✍درخشندگی
🍃نور درخشنده آفتاب از لابلای پرده حریر نارنجی رنگ داخل پذیرایی تابیده بود. سحر از روی مبل طوسی رنگ بلند شد و به سمت اتاق رفت. آرام ضربهای به در زد. وقتی برادرش در را باز کرد از او پرسید: «فردا میتونی با من بیایی؟»
☘_آخه با دوستام قراره جمعه رو بریم دور دور و تفریح.
🌾سحر لبخندی زد و سرش را تکانی داد و از اتاق برادرش بیرون رفت. حمید نگاهی به قفسه کتابهایش انداخت. بیحوصله کتابی را از قفسه برداشت و دوباره سرجایش گذاشت. یک مرتبه کتابی توجهش را جلب کرد و زیر لب گفت: «با اینکه خیلی وقته خریدمش؛ اما هنوز کامل نخوندم.»
⚡️کتاب را گشود نگاهش روی حدیث ماند.
امام صادق علیه السلام فرموده: «لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی.»؛ «اگر او [امام زمان علیه السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى کنم.»*
☘کتاب را روی میز تحریرش گذاشت؛ اما حرف سحر به یادش آمد: «مطالب زیادی باید دربارهی وظیفه شیعه بخونم. هر روز وقتم تو فضای مجازی بیهوده میگذره. اگه ازم بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی؟ ... حرفی برای گفتن ندارم.»
💫حمید روی تخت دراز کشید و به تمام کارهایش فکر کرد. کلمه "شرمندگی" که سحر مرتب تکرار میکرد در گوشش پیچید از روی تخت بلند شد به سمت آشپزخانه رفت: «مامان! فردا زود بیدارم کن، با سحر میرم. قراره برای بچههای منطقه محروم کتاب و لوازم تحریر ببره.»
🍃_خدا رو شکر که بالاخره تصمیم خوبی گرفتی.
🌾_مهلت دوباره بهم داده شد تا کار خیر انجام بدم. کار خیری که نیتش برای سلامتی و ظهور امام زمان ارواحنافداه است.
*الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍خاطر نشان
💡خیلی چیزها رو اغلب به راحتی فراموش میکنیم؛ مثلا نعمت سلامتی و تندرستی و ...
☕️نوشیدن یک فنجون چای کنار خونواده هم نعمته.
🤲فقط برای لذت بردن از زندگی کافیه شکرگزار داشتههات باشی.
🌱خدای متعال به بندههاش سفارش کرده، نعمتها را یادآوری کنید تا فراموشتون نشه.
✨«... اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ... »؛ «... نعمتهای مرا که به شما عطا کردم، یاد کنید ... »*
📖*سوره بقره، آیه ۴۰
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نام شهید محمد جواد باهنر در آسمان ها
🍃در همان ایامی که محمد جواد عازم مکتب بود، یکی از اقوام سرزده آمده بود تا خوابی را که دیده بود تعریف کنند. می گفت در خواب دیدم که در حیاط خانهتان دو شاخه گل محمدی به چه بزرگی در آمده است. نه رنگشان به رنگ گلهای این دنیا میماند و نه بویشان.
🌾پدر محمد جواد، غروب روز بعد آن را برای یکی از دوستان هم مسجدی اش که تعبیر خواب میدانست تعریف کرده بود. او جواب داده بود: «دو نفر در خانواده شما عالمان بزرگ خواهند شد.»
🌺خودش هم سالها بعد خواب یکی از منسوبین مرحومشان را دید. آن فرد به او گفت: «همه مردم در آسمان اسمی دارند و اسم تو در عالم بالا ناصرالدین است.» ایشان به همین مناسبت اسم اولین پسرش را ناصر گذاشت.
📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰ و ۳۹ و ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️رگبار انتقاد
🙎♀چرا فلان چیز را نخریدی؟ چرا از این مارک خریدی؟ چرا میوه پلاسیده خریدی؟
😲همین سؤالات و ایرادات رگباری، موجب ناراحتی و سردشدن روابط خواهد شد.
👀شاید خانمها توقع داشته باشند مردان نامه نانوشته را بخوانند!
شاید نه؛ بلکه میخواهند به راحتی ذهنخوانی کنند!
و شاید فکر میکنند مردها از جنس آدم آهنی 🤖هستند و خستگیناپذیر!
🗒چه خوب میشد خانمها یک لیست خرید با مشخصات مدنظر خودشان بنویسند.
💞چه خوب میشد هنگام ورود همسر یک تشکر و خداقوت به او بگویند.
🌱چه خوب میشد در فرصت مناسب با زبان نرم، پیشنهاد و شکایت خود را ابراز کنند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍باغ سبز امید
🍃پرده زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجرهی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحبخانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... میخوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»
☘دو هفته به املاک محل سر زدیم؛ اما پول رهن خانه بیشتر از ودیعهی ما بود و ما توان اجارهی بیشتر را نداشتیم.
💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار میرفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»
🌺_خیر باشه.
☘_از صندوق قرضالحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبتمون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.
🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع میکردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتابهایش را در کارتن میگذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش میکردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»
🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»
⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفتهای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»
✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتابهای علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آنها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.
🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحبخانه که میبایست خانه را تحویل میدادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف میزدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشیام بلند شد خسرو پشت خط بود.
🌾_صاحبخونه میگه با این که پول ودیعهتون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍تیتی
👶چون سر و کار تو با کودک فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.
☘هر گروه سنی و دستهی خاص اجتماعی، نوع حرف زدن و محتوای خاص خودشون رو دارن. این یعنی نمیشه یه نسخه رو برای همه به یه شکل داد! حاجآقای قرائتی یه حرف جالب میزدن و میگفتن که یه آب حسابی زلال و گوارا رو توی آفتابه اگه بریزید و بدید دست کسی، عمرا اون طرف یه جرعه هم از اون آب نمیخوره! پس توی بیان حرفها، هرچقدر هم که حق باشند، باید رعایت ظرف مناسب رو هم کرد.😉
🌱و باز هم این دین اسلامه که توی این اصل روانشناسی از ۱۴۰۰سال پیش، پیشگام بوده.😇
✨وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ ۖ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
و ما هیچ رسولی در میان قومی نفرستادیم مگر به زبان آن قوم تا بر آنها (معارف و احکام الهی را) بیان کند، آنگاه خدا هر که را خواهد به ضلالت وا میگذارد و هر که را خواهد به مقام هدایت میرساند و او خدای مقتدر داناست.
📖آیه ۴ سوره ابراهیم
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨سرکشی به زیر مجموعه
☘شناسایی منطقه رفته بودیم. قرار شد سری هم به بچههای اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: «به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند، نخورید.»
🍃به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی آب و کمپوت آوردند. یاد حرف آقا مهدی افتادم و چیزی نخوردم.
🌾عراقیها کاملاً بر ارتفاعی که سنگر اطلاعات آنجا مستقر بود، مسلط بودند. نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما میخوریم، نیروهایش مجبور شوند بیشتر در جلوی دید دشمن رفت و آمد کنند.
راوی سردار مجید آئینه
📚 شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تجربهی درست
😱فرزندان کارهای درست و اشتباه والدین خود را در ذهن ثبت میکنند. به عبارتی با دیدن و شنیدن، انواع رفتار و عکسالعمل هر کاری را از پدر و مادرشان یاد میگیرند.
🗒هرگاه نوجوان در موارد مشابهی قرار بگیرد، تجربه شنیداری یا دیداری و حتی گفتاری خودش را پیاده میکند.
💡بنابراین اگر والدین رفتارهای درست، همچون استفاده صحیح از فضای مجازی را رعایت کنند در عمل به فرزندان خود یاد میدهند وقت خود را بیهوده هدر ندهند.
🌱پند نمکی: تو خود حدیث مفصل از این مجمل بخوان😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
❤️هفتهی بسیج است ❤️
🇮🇷 میدوند، بی خواب میشوند، خسته میشوند، تب میکنند، غصه دار میشوند، حرف میشنوند، سرزنش میشوند، اما دلشان فقط به یک لبخند خوش است. لبخند رهبر.
🇮🇷 در مقابل تفکر بسیجی، هرانسانی، سر سجده فرود می آورد چون دقیقا در زمانهای که خیلی آدمها را میشود خرید، بسیجی را نمیشود خرید.
🇮🇷 خوابش کم است،
کارش زیاد است، خستگیناپذیر است، پر امید است، قلبی پر از درد مردم دارد و سری پر از اعتقاد.
🇮🇷 ضربان قلبش با حال ملت و وطنش، تنظیم میشود.
🇮🇷 گیریم خیلیها نبینندش، گیریم خیلیها سرزنشش کنند؛ اما تزیین دیوارش، عکس رهبرش است و سردار دلها.
🇮🇷 آنچه قلبش را آرام میکند پیکسل عکس شهید است و امام.
🇮🇷 کتابهایش پر است از عطر شهدا، از آموزش خلوص، از عشق.
🇮🇷 بسیجی همان چمران است که از پاهایش عذرخواهی کرد به خاطر اینکه رنگ و روی استراحت را تا قبر ندیدند!
🇮🇷 بسیجی آرمان است، که جان داد اما فحش به رهبر نه!
🇮🇷 بسیجی سردار حاجی زاده است که بغض کرد، ماجرای هواپیما را به گردن گرفت اما جو را آرام کرد.
🇮🇷 بسیجی همین فرمانده ها و مربیان و متربیانی هستند که سالها و ماهها و هفتهها و روزها در همین جلساتی که ساندیس هم نمیدهند، شرکت میکنند؛ چون عقیده دارند همین دورهمی مؤمنانه، خارچشم دشمنان اسلام است.
🇮🇷 بسیجیان مخلص!!! برای شما چه پاداشی بهتر از حشر با امام خمینی!
که خودش از خدا خواسته که او را با شما محشور کند!
🇮🇷 الهی که درجهاد تبیینتان هم، لبخند رضایت روی لب امام و رهبران بنشانید!
روزتان مبارک💔❤️
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍تهتغاری
🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه میبارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لبهایش با ذکر صلوات تکان میخورد و دلش آرام میشد.
☘سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچهاش چه میباشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا میکرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا با لبهایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او رسید، خداقوت گفت.
🌾با چشمان برق زده سؤالش را پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟»
🍀_سه تا دختر به نامهای محدثه، مائده و مرضیه!
💫چهره ماما گرفته شد و چینی روی پیشانیاش نشست و گفت: «دلت میخواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!»
🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوهای خدیجه دُرُشت شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمیشد. از ته دل خدا را شکر کرد.
خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم رسید. خانوادهی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد.
🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمیشد. از بیمارستان بیرون زد. وقتی برگشت جعبهی شیرینی در دست او بود. همهی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد.
وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است.
🌾عباس نمیتوانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دستهایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق!
فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل!
✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود.
نگاهی به چهرهی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچهایه که میزایی گفته باشم!»
🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا رسید. خدیجه مثل همهی این سالها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمیکرد.
🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او میداد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمیکرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلواتهایش را میفرستاد.
🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهرهی نوزاد کرد. لبخند روی لبهایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُلپسرم، تهتغاری خونهمون، خوشاومدی.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍حریم عمومی
😊با مهربانی و لبهای کشآمده، اشاره میکند روسریات را بپوشان.
نه تنها اعتنا نکرد؛ بلکه با صدای بلند گفت: فضولیش به تو نیامده!👀
💢آنجایی حرفش درست است که به حریم خصوصی او تجاوز شود و امر و نهی کنند.
جامعه حریم عمومیای است که بعضیها آن را با خانه خود اشتباه گرفتهاند!😏
✨وَ لَا تَجَسَّسُوا؛
دنبال اسرار یکدیگر نباشید.
📖سوره حجرات؛ آیه ۱۲.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨التماس کتک
🌾گروهکها در شکنجه کردن خیلی بیرحم بودند. شهید مهدی کازرونی شبها میآمد و بچهها را قسم میداد که من را کتک بزنید.
وقتی حسابی کتک میخورد، بلند میشد و میگفت: «خدایا شکر که هنوز طاقت شکنجه از طرف گروهکها را دارم.»
🍃با اینکه حاج مهدی بسیار قوی بود؛ ولی هر چند وقت یک بار خودش را با کتک خوردن آزمایش میکرد تا طاقتش را در برابر شکنجه بسنجد.
راوی حمید شفیعی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۴۲
#سیره_شهدا
#شهید_کازرونی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️یار غمخوار
🌹باغبانان بیجیره و مواجب،همواره بی منّت،برای طراوت و شادابی گلهایشان زمان میگذارند.
🥀 فرزندان به محض اینکه در سن و سالی قرار میگیرند و خود را توانمند احساس میکنند کم کم به سراغ دوستان و همسالان خود گرایش مییابند و دیگر اهمیتی به وجود پدر و مادر نمیدهند.
💡فرزندان عزیز، والدین خود را در مقابل دوستان خود قرار ندهید،این دو،خالق شما هستند و چشم انتظار محبت و یاریتان.
❌هرگز مهر دوستتان را با مهر والدینتان برابر ندانید،تحت هر شرایطی در خدمتشان باشید و دستشان را به مهر بفشارید.
هیچ دوستی، جایگزین پدر و مادر نیست؛ اما هر پدر و مادری، دوستانی هستند وفادار و بی نظیر.
🌱هر چه قدر هم قد بکشیم و بزرگ شویم، باز همان کودکان نیازمند مهر و محبت والدین میمانیم.
چرا که روزی، ما فرزندان، در جایگاه پدر و مادر قرار میگیریم و منتظر مهر و عاطفه از فرزندان خود، خواهیم بود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍سفال شکسته
🍃چند روزی بود که تحصیلات دوره متوسطه را تمام کرده بودم. میخواستم دنبال علاقهام بروم؛ اما پدرم سرسخت مخالف بود. روزگار برایم تلخ میگذشت.
☘پدرم هر روز به خانه زنگ میزد تا مطمئن شود من خانهام یا نه. من از سر بی حوصلگی میرفتم تو اتاقم تا به تلفن جواب ندهم. مادرم هم، هر دفعه برای پای تلفن نیامدن من، یک بهانهای میآورد.
⚡️روزگار به همین منوال در گذر بود که یک روز پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد. وقتی وارد پذیرایی شد سلام کردم؛ اما چشمهای سرخ او از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد. مادرم دل نگران سلامی داد و پرسید: «مهرداد! چیزی شده؟»
🌾_امروز حاج آقا ناصری زنگ زد و اجازه گرفت برای پسرش، فردا شب بیان خواستگاری.
🍃_خب! تو چی گفتی؟
🎋_موندم تو رو درواسی، اجازه دادم بیان.
☘_خب این که ناراحتی نداره ... برای هر دختری خواستگار میاد.
🌾پدرم بهم زل زده بود. تو دلم گفتم: «بابا گفتی نرو کلاس سفالگری ... گفتم که چشم. حالا تقصیر من چیه که خواستگار میخواد بیاد؟»
⚡️سرم را پایین انداختم. مادرم رو به من گفت: «دخترم برو چند تا چایی بریز و بیار.»
✨از آبچکان سه تا فنجان بلوری برداشتم و چای ریختم. وقتی وارد پذیرایی شدم سینی چای را مقابل پدرم گرفتم. بابا چای پر رنگ دوست داشت، فنجان چای را برداشت. با صدای لرزان به پدرم گفتم: « بابا! من کاری کردم که شما ناراحتی؟»
🍃پدرم سکوت کرد و جوابی نداد. من دیگر ادامه ندادم، چایم را برداشتم و به اتاقم رفتم.
✨صدای ضربهای به در را شنیدم. کمی بعد از آن مادرم وارد اتاق شد و روبرویم نشست: «شهرزاد! بابات دوست داره، میخواد برای آیندهات تصمیمی درست بگیری.»
☘_مامان! توی این یک ماه خیلی فکر کردم وقت برای یاد گرفتن سفالگری زیاده، قراره با فاطمه بریم کتابخونه با هم درس بخونیم؛ اما فاطمه میگه، اول از پدرت اجازه بگیر. مادرم چشمانش برقی زد و مرا به آغوش کشید و بوسید: «دخترم! نگران نباش. پدرت حتما بهت اجازه میده.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️تنهایی
💡تا محرومیت را نچشیدهباشی؛ قدر عافیت را درک نمیکنی.
🌪تا ناامنی نباشد، قدر امنیت را نمیفهمی.
🫂تا تنها نباشی قدر باهم بودن را نمیدانی.
💫تا تنها نباشی، قدر خدا را نمیشناسی.
👶تا بیفرزند نباشی قدر فرزند، روشنی چشم را نمیفهمی.
🌱قدر زر، زرگر شناسد. قدر گوهر، گوهری.
✨"رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً "
خدایا! مَرا تنها مَگذار..🌙
📖سوره انبیاء، آیه ۸۹.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نشر جهادی کتاب
🍃محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده مجله مکتب تشیع را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن مقاله را به آنها سپردند.
🌾بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های پیش فروش را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود.
🌺این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت. وقتی مجله به شماره ششم رسید، ساواک نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد.
📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، صفحه ۲۶ تا ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ترانه دلنشین
🎶ترانهی زندگی مشترک تنها عشق است.
💞 هر گاه زن و شوهر عاشقانه به یکدیگر محبت کنند، بزرگراه سرسبز زندگیشان از گلهای امید، زیبا و عطرآگین میشود.
🌱لحظه لحظه زندگیتان به رنگ عشق و
روزگار کنار هم بودنتان، همراه با طعم خوشِ گذشت.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مرهم دل
☘غم روی دلش نشسته بود اشک مجالش نمیداد. دلتنگ و پرغصه مشغول آشپزی بود.
سعید از راه رسید: «سلام خانوم؟»
⚡️_سلام.
🌾سعید کفشهایش را در آورد و دست و رویش را شست. تلویزیون را روشن کرد. رو به روی تلویزیون نشست و لحظاتی بعد در اخبار غرق شد.
🍃فاطمه نگاهی به سعید انداخت و شروع به غرغر کرد: «اصلا انگار نمیبینه من چقدر حالم بده فقط بلده تلویزیون ببینه.امان از دست این مردها. عجب اشتباهی کردم ازدواج کردم.»
🎋سعید همینطور که نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود، گفت: «خانوم، یک آبی چایی، چیزی بیار.»
🌾فاطمه همانطور که غر میزد چایی داغی ریخت و رو به روی سعید گذاشت. هنوز هم سعید، نگاهش نکرده بود. عصبانی به آشپزخانه برگشت و محکم ظرفها را به هم کوباند و دیگر نتوانست تحمل کند: «واقعا که. لااقل یک نگاه بهم بنداز بعد بشین پای تلویزیون.»
✨سعید نگاهی به چهرهی سرخ فاطمه انداخت. از جایش بلند شد. چشمهای فاطمه قرمز و پر از اشک بود. سعید گفت: «چی شده فاطمه؟ چرا اینطوری شدی؟»
⚡️_راحت میشینی پای تلویزیون. سرکار که زنگ نمیزنی. حتی نمیگی چه خبر؟
☘سعید که تازه فهمید چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کرد. از فاطمه خواست کنار دستش بنشیند و برایش از امروز بگوید.
🌺فاطمه نشست و بغضش ترکید. سعید دستهای اورا گرفت و فاطمه، حرفهایش را پس گرفت.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍زینت پدر
✨امروز روی دستِ پیامبر نوزاد کوثر؛
همچون مهتاب درخشید،
و بیکران در بیکرانهای هویدا گشت.
🌱پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
او را زینب یعنی زینت پدر نامید.
✋سلام بر زینب
که ثمرهی خلق و خوی دو دریای وجود، علی و فاطمه سلاماللهعلیهما است.
💡و تو ای بانوی ایرانزمین به خوبی میدانی که
شجاعت و ابهت و زیبایی
در حیا و عفت زینبی ترسیم شده است.
💢در اوج عطش و گرسنگی
و داغ مصیبت و رنج اسارت،
حجاب و دوری از نگاه نامحرم در قاموس عاشورایی اوست.
😇و چه افتخاری بالاتر از شبیه او شدن است؟!
🌹ای فاطمهی ثانی!
خوش آمدی
و مقدمت گلباران
به عطر صلوات.
☀️ای کوه صبر و استقامت!
ای خورشید آسمان کربلا!
که ذوالفقار دیگری در کوفه و شام بودی
و با شمشیر فصاحت و بلاغت
حلقههای اسارت را از هم تنیدی، میلادت مبارک
🎉میلاد حضرت زینب سلام الله علیها
و روز پرستار مبارک باد
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_زینب سلاماللهعلیها
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ عبور از سیم خاردار نفس
☘بچههای اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند. تازه واردی بیخ گوش بغل دستیش گفت: «علی آقا که می گویند این ایشان هستند؟»
🌾هنوز جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد.»
💫این خاطره چشم مقام معظم رهبری را هم گرفت که فرمودند: «این حرف من نیست. حرف آن رزمنده همدانی (شهید علی چیت سازیان) است. کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمی توانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ سالهی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.»
راوی کریم مطهری همرزم
📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۶۰ و ۵ و khamenei.ir
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍لحظات زجرآور
🍂برای پدر و مادر سختترین امتحان، بیماری فرزند است.
به چشم خود، دردکشیدن و آبشدن گوشتجانِ عزیزشان را دیدن و غصه خوردن است.
همراه با مداوای فرزند، بهترین و تنها کاری که از دست آنها برمیآید دعاست.
🌱 در همین حین کولهبار گناه آنان سُبُک میشود.*
و چه زیبا خدا آنان را میخرد.
✨*قالَ الاْمامُ علي - عليه السلام - :
فِي الْمَرَضِ يُصيبُ الصَبيَّ، كَفّارَةٌ لِوالِدَيْهِ ؛
امام علي - عليه السلام - فرمودند: مريضي كودك، كفّاره گناهان پدر و مادرش مي باشد.
📚الکافي، جلد۶، ص۵۲.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍کیان ایران
🌾شب چادر خود را روی شهر پهن کرد. چراغهای روشنِ خیابان، دل تاریکی را شکافت. همهجا را مثل روز روشن کرد. آسمان شهر ایذه دلش گرفت. او شاهد رفتار تعدادی مردم ناآگاه بود که نظم شهر را بهم ریخته بودند. ترافیک، بوقهای ممتد و راهبندان توسط آن عده معدود درست شد.
🍃کیان پسر بچه دهساله همراه خانواده سوار بر ماشین از خیابانها عبور می کردند. صداهای آن جماعت به گوشش رسید که شعار میدادند: «زن زندگی آزادی.»
🍀کیان با خودش فکر میکرد: «مگه زنها آزاد نیستن؟ » ذهنش به کمک او آمد و گفت: «چرا آزادِ آزادن که ریختن تو خیابون و مردمآزاری میکنن. اینا به دنبال برهمزدن امنیتن نه اونی که شعار میدن!»
⚡️لحظاتی حادثه شاهچراغ جلوی چشمان مشکیاش جان گرفت. همان حادثهای که تروریستهای از خدا بیخبر، دانشآموزانی به نامهایِ آرشام، محمدرضا و علیرضا را به شهادت رساندند.
💫نمیدانست چرا ته دلش از آنهایی که مردم را اسیر خود کرده بودند، خوشش نمیآمد.
نگاهی به آسمان کرد. ستارهای به او چشمک زد. به نظرش رسید آسمان برای او آغوش باز کرده است.
🍃دوباره فکرش به زمان گذشته رفت همان روزی که قایقی را برای جشنوارهی ابنحیان ساخت. وقتی آن را تست کرد و کار کردن آن را دید، ذوق زده شد. یادآوری خاطره شیرینِ اختراعش، لبهایش را کش آورد. نگاهی به ماشینهای اطراف کرد. ناراحتی و خشم توی صورت تکتک سرنشینِ آنها دیده میشد.
🍂پدر پشت فرمان بود و به سمت اغتشاشگران میرفت. نیروهای امنیتی خطر را به آنها گوشزد کردند که برگردند. پدر لحظهای ماند چه کند؟ صدای پسرش کیان را شنید که میگفت: «باباجون به نیروهای امنیتی اطمینان کن و برگرد.» پدر ثانیهای تعلل نکرد. فرمان را به سمت دیگر چرخاند.
☘صدای گوشخراشی از فاصله دور به گوش کیان رسید. دلش هُری ریخت. صدایی شبیه گلوله، همان که در فیلمها دیده و شنیده بود.
صدای جیغ، بوق، گلوله و موتور درهمآمیخته شد. ماشینها و مردم راه گریزی نداشتند.
🎋چشمان دُرُشت کیان شیاطینی اسلحه به دست را روی موتور دید. بیهدف به طرف مردم و نیروهای امنیتی شلیک میکردند. گلولهای زوزهکشان به سمت او آمد. در بدنش فرو رفت. همان لحظه آرامش عجیبی را حس کرد. انگار روی زمین نبود. آخرین نگاه خود را به آسمان کرد. ستاره روشنتر از قبل به او چشمک میزد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️نترسيد نترسيد!
توی این روزا که روسری انداختن افتخار شده باید یهچیزی رو بهخاطر بسپریم:
آدمای خاص، توی شرایط خاص، وظیفهی خاص دارن.این یعنی چی؟؟ یعنی اینکه وقتی شما به عنوان یه فرد مذهبی، از کنار یه خانوم که باد زده و روسریش رو انداخته رد بشید بدون اینکه بهش تذکر بدید، به اون کارش مهر تایید اسلام رو زدید!
یعنی اینکه ای آدم خاص مذهبی
اگه شما اینور خیابون هستید و اون دست یه خانوم بیحجاب داره راه میره، وظیفهتونه که حتی اگه پادرد دارید، از پل هوایی رد بشید و مهر تایید رو برداريد.
ترس از مسخره شدن معنی نداره چون پیامبری فرستاده نشد مگر اینکه حسابی مسخره شد!
🌱یه جواب قشنگ هم خدا توی روز قیامت داره:ابوسعید خدری میگوید پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرمود:«وقتى كه يكى از شما چيزى را مىبيند كه براى خداوند در آن حقى است، خود را كوچك نشمارد مگر اينكه درباره آن حق چيزى بگويد تا خدا او را در روز قيامت متوقّف نسازد و به او بگويد: وقتى چنين و چنين را ديدى چه مانع شد كه درباره آن حرفى بزنى؟ در جواب مىگويد: پروردگارا! من ترسيدم و لذا نتوانستم چيزى بگويم. خداوند مىفرمايد: من سزاوارتر بودم كه از من بترسى.»*
✨یا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ ۚ مَا یَأْتِیهِم مِّن رَّسُولٍ إِلَّا کَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِئُونَ؛ وای بر حال این بندگان (گمراه لجوج) که هیچ رسولی برای هدایت آنها نیامد جز آنکه او را به تمسخر و استهزا گرفتند.
📚*مستدرك الوسائل، كتاب الامر بالمعروف والنهى عن المنكر، باب۱، حديث 25.
📖آیه۳۰ سوره یس
#تلنگر
#از_قران_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✨ایثار اقتصادی
🍀سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانهای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچکترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: «از این کمکهایی که من میکنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور.»
💫وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: «یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟»
🌺گفتم: «قند نداشتن که تعجب ندارد.» گفت: «آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه.»
راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید
📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍سکه طلا
💡پدر و مادر سرمایههای زندگی هستند. دعای خیر والدین اعجاز میکند.
🌱پدر و مادر به وقت معاشرت و گفت وگوی با فرزند متواضع و فروتن میگویند: «الهی دستت به خاک بخوره، طلا بشه.»
❌یک وقت این دعا را دست کم نگیرید.
✨«وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا.»؛ «و پر و بال تواضع خویش را از روی محبت و لطف در برابر آنان فرود آر؛ و بگو پروردگارا همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار بده.»*
📖*سوره اسراء، آیه ۲۴
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir