✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و دوازده✨💥
◀️یک روز محمد از جبهه برگشته بود. مثل همیشه اولین جایی که میآمد خانهٔ ما بود. وقتی محمد را دیدم خوشحال☺️ شدم تعارفش کردم داخل خانه گفت: «ممنون، فقط برای دیدنتون آمدم.»✅
گفتم: «محمد کارت دارم، بیا مادر، چند وقته منتظرتم، خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.»
گفت: «درخدمتم.»🌻
◀️نشست توی حیاط، رفتم میوه و آب خنک آوردم. عادت داشتم خودم🍃 برایش میوه پوست میگرفتم.
◀️بعد از کمی حال و احوال فامیل را پرسید از مراسم تشییع شهدای 🌷شهر حرف زدیم همینطور که داشت میوه میخورد پرسید: «راستی یادتون رفت، فکر کنم یه چیزی میخواستید به من بگید؟»
گفتم: «آره 👌راستش چند روز پیش یکی از دوستان عصمت اومد خانهٔ ما، خواب عصمت 🌷رو دیده بود.»
لبخندی زد و گفت: «خب!»
گفتم: «چند بار خواب دیده بود که عصمت از او خواسته با تو ازدواج ❣کنه.» نصف میوه در دهانش بود و نصفهای دستش یک لحظه خشکش زد. میوه را به سختی قورت داد و گفت: «من بعد ازن عصمت قصد ازدواج❣ ندارم همیشه هم که جبهه هستم.»
گفتم: «این چه حرفیه! آخه تا کی میخوای تنها باشی؟ من راضی🍃 نیستم تو رو اینطوری ببینم. برو خانه یه استراحتی بکن تازه رسیدی، امشب منتظرتم، میریم خواستگاری.»💞
با تعجب گفت: «خواستگاری!»
◀️این موضوع خیلی برایش غیره منتظره بود. برخورد من هم همینطور، داشتم به حرفهایم✅ ادامه میدادم متوجه شدم رفته توی فکر.
پرسیدم: «چی شده؟ چرا تو فکری؟»
گفت: «خوابی را که دیده باید برام تعریف کنه یه جوری باید صحت✳️ این خواب مشخص بشه.»
مدام با خودش کلنجار میرفت، باورش سخت بود.
◀️شب شد چند لحظهای منتظر شدم در خانه را بازکردم تا در کوچه نگاهی بیندازم. نگاهم به محمد🌿 افتاد که در کوچه کنار دیوار ایستاده بود. گفتم: «محمد! پس چرا در نزدی؟»
سلام کرد و هیچی نگفت.
در خانه را بستم و راه🍃 افتادیم. چون مسیر خانهها نزدیک بود پیاده رفتیم. در راه با محمد حرف میزدم از جبهه میپرسیدم، برای رزمندهها دعا🙏 میکردم خیلی عادی حرفهایم را ادامه میدادم. انگار داشتم برای پسر خودم میرفتم خواستگاری، هیچ حرفی نمیزد و سکوت🍂 کرده بود. یکدفعه گفتم: «پس کو شیرینی؟ چرا پس دست خالی اومدی؟»
یک لحظه بغضش گرفت، گفت: «با حرفای شما یاد مادرم 🥀افتادم و روز خواستگاری عصمت. دو سه بار میخواستم از رفتن منصرف بشم؛ اما وقتی دیدم شما راضی هستی قبول کردم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و سیزده✨💥
◀️وقتی به آنجا رسیدیم رفتیم داخل خانه نشستیم. مادر خانواده و پدرش هم بودند. بعد از کمی دوست عصمت🌷 با حجابی کامل آمد و سلام کرد.
در جمع چند نفریمان از او خواستم که خوابش✨ را برای محمد تعریف کند.
او در ابتدا به دلیل حجب و حیا سکوت کرد و سرش را پایین🍃 انداخت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
به محمد گفت: «من هیچ وقت شما را ندیده بودم؛ اما شهیده🌷 عصمت دوستم بود. در جلسات قرآن و برنامههای مناسبتی میدیدمش. چند باری هم به خانهشان رفته بودم. چون با تعدادی از بچهها متفرقه درس👌 میخواندیم، عصمت که درس زبان انگلیساش خوب بود، به من در این درس کمک می کرد. چند روز از شهادتش🌷 نگذشته بود که یک شب خواب دیدم، عصمت در حالی که مثل همیشه چادرش را بر سر داشت آمد خانهٔ ما و گفت: «برو به محمد بگو با تو ازدواج کنه.»✨
به این خواب اعتنایی نکردم. شب دوم دوباره همین خواب تکرار شد و عصمت همین جمله را به من گفت با خودم گفتم: «این چه خوابی است!»🤔
باز اعتنایی نکردم شب سوم باز هم ماجرا تکرار شد. سراسیمه از خواب پریدم. با خودم گفتم: «چطور ممکنه این موضوع رو با کسی🍃 در میان بذارم؟!. اگه بخوام به خانوادهٔ شوهرش بگم، که مادرش تازه شهید شده، خدایا خودت کمکم کن.»
◀️یک روز تصمیم گرفتم به خانهٔ عصمت بروم و موضوع را با مادرش🔆 درمیان بگذارم.
رفتم آنجا و به مادرش گفتم: «سه شبه که این خواب را پشت سر هم میبینم حاج خانم، فقط برای اینکه شهید🌷 از من درخواست کرده اینجا اومدم وظیفهام را انجام بدم.»
گریهام😭 گرفته بود خیلی برایم سخت بود حتی این جمله را به به زبان بیاورم. او با چهرهای مهربان مرا در آغوش 🌹گرفت وگفت: «باشه دخترم، اگه محمد از جبهه برگشت، اومد پیشم بهش میگم.»
وقتی حرفهایش به اینجا رسید، محمد دوباره از او خواست🌿 جملهای را که عصمت به او گفته یک بار دیگر برایش بگوید. از او پرسید: «موقعی که شهیده عصمت🌷 از شما تقاضا میکرد، اسم مرا با چه لحنی گفت؟»
جمله را که گفت. محمد به فکر فرو رفت و بعد از کمی گفت: «خانوادهام اسم✨ مرا به لهجهٔ دزفولی صدا میزدند، الّا عصمت، که مرا محمد صدا میزد و تنها نفری بود که اینطور اسمم را میگفت.»
او گفت: «هر سه بار میگفت برو با محمد ازدواج کن.»🌟
شک وتردید محمد با این جمله برطرف شد و راضی به رضای حق شد.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و چهارده✨💥
◀️موضوع را از قبل به صدیقه خانم گفته بودم او هم خبر داشت✅ فردای آن روز محمد به جبهه برگشت و یک ماه بعد که آمد، صدیقه خانم و زنعموی بزرگش رفتند قرار مدار عقد💍 را با خانوادهٔ عروس هماهنگ کردند.
◀️صبح فردا رفتیم دفتر ثبت ازدواج، محمد از من خواست که حتماً حضور داشته باشم خودش🌸 آمد دنبالم، چند نفری از خانواده محمد آمده بودند. وقتی عاقد خطبهٔ ازدواجشان💞 را خواند، رفتم کنار محمد و به همسرش گفتم: «محمد پسرمه، خیلی برام عزیزه✨ مراقبش باش. انشاءالله هر چه زودتر ثمرهٔ ازدواجتان را ببینم.»
◀️بعد صورتم را سمت محمد برگرداندم و گفتم: «من آرزوی 🙏خوشبختی تو رو دارم این دختر هم مثل یکی از دختران خودم هست، برای خوشبختیاش چیزی کم نذاری.»🌸
◀️محمد از جایش بلند شد که دستم را ببوسد اجازه ندادم. گوشهٔ چادرم را گرفت و بوسید😘 من هم سرش را بوسیدم. تا دم در خانه همراهیشان کردم خداحافظی کردم و برگشتم. توی راه چهرهٔ عصمت🌷 جلوی چشمانم بود. انگار داشت با من حرف میزد و خوشحال بود زیر لب گفتم: «حتماً نمیخواستی محمد🍃 را اینطوری ببینی که خودت این وصلت رو سر دادی.»
میدانستم علاقهٔ عصمت به محمد از جنس زمینیها نبود. وقتی محمد دیر به دیر بهش سر میزد بیقراری✨ میکرد، دلتنگش بود.
◀️گاهی وقتها که میرفتم پیشش، مشغول تمیز کردن اتاقش بود. مدام اثاثیهاش را جا به جا✳️ میکرد. ازش میپرسیدم: «مگه یه اتاق بیشتره که اینجوری دکورش رو عوض میکنی!»
میگفت: «دوست دارم وقتی شوهرم ❣از جبهه برمیگرده همه چیز براش تازگی داشته باشه.»
از یکنواختی خوشش نمیآمد. 66 روز زندگیاش با محمد برایش به اندازهٔ چهل سال بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و پانزده✨💥
◀️چند ماهی از شهادت عصمت میگذشت علیرضا جبهه بود. یک روز صبح، که سفرهٔ صبحانه☕️ را تازه پهن کرده بودیم و پدرش هم برای صبحانه یک ظرف شیر برنج و سرشیر🥛 گرفته بود، علیرضا به خانه آمد و گفت: «دو روز دیگه عملیاته اومدم فقط شما رو ببینم و برم!»
گفتم: «تازه از راه رسیدی پسرم❣ لباست رو عوض کن و دوش بگیر؛ اقلاً خستگی این چند روزه از تنت بیرون بره، بعد بیا با ما صبحونه بخور.»☺️
علیرضا خندید و گفت: «مادر! من فقط به خاطر تو اومدم. وقت حموم رفتن ندارم.»
◀️با همان لباسهای خاکی جبهه که تنش بود، نشست و شروع کرد به صبحانه خوردن🥖 نگاهم به علیرضا افتاد. انگار چند روزی میشد که یک دل سیر غذا نخورده بود. وقتی غذایش را تمام کرد✅، از جایش بلند شد و از داخل کمد، دوربین عکاسی را که از مکه آورده بودم بیرون آورد و از من خواست کنار درخت حیاط خانه با هم عکس یادگاری🔅 بگیریم.
من هم چادرم را سرم کردم و کنار هم ایستادیم دستش را به من داد و گفت: «مادر! من میرم در راهِ خدا.»❇️
گفتم: «خدا به همراهت.»
در همین حال یکی از بچههایم از ما عکس گرفت دوربین📷 از نوع پلوراید بود. چون این نوع دوربینها همان لحظه عکس را چاپ میکردند، علیرضا عکس را به من داد و گفت: «اینم یه عکس یادگاری برای شما!»🤔
◀️موتورش دم در خانه بود بیرون رفت. من هم او را تا دم در بدرقه کردم سوار موتور شد؛ ولی هر کاری کرد موتورش🏍 روشن نمیشد.
هر کدام از همسایهها که از روبهروی خانهٔ ما رد میشدند، با دیدن علیرضا میگفتند: «چشمتون روشن🤩 حاج خانم! انگار علی آقا برگشته.»
میگفتم: «بله، ممنون.»
◀️موتور روشن نمیشد یک ساعت یا بیشتر، کنار علیرضا ایستاده بودم تا موتورش را درست کند🔆. بالأخره موتور روشن شد علیرضا از من خداحافظی کرد و برای دیدن خواهرانش🍃 به خانهٔ آنها رفت. از آنجا هم به مغازهٔ پدرش رفت تا با او و پدر بزرگش خداحافظی کند. در نهایت هم برای دیدن دوستانش به پایگاه بسیج✨ رفت و با آنها عکس یادگاری گرفت و به جبهه برگشت.
◀️با دیدن این نشانهها که چرا علیرضا آن روز با عجله به خانه آمد و رفت! چرا یک ساعت موتورش🏍 خراب شد، تا من بتوانم بیشتر او را ببینم! چرا با من و دوستانش عکس یادگاری گرفت! و...، بعدها به این نتیجه رسیدم🔅 که علیرضا هم مانند عصمت رهسپار شهادت بود.
◀️علیرضا را خدا پس از چهار دختر به من عطا کرده بود. فوقالعاده برایم عزیز بود. دوستش داشتم و برایش بهترین آرزوها را در سر میپروراندم.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️