✨شرط خدمت به والدین
🌼خدمت به والدین باید با رغبت، و حداکثر تواضع صورت گیرد. چرا که وجود کمترین اکراه و نارضایتی در چهره و یا عمل فرزند، سبب آزرده شدن ایشان شده، به طوری که خود را سربار و باعث رنج و مشقت فرزند میپندارند به این ترتیب یا از خدمات او شرمنده و سر افکنده میشوند و یا آزرده خاطر شده و دیگر از او خدمت و کمکی نمیخواهند و این آن خدمتی نیست که خداوند به آن امر نموده است.
📚 ترجمه رساله حقوق امام سجاد علیه السلام، ص ۲۹۷
#نکته_اخلاقی
#ارتباط_با_والدین
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️کی از فرداش خبر داره؟
🌸مژه های بلندش می خواستند چشمان پیاله خون او را در آغوش خود بگیرند. زهره به چشمان خمار وحید از پشت عینک ته استکانی او خیره شد. دستان زبر و خشن او را در دستانش گرفت. گفت: عزیزم، الان دیر وقته. مامانت حتما تا حالا خوابیده. چشمات داره از حال میره. بذار فردا میریم خونشون.
🍃وحید عینکش را روی صورت آفتاب سوخته اش جا به جا کرد. چشمانش را مالید. دستش را کمی بالا آورد. به ساعت درشتش نگاه کرد. جای جای شیشه ساعت پر بود از خال های سیاه جوشکاری. عقربه ها با سرعت از روی دوازده گذشتند. انگار برای رسیدن به فردا با هم مسابقه گذاشته بودند.
🌺وحید دستی روی ریش هایش کشید. گفت: دلبرم بچه رو آماده کن زودتر بریم. کی از فرداش خبر داره. شاید فردا نبودم.
🍃زهره لبش را گزید: خدا مرگم بده. این چه حرفیه؟ مگه فردا چه خبره؟ عزیزم کجا می خوای بری؟
🌸وحید گونه زهره را بوسید و گفت: جایی که نمی خوام برم. ولی آدم نمیدونه تا کی فرصت زندگی تو دنیا رو داره. منم چند ساعت قبل به مامان زنگ زدم. گفتم میام. میدونم تا من رو نبینه دلش آروم نمی گیره و خوابش نمی بره. میریم و زود برمی گردیم.
🍃زهره آرام و با احتیاط لباس های زینب را درآورد. نمی خواست بیدار شود. لباس بیرونی به او پوشاند. ناگهان با صدای زنگ گوشی همراه وحید چشمان درشت زینب باز شد. خیره به صورت مادر نگاه کرد. زهره به روی او خندید. او را در آغوش گرفت. وحید به تماس مادر جواب داد. به سمت در رفت. زهره چادر روی سر انداخت. زینب را در پناه چادر گرفت. دنبال وحید به راه افتاد. زینب با حرکت کالسکه ای ماشین، در تاریکی زیر چادر، روی کتف مادر خوابید. مادر وحید با اولین فشار زنگ، در را گشود. وحید دست مادر را بوسید. بابت دیر شدن عذر خواست. مادر به طرف آشپزخانه رفت. وحید دست او را گرفت و گفت: مامانم ما اومدیم شما رو ببینیم و بریم. خودت رو تو زحمت ننداز. اینجا رو صندلی بشین، برام تعریف کن چه کردی؟ بابا کجاست؟
🌺مادر روی صندلی پلاستیکی نشست. گفت: امروز روز حسابرسی دفتر بوده، بابات هنوز مغازه است. یکم دیرتر همیشه میاد. ولی گفته وحید رو نگه دار تا بیام.
🍃وحید با شنیدن سفارش پدر، روبروی مادر نشست. پاهایش ضعف می رفت. در ورودی اتاق را نیمه باز کرد. پاهایش را در پناه در گذاشت. مادر گفت: مادر، راحت باش. چرا پاهات رو پشت در گذاشتی؟ میدونم خسته ای. راحت پاهات رو دراز کن.
🌸- نه مامانم، درسته خسته ام، اما احترام شما رو هم باید نگهدارم.
🍃فردا بعد از سحر، وحید نخوابید. به زهره گفت: یه کار عجله ای گرفتیم. حسابی هم نون توشه. ماه رمضونیه تو هوای گرم اذیت میشم کار کنم. الان میرم تا قبل گرم شدن هوا یه مقدار از کار رو پیش ببرم. اگه خدا عمری داد ظهر برا استراحت میام خونه.
🌺نزدیک ظهر، تلفن خانه به صدا درآمد. پدر وحید با بغض گفت: وحید دفترچه بیمه اش تاریخ داره؟
🍃لباس های تمام دنیا را در دل زهره ریختند و یکی یکی مشتمال شان کردند. با نگرانی پرسید: بله آقاجون. چطور مگه؟
🌸- هیچی. از سرِکارِ وحید تماس گرفتن گفتن وحید موقع کار زخمی شده بردنش بیمارستان، دفترچه بیمه اش رو می خواستم ببرم.
🍃- باشه، پس منم میام.
🌺- نمی شه. آخه بچه ات رو کجا می خوای بذاری؟
🍃... زهره الله اکبر آخر نماز را گفت. صدای گریه زینب، سکوت اتاق را درهم شکست. زهره او را در آغوش گرفت. طول و عرض اتاق را دور زد. دل توی دلش نبود. با صدای تلفن به سمت آن دوید. گریه زینب شدید شد. پدر وحید با صدای گرفته گفت: لباس های مشکیت رو بپوش میام دنبالتون.
#ارتباط_با_والدین
#به_انتخاب_تو
#داستانک
#بهقلمصدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شما هم در کارهای خانه یاور همسرتان هستید؟
🌺علی اکبر در کارِ خانه خیلی کمک کارم بود. در ایام انقلاب امور پادگان ها به هم ریخته بود. من هم پرستار ارتش بودم. دو ساعت می رفت پادگان و می آمد خانه. وقتی ظهر می آمدم، بوی غذا تمام فضای خانه را پر کرده بود.
🌼گاهی می آمد کنار من می نشست و تلویزیون تماشا می کردیم. وقتی می خواستم طرف آشپرخانه بروم نمی گذاشت.
🌟می گفت کجا؟
وقتی می گفتم می خواهم ظرف ها را بشویم.
🌱می گفت: بنشین! با هم می رویم و می شوئیم شان. می گفت: دلیل ندارد که مرد در خانه کار نکند.
راوی: خانم شاطر آبادی؛ همسر شهید
📚بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،صفحه ۳۹
#سیره_شهدا
#همسرداری
#شهید_شیرودی
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨به قم که رسیدی تلفن کن
🌸من ساکن قم بودم. هر وقت که میرفتم با امام خداحافظی کنم به من میفرمودند:«به مجرّدی که به قم رسیدی تلفن کن»
🌸 قید میکردند که:«تلفن که میکنی به حاج عیسی بگو که بیاید به من بگوید. همین طور تلفن نکن که من رسیدهام. اینها نمی آیند به من بگویند. فکر نمیکنند که من دلواپسم. تو قید کن به حاج عیسی که برو به آقا بگو.»
🌟من پیش خودم فکر میکردم که آقا چقدر دلواپس من هستند. در صورتی که خیلیها هم بودند، ولی هیچکس به من چنین حرفی نمیزد و دیگر بعد از ایشان هم هیچکس به من چنین حرفی نزد. این سخن آقا باعث میشد که من فکر کنم آقا خیلی نسبت به من علاقمند بودند.
راوی:فریده مصطفوی(دختر دوم حضرت امام(ره))
📚 پابه پای آفتاب (جدید)؛ ج ۱، ص ۱۴۱
#سیره_علما
#ارتباط_با_فرزندان
#امامخمینیرحمةاللهعلیه
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ کوچک شمردن خدمت به والدین
🌸یکی از شروط خدمت به والدین کوچک شمردن این خدمات نزد خود است.
🌻امام سجاد(علیه السلام) دراین مورد میفرمایند: «خدایا؛ چنان کن که نیکی آن دو را(والدین) درحق خود بسیار ببینم، اگر چه اندک باشد و نیکی خود را در حق آنها اندک ببینم اگر چه بسیار باشد».
🌺و در جایی دیگر میفرمایند: «در انجام وظایف و خدمت به والدین مشتاقانه قیام کنید و از رنج و زحمتی که در راه آنها میکشید لذت برده و شاد خاطر باشید و مانند تشنه ای که به طرف سرچشمه ی آب گوارا میرود، قدم در خدمتشان به شوق و رغبت بردارید نه به اکراه که موجب خستگی قلب آنها میشود»
📚شرح صحیفه سجادیه، الهی قمشه ای، ص ۲۳۳
#نکته_اخلاقی
#ارتباط_با_والدین
#به_انتخاب_تو
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کمک در کارهای منزل
🌸زندگی با علی سخت بود؛ اما به سختی هایش می ارزید. به خاطر ایمانش، مهربانی اش و قدر شناسی اش.
🌺روزهایی که خانه بود، در کارهای منزل کمکم می کرد. یک روز جمعه دیدم آستین هایش را بالا زد و رفت آشپزخانه. وضو گرفت و در را به رویم بست. شروع کرد به تمیز کردن آشپزخانه. هر چه اصرار و التماس کردم که چرا این کار را می کنید؟ گفت: به خاطر خدا و کمک به شما.
🌟تا همه ظرف ها و کف آشپزخانه را نشست و همه را چیز را سر جایش قرار نداد از آنجا بیرون نیامد. شده بود مثل دسته گل.
❤️این طوری محبتش را به من نشان می داد.
راوی: همسر شهید
📚 خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی، نویسنده: فاطمه غفاری، صفحه ۷٫
#سیره_شهدا
#همسرداری
#شهید_علی_صیادشیرازی
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زندگیِ آرام و لذتبخش
✅ یادمان باشد برای لذت بردن و آرامش داشتن در زندگی مراعات کردن اموری الزامی است.
🔘اگر در محیط خانواده امنیت و آرامش باشد.
🔘اگر پدر و مادر فرزندان خود را سرشار از محبت کنند.
🔘اگر والدین احترام به یکدیگر را سرلوحه زندگی خود قرار دهند.
🔘و اگر یاد و نام خدا در زندگی ملموس و پررنگ باشد.
✅ آن وقت خواهیم دید فرزندان به سمت دوستان ناباب و کارهای خطرناک و غیرمشروع نخواهند رفت.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کمک به مادر
🌺عبدالله خیلی اهل بازی نبود. یا سرش لای کتابهایش بود یا مشغول مرغ و خروسهایش.
🌸وقتی سفره را دستم میدید، سریع ازم میقاپید و پهن میکرد و میچید. آخر سر هم خودش جمع میکرد. دلش نمیخواست مادرش زیاد کار کند.
📚 یادگاران، ج۵، خاطره چهار
#سیره_شهدا
#ارتباط_با_والدین
#شهید_عبدالله_میثمی
#عکسنوشتهحسنا
#به_انتخاب_تو
🆔 @tanha_rahe_narafte