🔻🔻🔻🔻داستانی بسیار زیبا از شهید محمدرضا تورجی زاده
پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هرهفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح وخوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!
این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود.
فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!
کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
*
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.
علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست(س) دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم
*
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم.
فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
محمد جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی!
صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟!
همسرم گفت: چی می گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
*
فرمودند: شما ما را دوست دارید؟ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست؟
برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟
من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
کتاب: یا زهرا(س)(خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده)
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( #قسمت_هفدهم)🌹🍃
#به_یاد_استاد
♦️برای بیرون راندن و نابود کردن ضد انقلابیون به کردستان رفته بودم که در آن صبحگاه شوم دوشنبه آن خبر کمر شکن و سهمگین را در دنیایی از بهت و ناباوری شنیدم ایت ﷲ طالقانی در گذشت تمام وجودم به فریاد و شیون در آمد احساس کردم تاریخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است برای او زندان رفتن، شکنجه و دیدن و به استقبال شهادت رفتن امری عادی و طبیعی شده بود ساواک او را دستگیر می کند شکنجه می دهد و زیر فشار ایشان را قانع می کند که دیگر به منبر نروند و آیت ﷲ طالقانی می پذیرند ولی به جای اینکه بالای منبر بنشینند در پای منبر می ایستند و فریاد کوبنده خود را طنین انداز می کنند ساواک دوباره ایشان را می گیرد و به ایشان اعتراض می کند مگر قول ندادی به منبر نروی؟ آیت ﷲ طالقانی می گویند آری قول دادم و وفا کردم منبر نرفتم فقط از پایین منبر حرف زدم آیت ﷲ باز هم روانه زندان می شود تا نتیجه این جسارت را بچشد. بار دیگر ساواک در زندان از ایشان می پرسد اخر چرا همیشه آیات توده ای قرآن را تفسیر می کنی؟ مگر ایات قحط است؟ آیت ﷲ طالقانی با تمسخر جواب می دهند آخر قرآن ما آیات شاهنشاهی ندارد چه کنم؟
♦️ما سه نفر بودیم با دکتر چهار نفر آن ها تقریبا چهار صد نفر شروع کردند به شعار دادن و بد و بی راه گفتن، می گفتند آمریکایی سازش کار لیبرال خائن ... و چند نفر آمدند که دکتر را بزنند مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی از در پشتی سالن آمدیم بیرون دنبال مان می آمدند به دکتر گفتیم اجازه بده ادبشان کنیم گفت: عزیز خدا این ها را زده، دکتر را که سوار ماشین کردیم چند تا از پز و صداهایشان را گرفتیم آوردیم ستاد معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود آمد توی اتاق حسابی دعوایمان کرد نرسيده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه با سلام و صلوات.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
یا صاحب الزمان
نمیدانم کجا
خیمهی عزا بر پا کردهای
اما در حسنیهی قلبم
به عزا نشستهام
به امید اینکه تسلای قلبت شوم
سرت سلامت آقا..
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( #قسمت_هجدهم)🌹🍃
#چرا_خود_مختار_نمی_دهید
♦️پرسیدم چرا به کردستان خود مختاری نمی دهید مصطفی عصبانی شد و گفت : عصر ما عصر قومیت نیست حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند من در مقابلشان می ایستم در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست مهم این است این کشور پرچم اسلام داشته باشد.
♦️ بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم آنجا واقعا هیچ وسیله رفاهی نبود روی خاک می خوابیدیم خیلی وقت ها گرسنه می ماندیم و غذا هم اگر بود فقط نان و هنداونه و پنیر یک روز بعد از طور تنهایی روی خاک نشسته بودم و ناخود آگاه اشکم جاری بود که مصطفی رسید دو زانو نشست و توی چشم های خیسم زل زد و با شرم خاص خودش گفت می دونم زندگی تو نباید این طور باشد اگر خواستی می تونی برگردی تهران ولی من نمی تونم این راه منه، گفتم میدونی که بدون تو نمی تونم برگردم و مصطفی جواب داد اگر خواستی بمونی به خاطر خدا بمون نه به خاطر من.
♦️پس از اتمام غائله کردستان و آزاد سازی پاوه مصطفی به تهران احضار و از سوی امام به سمت وزارت دفاع منصوب شد چند ماه بعد در اولین انتخابات مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس انتخاب شد.
♦️در ۳۱ شهریور ۵۹، جنگ شروع شد. دیگر نمی توانست در مجلس بماند برای مشورت پیش امام رفت به امام گفت باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند هم دشمن نتواند پیش بیاید پس از آن که موافقت امام را گرفت گروهی از رزمندگان را جمع کرد و به سوی جنوب به راه افتاد و ستاد جنگ های نامنظم را راه اندازی کرد.
♦️به اهواز که رسیدیم سریع برگشتم ستاد وقتی رسیدم دم در شلوغه چند تا لات و لوت با قیافه های آن چنانی و یقه های باز و ضایع جمع شده بودند جلوی در خیلی جا خوردم با نگاه طلبکارانه پرسیدم امر، یکی از جمع جدا شد و گفت اومدیم ثبت نام. چیزی نگفتم و رفتم داخل بعد به نگهبانی گفتم رد شون کنید برن.
♦️چند روز بعد نزدیک شط دوباره همان چند نفر را با موتور های شاسی بلند دیدم که کنار خیابان ایستاده بودند رفتم جلو و پرسیدم کاری هست؟ باز یکی از جمع گفت: آقای دکتر چمران خودشون گفتن بیاین. دکتر که آمد گفت موتور سواری و سرعت عمل و شجاعتشون خیلی خوبه در مواجهه با تانک ها بهترین گزینه هستند آرپی چی زن ها را سوار می کنند و ...
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ابوذر هست🥰✋
*شهیدی که در روز تاسوعا اِرباً اِربا شد*🏴
*شهید ابوذر امجدیان*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۵ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: کرمانشاه/سنقر/سهنله
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← ابوذر همیشه سر کار روی یک برگه مینوشت: شهید ابوذر امجدیان🌷او داوطلبانه به سوریه🕊️ و زیاد به ماموریت میرفت🍂 دوستش میگفت لحظات آخر آب برایش بردم و او نخورد💧 و با لب تشنه به دیدار اربابش امام حسین(ع) رفت🕊️ او بیسیم چی بود📞 اما در عملیات ها شرکت میکرد و در تماس ها میگفت که به منطقه می رویم و به دفاع مشغولیم.💫 خمپارهای به اطرافشان اصابت میکند💥 و ایشان از سمت راست دچار مجروحیت میشود🥀لبش پاره و چند ترکش به سینهاش خورده🥀و پای راستش قطع شده بود🥀 او و همرزمانش همگی اِرباً اِربا شدند🥀ابوذر در روز تاسوعا🏴و در سالروز ازدواجمان💍ساعت ۸ صبح به شهادت رسید🕊️ پیکرش از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۴ عصر در همان منطقه میماند☀️و زمانی که همرزمانش قصد برگرداندن پیکر او را با ماشین دارند باز هم یک موشک به ماشین آنها اصابت میکند💥 و همرزمان شهید میشوند🥀همیشه میگفت درجه برای من مهم نیست من سرباز امام زمان (عج) هستم💚 او در روز تاسوعا روز جمعه شهید شد🏴 روز جمعه پیکرش برگشت🌷و روز جمعه اربعین نیز چهلم او بود*🕊️🕋
*شهید ابوذر امجدیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#یاصاحب_الزمان_عج💚
اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان
خورشید تابه کی به پس ابرها نهان
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام امام زمانم ✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_شهید_چمران🌹🍃
🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات :
شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊
( قسمت_نوزدهم)🌹🍃
#سوسنگرد_خروج_از_محاصره
♦️از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن یورش بردیم در کوران درگیری بود که در محاصره تانک های دشمن قرار گرفتیم سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستادم تا نجات یابند و خود را به حلقه محاصره دشمن انداختم در این هنگام بود که نبرد سختی در گرفت نیروهای کماندوی دشمن از پشت تانک ها حمله می کردند و تانک ها به سوی مان تیراندازی می کردند تا آن که در این حین از دو قسمت پای چپ زخمی شدم یکی از آخرین کامیون ها حامل ۱۰تا۱۵ سرباز بود و از حدود ۱۰متری من گذشت. فکر کردم که با این پای تیرخورده احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند یک رگبار گلوله بر آن ها بستم سربازانش پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.
♦️هوای اهواز خیلی گرم بود پای دکتر را هم گچ گرفته بودند پوستش به خاطر گرما خورده شده بود خون می آمد گفتم دکتر جان جلسه را می گذاریم همین جا فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده ما صد، صد پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم یکیش را بذاریم این اتاق، دکتر گفت ببین اگه می شه برای همه سنگرا کولر بذارید بسم ﷲ آخری اش هم اتاق من اگه نه نه.
♦️مصطفی یک نابغه نظامی و علمی بود کارخانه فولادسازی اهواز پر از آهن بود و عراقی تا نزدیکی آن جا آمده بودند او دستور داد که آهن ها را به طول صد و هشتاد سانت ببرند یک گروه صد نفره را برای این کار جمع کرد بچه های بسیجی و رزمنده آن ها را به طور خاصی به هم جوش می دادند و پنج شاخه ای ساخته می شد و به آن خورشیدی می گفتند بچه ها حدود چند هزار خورشیدی درست کردند و آن ها را در مسیری چند کیلومتری در محل عبور تانک های عراقی در راه سوسنگرد به اهواز قرار دادند جایی که عراقی ها از آنجا خیلی فشار می آوردند با این ابتکار ساده مصطفی راه عراقی ها بسته شد و دیگر نتوانستند از آن راه جلو بیایند این خورشیدی ها در شنی تانک ها فرو می رفتند و بدون انفجار آن ها را زمین گیر می کردند.
#ادامه_دارد........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅