eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
ی شهادت پس از این که به بچه ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است، همه ی بچه ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید، من از همه ی شما حلالیت می طلبم». پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت: «وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: «به زودی عملیاتی شروع می شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد»». همین گونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با این که قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود و حتی فرماندهان می خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می گفت: «چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟» . راوی: یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد» 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_چهارم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️اهل گریه و زاری نبودم سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق، رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم 💗کوتاه و بریده بریده نفس می زدم دلم کمی آب می خواست زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم، کلاغ ها یک جوری با نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد فکر میکردم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند راستی راستی در سوراخ می شود، ترس برم داشته بود که جواب آقا جان را چه بدهم تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند 😃مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شوند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم. این مورچه های بیچاره همیشه خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند مثل خودم که نمی توانستم مثل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم انگار یک چیزی مدام تو سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم.😁 از داستان کلاغ ها عبرت نگرفتم فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم. ♦️آدم اصلی زندگی من مادرم بود یک زن ساده و معمولی، بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند بچه نیست، مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد بالاخره گاهی داد می زند اما من یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم😍 در مقابل تشرهای آقا جان خودش را سپرم می کرد، احترام سیادت آقا جان سر جایش ما را هم به حرمت سادات بودنمان روی چشم هایش نگه می داشت. با در و همسایه آن قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نمی گفت و نه می خواست، هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. ☺️ ♦️من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند اقا جان، ننه آقا همسایه ها همه،، بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده نه اسمش. نامش زهرا بود❤️ ننه آقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود اما ننه آقا سواد قرآنی داشت همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود خودش هم پشت دستگاه چرخ ریسی چادر شب می بافت.🪡 ادامه دارد......... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
نمی‌شناسیمتون! اما در این قاب تصویر، نگاه‌تان خیلی آشنا است! اینقدر که دل ‌تنگتان می‌شویم. کاش شرمنده نگاه آشنایتان نباشیم.. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم 💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول 💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام 🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی 🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد بر قطب عالم امکان امام زمان عج 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_پنجم) 🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️روزش آن شکلی می گذشت گاهی صدایم می زد 🗣و می گفت اشرف سادات امروز چند شنبه اس کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادن و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه، بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد هوا هم که تاریک می شد وضو می گرفت و با آن جثه کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر خدا می جنبید تا خوابش ببرد. 😍 ♦️سحر ناله ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندن و العفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم و تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا، پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدیم ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم. 🧕 ♦️نماز صبح که می خواندیم دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من، فاطمه و مادرم دو تا خواهر باید بسم ﷲ می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه، مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد. اول صبحی آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان حیاط را که آب پاشی می کردیم بوی کاهگل دیوارها بلند می شد🙃تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید زیر انداز را که یک تکیه گلیم کهنه بود پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم، این ها برای تابستان بود زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد🥶 اما نشستن پای دار برای ما وقت فصل یا سن و سال نداشت فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم البته چشم مادرم را که دور می دیدم شیطنتم گل می کرد آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق نق می کردم که مجبور می شد یه حرفم گوش کند. 😌 ♦️فاطمه روی حساب بزرگ تری احساس مسئولیت داشت سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازگوشی نداریم ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد گاهی هم حریف کارهایم شانه قالی را قایم می کردم، نخ را از زیر دستش می کشیدم، نقشه را نمی خواندم، خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم،، یک مرغ داشتیم که هر روز تخم می کرد. می رفتم سر وقتش تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم، خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم و هی فاطمه را صدا می زدم، فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی می ترسید کار مردم عقب بیفتد از همان جا داد می زدم نیای را همه خودم می خورما. 😋 ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت : " شما با این شهید نسبتی دارید ؟ " گفتم : " بله ، من برادرش هستم " گفت : " راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد . انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_ششم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ.😕 چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه، هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودم. ♦️آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود از جیب لباسش یک چیزی در آورد من و فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان، خیلی ذوق کردیم😃 تا چند وقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت. نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم: لاکی پیش رفت، فیروزه ای جا خواه توش، چهره ای سفید جا خواه توش، بید مشکی سفید جا خواه، چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با آرنج می زدم به پهلویش و می گفتم آهای دو تا پفی می خندیدیم😂و از هول دست تند می کردیم، آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود. ♦️به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصری پیشمان بود بالاخره دفعه آخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار آن خانه برای آقا جان آمد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد🏫، آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم. ♦️حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم. من فقط یک سال رفتم مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خواهرم فاطمه عروسی کرده و رفته بود، چیزی از عروسی اش یادم نیست. فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه😁، نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم‌ روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات، جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس. ♦️ تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندنمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم.🤦‍♀️ ادامه دارد......... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🤚❤️ 🤚💐 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🤲🏻 💐 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊