#روزتبخیرمولایمن
🏝هر صبح
به چشمانت فکر می کنم
که نگاهم می کنند...
بعد،
بغض زندگی را
پایین می فرستم...🏝
⚘اللَّهُمَّ أَعِذْهُ مِنْ شَرِّ جَمِيعِ مَا خَلَقْتَ وَ ذَرَأْتَ وَ بَرَأْتَ وَ أَنْشَأْتَ وَ صَوَّرْتَ
پروردگارا تو آن امام را از شر جميع آنچه خلقت كردى و به حركت آوردى و آفريدى و ايجاد كردى و بر نگاشتى در پناه خود محفوظ دار⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت هجدهم)🌹🍃
#پیمان (۱)
🌼وضع جبهه ها که آرام شد با علی آقا رفتیم منزل سید طاهر تا به مادر و پدرش دلداری بدهیم در بین عرب ها رسم است بچه محل مثل بچه خود آدم می ماند. برای همین دادن خبر شهادت سید برای علی آقا خیلی سخت بود وقتی وارد خانه شدیم انگار منتظر ما بودند و از همه چیز اطلاع داشتند علی آقا دست پدر سید طاهر رو بوسید همه اهل خانه گریه می کردند علی آقا در حالی که بغض کرده بود به مادر سید طاهر گفت: چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزن اما گفت می ترسم برم و با گریه های مادرم سست شوم تا آخر شب آنجا ماندیم بعد از آن هر بار که مادر سید طاهر دلتنگی می کرد پیغام می فرستاد و علی آقا به دیدنش می رفت و کنارش می نشست و با هم از سید حرف می زدند و گریه می کردند. مادر سید بعد از شهادت پسرش از پیمان خودش با ولایت کوتاه نیامد و سید صباح پسر دیگرش را پیش علی آقا فرستاد تا جای برادرش را پر کند. سید صباح هم رانندگی می کرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود.
🌼 علی فقط یک بار آن هم برای شهادت مجید سیلاوی در جمع بچه ها گریه کرد مجید یک نابغه بود یک اسطوره او معاون حاج علی بود. با معدل۱۹/۷۵ دیپلم ریاضی گرفت و رشته مکانیک می خواند در عملیاتی که شمال کرخه را از دشمن گرفتیم تعداد زیادی از بچه ها از جمله سید طاهر موسوی شهید شدند و دو روز بعد مجید سیلاوی در اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید. بعد از آن حاج علی بی قرار بود میل ماندن در دنیا نداشت دنبال شهادت بود ولی با صبوری . وقتی اسم مجید را می آوردیم، چهره اش گرفته می شد اگر مجلسی شرکت می کردیم چهره اش خندان بود مثلا به عروسی یکی از دوستان می رفتیم بعد از مراسم به راننده می گفت: برو بهشت آباد در مجلسی بودیم که از شهدا دور شدیم.
🌼در آنجا تک تک شهدا را زنده می دید و با آن ها حرف می زد همان طور که وقتی زنده بودند با همان لحن بالای قبر سید طاهر که می رسید خنده اش می گرفت چون سید طاهر خیلی شوخ بود علی می گفت: سر قبر سید طاهر که می رسم خنده ام می گیرد نمی دانم چرا دست خودم نیست اما سر قبر مجید که می رسید فوق العاده گرفته می شد می گفت: مجید جان سلام حالت چطوره؟ از ما که راضی هستی؟ ما راهت رو ادامه می دهیم سنگرت خالی نیست خیالت راحت باشه دنیا نمی تونه ما را فریب بده. گاهی هم که از مسیر جاده حمیدیه به سوسنگرد می رفتیم به راننده می گفت از مسیر جاده پیروزی برو. اخه این جاده از جبهه ی کرخه نور محل شهادت مجید می گذشت اگر مشغله کاری نبود در محل شهادت مجید پیاده می شد تنها، می گفت کسی نیاید گاهی می نشست گاهی قدم می زد نمی دانم بر او چه می گذشت و با مجید چه می گفت اگر هم مشغله کاری بود و نمی توانست پیاده شود شروع کرد با بغض به نوحه خوانی
کرخه نور ای کرخه نور ای، یاران ما را گرفتی، یاران ما را گرفتی . کرخه نور ای کرخه نور ای طاهر ما را گرفتی، ناصر ما را گرفتی کرخه نور ای کرخه نور ای مجید ما را گرفتی، ناظم ما را گرفتی همین طور اسم بچه ها رو می آورد و همه ما گریه می کردیم علی هاشمی تا لحظه شهادت هم یاران خود را فراموش نکرد.
ادامه_دارد..........
🌴
🔻
🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔻
🌴
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋
*نوجوانی که دو بار شهید شد*🕊️
*شهید مهدی رحیمی*🌹
تاریخ تولد: ۵ / ۸ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۲ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: فریدونکنار
محل شهادت: خرمشهر
*🌹او 17 ساله بود كه به جبهه رفت🍂 و دو بار شهيد شد!🕊️ يكبار بر اثر موج انفجار💥 پرت شده بود🥀و پلاک شناسايیاش واردجگرش شد🥀همه میگفتند شهيد شده🕊️ وقتی ديدند هنوز نفس دارد او را به بيمارستان میبرند🏥 بعد از سه ماه مرخص شد🍃 پسرم را در تاريكی نگهداری میكرديم🥀چون چشمهايش آسيب ديده بود🥀و نبايد زياد در روشنایی قرار میگرفت🥀مهدی نمیتوانست حرف بزند حرفهايش را مینوشت🥀يک چشمش هم نابينا شده بود🥀بعدها مهدی تعريف میكرد كه وقتی موج انفجار مجروحم کرد💥 من را به سردخانه بردند🥀صداهای اطرافم را متوجه بودم💫 اما نمیتوانستم كاری انجام دهم🥀حرف هم نمیتوانستم بزنم🥀گفتم خدايا خودت نشانهای بفرست تا ببينند زنده هستم🍃پزشكان وقتی ديدند پلاستيكی كه در آن بودم بخار كرده✨ با فرياد گفتند شهيد زنده شد🕊️ و برخی از ترس میدويدند🍂 مهدی بعد از آن ماجرا دو سال زنده بود☘️ اما باز هم به جبهه رفت🕊️همرزم← مهدی چون مجروح بود نمیتوانست داخل آب برود🥀دشمن بمب خوشهای اطراف کانال انداخت💥 که ترکش آن به قسمت سالم صورتش اصابت میکند🥀و شهید میشود*🕊️🕋
*شهید مهدی رحیمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#ڪلام_شهید 🌿
باید خاکریزهای جنگـــــ را
بکشانیم به شهر یعنـب
نسل جدید را با شهدا آشنا ڪنیم.
در نتیجه جامعه بیمه مے شود و یار
براےامام زمان "عجل الله" تربیتـــــ مےشود.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#انتخابات ۱۴۰۰
#مشارکت_حداکثری
#حامیان_رئیسی🌹🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
21.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹شناسنامه کیه این همه رای داده؟!😳
کارمنده
حتما میخواسته توی کارای دولتی کارش راه بیفته😏
⛔️حتماً ببینید بسیار جالب😉
یکی از بهترین و تاثیرگذارترین تولیدات رسانه ای 😊
#انتخابات
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت نوزدهم)🌹🍃
#پیمان(۲)
🌼علی سنش از من کمتر بود اما همیشه احترام من را نگه می داشت. البته من هم علی رو مثل پسرم دوست داشتم یک روز به من گفت: جناب سرهنگ جوادی ، بیا برویم خانه مجید سیلاوی. گفتم: برای چی علی جان؟ گفت: شهید شده بیا بریم به خانواده اش تسلیت بگیم با هم رفتیم رو به روی خانه شهید حسینیه کوچکی بود رفتم و دیدم که علی یک حصیر کف آنجا انداخته بعد آمد جلو و گفت: می دانید چرا شما را آوردم اینجا تا از شما پیمان بگیرم پرسیدم علی جان چه پیمانی گفت: من می خوام قول بدهید که مثل ۱۵ دی ۱۳۵۹ که عملیات نصر بود و در آن شرایط سخت عقب نیامدی بعد از این هم عقب نیایی و تا آخر بمانی گفتم: علی جان خودت که دیدی ما آنجا هم آخر پای کار بودیم اما حالا که از من قول می خواهی چشم، قول می دم و تا آخر می ایستم خدا رو شکر که پس از سال ها هنوز روی قولی که به علی داده ام ایستاده ام.
🌼بعد از عملیات ثامن الائمه و در دی ماه سال ۱۳۶۰ دستور تشکیل یگان های سپاه صادر شد به دنبال این فرمان تیپ های امام حسین، نجف اشرف، محمد رسول ﷲ و ... تشکیل شد سپاه حمیدیه هم باید به تیپ تبدیل می شد حاج علی که خیلی به استخاره اعتقاد داشت برای انتخاب اسم تیپ قرآن را باز کرد و سوره نور آمد برای همین اسم تیپ را نور گذاشت تیپ ۳۷ نور با فرماندهی علی هاشمی در خوزستان تشکیل شد محل استقرار تیپ را هم منطقه ای طراح سید جابر و کرخه تعیین کرد جالب است آن که آن موقع حاج علی یک جوان بیست ساله بود در همان دی ماه و در عملیات طریق القدس شهرستان بستان آزاد شد عملیاتی که پاتک های شدید عراق همراه شد اما بسیار موفق بود از اینجا به بعد ارتباط حاج علی با فرماندهی سپاه برادر محسن رضایی بیشتر شد قرار شد عملیات بعدی در منطقه دشت عباس و شوش و ... بسیار باشد که منطقه بسیار وسیعی در خوزستان بود.
🌼از ماه ها قبل کار هماهنگ و نیروها آماده شدند عملیات بزرگ فتح المبین در راه بود خوزستان آماده اتفاقات بزرگی می شد موقع تقسیم وظایف اعلام شد که تیپ ما عملیاتی ایذایی فریب دشمن را باید انجام دهد عملیات ما تاثیر زیادی در پیروزی عملیات فتح المبین می گذاشت. در جنوب حمیدیه و کنار رودخانه کرخه منطقه سید جابر قرار داشت که بچه های گروه شهید چمران در آنجا مستقر بودند ما از آنجا شروع کردیم به کارشناسی و اطلاعات عملیات ما در این محور بود. برای این منظور حاج علی طرح عملیاتی خاصی را نوشته و آماده کرد کارشناسی و جمع آوری اطلاعات حدود ۴۵ روز طول کشید.
ادامه_دارد......
🌴
🔻
🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔻
🌴
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
🏝#روزتبخیرمولایمن🏝
مهدی صاحب زمان ای حجت پروردگار
یادگار حیدر و حامی دین کردگار
قائم آل محمد، جانشین عسکری
ای دو نور چشم نرگس مصطفی را یادگار
حجت یزدان بیا عالم نما پر عدل و داد
منجی عالم به عالم عدل را کن بر قرار
⚘وَ احْفَظْهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ (وَ مِنْ فَوْقِهِ وَ مِنْ تَحْتِهِ)
و آن امام را از مقابل رو و پشت سر و از سمت راست و چپ و از بالا و پايين محفوظ بدار⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_هوری🌹🍃
زندگی_نامه_و_خاطرات :
سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
( قسمت بیستم)🌹🍃
#راه_کار
🌼بعد درباره مسائل اطلاعاتی از من سوال هایی پرسید که برایش شرح دادم حاجی خوب به نقشه ها خیره شد با تیزبینی خاصی پرسید: راهی وجود نداره که ما بتوانیم از پهلو به دشمن بزنیم و حمله رو در رو با دشمن انجام ندهیم؟ برای اینکه اینجا منطقه اش پر از مین و سیم خار داره و کار مشکل می شه.اما من بر اساس شناسایی ها گفتم: نه و بر روی حمله از رو به رو اصرار داشتم تا حاجی بپذیرد.
🌼هر چه به حاجی توضیح دادم حرف خودش را می زد اصرار داشت که ما دشمن را دور بزنیم.
می گفت: دلم می گوید راهی هست نتوانستم قانعش کنم در نهایت قرار شد خودم یک بار دیگر به شناسایی بروم اما قبل از رفتن به من حرفی زد که علت آن همه اصرارش را متوجه شدم.
حاجی گفت: خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است من وقتی زیر طرح رو امضا می کنم بدنم می لرزه جان بچه های مردم دست ما هستند آن بچه ای که مادرش چندین سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالا تحویل من داده نباید بی خود جانش به خطر بیفته. خیره شده بودم به حاجی، این حرف درس بزرگی برایم بود.
🌼موقعی که برای شناسایی رفتم حال و هوای خاصی داشتم. همه اش به فکر جمله حاج علی بودم که گفته بود: دلم می گوید راه هست این جمله به من امید می داد. بعد از شناسایی سردم بود حسابی خسته و گرسنه بودم؛ اما خوشحال که موفق شدم دو معبر پیدا کنم. مثل کسی که دلش می خواهد خبری را هر چه زودتر به عزیزش بدهد دل دل می کردم که کی به مقر برسم تا حاج علی را از وجود دو تا معبر خوب آگاه کنم. در حمیدیه حاجی منتظرم بود تا من رو دید گفت: ها چه خبر؟
گفتم: راه پیدا شد آن هم چه معبرهایی دو تا راه برایت پیدا کردم. گزارشم را که دادم حاجی حرفی به من زد که هنوز بعد از سال ها از یادم نرفته.
حاجی گفت: علی ناصری به خدا قسم من می دانستم که راه هست چون دلم می گفت که راه هست اما اگر تو بیشتر از آن اصرار می کردی که راهی نیست باور می کردم من به شما اعتماد دارم اگر بگویی کرخه خشک شده باور می کنم این حرف حاجی به اندازه پنجاه مدال شجاعت و حتی بالاتر از آن برایم ارزش داشت همین کلام بود که علاقه من به حاجی را صد برابر کرد.
ادامه_دارد.......
🌴
🔻
🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔻
🌴
🔻
🌴
♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
دعای فرج
هنوز هلی کوپتر برای برگشت بلند نشده بود که درگیری سنگینی آغاز شد.20 دقیقه طول کشید تا نیروها آرایش بگیرند و عملیات پاک سازی منطقه را آغاز کنند.
ناآشنایی با محل و کم بودن مهمات باعث شد تا بخشی از نیروها عقب نشینی کنند.
هلی کوپتر آمد و بچه ها را برد، سروان علی صیاد شیرازی و نیروهایش جاماندند.علی که متوجه نگاه های نگران و ناامید همراهان شد، شروع کرد دوره های نظامی مختلفی را که دیده بود برای آنان شرح دادن تا بدین وسیله اعتمادشان را جلب کند و تابع دستوراتش باشند.
علی به امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- متوسل شد و دعای فرج خواند.
خودش می گفت:" همین که دعا را خواندم، بلافاصله طرح عملیات به ذهنم خطور کرد و تمام تاکتیک هایی را که به صورت تئوری خوانده و هیچ وقت عملا استفاده نکرده بودم به ذهنم رسید؛ آن هم تاکتیک عبور از منطقه خطر و شرایطی که احساس می کردیم در محاصره ایم".
ـــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی /عاشق ترین صیاد،ص53-54
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊