💠حاج حسین یکتا :
🌷بچه بسیجی...
حیفه که بمیره!
بچه بسیجی باید اقتدا کنه به اربابش و شهید بشه...
شهدا بهمون فهموندند که میشه غیر معصوم باشی و تو بغل معصوم جون بدی...
ولی اون ها خیلی مراقبه میکردنا...
به هر چیزی نگاه نمیکردند...
شما هم اگه میخواین مثل اون ها بشید؛
نباید چشم هاتون هر چیزی ببینه!
گوش هاتون نباید هر چیزی بشنوه!
🌷بچه ها به خدا دعا کنید که نمیرید!
و سعی کنید نمیرید!
تموم تلاشتون رو کنید که نمیرید!
بچه بسیجی باید؛
مثل ارباب بی کفنش شهید بشه...
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_چهارم)💦💥
#نوجوانی
⬅️سید حمید پس از گذراندن دوره ابتدایی که مطابق نظام آموزشی آن زمان شش کلاس بود وارد دبیرستان اقبال شد و در رشته فرهنگ و ادب به تحصیل پرداخت. بعد از انقلاب نام این دبیرستان دکتر شریعیتی شد این مدرسه رو به روی بیمارستان مرادی واقع بود.
⬅️سید حمید در خرداد ۱۳۵۷ دیپلم خود را در رشته فرهنگ دریافت کرد یک سال دیر به مدرسه رفت و یک سال هم در دوره دبیرستان درس را رها کرد گرچه در خانه رفتار خوبی با خواهر و برادرهایش داشت و همه دوستش داشتند اما تقریبا از شانزده سالگی تغییرات ناخوشایندی در رفتار سید حمید دیده شد این تغییرات غیر عادی بیشتر به دلیل دوستی با برخی افراد ناباب بود رفقایی که از نظر خانواده مورد تایید نبودند و روی سید حمید تاثیر گذار بود دوست داشت همیشه لباس های خوب و شیک تنش کند چندان هم مورد بازخواست واقع نمی شد و نسبتا در برخوردهای اجتماعی ازاد بود.
⬅️ او رفقای جدیدی را تجربه می کرد کم کم رفتارهای ناپسند او زیاد می شد یکی از این رفتارها یا به عبارتی کارهایی که سید حمید انجام میداد سیگار کشیدن بود در حالی که هیچ یک از برادرها سیگاری نبودند سید حمید با دوستان خود سیگار می کشید و دنبال تفریح و ... بود. ما روی این کار حساسیتی نداشتیم اما بی بی نسبت به این کار از خود حساسیت نشان می داد به او اعتراض می کرد و از حمید می خواست که این عمل خود را ترک کند اما سید حمید خود را بزرگ می دید توصیه ها و سفارشات مادر زیاد در او موثر نبود گوش به حرف کسی نمی داد در این سال های آخر دبیرستان اهل هر چیز بود جز درس یک سال هم مدرسه نمی رفت می گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه ای بود برای فرار از دیوار های تنگ مدرسه و کلاس.
⬅️ از هر آنچه که او را محدود می کرد گریزان بود دوست داشت ازاد باشد ازاد و رها از هر قید و محدودیتی. سرکش شده بود از هر کس که قصد نصیحتش را داشت بیزار بود برادر بزرگ ترش آ سید احمد هر چه کرد نتوانست او را درست کند بالاخره خسته شد صحبت هایش بی اثر بود برای همین رهایش کرد.
⬅️وقتی حمید کمی بزرگ تر شد دیگر هر کار می خواست در محل می کرد او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نمی شد از هر کس خوشش نمی امد پاپیچش می شد اهل محله از او گریزان بودند از رودر رویی یا او واهمه داشتند همه نگران بودند و ناامید فقط دعا می کردند دیگر نه حرف بزرگ تر را قبول داشت و نه نصیحت های پدر و مادر را می پذیرفت. رفقایی داشت که بعضی از آنها از خودش بدتر بودند در محل همه اهالی خانواده ما را قبول داشتند اما حمیدی کاری کرده بود که همه نذر کرده بودند که روضه پنج تن علیهما السلام برای سید حمید بخونن تا سید خوب بشه سر به راه بشه تو محل آبروریزی نکنه. بالاخره خانواده محترمی بودیم از سادات محله بودیم تو شهر ابرویی داشتیم بی بی خیلی ناراحت بود از اینکه می دید بچه اش سر یه راه نیست اگر حمید را نصیحت می کردیم که شرایط خانواده را در نظر بگیر ما از سادات هستیم و مردم طور دیگری به ما نگاه می کنند و این حرف ها برای حمید مصادف بود با محدوین. قصد داشت برای خودش کسی شود و به خیال خودش هم کسی شده بود دوست داشت دیده شود فکر می کرد با قلدری کردن و نیش چاقو نشان دادن می تواند احترام دیگران را جلب کند همه پول توی جیبش را خرج کفش و لباس ظاهر خودش می کرد تا شاید با آراستن ظاهر همه او را صاحب کمالات بدانند ولی نتیجه بر عکس شد. البته با این همه ناامیدی از حمید هنوز یه روزنه امید وجود داشت حمید برای همه قلدر بود به جز بی بی. ⬅️خشم مادر او را به وحشت انداخت مادر هم هیچ گاه او را نفرین نکرد همیشه او را دعا می کرد می گفتیم شاید همبن امر باعث عاقبت به خیری حمید شود امید به این روایت از امام صادق داشتیم که می فرمایند:هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان انسان را به رضایت خدا نمی رساند.
ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
قسمتم نيست ببوسم قدمت را انگار
بر سر دوش بگيرم علمت را انگار
هر زمان غرق شدم در دل درياي گناه
ديدم از دور مي آيد کرمت را انگار
🤲اَللّٰهُمَّ عَجِّلِ لْوَلیِّکَ الْفَرَجْ🤲
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_پنجم)💦💥
#جوانی
⬅️قُد بود، سرکش بود، خودش نمی دانست به دنبال چیست، از آنچه که بود ناراضی نشان می داد گمگشته ای داشت که تا آن را نمی یافت آرام نمی گرفت.
⬅️سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ فرا رسید. حال و هوای انقلاب در حال گسترش بود خبرها از شهرهای دیگر به رفسنجان می رسید. محله کوچک شکل و شمایل دیگری به خود گرفت همه اهل محل از زن و مرد خود را به خیابان های اصلی رفسنجان می رساندند که در راهپیمایی ها و تظاهرات شریک شوند مردم فریاد می کشیدند و در مقابل نیروهای شاه می ایستادند در این ایام یک سینما و یک مشروب فروشی مورد حمله مردم قرار گرفت و در خشم انقلابی مردم به آتش کشیده شد. حتی برادر آرام و سر به راه ما سید محمد رضا شده بود سر دسته همه، گاه حمید هم در مقابل شلوغی ها دیده می شد البته نه از سر همراهی بلکه از سر کنجکاوی اما از درک حال مردم بی خبر بود حمید جوان بود و با کله ای پر از باد خلاصه کسی شده بود برای خودش.
⬅️یک روز بی بی از دست حمید کلافه شد حمید رو از خانه بیرون کرد به او گفت برو دیگه پسر من نیستی خسته شدم از بس جواب کاراتو دادم برادرش سید مهدی می گوید قبل از انقلاب گاهی اوقات سید حمید شب ها دیر به خانه بر می گشت من که برادر بزرگ تر بودم و نیز مادرم او را مورد سوال قرار می دادیم او با اینکه اهل محفل برخی دوستان ناباب بود ولی هرگز در آن دوران پیش روی خانواده اش قلدری نکرد احترام بی بی را نگه داشت گرچه به نصیحت هایش گوش نمی کرد در آن سال ها جوانان مملکت خود فروختگی فرهنگی و اقتصادی رژیم پهلوی را شاهد بودند و هویت اسلامی و انسانی خود را از دست رفته می دیدند تا اینکه در پرتو سخنرانی ها و رهنمودهای روشنگرانه حضرت امام خمینی به درک و شعوری تازه از مفهوم دین و مذهب رسیدند.
⬅️یک باره کوچه ها و خیابان شهرهای این کشور با فریادهای مردم پر شد اما سید حمید هنوز از خواب غفلت بیدار نشده بود تغییرات کوچکی کرده بود همان پسر خوش تیپ و خوش گذران و ... در همین دوران اتفاقی افتاد که نور امید را در دلمان روشن کرد هنوز ویژگی خوبی در درون حمید مشاهده می شد صفاتی مثل مردم دوستی و غیرت و لوطی گری در رفتار سید حمید دیده می شد.
⬅️یک بار دوستانش در مکانی که اکنون ایستگاه امام حسین نامیده می شود نشسته بودند ناگهان یه مغازه بقالی در مقابل آنها آتش گرفت و به سرعت خانه صاحب مغازه نیز شروع به سوختن کرد صدای زن و بچه از داخل خانه به گوش می رسید و هیچ کس جرات نمی کرد به خانه نزدیک شود آتش گرم بود و سوزان ممکن بود هر کسی که اقدامی برای نجات کند طعمه حریق شود حمید به محض دیدن این وضعیت نتوانست تحمل کند با شجاعت به درون آتش و به داخل خانه رفت زن و بچه را نجات داد تازه مقداری از اثاثیه درون مغازه را هم بیرن می آورد البته خودش هم دچار سوختگی شد من آمدم خانه دیدیم قسمتی از لباس ها و بدنش سوخته است هر چه می گفتیم، نمی گفت سوختگی به خاطر چیست؟ تا اینکه بعدها که دستش خوب شد برای ما تعریف کرده چه کاری انجام داد می گفت اگر زن و بچه آن بیچاره طوریشان می شد من تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. فهمیدم روحیه جوانمردی و ایثار هنوز در حمید زنده است و این نقطه روشنی برای ما بود.
⬅️در همه این سال ها ناآرام بود اما حمید از عاق والدین می ترسید به بی بی قول داد درس بخواند و خواند و دیپلم رشته انسانی گرفت بعد از انقلاب درسش را ادامه داد و فوق دیپلم تربیت معلم را در سال ۱۳۵۹ از دانشگاه کرمان گرفت.
ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
.
ﺧـــﺪﺍﯾــﺎ..؛
صفحه ی ﺁﺧﺮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎمهﺍﻡ ﺭﺍ
اینگونه می ﺧﻮﺍﻫﻢ... ↓
به فیض شهادت نائل شد..
ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ که
ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﺴﺖ؟!
ﺭﺍﻩ ﺁﺳﻤﺎﻥ که بسته نیست، ﻫﺴﺖ؟!
تا حرف شهادت می زنم..
فرشته ها می زنند زیر خنده...!
حق دارند...
تصادف، بیمارستان، مرگ عادی..؛
سزای چون منی است..
اما... این که نشد پایان..!
خداوندا انتهای قصه ام را سرخ بنویس..!
یادمان باشد اگر شهید نشویم
باید بمیریم..!
http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_ششم)💦💥
#شهادت_برادر
⬅️به رغم وضعیت اخلاقی نه چندان خوشایند حمید، محمد رضا شخصیت استوار و مومنی داشت و آرام آرام درگیر امور انقلاب شد. او درسش را ادامه داد و پس از گرفتن مدرک دانشگاهی در اداره کشاورزی مشغول فعالیت شد محمد رضا با همه وجود خود عمق کلام امام را دریافته بود و از سر آگاهی به فعالیت های ضد رژیم می پرداخت.
⬅️روشنگرهای انقلابی او مزدوران خود فروخته و سرسپردی رژیم شاه را برآشفته کرد مبارزات او علیه رژیم شاه در مجامع عمومی و محل کار و همه محافل باعث شد که عوامل رژیم شاهنشاهی در محله رحمت آباد رفسنجان قلب تپنده و بی قرار محمد رضا را در اول آذر ۱۳۵۷ با گلوله ای هدف قرار دهند شاید فریادهای حق طلبانه او را خاموش کنند.
⬅️نویسنده کتاب انقلاب اسلامی در رفسنجان می نویسد: روز چهارشنبه اول آذرماه حاج ابوالقاسم نصرالهی که از دبیران مومن رفسنجان بود از زندان آزاد شد ایشان پس از چهار سال وارد شهر شد مردم و روحانیون به استقبال او رفتند جمعیت همراه با راهیپمایی ها آرام در خیابان های شهر پرداختند که یکباره ماشین های پلیس وارد عمل شده و با گلوله های جنگی مردم را متفرق کردند در این میان یک نفر مجروح شد و محمد رضای ۲۴ ساله به ضرب گلوله به شهادت رسید آیتﷲ هاشمیان و دیگر علما نیز بازداشت شدند اما غافل از اینکه خون او که مظلومانه بر زمین ریخت روشنی بخش راه دیگر جوانان شد.
⬅️در آن حال سید محمد رضا تنها شانزده ماه بود که زندگی مشترک خود را با خانم باقری آغاز کرده بود و کودکی پنج ماه داشت شهادت سید محمد رضا در آن روزهای تاریک و ظلمانی یکی از بزرگ ترین و سرنوشت ساز ترین وقایع زندگی سید حمید بود تا او را از خواب سنگین بیدار کند و چشمان او را به سمت فردایی روشن بگشاید این شهادت مظلومانه سکوت سید حمید را به فریادی انقلابی بدل ساخت و او را جرگه دیگر جوانان پرشور به خیابان ها کشاند.
⬅️اوج این حرکت ها به زیر آوردن مجسمه شاه منحوس از سکوی میدان شهر بود که ابهت پوشالی این مهره بی اراده و سر سپرده غرب را فرو ریخت. و با پیروزی انقلاب اسلامی در روز ۲۲بهمن سال ۱۳۵۷ به نظام سلطنتی او در کشور آزاد مردان پایان داد.
ادامه_دارد........
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313✨
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
مجال گفت و شنید
بهای وصل تو💞
گر جان بود خریدارم
که جنس خوب
مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊