#مادر دو² بخش استــ
«ما» و «در»...↓
وقصه یتیمے«ما» از ڪنار «در»
شروع شد...🥀°•
#مادرپھلوشکستھ
#فاطمیھ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔹 #نکته_مهم
سردار حاجی زاده: چندبار درخواست توقف پروازها در آسمان کشور را در زمان حمله موشکی به پایگاه عین الاسد داشتیم، که قبول نشد!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
(ツ)\.•°
.
پیڪرسردارراهمہجابردندوطـواف
دادند :)🍃✋🏻
ڪاظمین :)💚
ڪربلـا:)🧡
نجـف:)❤️
قــــم:)💛
مشہد:)💙
وبازهـمیڪجـاازقلـمافٺاد...🙃🌱
بـقـیـع...✋🏿🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
∞ ↬ .•°
نمازےڪہبرایہحـاجقاسـمخواندند
نمازمیٺنبود! :)🖐🏿
روضہاےبودڪہیہملّٺبہپـاش
اشڪ ریخٺن~•💔💦~•
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر.چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرده بود واسم که معطل نشم.نشستم رو به رو دکتر.چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.مامانم کنارش وایستاده بود.از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.برا همین میشناختتش.بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گفت:خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و گفت:این جور که معلومه...
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستمو سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلیو علامتا رو بهش بگم.چندتاییو درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفتو دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.چشمامو بازو بسته کردمو گفتم:نمیتونم واقعا نمیبینم.نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.زود گفتم:عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد و گفت:مطمئنی؟
فاطمه:بله
دکتر:شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.برخلاف همه من از عینک متنفر بودمو پهمیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.مامان خیلی بد نگاهم کردو روشو برگردوند سمت دکتر.
مامان:الان باید عینک بزنه؟
دکتر:بله دیگه.عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.از جام پاشدمو کنارش ایستادم.بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کردو رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.سفارش عینکودادیمو گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بودو رنگشم طلایی انتخاب کردم.مامان بیعانه رو حساب کردو من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.تا مامان بیادو تو ماشین بشینه جواب داد:اره
مامانو ملتمسانه نگاه کردمو بهش گفتم:میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زدو گفت:چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
فاطمه:جزوه ام دستشه بابا باید بگیرم ازش.
مامان:الان من حوصله ندارم.
فاطمه:اه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بستو گفت:باشه فقط زود برگردیاا..
فاطمه:چشم فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشونو زود رسیدیم.با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد.
حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستمو محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتنو ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورمو رو در بدبختشون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستمو کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد.حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستمو که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم.
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم.سرشو انداخت پایینو گفت:سلام. ببخشید پشت در موندین.صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم.با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرشو بیاره بالا.صدامو صاف کردموسعی کردم حالت چهرمو تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم:سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل.رفتم تو حیاط.درو نیمه باز گذاشتو تند تر از من رفت داخل.صداش به گوشم رسید که گفت:ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفرو زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کردو من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاطوتو ماشینش نشست.
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میادو چه همخونی جالبی با رنگ چشمو ابرو و مژه های پُرِش داره.ریحانه منتظر به من نگاه میکردو من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_پنجاه_ویک
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لختو محاسن مشکی محمد بیرون کشید گیج گفتم:چی؟؟؟
ریحانه:اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدمو گفتم:غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا.
ریحانه:اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده.
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه.
فاطمه:چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟
ریحانه:خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم.
فاطمه:نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم.
ریحانه:عه اینطوری که نمیشه. یخورده بمون حداقل!
فاطمه:نمیشه عزیزم باید برم.
ریحانه:خبب پس صبر کن نی نی رو بیارم ببینی حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری
فاطمه:اشکالیی نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم داشت کف ماشینشو جارو برقی میکشید نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت:خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم: واییی خدااا چههه نازه این بَشر!
ریحانه:بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته.
فاطمه:اسمش فرشته است؟
ریحانه:ارهه دخترمون خودشم فرشته اس.
فاطمه:ای جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت :بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن
فاطمه:دوست دارم بغلش کنما...
ولی میترسم!ما اطرافمون بچه نداریم!
ریحانه:عه ترس واسه چی .بشین بدم بغلت
نشستیم باهم بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودمو نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم.دست کوچولوشو آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد.
یهو با ذوق گفتم:وایی بوی نی نی میده!
ریحانه زد زیر خنده و گفت:نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدمو شروع کردم قربون صدقه رفتنش.دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن.خواب بود.مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه ریحانه بلند گفت: بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای؟
دنباله نگاهشو گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بودو و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد.در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشیدوگفت: عه جزوتو نیاوردمم یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شدو صورتش قرمز یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی.
سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش.صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت.
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد خیلی ترسیدم تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم.نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم.همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم:وایییییی بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم.مرددو با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستشو گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه.چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی
تونستم بوی عطرشو حس کنم امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.فرشته رو گرفتو رفت داخل. دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفمو بستمو بندشو گذاشتم رو دوشمو ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشتو گفت:ببخش که دیر شد
جزوه رو ازش گرفتمو گفتم:نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردمو گفتم:خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم.
فاطمه:عهه حیف شد که زود داری میری.خوشحال شدم دیدمت گلم.خداحافظ.جوابشو دادمو ازش دور شدم.در خونشونو بستمو نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم:غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم.
یه چشم غره دادو پاشو گذاشت رو گاز
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#قسمت_پنجاه_و_دو
محمد :
بچه رو بردم داخل از پتو درش اوردمو دادم دست مامانش یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین رو فرشو نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد برش داشتمو بازش کردمو روبه زنداداش گفتم:این واسه فرشته است؟
زنداداش:کو؟ ببینم؟
جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آوردو گفت:نه! کجاا بود؟
محمد:تو پتوی فرشته
ریحانه اومدو گفت:عه کی گذاشت ؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون...
جزفاطمه!
محمد:خو لابد اون گذاشته دیگه.
زن داداش با اخم گفت:دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره ؟ وا نه بابا فکر نکنم.
محمد:خو پ کی گذاشته؟
کسی جوابی نداشت ریحانه گوشیشو برداشتو گفت:خب میپرسم ازش.
زن داداشم با بچه رفت تو اتاق یه سیب از رو میز ورداشتمو دراز کشیدم رو مبل ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم:ریحانه ؟
ریحانه:هوم؟
محمد:میگما این دوستت چرا این مدلیه؟
ریحانه:وا چه مدلیه؟
محمد:اصن یه چیز عجیبیه.خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم ولی احساس میکنم خُله یه خورده.
ریحانه:عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن.
محمد:ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه.
ریحانه:برو بابااا.
سیبو پرت کردم براش ک جا خالی داد
محمد:تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیا خب داشتم میگفتم باور کن خودت دقت کنی به رفتارش به حرفم پی میبری
اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزیو متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده یا اصن آخه این چ رفتاری بووود؟؟؟چند سال بود بچههه ندیددد؟عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه.واییی مگه داریم؟نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه؟
ریحانه:محمد واقعا توچته برادر من؟چرا حرفای الکی میزنی؟تک فرزنده!!!خانوادشونم شلوغ نیست شاید.حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟
محمد:حالا من نمیدونم.از ما گفتن بود.تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه.امیدوارم اینو یادت مونده باشه!
ریحانه: توکه اصلا نیستی همش تهرانی تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد؟دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که!
محمد:باااباا از وقتی سرو کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد.چندین بار نزدیک بود....
استغفرالله هاااا!!!
ریحانه: برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی.این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه؟یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی؟
محمد:تو که همچیو نمیدونی همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو ارزشای ما واسش ارزش باشه.
ریحانه:بیخیال محمد.من دیگه خسته شدممم.
سیبموپرت کرد برام یه گاز بهش زدم ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم خدا ببخشه منو
زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت:شما دوباره به جون هم افتادین؟
ریحانه گفت:زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته.
زن داداش با تعجب گفت:عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه !!پولدارن؟
ریحانه:اره خیلی.
میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنمو کلا از فکرش بیرون بیام . چیه هر دفعه یا غیبت میکنم
یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟اصلا همش تقصیره این دخترس.از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن ...
ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش.ساعدمو گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت رفتم بغلش کردمو سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه.چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هالو اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد.سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه. ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم.به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟مژه های بلندش به من رفته بود البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگمیشه موهاشو مژه و ایناش عوض میشه یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود.دستای کوچولوشو اروم بوسیدمو گذاشتمش کنار خودم.چقدر دوسش داشتم.ینی اونم دوستم داره؟بچس خب! حس داره!بیخیالِ افکار بچه گونم شدمو مشغول گوشیم ...
دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداشو رفتن خونشون.اذان مغربو که دادن رفتم تو اتاقمو بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره.خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم.به ساعت نگاه کردم رفتم سمت قرصای بابا.دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#قسمت_پنجاه_و_سه
بهش نگاه کردمو گفتم:حاج اقا؟
بابا:جانم پسرم؟
محمد:خوب هستین شما؟
بابا:اره خوبم.
محمد:ان شالله این هفته باید بریم تهران.
بابا:چه خبره ان شالله؟
محمد:واسه عملتون دیگه.این هفته نوبت داریم.
بابا:عمل چیه اخه بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم.
محمد:عههه حاجی این چه حرفیههه...
خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.شما تنها امیدِ ما هستین.ما جز شما کیوداریم؟
بابا:امیدتون به خدا باشه...
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون.
ابروهام جمع شدوگفتم:کجا به سلامتی حاج خانم؟
ریحانه:روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش.
محمد:روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله.تو آخر اینو دق میدی.
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت:اذیت نکن این بچه رو گناه داره.
ریحانه نگام کردو شکلک درآورد که گفتم:میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟!باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.بعد که انتقامشو ازت گرفتم ناراحت نشو!
ریحانه:تا انتقامت چی باشه.حالا میزاری برم؟
محمد:چرا روح الله نمیاد بالا؟
ریحانه:عجله داریم.
محمد:باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:خدافظ بابا.خدافظ داداش
محمد:خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت.
رو کردم به بابا و گفتم:هعی پدرِ من.دیدی همه مارو گذاشتن رفتن !!!! آخرشم منم که برات موندمممم!!یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
بابا:نه چرا باید به تو افتخار کنم؟زن و بچه که نداری!تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
محمد:بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ.من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.در ضمن زن کجا بود حالا!
بابا:همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده!دوستای همسنو سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
محمد:بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.یعنی نه که نباشه من نمیبینم.
بابا:خدا چشاتو کور کرده.
محمد:اصن هر چی شما بگین.هر چی که بگین من میگم چشم!
بابا:چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه.
چشام از حدقه زد بیرون
محمد:کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.به همه بدبینم کرده.
ادمی نیست که...
لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید...
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.همین که پاشدم صدام زد:همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!هیچ وقت سعی نکردی بشینیو حلشون کنی.تا کی میخوای مجرد بمونی؟خب سلما نه یکی دیگه!!یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟اصن این جا نه
تو تهران چی!!!من نمیدونم آخه تو چرا انقد دستو پا چلفتی ای پسرررر.تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟بابا نمیشه که!پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره.اینارو که خودت بهتر از من میدونی!باید ازدواج کنی امسال محمد.
محمد:چشم بابا .چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه...
بابا:بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه.خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.سه بار صورتمو شستم.دیگه حالم بد شده بودپوفی کشیدمو ماهی که ریحانه واس بابا پخته بودو از تو یخچال در اوردمو گذاشتم رو گاز که گرم شه.
سفره پهن کردمو نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردمو مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم.
دلم نمیخواست دوباره همون بحثوادامه بده.
برا همین گفتم:بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
بابا:نمیدونم پسر.یه مقداری پس انداز از قبل داشتم.الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد.من که دیگه توان کار کردنو ندارم.
محمد:خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین.
بابا:نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی.
محمد:ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمشو من بخرم.
با خنده گفتم:خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود.وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شدو گفت:خدا بیامرزه پدرو مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه.
یکم مکث کردو ادامه داد:محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه.باشه پسرم؟اون هیچکیو جز ما نداره!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313 」
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_چهارم
سرمو انداختم پایینو گفتم:خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه.
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید.تیغای ماهیو که برداشتم،ماهیو براش تو بشقاب ریختم.رفتم دستمو شستمو خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.یه پرتقال برداشتمو نشستم پیش باباومشغول خوردن شدم که بابا گفت:چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم:خب الان پرتقال خوردم.
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردمو در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت:آروم بگیر بچه.سرم گیج رفت.مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
محمد:نه اقاجون نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست.غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردمو بردم تو آشپزخونه آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!رفتم تو اتاقم.میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...!مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.دلم میخواست محکم بغلش کنمو دردامو براش بگم.تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلاتو سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.به چهره خودم نگاه کردم.اون موقع تازه بیستو یک سالم شده بود.ینی دقیقا روزِ تولدم بود.دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود.برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی...از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.چه پسر بچه ی تندی بودم.باورم نمیشد من با اون همه تندو آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آرومو آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.چقد دیوونه بودم!به ریحانه پیامک زدم:فردا بریم سر مزار مامان
که بعد چند دقیقه گفت:باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.تلویزیونو خاموش کردمو رو بابا پتو کشیدم.خودمم رفتمتو اتاق نشستمو لپ تاپو روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم.
ساعت دم دمای ۱۲ بود به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.دوربینو گوشیموبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستانوبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهترو انتخاب کردمو توگوشی کپی کردم.رسید به عکسای عقد ریحانه!عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!زوم شدم رو خودم.چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.عکسو عوض کردم عکس بعدی از منو روح الله و بابا و ریحانه بود.دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان ان شالله همیشه بخندنو خوشبخت زندگی کنن.عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم.روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.چقدر سختی کشید از دست من.دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.پی سیو باز کردمو مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.اسمش چی بود...
اها فاطمه!فوری عکسُ بستم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
مےگفتشیخڪہ؛
زینبمُدام
خیــرهبہدر گریہ مےڪند!🖤😔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
❣السلام عݪیڪ یا ابا عبداللہ✋ °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7b
#ثوابیهویی❣🍂
⚜یه سلام بده به امام حسین به نیابت از پدر و مادرت🌺✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چند نڪتہیمہمـ درمـورد پرواز اڪراین
#حتمـاًببینید✅
#علےزڪریایۍ
#ارسالےاعضاء🎈
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔶جنگ سپاه
🔶سیل سپاه
🔶زلزله سپاه
🔶راه سازے سپاه
🔶سد سازے سپاه
🔶دستگیرے عبدالمالک ریگے سپاه
🔶دستگیرے جیسون رضاییان سپاه
🔶دستگیرے روح الله زم سپاه
🔶مبارزه با گروههاے تروریستے شرق و غرب ڪشور سپاه
🔶حفاظت فرودگاه ها سپاه
🔶حفاظت شخصیت ها سپاه
🔶مقابله با داعش سپاه
🔶حفاظت مرزهاے آبے سپاه
🔶انتقام از حمله داعش سپاه
انتقام از ترور حاج قاسم سپاه
🔶بازوے پرتوان امام و رهبرے سپاه
🔷⭕🔷خواهش میڪنم یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابے و مردمے باعث نشود خدمات ارزنده این نهاد مقدس را فراموش ڪنیم .
رهروان ولایت.
#سپاه_افتخار_ماست
#من_یک_سپاهی_ام
🔴نشر حداڪثرے لطفا
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#استوري
#شجاعت_پذیرش_اشتباه
#سردار_حاجي_زاده
#هواپیماي_اوکرایني
#انتقام_سخت
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سورنا.jpg
618.5K
برای پروفایل
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••🕊🍀••
#شهیدمحمدابراهیمهمت:
هر موقع در مناطقجنگےراه رو گم ڪردیدنگاه کنیدآتش دشمن کدام سمت را میکوبد، همان جبهه خودے است.
#حواسمون_هست⁉️
#سردارحاجےزادھ
#سپاه
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
وَلَا تَحْزَنَ ،
وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ...
(قصص/١٣)
شکستگی هایِ دلم را
نگه داشته ام، #تو ترمیمشان کنی...✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨"/♥️°•🌙↴
"
"
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، سَيِّدَيْ
شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
✨"/♥️°•🌙↴ " " اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، سَيِّدَيْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنّ
سلام بر تو اے مادرِ حَسن و حُسين،دو سرور جوانان اهل بہشت."🌱°•
#ڼۅڕچۺم_عڶێ🌙•°
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
✨"/♥️°•🌙↴ " " اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، سَيِّدَيْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنّ
بِنــگرچہآتــشےزتوبــرپاستدردلــم..♡
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•|🌿🌸|•
هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همان جبهه خودی است (شهید همت)
👈 امروز دشمن بنای انتقام از سردار #حاجیزاده را دارد ... مراقب خط باشیم.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❌ شبهه
چرا در مورد شلیک موشک به هواپیمای اوکراینی دروغ گفته شد، این دروغ بدتر از خود شلیک بود.
✅ پاسخ
🔹 در این مدت سه روز تنها نهادی که رسماً موضعگیری کرد، سازمان هواپیمایی کشوری بود. آنها نیز بر اساس شواهد و قرائن احتمال اصابت موشک را رد کرده بودند. مهمترین این شواهد عدم انفجار هواپیما در آسمان بود. آنها میگفتنداگر سقوط هواپیما ناشی از اصابت موشک بوده باشد باید در آسمان منفجر میشد اما اینگونه نبود
همچنین موشک های سپاه از کرمانشاه شلیک شده و ارتباطی با تهران نداشته اما سپاه و مجموعه نیروهای مسلح موضع گیری خاصی اثباتا و نفیا نداشتند و طبیعتا مشغول بررسی های کارشناسی بودند و این امر مسلما زمان بر است که البته سریعتر از موارد مشابه در کشورهای دیگر اعلام گردید و مسوولیت آن بر عهده گرفته شد
بنابراین هیچ دروغی گفته نشده
آنچه سازمان هواپیمایی اعلام کرده بر اساس بی اطلاعی و شواهد و قرائن بوده و اولین و تنها موضعگیری نیروهای مسلح نیز بیان حقیقت و برعهده گرفتن مسئولیت بوده است.
بنابراین شانتاژ صورت گرفته توسط رسانههای ضد انقلاب، نه تنها وارد نیست، بلکه به دلیل صداقت و سرعت در بیان نتیجه تحقیقات باید از مسئولیتپذیری آنها قدردانی کرد.
🔹 پینوشت
براساس تحقیقات صورت گرفته، علت عدم انفجار هواپیما در آسمان، علیرغم اصابت موشک، این بوده که خود موشک با هواپیما برخورد نکرده بلکه قبل از رسیدن به هواپیما، موشک (خودکشی) خودانفجاری بوده که در نتیجه، ترکش های آن به هواپیما برخورد کرده نه خود موشک
⚫️⚫️انتشارحداکثری
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3