حاج محمود کریمی روضه گودال.mp3
5.61M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روضه ی جانسوز عاشورا😭🔥
🎤حاج محمود کریمی
اگر اشکی جاری شد، برای فرج دعاکنید
آجرک الله یا اباصالح المهدی،روحی لک الفدا🖤
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
نادان با جاهل فرقی ندارد.مهدوی ارفع.سخنرانی عاشورای 1400.mp3
5.65M
خواهشاً گوش داده و نشر حداکثری کنید🔻🔻🔻🔻🔻
صحبتهای حجت الاسلام مهدوی ارفع وخیانتهای دولت به اصطلاح سازندگی و دولت غربگرا و امیدان اسرائیل
نشـــــــــــر حداکثـــــــــــــری❌❌
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#سلام_امام_زمانم
طالبِ خـــونِ خـــدا، مَتـى تَرانا وَ نَراكَ
يابنَ مِصبــاح الهُدي، مَتـى تَرانا وَ نَراكَ
چه شـود با تو كنم گريه سرِ قبرِ حسين
در مـــــزار شهـــــدا، مَتــى تَرانا وَ نَراكَ
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_شانزدهم)🌹🍃
#روح_خدا
♦️راستی که شب پیش که شب شهادت شب ناامیدی شب شکست و سقوط بود با فرمان امام آن چنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزی مبدل شد چه کسی می توانست چنین معجزه ای به وجود آورد که از یک شب هولناک و یک نقطه تاریک چنین تحول و تحرکی خلق کند که مبدا جنبش و حرکت و پیش روی به سوی انقلاب راستین اسلامی باشد در این چند روز مصیبت می توانم به جرأت بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم و در برابر سخت ترین فاجعه های منقلب کننده با این که در درون خود گریه می کردم ولی در ظاهر قدرت خود را به شدت حفظ می نمودم تا لحظه ای که در فرمانداری به عکس امام برخوردم یک باره سیل اشکم شروع به ریختن کرد و همه عقده ها و فشارها و ناراحتی ها آرامش یافت و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ در یک ابر مرد تاریخ قادر است چنین معجزه ای کند.
♦️ در جنوب لبنان پیرزنی را دیدم که شوهر و یگانه فرزندش به شهادت رسیده بودند و خانه اش زیر بمباران های اسرائیل ویران شده بود و دیگر چیزی نداشت بر خرابه های خانه خود نشسته بود و دست نیاز به سوی پرودگار خود دراز کرده پیروزی انقلاب اسلامی ایران و سلامت رهبر ارجمند آن را از خدا آرزو می نمود برای این پیر زن در به در مصیبت زده خاک نشین زندگی و آینده شوهر و پسر و خانه و کشورش همه تحت الشعاع انقلاب اسلامی ایران قرار گرفته اند و او می دانست که در برابر این دشمنان خون خوار جبار که از هر طرف او را احاطه کرده اند فقط یک راه نجات وجود دارد و آن پیروزی انقلاب اسلامی ایران است و همه امید خود را به انقلاب ایران دوخته است که راه مبارزه صحیح را علیه دشمن باز کند و این انسان های مستضعف را برای همیشه نجات دهد ...
♦️ یکی از دوستان نقل می کرد که در یک کشور آفریفایی مسلمانی یقه او را گرفته و با التماس می گفته است شما را به خدا اختلافات داخلی خود را فراموش کنید همه امید و آرزوی ما به انقلاب اسلامی ایران وابسته است و اگر به حال خودتان دلتان نمی سوزد لااقل دلتان به حال ما بدبخت ها بسوزد.
ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
🔻🔻🔻🔻داستانی بسیار زیبا از شهید محمدرضا تورجی زاده
پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!
این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود.
فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!
کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
*
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.
علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست(س) دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم
*
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم.
فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
محمد جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی!
صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟!
همسرم گفت: چی می گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
*
فرمودند: شما ما را دوست دارید؟ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست؟
برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟
من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
کتاب: یا زهرا(س)(خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده)
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( #قسمت_هفدهم)🌹🍃
#به_یاد_استاد
♦️برای بیرون راندن و نابود کردن ضد انقلابیون به کردستان رفته بودم که در آن صبحگاه شوم دوشنبه آن خبر کمر شکن و سهمگین را در دنیایی از بهت و ناباوری شنیدم ایت ﷲ طالقانی در گذشت تمام وجودم به فریاد و شیون در آمد احساس کردم تاریخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است برای او زندان رفتن، شکنجه و دیدن و به استقبال شهادت رفتن امری عادی و طبیعی شده بود ساواک او را دستگیر می کند شکنجه می دهد و زیر فشار ایشان را قانع می کند که دیگر به منبر نروند و آیت ﷲ طالقانی می پذیرند ولی به جای اینکه بالای منبر بنشینند در پای منبر می ایستند و فریاد کوبنده خود را طنین انداز می کنند ساواک دوباره ایشان را می گیرد و به ایشان اعتراض می کند مگر قول ندادی به منبر نروی؟ آیت ﷲ طالقانی می گویند آری قول دادم و وفا کردم منبر نرفتم فقط از پایین منبر حرف زدم آیت ﷲ باز هم روانه زندان می شود تا نتیجه این جسارت را بچشد. بار دیگر ساواک در زندان از ایشان می پرسد اخر چرا همیشه آیات توده ای قرآن را تفسیر می کنی؟ مگر ایات قحط است؟ آیت ﷲ طالقانی با تمسخر جواب می دهند آخر قرآن ما آیات شاهنشاهی ندارد چه کنم؟
♦️ما سه نفر بودیم با دکتر چهار نفر آن ها تقریبا چهار صد نفر شروع کردند به شعار دادن و بد و بی راه گفتن، می گفتند آمریکایی سازش کار لیبرال خائن ... و چند نفر آمدند که دکتر را بزنند مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی از در پشتی سالن آمدیم بیرون دنبال مان می آمدند به دکتر گفتیم اجازه بده ادبشان کنیم گفت: عزیز خدا این ها را زده، دکتر را که سوار ماشین کردیم چند تا از پز و صداهایشان را گرفتیم آوردیم ستاد معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود آمد توی اتاق حسابی دعوایمان کرد نرسيده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه با سلام و صلوات.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅