✨عمل به نهج البلاغه
☘ناهار منزل حسین بودیم. بعد از ناهار حسین از حاج خانم پرسید که چه خبر از شهر؟
🍃گفت: «خبر خاصی نیست و هنوز هم گاهی رادیو برنامه “جنگ های پیامبر“ت را پخش می کند. مسئولان رادیو از ما سراغت را می گیرند. می گویند برنامه “درس هایی از نهج البلاغه” دوستداران زیادی دارد که خواهان ادامه اش هستند. »
🌸حسین گفت: «دیگر به تدریس نهج البلاغه نمیرسم. الان فرصتی پیدا کرده ام نهج البلاغه را به صورت عملی پیاده کنم. »
🌾مادرش گفت: «چطور؟ »
✨گفت: «عازم هویزه ام. مسئولیت سپاه آنجا را قبول کرده ام. امتحان سختی در پیش دارم. برایم دعا کن مادر. »
📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۸۰
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
🚶♀🚶♂ سه راهکار برای اجازه گرفتن از والدین
🔆همیشه بچهها وقتی میخواهند بیرون بروند؛ پدر و مادرها نگران میشوند به طوریکه انگار قرار است توسط گرگ، فرزندشان دریده شود. فرزندان در اینجور مواقع:
🔘نباید دعوا کنند و این را باید بدانند که وقتی درخواستشان را با بحث و جدل مطرح میکنند احتمال نه شنیدن بالا میرود. آنها میتوانند با القای حس خوب به پدر و مادر از آنها بخواهند که اجازه بدهند ساعاتی تنهایی بیرون بروند.
🔘با والدین معامله کنند و بگویند که اگر به آنها اجازه بیرون رفتن بدهند. فلان کار را انجام میدهند یا کارهای روزمره را درست انجام میدهند و از آنها کوتاهی نمیبینند. این رفتار عین یک کاتالیزور عمل میکند.
🔘جواب منفی آنها را به جواب مثبت تبدیل کنند. بدین شکل که اگر بنابر یک سری دلایل مبهم مانع شدند، برای آنها توضیح بدهند و با دلایل منطقی متقاعدشان کنند.
🌱همه ی این کارها را وقتی انجام بدهند که دو طرف آرام هستند.😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
✍دوقلوها
☘زهرا که تب میکرد فاطمه هم پشتسرش تب میکرد. خدا خیری به مادرم بدهد حامله که بودم به من گفت: «زینب پاشو بیا پیش خودم، علیآقا همش مأموریته. تو هم حسابی سنگین شدی و به کمک نیاز داری؟ »
🍃آنوقت هنوز هشت ماهم بود. فاطمه را از همان لحظه به دنیا آمدنش زیر دستگاه بردند؛ ولی زهرا سالم بود. چند دقیقه نگذشت که حال زهرا هم بد شد. او را هم بردند کنار خواهرش. دل توی دلم نبود. قلبم تیر میکشید. غصه بچههایم داشت مرا میکشت. باز هم علیآقا مأموریت بودند. مادر کنار تختم توی بیمارستان دلداریام میداد.
🌸زهرا و فاطمه یک جور خاصی مادرم را میخواهند. از وقتی که به دنیا آمدند و چشم باز کردند، او را کنار من دیدند. چند وقتی است مادرم پا درد امانش را بریده و نمیتواند به کارهایش برسد.
🌾زهرا و فاطمه را صدا زدم. موهای فرفری و طلاییشان را با گلسر پاپیونی که به تازگی دوخته بودم، بالا زده بودند. چشمان سیاه و بادامیشان را ریز کردند و با صدای ناز دخترانهشان گفتند: «بله مامانی » و طبق عادت همیشگیشان خودشان را در آغوش من انداختند.
✨دستهایم را باز کردم هر دو را به خودم چسباندم و قربان صدقهشان رفتم: «زهرا جون، فاطمهجون آماده شید بریم پیش مامانجون. »
☘از آغوش من بیرون آمدند. دستهای خود را مُشت کردند. بالا و پایین میپریدند. با جیغ شادشان، خانه را روی سرشان گذاشتند.
💫اشک شوق از گوشه چشمانم روی گونهام چکید. خدا را شکر کردم بابت داشتن فرزندان خوب و سالم. مادر را در شادی خود سهیم میدانستم. زیر لب برای سلامتی مادر دعا کردم.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⁉️چگونه همسری هستیم؟
🔆نزدیکترین شخص به زن و مرد در یک خانواده، همسر اوست.
♨️اما بعضی از همسران نه تنها دورترین؛ بلکه دشمنترین فرد به همسر خود هستند.
💎آسیه که فرعون در نهایت او را به آرزوی نزد خدا رفتن رساند!
💎و یا همسر لوط که قرآن آن را ذکر میکند نیز تلنگری برای ماست.
🔥او زنی بود که در مسیر پیامبری شوهرش کارشکنی میکرد. اسرار و خبرهای غیبی همسر خود را به دشمنان او میرساند.
کار را به جایی رساند که عذاب الهی شامل او هم شد.
🍁فاميل پيامبر بودن، وسيله ى نجات نيست.
حسابِ شخصيّتهاى مذهبى از حساب خانواده و نزديكان آنها جداست.
✨قالُوا يا لُوطُ إِنّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْع مِنَ اللَّيْلِ وَ لايَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصيبُها ما أَصابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَريب؛ فرشتگان عذاب گفتند:
اى لوط! ما رسولان پروردگار توايم; آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد! در دل شب، خانواده ات را حركت ده! و هيچ يك از شما پشت سرش را نگاه نكند; مگر همسرت، كه او هم به همان بلائى كه آنها گرفتار مى شوند، گرفتار خواهد شد! موعد آنها صبح است; آيا صبح نزديك نيست؟!
📖سوره هود، آیه ٨١.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
✍سیره اخلاقی آیت الله بهجت(ره)
💫حضرت آیتاللّه العظمی محمدتقی بهجت (رضوان الله تعالی علیه) از آن دست علما و مراجع بزرگی بودند که جامعه مسلمان پس از رحلت ایشان، یک فقیه و استاد اعظم در مسایل دینی و اخلاقی را از دست داد.
💡آیت الله بهجت در توصیههای خود همواره میفرمودند که نزاع با دیگران را باید نادیده گرفت و به خداوند واگذار کند. این مرجع عالیقدر در منزل نیز همین رویه را اجرا میکردند، اعتراضات را گوش میدادند اما جواب نمیدادند.
🌱به گفته فرزند آیتالله بهجت تفاهم کامل بین زن و مرد در خانواده برای غیر انبیاء و اولیا دست نیافتنی است، همواره مدارا را درمورد همسر خودشان نیز پیش میگرفتند.
#عکسنوشته_حسنا
#رحلت_آیت_الله_بهجت
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
✍بهداشت مو
🍃پیامبر اکرم صل الله علیه و آله می فرماید: «لا یُطَوِّلَنَّ أَحَدُکُم شارِبَهُ وَلا شَعرَ إِبطَیهِ وَلا عانَـتَهُ فَإِنَّ الشَّیطانَ یَتَّخِذُها مَخبَئا یَستَتِرُ بِها؛
🌸 کسی از شما موهای سیبل و ... خود را بلند نکند؛ چرا که شیطان (میکرب) این نقاط را پناهگاه خود قرار داده و زیر موها پنهان می شود. »
📚وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۴۲۲، ح ۶
#حدیث
#بهداشت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
✍بین قطبها
☘بوی عطرش اتاقم را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. آرام، مانتوی طوسیام را از چوب لباسی برداشتم.
🍃_پنج ثانیه وقت داری!
🌸مانتو را تنم کردم. شمرد: « یک، دو، سه. » لبخند روی لبم محو شد، سرعتم را بالا بردم. مانتو پوشیدم.
⚡️خودم را در آینه برانداز کردم و کرم را روی گوشه های لب و اطراف چشمم کشیدم تا چروکهایم محو شوند. تلفنم زنگ خورد. شماره ی مادرم رویش درخشید.
☘خواستم گوشی را جواب بدهم که ناگهان از دستم قاپید، گفت: «الان نه. فراموشش کن. شرط اینکه من الان بخواهمت همین است. »
🍃قلبم فشرده شد. دستهایم یخ کرد: «چرا؟ »
🍂_بین من و او تا ابد، دشمنی است. حتی اگر عذرخواهی کند.
🍁چادر و کیفم را پرت کردم. زانوهایم سست شد. نشستم و از عمق وجود بغض کردم.
🌸_خب انتخابت چیست؟
☘_انتخابم؟ انتخاب برای جایی است که با میل خودت کاری کنی نه جایی که دستت را بین پوست گردو می فشرند و تو قطعا بخشی از وجودت قطعه خواهد شد.
⚡️یاد حرف مشاور افتادم: «الان وقت حل مشکل نیست. » همه چیز یکباره حل نمیشود بدبینی او و اشتباه مادرم را نمیشود یک شبه حل کرد. اگر دلم را به دل او بدهم و دختر مهربان مادرم بمانم شاید بتوانم این دشمنی تا ابد را به خیلی کمترش، برسانم.
🍃این حرفها در سرم پیچید. بلند شدم. در دلم نذر کردم اگر این ابد، فقط نهایتا یک ماه طول بکشد، ختم قرآنی هدیه به پیامبر کنم.
لبخندی این بار تصنعی روی لب گذاشم. چادرم را سر کردم و برنده شد. او خندید؛ اما من دلم جایی بین دو قطب گیر کرده است.
#ارتباط_با_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
✍بااثر
💫آدمهایی که زیاد خوانده اند، زیاد میآیند و میروند. گاهی بی سر وصدا هستند و
گاهی بی اثر.
گاهی در حد یک حلقه. هرقدر عرفانیتر، حلقه کوچکتر.
☀️اما تو از آن دست نبودی.
مصداق بارز عالم باعمل بودی. این بود که در جمع جوان هرقدر هم ناآشنا به عرفان، سخن که میگفتی، آن سخنت گل میکرد و باز میشد و عطر خوش معنویت از منبر و کلامت، روی دل و جان مستمع مینشست.
🖤حالا که رفتهای، تمام نخواهی شد، خواهی بود. میان همهی ساعات خوشی که همهمان از منبرخودمانی تو به خاطر داریم.
تو عرفان خوانده بودی اما حلقه وصلت چنان گشاده و خودمانی بود که برایت عار نبود، نشستن در برنامه تلوزیونی و حرف زدن برای برای مردم.
🌿حلقه دوستدارانت نه فقط از اطرافیان و شاگردان خاص، که همه دوستداران علم و عالم و ادب وفضل بودند چرا که تو خود با بیان شیرین و خودمانی، همه را پای مکتب اسلام نشانده بودی و علاقمند کرده بودی.
🌱حالا تو هستی و مدرس امیرالمومنین!
تو هستی و عرفانی که پایان ندارد، درسی که تا ابد خواهد بود و دلهای بی قراری که تو را تا ابد، یاد و دعا خواهند کرد.
✨✨یاایتها النفس المطمئنه، آرام و باشکوه، نزد ملیک مقتدر، آرام بگیر و برای شاگردانت دعا بنما.
#رحلت_آیت_الله_فاطمی_نیا
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
👿 وسوسه های درونی
♨️تو از همه بهتری!
حتی از باجناق مسجدیت. فقط بلد است ریش بلند بگذارد و تسبیح بچرخاند.
♨️تو از همه بهتری!
حتی از عموی میلیاردرت که فقط پُز ماشین و ویلای شمالش رو میدهد.
♨️تو از همه بهتری!
حتی از پسرعموی دکترت فقط یه مشت کتاب توی مخش کرده است وگرنه هیچی حالیش نیست.
⚠️خطر وسوسه ها، بسیار بزرگ است.
چون:
در درون انسان است و نمیتوان از آن جدا شد.
مخفی است و به راحتی قابل تشخیص نیست.
مداوم و در تمام لحظات به سراغ انسان می آید.
هم ممکن است از جانب شیطان باشد و هم انسانها.
☘ فقط با کمک گرفتن از خدا و پناه بردن به او می توان از چنین خطر بزرگی در امان ماند.
✨قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ
مَلِكِ النَّاسِ
إِلَهِ النَّاسِ
مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاس..
بگو پناه مى برم به پروردگار مردم
پادشاه مردم
معبود مردم
از شر وسوسه گر نهانى
آن كس كه در سينه هاى مردم وسوسه مى كند.
چه از جن و [چه از] انس
📖سورهناس
#تلنگر
#ازقرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
✨نوجوان انقلابی
🍃اوج انقلاب، علی ده، دوازده ساله بود. اول شب می رفت بیرون، آخر شب می آمد. پخش اعلامیه، شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد، انجام می داد.
☘هر چه می گفتم: « نکن مادر خطر دارد» می گفت: « یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم. بگذار آن هم در راه خودش بدهم. » نیم وجبی حرفهایی می زد که به سن و سالش نمیآمد.
📚 یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
💠 طناب جدل
✅ پدر ومادر عزیز، حواسمان باشد لجبازی مثل کشیدن دوسر یک طناب است. تا از طرفی کشیدن نباشد، لجبازی شکل نمی گیرد.
🔘 خیلی اوقات این خود ما هستیم که لجبازی را به کودکانمان می آموزیم.
🔘 بهتر آن است که از هرگونه درگیری لفظی و جدل، خود داری کنیم.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
✍غمی بزرگ
☘روی سکویِ جلویِ در خانه نشسته بود. با آن سن کوچکش غم بزرگی روی دلش سنگینی میکرد. غم تنهایی، غم بیخواهری و غم بیبرادری.
🎇به دور دستها خیره شده بود. در خیال خودش سوار سفینه فضایی شد و به سیاره ناشناختهای پا گذاشت. سیارهای پُر از صدا و همهمه، پُر از شادی و نشاط و پُر از بچه. همه او را داداش صدا میزدند.
🍁غرق خیالات خوش بود که دستی روی شانههای کوچکش گذاشته شد. تکانش داد و صدایش کرد: «محسنجان پسرم خوبی؟ چرا اینجا نشستی؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟ »
💦بیاختیار اشک از گوشه چشمان سیاه و خُمارش به روی دستان کوچکش ریخت. خودش را در آغوش مادر رها کرد. گریه بیصدایش به هِقهِق کشیده شد.
مادر انگشتان ظریفش را لای موهای وزوزی پسرش فرو میبرد. موهایِ او را همزمان نوازش و شانه میکرد.
قربان صدقهاش رفت. وقتی آرام شد، از او خواست برایش حرف بزند، چرا ناراحت است؟
🌸محسن سرش را پایین انداخت. با صدای نازک بچهگانهاش گفت: «مامان پس کی خدا به من آبجی میده؟ کِی به من داداش میده؟
دوستم مصطفی دو تا آبجی و دو تا داداش داره. همش با اونا بازی میکنه؛ ولی من همش تو خونه تنهام. »
🌺اینبار اشک از گوشه چشم سیاه و دُرُشتِ مادر به روی پِر روسریاش ریخت. سر محسن را به سینه چسباند. در دل با خدا نجوا میکرد: «خدا خودت به دِلِ محمد بنداز تا به فکر بچهدار شدن بیفته. دلشو بزرگ کن! »
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱