eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝جمعه می‌آید و ما ندبه کنان دست به کاری بزنیم چشم پر اشک ز مشتاقی کویش به دعایی بزنیم سینه سوزان، به در خانه ی او رفته ندایی بزنیم دل خود را به جمال رخ مهتاب، صفایی بزنیم🏝 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_هوری🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 ( قسمت چهل و ششم)🌹🍃 🌼حجم کار زیاد شد و زمان کم بود باید به همه ي امور سر و سامان ميدادیم. حاجی کارهای کلیدی و حساس را به نیروهای قدیمی و مورد اعتماد سپرد و برای کارهای دیگر نیاز به نیروی جدید داشت. به آقای اقتصاد که مسئول جذب نیرو بود گفت: اردو بگذار و نیرو جذب کن، چیزی نگذشت که عده اي آمدند، به اقتصاد گفتم: حالا که این عده جمع شده اند برای اینکه از دستشان ندهیم بگو ما یک هفته اي شما را جذب ميکنیم. اقتصاد به من گفت: اینکه اصلا در گزینش سپاه امکان نداره، من چنین حرفی نميزنم، وقتی بحث بالا گرفت پیش حاجی آمدیم حاجی هم به اقتصاد گفت: بگو یک ماهه شما را جذب ميکنیم. اقتصاد گفت: نميکنند، برای ما بد ميشه که این حرف رو بزنیم، حاجی هم گفت: ما الان به نیرو احتیاج داریم هر حرفی هم بین ما هست باید همینجا بمونه. گزینش سپاه و بقیه ي چیزها هم مسائل درون سازمانی است، شما بهتره در این مقطع این حرف رو بزنی. اقتصاد هم ناراحت شد و رفت و به نیروها گفت: ما سعی ميکنیم در کمترین زمان شما رو جذب کنیم. بعد از آن حاجی برای آنکه بدقول نشود و بین بچه ها دلخوری پیش نیاید از طریق فرمانده قرارگاه کربال پیگیری کرد تا اسامی داده شود و آنها تشکیل پرونده بدهند. خیلی سریع کارها پیش رفت. حتی برای بچه ها پرونده تهیه کرد که اگر اتفاقی افتاد، حداقل تکلیف نیروها مشخص باشد. نیروهای جدید را در شناسایی هایی که خیلی سری نبود با نیروهای قدیمی ميفرستاد تا زندگی در هور و آبراهها را یاد بگیرند. قایقرانی و کار با پارو هم از چیزهایی بود که زمان ميبرد تا به آن عادت کنند. البته آنها هم در مدت زمان کوتاهی تجربیات خوبی به دست آوردند. 🌼در مرکز اطلاعات قرارگاه نصرت واحدی تأسیس شد که کار اصلی اش جعل اسناد دشمن بود! جعل گواهینامه، شناسنامه، کارت پایان خدمت، برگ مرخصی، برگ تردد و... این کار با تردستی و مهارت بالایی انجام ميگرفت؛ طوری که مدارک جعلی با اصل یکسان بود! در عراق هر جبهه اي برگ تردد خاص خودش را داشت که رنگ آن با جبهه ي دیگر فرق ميکرد. این برگها هر یکی دو ماه تغییر ميکرد تا امکان جعل آن وجود نداشته باشد؛ اما در اطلاعات قرارگاه و زیر نظر مستقیم حمید رمضانی افراد خبره اي جمع شده بودند که کارشان جعل اسناد بود. در داخل ارتش عراق هم کسانی را داشتیم که مرتب اسناد جدید و اصلی را برایمان ميآوردند و از این نظر ميتوانستیم خوب کار کنیم. حتی یادم هست که در چند نوبت کارت سازمان امنیت عراق استخبارات را نیز به دست آوردیم و جعل کردیم که خیلی به دردمان خورد. علی آقا چنین نیروهايي را هم جذب ميکرد. 🌼 یک بار جلسه اي در هویزه برای سازماندهی گردان انصارالحسین که از نیروهای بومی بودند و در امن کردن هور نقش داشتند تشکیل شد. از علی آقا هم خواسته شد تا برود من را صدا کرد و گفت: ميخوام برم هویزه، ماشین داری؟گفتم: بله سرباز هم هست، من ميشینم پشت فرمون و سرباز رو ميفرستم قسمت بار. شما هم بنشینید جلو. علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: »چرا این کار رو ميکنی؟ چرا نمیذاری سرباز کنار من، جلو بشینه؟ گفتم: ميخوام شما راحت باشین، گفت: نه، هیچ وقت این کار رو نکن سرباز با من فرقی نداره همه ي ما آمدیم اینجا تا به تکلیفمان عمل کنیم و با دشمن بجنگیم. اگر سرباز کنار من بشینه، خیلی بهتره، من ساکت شدم و رفتم توی فکر که علی آقا گفت: حالا نميخواد زیاد فکر کنی، راه بیفت تا زودتر به جلسه برسیم. 🌼کارهای حاج علی جالب بود به خوبی نیروها را جذب ميکرد. از افراد توبه کرده در میان ما بودند، تا افرادی از اقلیت دینی! یک بار جوانی از اهل تسنن را دیدم و از او پرسیدم: شما برای چی آمدید اینجا؟ گفت: من وقتی بار اول علی هاشمی را دیدم، عاشق چشمهاش شدم! بعد هم عاشق افکارش شدم. ادامه_دارد........ 🌴 🔻 🌴 🔻http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌴 🔻 🌴 ♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
حرف دل همه مون هست این روزها یا نه؟... شهــــــدا عنایتی به این دل خسته کنید... دلگیــــرم !! هر چه می دَوَم ، به گــَرد ِ پایتان هم نمیرسم.. مسئلـــه یک  سربند و یک لباسِ خاکی نیست .. هوای دلم از حدِ هشدار گـــذشته هوالشهـــــــیداینجاست ... 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_هوری🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 ( قسمت چهل و هفتم)🌹🍃 🌼آن روزها غیر از من و دو سه نفر دیگر احدی نميدانست قرار است در هور عملیات شود. هیچ کدام از فرماندهان سپاه هم بویی از موضوع نبرده بودند. برای این پنهانکاری هر بار که علی را ميدیدم تأکید ميکردم کارتان لو نرود. من با همه ي وجودم به تو و کارت اعتماد کردم علی هم مدام ميگفت: برادر محسن خیالت راحت باشد احدی بو نميبرد مطمئن باش، من به جز علی، به دیگر افراد اطلاعات نادرست ميدادم تا کار محکم و مطمئن پیش برود. حتی آقا رشید، عزیز جعفری و خیلی از فرماندهان بودند و نميدانستند چه کار ميکنیم. بعد از هشت ماه به امام اطلاع دادم و مدتي بعد به آقای شمخانی، آقای رشید و آقای صفوی گفتم و بعد از آن به مسئولان اصلی کشور اطلاع دادیم که منطقه اي را برای عملیات آماده کرده ایم. 🌼نگهدار چنین راز بزرگی در جنگ، علی هاشمی بود. کار هر روز به خوبی پیش ميرفت، من با همه ي وجود احساس ميکردم به هدف نزدیک ميشویم خدا را شکر ميکردم که لطفش شامل حال ما ميشود. همه ي این احساسات را مدیون علی و بچه هایش بودم، ولی به رویم نميآوردم. سپاه از توانایی مردم بومی در شناساییها استفاده ميکرد. ساختن چنین سازمانی، با چنین شیوه ي نبردی، متکی به انسانهای خّلق است. علی، بخشی از ساخت این سازمان و دستیابی به نوع نبردهای سپاه را بر عهده داشت. حسن باقری، غلام علی رشید، احمد متوسلیان، ابراهیم همت، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، مهدی زینالدین، اسماعیل دقایقی، مجید بقایی و علی هاشمی، همه شان نیروهای مؤسس بودند و در خلق تاکتیکها و ابتکارات رزم و همچنین در سازماندهی ابتکاری و رزمی نقش مؤثری داشتند. این عزیزان یک روز هم در دانشکدههای نظامی درس نخوانده بودند، ولی مثل یک ژنرال، طرح و برنامه ميدادند. آنها ژنرالهای جوان جنگ بودند. 🌼در اين ميان علي، قدرت سازماندهی عجیبی داشت. در هنگام پذیرفتن مسئولیت سپاه حمیدیه و بعد سپاه سوسنگرد، تشکیالتی را تحویل گرفت که نه از لحاظ نیرو، کمیت و کیفیت مناسبی داشت و نه از لحاظ امکانات و تجهیزات. علی با سعه ي صدری که داشت شروع به جذب نیرو کرد و سختگیریهای معمول را کنار گذاشت. با حسن ظن و تأثیرگذاری، تعداد قابل توجهی را جذب سپاه کرد. از این نظر سپاه اهواز، حمیدیه و سوسنگرد مدیون مدیریت مثال زدنی و فرماندهی قوی و جذاب او بود. این قدرت اداره و سازماندهی، در هدایت قرارگاه نصرت و در جذب نیروهای بومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضیهای پنهان در میان نیزارها برای کار شناسایی و اطلاعات، نقش تعیین کننده و به سزایی داشت. ٭٭٭ 🌼قرار شد همراه محمد باقری، رشید و صفوی راهی هور شویم. اولین کسی که سراغم آمد محمد باقری بود. او گفت: برادر محسن! رفتن شما به هور صالح نیست، شما فرمانده کل سپاه هستید و هزار خطر در هور وجود دارد. من قول ميدهم هر اطلاعاتی را بخواهی، خودم از هور تهیه کنم و به شما بدهم. گفتم: برادر باقری! اول آنکه مرگ دست خداست. دوم، مگر خون من از خون بچه های مردم که در این محور در سرما و گرما کار ميکنند رنگینتر است؟ مثل اینکه شما توکل به خدا را فراموش کردی. مشغول صحبت بودیم که علی هاشمی از راه رسید. گفتم: برادر علی، آقای باقری اینطور ميگوید شما چه نظری داری!؟ نميشود شناسایی رفت؟ علی بیمقدمه گفت: آقا محسن من تا اون طرف العماره هم شما را ميبرم و ميآورم. هیچ خبری نیست، گفتم: آقای باقری، برادر علی بچه ي این منطقه است، این چه حرفی است که ميزنی؟ علی هور را مثل کف دستش ميشناسد حرف او برای من حجت است. 🌼روز بعد وارد هور شدیم. در راه علی هاشمی برایمان وضعیت محور را توضیح داد. باقری با همه ي نگاهش مرا مي پایید به علی گفتم صبر کن. بعد دست باقری را گرفتم و گفتم: برادر من، خبری نیست! اینقدر نگران من نباش. چند ساعتی در هور حرکت کردیم و از نزدیک منطقه را دیدیم. رشید و رحیم و... از علی هاشمی مدام از محورهای هور و آبراهها سؤال ميکردند و او پاسخ ميداد. در طول مسیر دیدن آبراه، برکه ها برای من زیبا بود. علی لحظ به لحظه حرف ميزد و من سراپا گوش بودم. کنار حرفهای علی هاشمی، رشید و رحیم هم اطلاعات جدیدی به من ميدادند که هر کدام زاویه ي دید مرا نسبت به هور بیشتر ميکرد. ادامه_دارد....... 🌴 🔻 🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔻 🌴 🔻 🌴 ♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
بازار دنیا....عجیب شلوغ است.... و ما، راه نور را گم کرده ايم! و تو.... تنها راه بلد جاده نوری... بر تاریکیهای دلمان، خط بکش... سلام یگانه طلوع زمین بیا... چشم انتظار ظهور زیبایت هستیم.. 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_هوری🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 ( قسمت چهل و هشتم)🌹🍃 🌼 برای شناسایی منطقه ي القرنه و جاده ي اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی با تجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. حاج علی خیالش از برادران سید نور و سلامی راحت بود. آنها از نیروهای با تجربه در کار شناسایی بودند. حاجی این دو نفر را صدا کرد و گفت: شما باید برای شناسایی مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید. غلامپور که فرماندهي قرارگاه کربلا بود از حاج علی پرسید: چقدر به این دو نفر اعتماد داری؟ حاجی گفت: اینها از قویترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلدند، مسیر را عین کف دست ميشناسند. با این حرف حاجی بچه ها تأیید شدند و راه افتادند.۷۲ ساعت گذشت، اما خبری از آنها نشد! حاجی بسیار نگران بود. از قرارگاه کربلا هم دائمًا تماس ميگرفتند و ميپرسیدند که چی شد؟ حاجی هم ميگفت: مطمئن هستم بچه ها برميگردند. آقای غلامپور هم دائم ميگفت: ميدونی اگر اونها اسیر شوند، چه بحرانی در منطقه ميشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟ حاجی آنها را آرام ميکرد و ميگفت: چیزی نشده، برميگردند. در قرارگاه بچه ها را جمع کرد و دعای توسل برگزار شد. 🌼هفت روز گذشت و باز خبری نشد! همه به هم ریخته و ناامید بودند. همه ي زحمات این مدت از بین رفته بود. صبح روز هشتم بود بچه ها با ذوق وشادی دویدند داخل اتاق و به حاجی خبر دادند که سلامی و سید نور برگشتند! حاجی درحالیکه خدا را شکر ميکرد به استقبالشان رفت. از نزدیک آنها را دید، سر حال بودند و آثار خستگی در چهره شان نبود! حاجی آنقدر مهربان و گرم بچه ها را در آغوش کشید که انگار از دست آن ها عصبانی نیست! انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. بعد رفت و سریع بیسیم زد به قرارگاه کربلا و گفت: احمد مژده، بچه ها آمدند سر حال و قبراق. چیزی نگذشت که احمد غلام پور خودش را به قرارگاه نصرت رساند. حاجی یک لیوان چای جلویش گذاشت و به من گفت بگو سید نور و سلامی بیایند. چهره ي احمد غلام پور بسیار عصبانی نشان ميداد. آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم ميخواهد با سیلی از آنان استقبال کند. حاجی به او گفت: آرام باش. حق داری آنها تقصیر داشتند ولی الان به خیر گذشته. بچه ها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آقا آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلام پور تحمل کن توضیح ميدهیم. بسته ي سبزرنگی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد آقا گذاشت. احمد آقا رو کرد به حاجی و گفت: شما فرمانده قرارگاه هستی. چرا ساکتی و توضیح نمیدی!؟ حاج علی هم با کمال تواضع گفت: من و نیروهایم در خدمت شما هستیم. در همین موقع سید نور شروع کرد به توضیح دادن و گفت: ما وارد مواضع دشمن شدیم. پل و جاده و استحکامات را شناسایی کردیم. حتی با کمک رابطی که داشتیم به اتاق نقشه ي سپاه سوم رفتیم و نقشه ي گسترش یگانهای عراقی را کشیدیم و آوردیم. کارمان که تمام شد راهنمایمان گفت تا اینجا آمده ايد، نميخواهید بروید کربلا؟ این را که گفت طاقت از دست دادیم، شاید اشتباه کردیم و نباید شما را نگران ميکردیم اما حاجی، دست خودمان نبود. صحبتشان که به اینجا رسید بغض کردند و دیگر حرفی نزدند. احمد آقا آرامتر شده بود. به بسته ي سبزی که روی پایش بود خیره ماند بسته را باز کرد. بغضش ترکید و اشک روی گونه هایش جاری شد بوی عطر خاصی فضای سنگر را پر کرده بود. ...... 🌴 🔻 🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔻 🌴 🔻 🌴 ♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *نذر کرده‌ے امام رضا(ع)*💛 *آخرین زیارت*🕊️ *سردار شهید محمد تیموریان*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: آمل محل شهادت: هورالهویزه *🌹مادرش←خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچه‌ی سرخ رنگی♥️ پیچیده شده به سوی من میفرستد💛و چندی بعد خواب دیدم کنار رودخانه‌ی آبی ایستاده‌ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می‌افتد💦 محمد در یکسالگی با یک نگاه آقا شفا میگیرد💛 محمد نذر کرده امام رضا(ع) بود💛 او بزرگ میشود و به جبهه میرود بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) میرفت💛در عملیاتی مجروح میشود🥀و او را برای درمان به مشهد منتقل میکنند🌷 شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا میرفت. اما نه💫راوی← به مادرش قول داد که حتما به پابوس آقا میبرمت اما شهید شد🕊️او در حالی که مجروحان را از آب بیرون می‌آورد بر اثر انفجار گلوله💥 در داخل آب🥀به شهادت رسید🕊️ و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر شد💫 او مفقود بود پیکرش را اشتباهاً با شهدای دیگر به مشهد میبرند‼️و در حرم طواف میدهند💛بعد از شناسایی به مادرش میگویند پیکر پسرت اشتباهاً به حرم آمده‼️ مادر را به مشهد میبرند و او هم طبق قول محمد توانست به پابوس آقا برود💛 بعد از سه هفته پیکرش به آمل بازگشت*🕊️🕋 *سردار شهید محمد تیموریان* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *Zeynab:Roos..🖤 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_هوری🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 ( قسمت چهل و نهم)🌹🍃 🌼پس از مدتی احساس کردم حالا ميشود فرماندهان را با خبر کنم و آنها وارد هور شوند. به همین دليل، به احمد غلامپور گفتم: همه ي فرماندهان را در یک سفر دریایی از بوشهر به کیش ببر تا با دریا و آب آشنا شوند. ولی به احدی حرفی نزن، عادی برخورد کن و بگو قرار است دریا را هم بشناسید. به او تأکید کردم که مي دانی که چند نفر از فرماندهان مثل احمد کاظمی و ابراهیم همت حساس و تیز هستند، حواست باشد از زیر زبانت حرفی بیرون نکشند. غلام پور هم گفت: من از آنها تیزترم! 🌼چند روز بعد این سفر انجام شد. علی هاشمی هم حضور داشت وقتی فرماندهان برگشتند، تصمیم گرفتم آنها را در جریان کار قرار دهم. همه شان را در قرارگاه نصرت جمع کردم. همت، باکری، زین الدین، خرازی، کاظمی، همه و همه بودند. کنجکاو بودند که برای چه آنها را جمع کرده ام با هزار پرسش به من نگاه ميکردند. هنوز خنده ي احمد کاظمی یادم هست که ميگفت: برادر محسن قراره بریم بندرعباس؟ احمد آدم عجیبی بود و زود قضیه را ميفهمید و تا آخرش هم ميرفت. بسم الله گفتم و ماجرای هور را برایشان توضیح دادم، گفتم: قرار است در هور عملیات کنیم همه ي شرایط در این چند ماه آماده شده. شما نگران نباشید فقط با همه ي توان نیروهایتان را وارد عمل کنید. قرار است جاده ي بصره ـ العماره قطع و ضربه ي مهلکی به دشمن زده شود. هورالحمار که به دست ما بیفتد شمال و جنوب عراق از هم جدا ميشود. در نهایت ما به جزیره و چاه های نفت و بصره ميرسیم و این از جهت سیاسی و اقتصادی برای ما با اهمیت است. تا این حرف را زدم سیل اعتراضها بلند شد. ميگفتند: مگر ميشود در آب عملیات کرد؟ ما تا حال در خشکی ميجنگیدیم، نميتوانیم در آب عملیات کنیم. این همه نیرو در این منطقه!؟ اینجا قتلگاه بچه ها ميشود. هر کس از هر گوشه اعتراضش را اعلام کرد به آنها حق دادم، چون از چیزی خبر نداشتند. وقتی همه ي حرفها را شنیدم، گفتم: قرار است فردا برادر غلامپور شما را به هور ببرد و توجیه شوید. وقتی ميخواستم از جلسه خارج شوم هر یک از فرماندهان سؤالی ميکرد. جواب من هم این بود که تا فردا صبر کنید. 🌼بعد از نماز مغرب و عشا با علی هاشمی جلسه گذاشتم و گفتم هر کدام از فرمانده یگانها را همراه یکی از نیروهایت به عمق هور بفرست تا خوب توجیه شوند. به نیروهایت بگو به تک تک فرماندهان اطلاعات کاملی بدهند تا هیچ شکی برای آنها نماند. علی هم خیلی خونسرد گفت: حتمًا، نگران نباش. 🌼مهدی باکری و احمد کاظمی با یک نفر، مرتضی قربانی با فرد دیگر، باقی افراد هم همینطور با لباس عربی، دشداشه و چفیه سوار بلم شدند و رفتند تا به خاک آنسوی دجله دست بزنند و دلشان آرام شود قرار شد مرتضی قربانی جاده ي آسفالته عماره به بصره را بگیرد. امین شریعتی جاده القرنه را و باقی فرماندهان هر کدام محور خاص خودش را، علی هاشمی فرماندهان را به هور برد. روز بعد همراه آنها به قرارگاه پیش من برگشتند، احساس کردم تغییر جدی در روحیه ي فرماندهان به وجود آمده. از علی گزارش خواستم. گفت: برادر محسن! از شمال تا جنوب هور فرماندهان را بردیم و توجیه کردیم و حد و مرز هر یگان را نشان دادیم. دیگر کسی تردیدی ندارد. بلافاصله جلسه را تشکیل دادم تا کار را ادامه دهیم. علی درست ميگفت در جلسه ناگهان فرماندهان با یک چرخش ۱۸۰ درجه اي وارد شدند و همه اصرار داشتند هر چه زودتر عملیات صورت گیرد! ميگفتند ما هرگز تصور نميکردیم اینقدر کار انجام شده باشد. علی مثل یک جغرافیدان نقطه به نقطه مشخصات هور را توضیح داد. در آخر گفت: حالا فرماندهان همراه یگانهایشان منتظر اعلام رمز عملیات خیبر هستند کار من تمام شد والسلام، از این مرحله به بعد قرار گاه نصرت از حالت یک قرارگاه سری خارج شد و در ردیف قرارگاه های دیگر قرار گرفت. از غربت و تنهایی بیرون آمد و آشکارا فعالیتش را ادامه داد. ادامه_دارد........ 🌴 🔻 🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔻 🌴 🔻 🌴 ♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴