eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون رو پاک نکرده باشه با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکسو باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن عکسو روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بود مطمئن بودم اطرفم دختریو به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودمم از فکرم خندم گرفت اصلا من دختری و اطرافام جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم فرم لبخندش نوع نگاهش طرز ایستادنش عکسو فرستادم تو گوشیم لپ تابمو خاموش کردمو به عکسش زل زدم. فاطمه: دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدمو برای بار هزارم چندتا جمله ای که بِهَم گفتیمو میخوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم نگفته بود ولی حرفش همون معنیو میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد... نمازمون رو خوندیمو وسایلمون رو جمع کردیم لباس های عقدمو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم روسریمو مرتب کردمو با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرا راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شد با دقت به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شد و به پدرم دست داد مامانم گفت:فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت ولی من سر جام ایستادمو نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد با لبخند جوابشو دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد... هندزفریمو تو گوشم گذاشتمو سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه نمیگیرتتا! با تعجب چشممو باز کردمو به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم:کجاییم؟ مامان:بیا پایین همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده فاطمه:وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ مامان:میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا. گوشیمو برداشتمو به خودم نگاه کردم چشمم پف کرده بود و روسریم داغون بود گفتم:واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ مامان:بیا برو دستشویی صورتتو آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم:واییی نه یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتمو میشورم. مامان:من نمیارم میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره. در ماشین رو بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریمو درست کردمو از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشوییو پرسیدمو رفتم صورتمو آب زدمو روسریمو از نو بستم وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت:سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من رو ندید. فاطمه:سلام صبح بخیر باهام هم قدم شد و رفتیم داخل رستوران سلام کردمو به گرمی جوابمو دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم:ریحانه و مامانم کجان؟ شمیم:میان الان دیگه چیزی نگفتمو چایی رو برداشتمو خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد رو حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن و علی و نوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم از رستوران رفتم بیرون و به ماشین تکیه دادم مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد بابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود دلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت:فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما. فاطمه:چرا برم پایین؟! مامان:محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون داد و گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش برو. با ذوق لبخند زدمو گفتم:باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد ازش خجالت میکشیدم لبخند زد و تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارشو باز کردمو نشستم برگشتم سمتش... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت و نتونستم لبخندمو کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت:خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاشو جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم:خوبم شما خوبین؟ _الحمدالله نگاهش به جاده بود و لبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش. _چیشد افتخار دادین؟ +همینجوری دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! +هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! _خب؟ +هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج کنم! _الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدمو خودمو کنترل کردم که جوابشو ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم:من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟ _راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم!تلفنم زنگ خورد به شماره نگاه کردم مژگان بودیکی از هم کلاسیام قطع کردم نمیخواستم جواب بدم!چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت:چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ +نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم. _اها دوباره زنگ خورد کلافه جواب دادم:بله؟ مژگان:سلام فاطمه:سلام مژگان:خوبی؟کجایی؟ فاطمه:مرسی مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) مژگان:چرا نمیای دانشگاه؟رسولی دق کرد حالا سوالاشو از کی بپرسه؟ هل شدمو رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم:مژگان بیکاری ها! مژگان:وا فاطمه؟خودتی؟ فاطمه:الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن رو قطع کردمو چشمامو بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیمو کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالمو بد میکرد نمیخواستم بهم شک کنه!برای همین گفتم:محمد به خدا... محمد:چیزی نگو! فاطمه:چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! محمد:مگه من چیزی گفتم؟چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟این بیشتر آزارم میده! +اخه...! بلند داد زد:اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندشو گرفته بود یهو زد زیر خنده خشکم زده بود خیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ولی چیزی نگفتم. به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم میتونستم دستاشو بگیرم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد:الو! محمد:عه!!! محمد:چه میدونم چرا گوشیش خاموشه محمد:باشه یه دقیقه صبر کن گوشیو سمتم دراز کرد با تعجب نگاش کردم. _بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده! گوشیو ازش گرفتم. فاطمه:الو!سلام محسن:سلام فاطمه خانم شمیم حالش بده. فاطمه:چطورشده؟ محسن:چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد. فاطمه:خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟ محسن:اخه حالش خیلی بده. فاطمه:خب تو جاده است منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که... حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! محسن:باشه دستتون درد نکنه تلفن رو قطع کردم محمد نگام میکرد _خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه!! خندیدمو گفتم:شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی. _خب حالا چش بود؟ +چیزیش نبود آقا محسن بیخودی نگران شدن. _اها به جاده زل زده بود گوشیمو روشن کردم ۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینشو باز کردم بردمش سمت صورت محمد که گفت:چیکار میکنی؟ +میخوام عکس بگیرم ازتون _نهههه!نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم +میخوام خاطره بمونه عکسو گرفتمو با لبخند بهش خیره شدم _ببینم +نخیر _اذیت نکن دیگه بده ببینم +نمیخوام شما رانندگیتون رو بکنین. دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه. _بگو به مادرت من و دعا کنه روز قیامتم بیاد منو سوا کنه برا یه بار منم پسر صدا کنه +چی میخونین؟ خندید وگفت:ببخشید یهو اومد به ذهنم خوندم +بلند بخونید منم بشنوم!شما که صداتون خوبه!مردمم که سرکار میزارین ... اولش متوجه منظورمنشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت:آها اون مداحیه منظورته؟ فاطمه:بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
|°• عشق‌یعنۍ: یڪ‌پلـاڪ‌و‌اسٺخوان سال‌هایہ‌ٺنها‌زیر‌خاڪ💔...↯ . . 【🌸💧】 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
اینم از چالش امروزمون به نیت صدیقه طاهره فاطمه الزهرا (س) 😔😔... به مناسبت ایام فاطمیه این چالش رو امروز گذاشتیم.... منتظر جواباتون هستیم 😊😊 تا ساعت 9 شب فرصت دارین😳😳 تحقیق کنید☺️ منتظریم جواباتونو به این ایدی بفرستین 👇 أَبْـنٰـاءُالـزَّهْـرٰاء @sajjad7477 سوال اسونه جواب بدین همه.. ان شاءالله شما برنده امروز باشین!!! 😊 👇👇👇 معنای ۲ اسم حضرت فاطمه(راضیه و مرضیه)چیست؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• |🦋بانــــــو چـــــــــــــــادرتُــ♡.• عَلـَم‌این‌جبھـہ‌ے جنـگ‌نرم‌اسٺـــ(🤜🏻) علمـــــــدار حیا مبادادشمن‌چادرازسرت‌بردارد :)💙|| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ سلام‌اےصبح،اےروزرهایے سلام‌اےمظهـــرِعدل‌خدایے سلام‌اےجمعہ‌کےروزظهورے بہ‌آقایــــــم‌بگوپس‌کےمیایے سلام‌اےوعده‌گاه‌وصلجانان نشستم‌منتظرتاتـــــــوبیایے ❤️ ✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
• • • ⇘~ ‌همیشہ‌مےگفت: زیباترین‌شھادت‌رامےخواهم...♥️🌱 یڪ‌بارپرسیدم: ‌شھادت‌خودش‌زیباستــツ زیباترین‌شھادت‌چگونھ‌ست؟! گفت:⇓ زیباترین‌شھادت‌اینھ‌ڪھ جنازھ‌اےهم‌ازانسان‌باقےنمونھ..🌟 • • °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فاطمه:نیست که خیلی حرف میزدین من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌:خب؟ محمد:خب؟ فاطمه:بخونین دیگه! محمد:چی بخونم؟ فاطمه:هرچی خواستین. محمد:فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم به جاش گفتم:بله؟ محمد:چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟ فاطمه:آرامش بخش بود! محمد:آها پس میشه صدام و تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم:صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! محمد:عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟ نفهمیدم منظورشو گفتم:یعنی چی؟ محمد:یه روز تو هفته به جای اینکه بریم هیات تو خونه خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما! بعد این حرفش باهم خندیدیمو گفتم:عالیه! انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد. محمد:راستی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدمو گفتم:ببخشید دیگه امکاناتمون کمه. خندید و صداشو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:شما اینجوری نگام کنی تمرکزم بهم میریزه خب! فاطمه:بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم. نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند:اشکای روضه آبرومونه نوکریه تو آرزومونه (بهش خیره شدم با تمام وجود میخوند طوری که نفهمه ضبط گوشیو روشن کردم) چی میشه هم رکاب حر و وهب باشیم؟ برای تو تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم ایشالله آخرش یه روزی شهید میشم حسین... محو نگاه کردنش بودم به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفمو نگران نگام کرد چهرش جدی شده بود و از چشماش نگرانی فریاد میزد. محمد:فاطمه خانوم من اگه یکیو خیلی دوست داشته باشم براش از خدا شهادت میخوام! بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون بزنم میخواستم بگم حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت جایی برای من هست این خواهشمو قبول کن اگه میشه سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی دعا کن به آرزو هام برسم دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه من رو یادت نره. آروم چشمی گفتمو نگاهمو ازش گرفتم. چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود رو روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشمامو پر میکرد ولی سعی میکردم جلوی گریه امو بگیرم تا کسی متوجه نشه نگاهمو به سمت قرآنی که تو دست منو محمد بود چرخوندم سوره نور رو آورده بود شروع کردم به خوندن‌آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت:عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بار پرسید که دوباره ریحانه گفت:عروس خانوم داره دعا میکنه...! واقعا هم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت بشن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین بار اینطوری خوند:دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزدی در بیاورم؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرشو با لبخند تکون داد و آروم گفت:بگو برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت:یک دقیقه صبر کن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟ محمد به ریحانه اشاره زد ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد محمد آروم و با احترام طرفم گرفت در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم و بازش کردم با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهمو از سکه های تو جعبه برداشتم که محمد طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من رو...! چشمامو بستمو با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد رو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمامو پوشونده و بغض گلومو فشرده بود با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم:بااجازه آقا امام زمان وپدر و مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شد با اینکه مراسم عقدم اونطوری که قبلنا خیال میکردم نبود ولی خیلی حالم خوب بود و از انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوهام رسیدمو دیگه چیزی از خدا نمیخوام از ته دلم خداروشکر کردم...