذارد و بخوابد؛ اما همین که به سمت شوهرش رفت، سعید با تندی او را ازخود راند و خودش را روی زمین پهن کرد و هنوز کامل ننشسته، گفت:«پس کو شامت؟»
☘اشک های فاطمه بی صدا باریدند: «اولا سلام. دوما؛ خب صبر کن تابیارم. ولی من معدم... خیلی درد میکنه... »
🌺سعید، حرفش راقطع کرد: «باشه خانوم. باشه. حالا یه دقیقه شام بیار. معده ی تو که همیشه درد میکنه.»
🌸فاطمه گریه اش گرفت: «باشه» ی کوتاهی گفت و شام را چید. بعد خودش به اتاق رفت و در را پشت سرش بست.
☘_حالا ببین دوباره ما اومدیم یک لقمه شام کوفت کنیم. اصلا نخواستیم، بیا بریم دکتر.
🌺چندبار فاطمه را صدازد. فاطمه که جواب نداد، سعید از پای سفره بلند شد وتا دم اتاق آمد: «بسه دیگه خانوم،بسه. دیوونم کردی والا.» اما وقتی جوابی نگرفت،با شتاب وارد اتاق شد و خواست که روی فاطمه را برگرداند. گمان می کرد فاطمه، مشغول گریه است یا خوابش برده است. نزدیکتر که رفت ملافه تخت با خون دهان فاطمه،رنگ شده بود.
🌸 وقتی دکتر دربیمارستان از حمله ی عصبی وفشار آن بر معده اش، برای سعید گفت و از او خواست کمی بیشتر مراقب همسرش باشد، سعید اشک می ریخت و آرزو می کرد برای یک زندگی بهتر وعاشقانه، با فاطمه وقت داشته باشد. آرزویی که دعا می کرد محال نباشد.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️افسانهای رنگ باخته
🌸عشقهای افسانهای در داستانها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی پرواز لباسهایش را بر روی تخت دید. خِرت خِرت پاره شدن لباسها موقع کشیده شدن از چوب لباسی روی اعصابش راه میرفتند.
🌺مسعود: «زودتر گورتو گم کن.»
🌼لیلا با فرو دادن بغضش، اشکهایش را خشکاند، با صدای خشداری گفت: «چی شد تا یِ هفته پیش عاشقم بودی، زن رؤیاییت بودم؟!»
☘️مسعود: «حماقت، از اول حماقت کردم. زود وسایلتو جمع کن و برو»
🌸لیلا: «نمیخوام، نمیرم.»
🌺مسعود: «بیا آروم و بدون سر و صدا تمومش کن. میدونی چیه اصلا از اول دوسِت نداشتم، فقط ازت خوشم اومده بود. همین.»
🌼لیلا دندان هایش را روی هم آسیاب کرد: «پس کی بود میگف عاشقتم، بدون تو میمیرم؟ راستشو بگو چی شد که یدفهای اینقد تغییر کردی؟»
☘️مسعود دست به کمر ایستاد: «خستم کردی، چقدر بیغیرتی؟ وقتی اینقدر میگم نمیخوامت، باز میشینی و میگی چی شد، چی شد.»
🌸صورتش از شعلههای حرف مسعود سوخت. مانتوی شیری رنگ گلوله شدهاش را به تن کرد: «آره دیگه دوره زمونه عوض شده، بجای اینکه من به تو بگم بیغیرت تو به من میگی. اگه کس و کار داشتم جرئت نمیکردی اینطوری باهام رفتار کنی، بیغیرت.»
🌺قبل از اینکه لیلا بتواند عکسالعملی نشان دهد، مچ دستهایش را گرفت و فشرد. چشم در چشمهای عسلی مواج لیلا شد و گفت: «حرف دهنتو بفهم. آره بیکس و کاریت باعث شد بیام سراغت، فقطم برا اینکه تنها نباشم، حالام دارم میگم نمیخوامت؛ پس برو و قائله رو ختمش کن.» دست هایش را میان فشار دستان مسعود پیچاند تا رها شود ولی نتوانست. در نی نی چشمان مسعود، خودش را رها شده دید که مسعود را می زند و عقده دل باز می کند: «بازم میگم بی غیرتی، بی غیرت. فعلا صیغه یک ماهه بخونیم گفتنات رو حالا می فهمم . خیلی پستی.»
🌼دست هایش را دوبار پیچ وتاب داد و با فریاد گفت: «آشغال! ولم کن، میخوام برم. » بغض نگذاشت ادامه حرفش را بزند و با خودش گفت: «مادر بیچاره م راست می گفت.»
☘️تمام لباس هایش را مقابل چشمان میشی مسعود در چمدان فرو برد. باد ملایمی از میان پرده های حریر رقصان، روسری اش را به بازی گرفت. به دو پنجره مشرف به پارک نگاه کرد. دلش به حال خودش سوخت. دست تکان دادن خودش برای بچه هایش را بارها پای همین پنجره تصور کرده بود. خنده ی بچه ها و دادزدنشان را بارها دیده بود: «مامان! تو هم بیا پیش ما.»
🌸 به خیالات پر پر شده اش دهن کجی کرد و بدون اینکه نگاهی به قامت بلند و چهارشانه مسعود بیاندازد، رفت. در خانه را به هم کوبید. دو سه قدم دور شد که صدای اف اف خانه ای که دیگر خانه اش نبود، بلند شد. خانمی چمدان بدست منتظر بود و کلیدی را میان انگشتانش می چرخاند. دو قدم به سمتش رفت، گونه های برجسته و چشم های سیاهش را جایی دیده بود، به ذهنش فشار آورد. دوباره خواست او را ببیند ولی دیگر کسی پشت در نبود. به سمت پارک رفت و روی صندلی مشرف به پنجره ی خانه نشست. بغضش شکست و اشک هایش جاری شد. اشک هایش را پاک کرد و آخرین نگاه را به پنجره انداخت. دستانی سفید پرده را کنار زد.
🌺آلبوم پیش چشم هایش ورق خورد: «این کیه؟»
🌼 آلبوم بسته شد و صدای آرامی گفت: «زن سابقمه.»
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍عشق سرعت
🍃پایش را روی ترمز فشرد. بوی پلاستیک سوخته فضای ماشین را پر کرد؛ اما ماشین متوقف نشد. فرمان زیر دستهای عرق کرده حمید سُر خورد. فرهاد کنار گوشش فریاد زد: « ترمز کن، لعنتی ترمز کن. » حمید عربده کشید: « نمیگیره.»
🌸حمید عاشق رانندگی بود. چندین بار از پدرش خواست تا به او رانندگی یاد دهد؛ اما هربار با اخم پدر مواجه شد: « حالا زوده بعد اینکه به سن قانونی رسیدی و تصدیقتو گرفتی اگه خودم تأییدت کردم بهت اجازه میدم پشت ماشین بشینی وگرنه خوابشو ببینی که بزارم پشت ماشینم بشینی.»
☘اخم، قهر و حرف نزدن در نرم کردن پدرش نقشی نداشت. همراه فرهاد و مهران و با ماشین پدر فرهاد رانندگی یاد گرفت. شبی اتفاقی با ماشینی مسابقه دادند و از آن شب پای ثابت مسابقات شدند. چندین بار فرهاد و مهران ماشین آوردند و این بار نوبت حمید بود، دیگر نمیتوانست نه بیاورد. ساعت ۱۲ وقتی که یک ساعتی از خواب همه اهل خانه گذشت. پاورچین پاورچین مثل دزدها سوییچ را از جاکلیدی برداشت. تمام سلولهای بدنش تا موقعی که با ماشین از خانه دور شود، آژیر خطر میکشیدند.
🍃ماشینها روی یک خط ایستادند. شهرام پوزخند زنان رو به حمید با صدای بلند گفت: « بازندههای هر شب از رو نمی رید نه؟! » تمام بچه ها خندیدند. سوت آغاز مسابقه صدای جیغ لاستیک ماشینها خندهها را بلعید. حمید سه میدان و دو بلوار با سرعت و شانه به شانه شهرام طی کرد.
🌺وارد خیابان باریک و با شیب تندی شدند. شهرام با ماشین شاسی بلندش جلوی پژو حمید پیچید. حمید ترمز گرفت؛ اما جز پیچیدن بوی سوختگی در مشام آنها اتفاقی نیفتاد. حمید فرمان لغزان زیر دستش را به سمت کنار جاده چرخاند. سیاه پوشی کنار جاده ظاهر شد. قبل از اینکه حمید ترمز دستی را بکشد، سپر ماشین آن مرد سیاهپوش را به هوا پرتاب کرده بود.
☘زنگ تلفن چشمهای خواب زده پدر حمید را هوشیار کرد. خواب آلود گوشی اش را جواب داد. جملاتی که میشنید را باور نمیکرد و فقط گفت: « امکان نداره، پسرم الان تو اتاقش خوابه... اشتباه میکنین... » در حین صحبت کردن به سمت اتاق حمید رفت و چراغ اتاقش را روشن کرد. رختخواب خالی او دهانش را بست.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دست همکاری
🌸_ دیگه باهاتون کار نمیکنیم.
🍃گوشی در دست مجید خشک شد. نگاهی به گوشی کرد. نگاهی به حمید و فرهاد: «این چرا همچین کرد؟ مگه شهر هرته داره اعتبار و آبرومون جلو مشتری میره. »
☘️عرق ریزان جلوی در کارگاه ایستاد. خشم درونش شعله میکشید؛ ولی نفس عمیقی کشید تا آرام شود. خش خش اره روی چوب، کوبش چکش میان زوزه موتور دستگاه برش، گوش مجید را تا رسیدن به صاحب کارگاه قلقلک دادند. پشت خمیده و دستهای عضلانی صاحب کارگاه بیش از صورت لاغر و آب رفته اش توجه مجید را جلب کرد. مجید دکمه خاموش دستگاه را زد و نگاه او را به سمت خود کشید: «نمیتونین کاری رو به موقع تحویل بدین قولش رو به کسی ندین تا...»
🌺صاحب کارگاه چوب بلند میان دستهایش را بلند کرد و در راستای صورت مجید گرفت، کلام او را قطع کرد و گفت: «بیست ساله تو این کارم و بهتر از تو میدونم بدقولی یعنی نابودی.» چوب را آرام روی شانه مجید زد، لبخند زنان گفت:« مثل اینکه تو هم میدونی اما دور و بریات نمیدونن. جهت اطلاع از اوضاع کاریت میگم. رفیقت چند ماهه کار گرفته و پول نداده.»
🍃رگهای گردنش قلمبه شد و مثل گاو وحشی منتظر دیدن مهران بود تا سمتش حمله کند. دستهای مشتشده اش را روی میز کوبید و داد زد: «این پسره نسناس کجاست تا حسابشو کف دستش ... »
☘️جواد مثل قاشق نشسته پرید وسط حرف مجید: «جوش نزن بابا مگه نمی دونستی مهران همیشه همین کارا رو میکنه! »
🌸مجید یقه لباس جواد را میان دستهایش فشرد و گفت: «رفیق، همکار! خبر نداشتم. به نظرت نباید بهم میگفتی تا باهاش کار نکنیم و اینجوری اعتبارمون تو بازار خراب نشه؟»
🍃روزی را به خاطر آورد که دستش را میان جمع برد و گفت : «هر کی حاضره صادقانه و درست باهام کار کنه دست بده تا شروع کنیم. » مهران، رضا و جواد دست روی دستش گذاشتند و گفتند: « صادقانه ودرست. »
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍میای بریم خرید؟
☘جورابهایش را درآورد. نگاهی به بیرون انداخت. صدای فریاد پدر بلند بود. جورابها را دوباره پوشید. پیراهن چیندار صورتی را از کمد لباس بیرون آورد. همیشه موقع مهمانی رفتن مادر اجازه پوشیدن آن را میداد. به زحمت آن را به تن کرد. مادر با گریه و زاری میگفت: دیگه خسته شدم. میرم طلاق میگیرم. با این اخلاق گندت هیچ کس حاضر نمیشه یه روزم باهات زندگی کنه.
🌸مادر وارد اتاق شد. بیتوجه به زهرا به طرف چادرش رفت. آن را از روی جالباسی برداشت. روی پلههای حیاط ایستاد. چادر را مقابل پدر روی سر انداخت و به سمت در رفت. پدر داخل دستشویی زندانی شده بود. بلند گفت: تو غلط میکنی پاتو از این در بذاری بیرون.
🍃- فعلا که کاری ازت برنمیاد. سر و صدای بیخودم نکن.
🌸زهرا به سرعت جلو رفت. چادر مادر را گرفت. کمی آن را تکان داد. ملتمسانه گفت: مامان میریم طلاق بگیریم؟ ببین لباس خوشگلامم پوشیدم. بابا رم با خودمون نمیبریم که اذیت بکنه. بریم دیگه.
☘مادر کنار زهرا نشست. دستی روی سر او کشید. به آرامی از او پرسید: میدونی طلاق چیه؟
🌸- آره، میریم بازار طلاق میخریم. میاریم تو خونه. اونوقت بابا دیگه خوشاخلاق میشه.
🍃مادر نگاهی به صورت برافروخته پدر کرد. لبخندی زد. بلند گفت: شنیدی دخترت چی میگه؟ میگه بریم طلاق بخریم تا بابا خوشاخلاق بشه.
☘پدر سرش را پایین انداخت. پشت به شیشه شکسته دستشویی ایستاد. مکثی کرد: نیاز نیست طلاق بخرید. در رو باز کن. قول میدم دیگه بداخلاقی نکنم.
🌸مادر در دستشویی را باز کرد. اخمهای زهرا درهم رفت: مامان بریم دیگه.
🍃- کجا بریم؟
🌸- طلاق بگیریم.
☘- دیگه لازم نیست بریم. بابا قول داد بدون اینکه طلاق بخریم خوش اخلاق بشه.
🌸پدر روبروی زهرا نشست. گونههای گل انداخته او را بوسید. او را بغل کرد. ایستاد و گفت: بابا بهت قول میده خوشاخلاق بشه. نیاز نیست طلاق بخریم به جاش میریم پارک.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍رد اشک
🌼زانوهایش را از دیواره سکو بالا کشید. بدن استخوانیش را بین سه گوش دیوار کاهگلی جا داد. زانو خم کرد. گوشه روسری را درون دهانش چپاند. سر روی زانو گذاشت. سیل اشک از چشمان بی رمقش جاری شد. همراه هق هق گریه به خواب رفت. ناگهان با گرمای دستی رو شانهاش از خواب پرید. سر بالا آورد.
🍃چشمان درشت سمیه رد اشکهای خشک شده روی صورت چروکیده او را دنبال کرد. با ناراحتی پرسید: «ننه چرا اینجا نشستی؟ چرا گریه کردی؟ »آرام روی صورت خشکیده او دست کشید.
🌸بغض راه گلوی مادر را بست. قدری سرش را بالا گرفت. دامادش هم آنجا بود. سرش را پایین انداخت. آهسته گفت: «شما اینجا چه میکنید؟ »
🍃- اومدیم به بابا سر بزنیم. ببینیم ...
🌼- چی رو ببینید؟ بدبختی من رو؟
🍃- نه ننه جون. شما بگو چرا اینجا نشستی؟ مگه خونه جمیله نبودی؟
🌸مادر بریده بریده جواب داد: «چ..ر..ا ... ولی ... گفت با شش تا بچه پدر مرده و شوهری که سالی به ماه سراغش رو می گیره و همش خونه زن اولشه نمیتونه از منِ در به در مراقبت کنه. »
🍃مادر آهی کشید: «آوردم اینجا و گفت اونی که شصت سال تو خونه اش استخون سوزوندی حالام باید ازت مراقبت کنه. »
🌸ابروهای سمیه درهم گره خورد. دست مادر را گرفت، گفت: «مگه من مرده باشم که شما رو پشت در بذارن و برن. والله نمیدونم چی بگم.»
🍃سمیه چشم به چشم شوهرش دوخت. رضایت را از چروکهای مهربان گوشه چشم او خواند. دست دیگرش را پشت کمر مادر گرفت. او را با کمک حمید بلند کرد. گفت: «نمیدونم چرا بابا بعد مریض شدنت به جای اینکه ازت مراقبت کنه، زن گرفت که حالا زنیکه سرت شاخ شده و به خونه راهت نمیده؟»
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️نیمکت
🌸نیمکت در قسمت تاریک پارک قرار داشت. تلو تلو خوران به سمت آن رفت. دوست نداشت، چشم کسی به او بیفتد. سرش سنگینی میکرد. روی نیمکت نشست. باد سردی وزید. پاهایش را به یاد دوران جنینی بالا آورد. دستها را دور آنها قلاب کرد. به حرکت برگهای زرد روی زمین خیره شد. همراه زوزه باد، صدای مادرش در گوشش پیچید:«خاک به سرت کنم. تو هیچی نمیشی. هر کار ازت خواستم انجام بدی، خراب میکنی.»
🌺مادر دوست داشت او دکتر شود. اما او از بوی الکل و خون و بیمارستان متنفر بود. میناکاری تنها کاری بود که با انجامش به آرامش میرسید. حمید از علاقهاش با پدر صحبت کرد. پدر با استادکاری قرار گذاشت تا حمید تابستان کنار دست او باشد و هنر او را بیاموزد. حمید خوشحال به خانه رفت. خبر را به مادر داد. مادر با شنیدن پر شدن اوقات فراغت حمید با کار کردن در مغازه محقر میناکاری فریادش تا آسمان هفتم رسید:«تو باید برای قبولی کنکورت بخونی. تمام وقتت رو باید بذاری تا شاید سال بعد تو کنکور رتبه بیاری. تو باید دکتری دانشگاه تهران قبول بشی.»
☘️حمید روی مبل گوشه پذیرایی نشست: «آخه مادر من، به منم حق انتخاب بده. من عاشق میناکاریم. اصلا با دیدن رنگها و طرحاش روحم شاد میشه.»
🌸مادر مقابل او ایستاد. رنگ صورت او همرنگ بلوز قرمزش شده بود. چشمهایش را بست و دهان باز کرد: «همین که گفتم. تا دکتری قبول نشی، حق نداری دست به کار دیگه ای بزنی.»
🌺حمید پا روی دلش گذاشت. تمام کتابها را قورت داد. بعد از قبولی کنکور، پدرش در سانحهای از دنیا رفت. حمید مجبور شد، دانشگاه را رها کند. چارهای جز کارگری نداشت. با تعارف کارگرها اولین سیگار را بین انگشتانش گرفت. بعد از مدتی مادرش ازدواج کرد. حمید در اتاق کوچک نیمهسازی با چند نفر کارگر دیگر هم خانه شد. او برای فراموش کردن آرزوهای برباد رفتهاش به مواد مخدر پناه برد. تمام هستیاش، تمام آرزوهایش بر باد رفت. با بالا آمدن خورشید، باغبان پارک مشغول کار شد. حمید به حرکت برگهای زرد خیره شده بود. باغبان کنار او نشست. آهی کشید: «این روزا جوونا دیگه به پارک پناه میارن. پسرم، سرما میخوری. نمیخوای بری خونتون؟»
🍀باغبان بلند شد مقابل حمید ایستاد. حمید سر بلند نکرد. باغبان دست روی شانه او گذاشت. خواست حرفی بزند که جسم بی جان حمید واژگون شد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte