هدایت شده از 🇮🇷🇮🇷مَـــن مُنتَظِــرَم💚🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اینم از چالش امروزمون به نیت صدیقه طاهره فاطمه الزهرا (س) 😔😔... به مناسبت ایام فاطمیه این چالش رو امروز گذاشتیم....
منتظر جواباتون هستیم 😊😊
تا ساعت 9 شب فرصت دارین😳😳
تحقیق کنید☺️ منتظریم
جواباتونو به این ایدی بفرستین 👇
أَبْـنٰـاءُالـزَّهْـرٰاء
@sajjad7477
سوال اسونه جواب بدین همه.. ان شاءالله شما برنده امروز باشین!!! 😊
👇👇👇
معنای ۲ اسم حضرت فاطمه(راضیه و مرضیه)چیست؟؟
•••
#چادرانھ
#ریحانھ
|🦋بانــــــو
چـــــــــــــــادرتُــ♡.•
عَلـَماینجبھـہے
جنـگنرماسٺـــ(🤜🏻)
علمـــــــدار حیا
مبادادشمنچادرازسرتبردارد :)💙||
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
༻﷽༺
سلاماےصبح،اےروزرهایے
سلاماےمظهـــرِعدلخدایے
سلاماےجمعہکےروزظهورے
بہآقایــــــمبگوپسکےمیایے
سلاماےوعدهگاهوصلجانان
نشستممنتظرتاتـــــــوبیایے
#صلےاللهعلیڪیااباصالـحالمھـدے❤️
#اللهمعجللوليكالفرج✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•
•
•
⇘~
#دمےباشھدا
همیشہمےگفت:
زیباترینشھادترامےخواهم...♥️🌱
یڪبارپرسیدم:
شھادتخودشزیباستــツ
زیباترینشھادتچگونھست؟!
گفت:⇓
زیباترینشھادتاینھڪھ
جنازھاےهمازانسانباقےنمونھ..🌟
•
•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_شش
فاطمه:نیست که خیلی حرف میزدین من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:خب؟
محمد:خب؟
فاطمه:بخونین دیگه!
محمد:چی بخونم؟
فاطمه:هرچی خواستین.
محمد:فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم به جاش گفتم:بله؟
محمد:چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟
فاطمه:آرامش بخش بود!
محمد:آها پس میشه صدام و تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم:صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
محمد:عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟
نفهمیدم منظورشو گفتم:یعنی چی؟
محمد:یه روز تو هفته به جای اینکه بریم هیات تو خونه خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیمو گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد.
محمد:راستی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدمو گفتم:ببخشید دیگه امکاناتمون کمه.
خندید و صداشو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:شما اینجوری نگام کنی تمرکزم بهم میریزه خب!
فاطمه:بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند:اشکای روضه آبرومونه
نوکریه تو آرزومونه
(بهش خیره شدم با تمام وجود میخوند طوری که نفهمه ضبط گوشیو روشن کردم)
چی میشه هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم
ایشالله آخرش یه روزی شهید میشم
حسین...
محو نگاه کردنش بودم به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفمو نگران نگام کرد چهرش جدی شده بود و از چشماش نگرانی فریاد میزد.
محمد:فاطمه خانوم من اگه یکیو خیلی دوست داشته باشم براش از خدا شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون بزنم میخواستم بگم حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت جایی برای من هست این خواهشمو قبول کن اگه میشه سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی دعا کن به آرزو هام برسم دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه من رو یادت نره.
آروم چشمی گفتمو نگاهمو ازش گرفتم.
چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود رو روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشمامو پر میکرد ولی سعی میکردم جلوی گریه امو بگیرم تا کسی متوجه نشه نگاهمو به سمت قرآنی که تو دست منو محمد بود چرخوندم سوره نور رو آورده بود شروع کردم به خوندنآروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت:عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بار پرسید
که دوباره ریحانه گفت:عروس خانوم داره دعا میکنه...!
واقعا هم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت بشن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین بار اینطوری خوند:دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزدی در بیاورم؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرشو با لبخند تکون داد و آروم گفت:بگو
برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت:یک دقیقه صبر کن
با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟
محمد به ریحانه اشاره زد ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد محمد آروم و با احترام طرفم گرفت در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم و بازش کردم با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهمو از سکه های تو جعبه برداشتم
که محمد طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من رو...!
چشمامو بستمو با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد رو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمامو پوشونده و بغض گلومو فشرده بود با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم:بااجازه آقا امام زمان وپدر و مادرم...بله
صدای صلواتشون بلند شد با اینکه مراسم عقدم اونطوری که قبلنا خیال میکردم نبود ولی خیلی حالم خوب بود و از انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوهام رسیدمو دیگه چیزی از خدا نمیخوام از ته دلم خداروشکر کردم...
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_هفت
حلقه ها رو برامون آوردن حلقه محمد رو برداشتم وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید با دستای سردم دستشو گرفتمو انگشترو دستش کردم دستش بر خلاف دست من گرم بود حلقه امو برداشتو دست لرزون و سردمو تو دست گرمش گرفتو حلقه رو برام گذاشت گرمای دستش حال خوبیو بهم داد حس میکردم فقط محمد رو میبینم به هیچ کس توجه ای نداشتم چندتا شکل که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم تمام حواسم به محمد بود نمیفهمیدم چیکار میکنم دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکستو اشکام از سر شوق جاری شد همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد رو واسه عروسو داماد دیگه خالی میکردیم همه باهم از اتاق بیرون رفتیم ریحانه چادر مشکیمو بهم داد و سرم کردم چادر عقدمم گرفتو برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن ماهم خندیدیمو محمد از بابا اجازه گرفت ازشون دور شدیم کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم یخورده که ازشون فاصله گرفتیم دست یخ زدم گرم شد به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم با حیرت نگاهمو سمت چشم های خندونش چرخوندم ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد
نگاهشو با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند نتونستم نگاه خیرشو تاب بیارم سرمو پایین گرفتم که کوتاه خندید و دوباره دستمو محکم تو دستش گرفت آروم کنار هم قدم برمیداشتیم حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای همو بشنویم دلم نمیخواست ازم جدا شه وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
محمد:سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
فاطمه:آره عجیبه!
محمد:نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدمو گفتم:خوبه حرف بزنیم
محمد:خب ی چیزی بگو دیگه
فاطمه:چی بگم؟
محمد:مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!!
به چشم های خندونش خیره شدمو نتونستم چیزی بگم از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم خوشحال شدمو لبخندی رولبم نشست همون زمان اذان رو دادن باشنیدن صدای اذان مغرب گفت:وضو داری؟
فاطمه:آره
صحن خیلی شلوغ بود داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومده بودن محمد به فاصله چند تا صف از من کنار آقایون ایستاد منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم با آرامش نمازمون رو خوندیم نماز که تموم شد کفشمو پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم تا رسید به من باهم گفتیم:قبول باشه
محمد خندید و گفت:خب حالا کجا بریم؟
فاطمه:بقیه کجا رفتن؟
گوشیشو در آورد و بهش نگاه کرد
محمد:محسن پنج بار زنگ زده
شمارشو گرفتو بهش زنگ زد با دست چپش دستمو گرفتو به سمت خروجی مسجد رفتیم بعد چند لحظه گفت:سلام داداش ببخشید صدای گوشیو نشنیدم جانم؟
محمد:عه چه زود!شما میخواین برین؟
محمد:خب باشه ما نمیایم شاید یکم دیر شه
خندید و گفت:محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماسو قطع کرد و گوشیو تو جیبش گذاشت به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:باور کن گوشی خودمه تلفن مردمو برنداشتم.
تعجبم بیشتر شد منظورشو نفهمیده بودم
محمد:عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین چرا تلفن مردمو...
چند ثانیه فکر کردمو با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم:وای خدا چرا اینارو یادتونه؟
با خنده گفت:فقط این نیست که خیلی چیزها رو یادمه فکر کنم فوتبالتم خوب باشه اونجوری که کوله بدبختتو شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبمو گزیدمو گفتم:خاک به سرم خب دیگه چیا رو یادتونه؟
محمد:خدانکنه حالامیگم برات فقط یه چیزی؟
فاطمه:بله؟
محمد:مجبور نیستی من رو جمع ببندیا!
جوابی ندادم یخورده از مسیرو رفتیم که گفتم:راستی آقا محسن گفت کجان؟
محمد:رفتن هتل واسه شام.
فاطمه:ما هم میریم هتل؟
محمد:نه ما میخوایم بگردیم به شام هتل نمیرسیم همین بیرون ی چیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:بریمشهربازی؟
با تعجب برگشتم طرفشو گفتم:شهربازی؟
محمد:آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستمو گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو داده محمده فکرمو بلند گفتم:وای باورم نمیشه!
محمد:چرا؟چه تصوری داشتی از من؟
فاطمه:راستشو بگم؟
محمد:همیشه راستشو بگو!
فاطمه:خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
محمد:این بده یا خوب؟
فاطمه:خیلی خوبه من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو بده...!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_هشت
بلند خندید و گفت:خب حالا کجاشو دیدی؟صبر کن کم کم آشنا میشی با من!
این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم:خدا رحم کنه
که شنید و گفت:ان شالله
یه ماشین گرفتو به داخل شهر که رسیدیم کرایه اشو حساب کرد و پیاده شدیم مسیر زیادیو رفته بودیم خوشحال بودم که در کنارش راه میرفتم حتی یه لحظه هم دستامو ول نکرده بود دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر رو بدوم به یه پارک رسیدیم خیلی خسته شده بودم.
فاطمه:آقا محمد رو این نیمکت بشینیم؟
محمد:خسته شدی؟
فاطمه:یکم
محمد:خب باشه بشینیم
روی نیمکت نشستیم گوشیمو از جیب لباسم در آوردم محمد سرشو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد دوربین جلوی گوشیو باز کردمو سمت خودمون تنظیمش کردم یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفشو گفتم:آقا محمد
سرشو چرخوند سمتمو گفت:جان دلم؟
اولین بار بود که اینطوری جوابمو میداد حس کردم قلبم ریخت نتونستم نگاهمو ازش بردارم گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدمو سرمو پایین گرفتم از خجالت سرخ شده بودم گوشیمو گرفتو عکسمون رو باز کرد و گفت:آخی ببین چه با احساس نگات میکنم.
نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت چند دقیقه گذشتو دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت:بستنی بخرم بریزیش روم؟
با این حرفش به سمتش برگشتمو خندیدیم تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه بلند شد و گفت:بمون میام.
این رو گفتو رفت به قدم هاش خیره بودم وقتی تنها شدم دستامو روی صورتم گرفتمو با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاشو به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم ناخودآگاه گریه ام گرفت الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم هر لحظه با هر حرفش با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد عکسشو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم روی عکس چشم هاش دست کشیدمو تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاداشکامو پاک کردمو با تعجب سرمو بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستشو به نیمکت تکیه داده بود بستنیو از دستش گرفتمو سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم گوشیمو چرخوندم نشست کنارمو گفت:ببینمت
توجه ای نکردم میترسیدم متوجه شه که گریه کردم یه گاز از بستنیم زدم که دهنم یخ کرد.
محمد:میگم ببینمت!
برگشتم سمتش اخم کرده بود و جدی نگام میکرد یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:من اینجام دیگه عکسم چرا؟
دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت:بریم؟
بلند شدمو باهم رفتیم یه قسمت پارک خلوت بود و چندتا تاب وسطش قرار داشت برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:آقا محمد بریم تاب بازی؟
محمد:تاب بازی؟اینجا؟
فاطمه:آره کسی نیست با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش بریم؟
یخورده فکر کرد و بعد گفت:باشه بریم.
با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم محمدم رو تابِ کنار من نشست پامو به زمین میکوبیدم که یکم اوج بگیریم ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد از تاب اومد پایین و کتشو در آورد بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم برگشتم به پشت سرم نگاه کردم محمد رو دیدم که با لبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بود ایستاده بود و من رو تاب میداد به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمامو روهم فشردمو صدام بلند شد:آقا محمد نگهم دارین پشیمون شدم اصلا دیگه نمیخوام تاب بخورم آقا کافیه دیگه...تورو خدا
بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد
فاطمه:محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که وای حالم بد شد الان سُر میخورم میافتما سرعتش بیشتر و بیشترشد
فاطمه:وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرما
صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود با جیغ اسمشو صدا زدم که تاب رو نگه داشت و گفت:فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!
تاب ایستاد
فاطمه:آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم
محمد:عه؟پس بزار دوباره تابِت بدم تا فردا تاب بخوری.
دوباره اسمشو با جیغ گفتم که اومد پشت سرمو با دست جلو دهنمو گرفت سرشو به چپ و راست چرخوند تا مطمئن بشه که کسی مارو ندیده.
فاطمه:ولم کنین لطفا خفه شدم....
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل_و_نه
محمد:بهت اعتماد ندارم دوباره جیغ میکشی آبرومون میره!
فاطمه:جیغ نمیکشم قول میدم ولم کن
محمد:نه دیگه گولم میزنی جیغ میکشی
فاطمه:خب پس ولم نمیکنی؟
محمد:نه ولت نمیکنم
با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستشو از جلوی دهنم برداشتو صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتمو زدم زیر خنده که گفت:خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل رو نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت چهارتاش برام میموند.
بلند بلند میخندیدم که گفت:من دستم به شما میرسه ها!
فاطمه:نمیرسه
محمد:باشه شما خیال کن نمیرسه
داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنمکه گفت:ندو فعلا کاریت ندارم انتقام از شما بمونه برای بعد
خندیدمو گفتم:باشه
یخورده از مسیرو که رفتیم گفت:فاطمه خانوم
بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستمو با بله جوابشو دادم
محمد:میدونی ساعت چنده؟
فاطمه:چنده؟
محمد:۱۱و۱۰دقیقه
با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت؟وای چرا انقدر دیر شد؟
محمد:دقیقا برای چی دیر شد؟
فاطمه:بابام...
لبخند زد و گفت:من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش
بعد چند لحظه سکوت گفت:ای وای بگو چی شد؟!
فاطمه:چیشد؟
محمد:شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم؟بیشتر جاهاکه بسته است!
خندیدمو گفتم:عجیبه گشنم نشده بود الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه!
محمد:کاش ماشینَمو میاوردم که انقدر اذیت نشی!
میخواستم بگم در کنارش هَمِچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم!
ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم.
دستمو گرفتو گفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد بیا بریم ببینیم رستورانی جایی باز نیست!
چیزی نگفتمو دنبالش رفتم از شانسمون یه پیتزایی باز بود رفتیم داخل نشستیم محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد نشست رو صندلی رو به روم
محمد:خداروشکر اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمیدادم!
جوابشو با لبخند دادم دستشو زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد
محمد:پیتزا که دوست داری؟
فاطمه:خیلی
پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن!
فاطمه:عه چه زود آوردن!
تا چشمم بهش افتاد حضور محمد رو فراموش کردمو افتادم به جونش نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم.
فاطمه:اینجوری نگام نکن پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست!
خندید و گفت:شما راحت باش
پیتزا رو که خوردم بهش نگاه کردمو گفتم:دست شما درد نکنه خیلی چسبید.
نگاهم به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد.
فاطمه:عه چرا چیزی نخوردی؟
محمد:شما خوردی من سیر شدم دیگه.
ظرف پیتزاشو جلوم گذاشت که گفتم:بابا گفتم پیتزا دوست دارمو ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد من سیر شدم شما دوست نداری؟
محمد:به اندازه شما نه ولی میخورم اما الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم پس نگه میدارم برات بعد بخور.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا رو بست و بعدهم تو نایلون گذاشت دستشو سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم؟
دستشو گرفتمو باهاش هم قَدَم شدم یه ماشین کرایه کرد و به سمت هتل حرکت کردیم با انگشت شَستِش پشت دستمو نوازش میکرد با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم سرشو به سرم چسبوند دلم میخواست آرامش این لحظه امو برای همیشه ذخیره کنم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمامو باز کردم
راننده:رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد جلوی در هتل که رسیدیم با ناراحتی خواستم دستشو ول کنم کنم که بهم اجازه نداد و محکم تر گرفتش
محمد:فکر کن درو برامون باز نکنن مجبور بشیم تو خیابون بخوابیم.
فاطمه:نه بابا خوشبختانه بازه
رفتیم داخل و محمد رفت سمت پذیرش هتل اسم خودشو گفت و شماره اتاقشو پرسید چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید رو گرفت و رفتیم سمت آسانسور دوباره دلم گرفت کاش میشد و میتونستم که برم پیشش کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن وقتی در آسانسور بسته شد گفتم:عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن!!
با تعجب گفت:بَراچی میخوای بدونی؟
فاطمه:وا خب برم پیششون دیگه!
با شنیدن حرفم زد زیر خنده بهم نزدیک شد یخورده سمتم خم شد و گفت:جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا
محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن محمد دستمو گرفت و از آسانسور دور شدیم بِهَم نگاه کردیمو خندیدم شماره اتاق رو پیدا کردیم محمد در اتاق رو باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم خودش اومد.
اتاق تاریک بود منتظر شدم کلید رو بزاره سرِ جاش که چراغ ها روشن بشه لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفشو گفتم:لباسام چی؟پیش مامانه!!
به یه طرف اشاره کرد نگاهشو دنبال کردمو به کیفم رسیدم.
محمد:فاطمه خانوم؟
ایندفعه تونستم بگم:جانم
لبخندی زد و کیفمو برداشتو رفت بیرون.
فاطمه:کجا میری؟
#ناحله
#پـارٺ_صد_و_پنجاه
محمد:دلم نمیخواد معذب باشے
فاطمه:نه اشتباه برداشت کردے معذب نیستم.
محمد:خب باشـه
برگشت تو اتاق و درو بست کیفشو برداشتو رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپشو باز کردم لباسامو با یه بلوز و شلوار صورتے عوض کردمو با ادکلنم دوش گرفتم موهامم شونه کردمو با کش مو پشت سرم بستمشون از اونجایی که با لوازم ارایشے خداحافظے کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدمو وسایلمو جمع کردم.
یه شالَم رو سرم انداختم.
از اینکه قرار بود محمد اینطورے بِبینَتَم هیجان زده بودم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتمو آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم جوابے که نشنیدم درو باز کردمو صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد رفته حمام رفتم بیرون و روے کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:عافیت باشه
نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند تعجب کردمو بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من رو این شکلی میبینه سرمو پایین گرفتم که نگام بهش نیافته.
محمد:سلامت باشے
رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش رو باز کرد
محمد:عه خداروشکر توش آب معدنے گذاشتن
یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون تشنه بودم تعارف نکردمو لیوان رو از دستش گرفتم آب رو که نوشیدم گفت:بازم بریزم؟
فاطمه:نه ممنونم
لیوان رو ازم گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ے کناریم و گفت:ببخش که خسته ات کردم
فاطمه:خوش گذشت
محمد:خداروشکر
فاطمه؟چے شد که اینطورے شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردے ازدواج کنے با من؟برامجالبه که بدونم.
فاطمه:خب راستش...!
براش گفتم از حِسو حالم تو تمام این مدت اتفاقایے که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفے از بابام از مادرم و...!گاهے وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم گاهی یه خاطره ای رو یادآوری میکردمو هر دو ناراحت میشدیم اونقدر گفتیمو خندیدیمو ناراحت شدیم که ساعت سه شد.
محمد:چقدر با تو زمان تند میره!راستے فاطمه میخواستم از الان یه چیزیو بهت بگم.
فاطمه:چیو؟
محمد:تو مجبور نیستے به خاطر من خودت رو تغییر بدی و کاری که دوست نداریو انجام بدی
فاطمه:متوجه نشدم
محمد:من حس میکنم تو بخاطر من خودتو به کارهایے مجبور و از کارهایی منع میکنی رفتار الانت تو اجتماع خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج با من باید به خودت سخت بگیری فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدرا هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مُجازی!
چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم
محمد:در ضمن اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه!
در جوابش فقط لبخند زدم
محمد:خیلی دیر شد چطور واسه نماز بیدار بشم؟نباید بخوابم
میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود!
فاطمه:من نمیخوام بخوابم یعنی خوابم نمیبره شما بخواب من بیدارت میکنم!
محمد:مگه میشه؟
فاطمه:آره خوابم نمیبره شما بخواب نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم.
از خدا خواسته گفت:باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت شب بخیر!
انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابشو بگیره رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بود حدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم کنارش روی تخت نشستم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستشو زیر سرش گذاشته بود نزدیک تر رفتمو روی صورتش دقیق شدم خیلی معصومانه خوابیده بود حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده نگاهمو سمت پلکای بستش چرخوندم مژه های بلند و پُری داشت میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد ابرو هاشم مشکی و پُر بودن درست مثل موهاش روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدمو مرتبش کردم میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه نگاهمو روی بینی و گونه هاش چرخوندم صدای نفس های مرتبش آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم سعی میکردم آروم نَفَس بکشم که بهتر صدای نفس های محمدُ بشنوم روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه منم!باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست دستامو گذاشتم زیر صورتمو با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم روی تخت افتاده بود سریع برداشتمشو قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد دوباره کنارش نشستم...