eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و دوازده✨💥 ◀️یک روز محمد از جبهه برگشته بود. مثل همیشه اولین جایی که می‌آمد خانهٔ ما بود. وقتی محمد را دیدم خوشحال☺️ شدم تعارفش کردم داخل خانه گفت: «ممنون، فقط برای دیدنتون آمدم.»✅ گفتم: «محمد کارت دارم، بیا مادر، چند وقته منتظرتم، خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.» گفت: «درخدمتم.»🌻 ◀️نشست توی حیاط، رفتم میوه و آب خنک آوردم. عادت داشتم خودم🍃 برایش میوه پوست می‌گرفتم. ◀️بعد از کمی حال و احوال فامیل را پرسید از مراسم تشییع شهدای 🌷شهر حرف زدیم همین‌طور که داشت میوه می‌خورد پرسید: «راستی یادتون رفت، فکر کنم یه چیزی می‌خواستید به من بگید؟» گفتم: «آره 👌راستش چند روز پیش یکی از دوستان عصمت اومد خانهٔ ما، خواب عصمت 🌷رو دیده بود.» لبخندی زد و گفت: «خب!» گفتم: «چند بار خواب دیده بود که عصمت از او خواسته با تو ازدواج ❣کنه.» نصف میوه در دهانش بود و نصفه‌ای دستش یک لحظه خشکش زد. میوه را به سختی قورت داد و گفت: «من بعد ازن عصمت قصد ازدواج❣ ندارم همیشه هم که جبهه هستم.» گفتم: «این چه حرفیه! آخه تا کی می‌خوای تنها باشی؟ من راضی🍃 نیستم تو رو این‌طوری ببینم. برو خانه یه استراحتی بکن تازه رسیدی، امشب منتظرتم، می‌ریم خواستگاری.»💞 با تعجب گفت: «خواستگاری!» ◀️این موضوع خیلی برایش غیره منتظره بود. برخورد من هم همین‌طور، داشتم به حرف‌هایم✅ ادامه می‌دادم متوجه شدم رفته توی فکر. پرسیدم: «چی شده؟ چرا تو فکری؟» گفت: «خوابی را که دیده باید برام تعریف کنه یه جوری باید صحت✳️ این خواب مشخص بشه.» مدام با خودش کلنجار می‌رفت، باورش سخت بود. ◀️شب شد چند لحظه‌ای منتظر شدم در خانه را بازکردم تا در کوچه نگاهی بیندازم. نگاهم به محمد🌿 افتاد که در کوچه کنار دیوار ایستاده‌ بود. گفتم: «محمد! پس چرا در نزدی؟» سلام کرد و هیچی نگفت. در خانه را بستم و راه🍃 افتادیم. چون مسیر خانه‌ها نزدیک بود پیاده رفتیم. در راه با محمد حرف می‌زدم از جبهه می‌پرسیدم، برای رزمنده‌ها دعا🙏 می‌کردم خیلی عادی حرف‌هایم را ادامه می‌دادم. انگار داشتم برای پسر خودم می‌رفتم خواستگاری، هیچ حرفی نمی‌زد و سکوت🍂 کرده بود. یک‌دفعه گفتم: «پس کو شیرینی؟ چرا پس دست خالی اومدی؟» یک لحظه بغضش گرفت، گفت: «با حرفای شما یاد مادرم 🥀افتادم و روز خواستگاری عصمت. دو سه بار می‌خواستم از رفتن منصرف بشم؛ اما وقتی دیدم شما راضی هستی قبول کردم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و سیزده✨💥 ◀️وقتی به آنجا رسیدیم رفتیم داخل خانه نشستیم. مادر خانواده و پدرش هم بودند. بعد از کمی دوست عصمت🌷 با حجابی کامل آمد و سلام کرد. در جمع چند نفری‌مان از او خواستم که خوابش✨ را برای محمد تعریف کند. او در ابتدا به دلیل حجب و حیا سکوت کرد و سرش را پایین🍃 انداخت و اشک از چشمانش سرازیر شد. به محمد گفت: «من هیچ وقت شما را ندیده بودم؛ اما شهیده🌷 عصمت دوستم بود. در جلسات قرآن و برنامه‌های مناسبتی می‌دیدمش. چند باری هم به خانه‌شان رفته بودم. چون با تعدادی از بچه‌ها متفرقه درس👌 می‌خواندیم، عصمت که درس زبان انگلیس‌اش‌ خوب بود، به من در این درس کمک می کرد. چند روز از شهادتش🌷 نگذشته بود که یک شب خواب دیدم، عصمت در حالی‌ که مثل همیشه چادرش را بر سر داشت آمد خانهٔ ما و گفت: «برو به محمد بگو با تو ازدواج کنه.»✨ به این خواب اعتنایی نکردم. شب دوم دوباره همین خواب تکرار شد و عصمت همین جمله را به من گفت با خودم گفتم: «این چه خوابی است!»🤔 باز اعتنایی نکردم شب سوم باز هم ماجرا تکرار شد. سراسیمه از خواب پریدم. با خودم گفتم: «چطور ممکنه این موضوع رو با کسی🍃 در میان بذارم؟!. اگه بخوام به خانوادهٔ شوهرش بگم، که مادرش تازه شهید شده، خدایا خودت کمکم کن.» ◀️یک روز تصمیم گرفتم به خانهٔ عصمت بروم و موضوع را با مادرش🔆 درمیان بگذارم. رفتم آ‌نجا و به مادرش گفتم: «سه شبه که این خواب را پشت سر هم می‌بینم حاج خانم، فقط برای اینکه شهید🌷 از من درخواست کرده اینجا اومدم وظیفه‌ام را انجام بدم.» گریه‌ام😭 گرفته بود خیلی برایم سخت بود حتی این جمله را به به زبان بیاورم. او با چهره‌ای مهربان مرا در آغوش 🌹گرفت وگفت: «باشه دخترم، اگه محمد از جبهه برگشت، اومد پیشم بهش می‌گم.» وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، محمد دوباره از او خواست🌿 جمله‌ای را که عصمت به او گفته یک بار دیگر برایش بگوید. از او پرسید: «موقعی که شهیده عصمت🌷 از شما تقاضا می‌کرد، اسم مرا با چه لحنی گفت؟» جمله را که گفت. محمد به فکر فرو رفت و بعد از کمی گفت: «خانواده‌ام اسم✨ مرا به لهجهٔ دزفولی صدا می‌زدند، الّا عصمت، که مرا محمد صدا می‌زد و تنها نفری بود که این‌طور اسمم را می‌گفت.» او گفت: «هر سه بار می‌گفت برو با محمد ازدواج کن.»🌟 شک وتردید محمد با این جمله برطرف شد و راضی به رضای حق شد.🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و چهارده✨💥 ◀️موضوع را از قبل به صدیقه خانم گفته بودم او هم خبر داشت✅ فردای آن روز محمد به جبهه برگشت و یک ماه بعد که آمد، صدیقه خانم و زن‌عموی بزرگش رفتند قرار مدار عقد💍 را با خانوادهٔ عروس هماهنگ کردند. ◀️صبح فردا رفتیم دفتر ثبت ازدواج، محمد از من خواست که حتماً حضور داشته باشم خودش🌸 آمد دنبالم، چند نفری از خانواده محمد آمده بودند. وقتی عاقد خطبهٔ ازدواجشان💞 را خواند، رفتم کنار محمد و به همسرش گفتم: «محمد پسرمه، خیلی برام عزیزه✨ مراقبش باش. ان‌شاءالله هر چه زودتر ثمرهٔ ازدواجتان را ببینم.» ◀️بعد صورتم را سمت محمد برگرداندم و گفتم: «من آرزوی 🙏خوشبختی تو رو دارم این دختر هم مثل یکی از دختران خودم هست، برای خوشبختی‌اش چیزی کم نذاری.»🌸 ◀️محمد از جایش بلند شد که دستم را ببوسد اجازه ندادم. گوشهٔ چادرم را گرفت و بوسید😘 من هم سرش را بوسیدم. تا دم در خانه همراهی‌شان کردم خداحافظی کردم و برگشتم. توی راه چهرهٔ عصمت🌷 جلوی چشمانم بود. انگار داشت با من حرف می‌زد و خوشحال بود زیر لب گفتم: «حتماً نمی‌خواستی محمد🍃 را این‌طوری ببینی که خودت این وصلت رو سر دادی.» می‌دانستم علاقهٔ عصمت به محمد از جنس زمینی‌ها نبود. وقتی محمد دیر به دیر بهش سر می‌زد بی‌قراری✨ می‌کرد، دلتنگش بود. ◀️گاهی وقت‌ها که می‌رفتم پیشش، مشغول تمیز کردن اتاقش بود. مدام اثاثیه‌اش را جا به جا✳️ می‌کرد. ازش می‌پرسیدم: «مگه یه اتاق بیشتره که اینجوری دکورش رو عوض می‌کنی!» می‌گفت: «دوست دارم وقتی شوهرم ❣از جبهه برمی‌گرده همه چیز براش تازگی داشته باشه.» از یکنواختی خوشش نمی‌آمد. 66 روز زندگی‌اش با محمد برایش به اندازهٔ چهل سال بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و پانزده✨💥 ◀️چند ماهی از شهادت عصمت می‌گذشت علیرضا جبهه بود. یک روز صبح، که سفرهٔ صبحانه☕️ را تازه پهن کرده بودیم و پدرش هم برای صبحانه یک ظرف شیر برنج و سرشیر🥛 گرفته بود، علیرضا به خانه آمد و گفت: «دو روز دیگه عملیاته اومدم فقط شما رو ببینم و برم!» گفتم: «تازه از راه رسیدی پسرم❣ لباست رو عوض کن و دوش بگیر؛ اقلاً خستگی این چند روزه از تنت بیرون بره، بعد بیا با ما صبحونه بخور.»☺️ علیرضا خندید و گفت: «مادر! من فقط به خاطر تو اومدم. وقت حموم رفتن ندارم.» ◀️با همان لباس‌های خاکی جبهه که تنش بود، نشست و شروع کرد به صبحانه خوردن🥖 نگاهم به علیرضا افتاد. انگار چند روزی می‌شد که یک دل سیر غذا نخورده بود. وقتی غذایش را تمام کرد✅، از جایش بلند شد و از داخل کمد، دوربین عکاسی را که از مکه آورده بودم بیرون آورد و از من خواست کنار درخت حیاط خانه با هم عکس یادگاری🔅 بگیریم. من هم چادرم را سرم کردم و کنار هم ایستادیم دستش را به من داد و گفت: «مادر! من می‌رم در راهِ خدا.»❇️ گفتم: «خدا به همراهت.» در همین حال یکی از بچه‌هایم از ما عکس گرفت دوربین📷 از نوع پلوراید بود. چون این نوع دوربین‌ها همان لحظه عکس را چاپ می‌کردند، علیرضا عکس را به من داد و گفت: «اینم یه عکس یادگاری برای شما!»🤔 ◀️موتورش دم در خانه بود بیرون رفت. من هم او را تا دم در بدرقه کردم سوار موتور شد؛ ولی هر کاری کرد موتورش🏍 روشن نمی‌شد. هر کدام از همسایه‌ها که از روبه‌روی خانهٔ ما رد می‌شدند، با دیدن علیر‌ضا می‌گفتند: «چشمتون روشن🤩 حاج خانم! انگار علی آقا برگشته.» می‌گفتم: «بله، ممنون.» ◀️موتور روشن نمی‌شد یک ساعت یا بیشتر، کنار علیرضا ایستاده بودم تا موتورش را درست کند🔆. بالأخره موتور روشن شد علیرضا از من خداحافظی کرد و برای دیدن خواهرانش🍃 به خانهٔ آن‌ها رفت. از آنجا هم به مغازهٔ پدرش رفت تا با او و پدر بزرگش خداحافظی کند. در نهایت هم برای دیدن دوستانش به پایگاه بسیج✨ رفت و با آن‌ها عکس یادگاری گرفت و به جبهه برگشت. ◀️با دیدن این نشانه‌ها که چرا علیرضا آن روز با عجله به خانه آمد و رفت! چرا یک ساعت موتورش🏍 خراب شد، تا من بتوانم بیشتر او را ببینم! چرا با من و دوستانش عکس یادگاری گرفت! و...، بعدها به این نتیجه رسیدم🔅 که علیرضا هم مانند عصمت رهسپار شهادت بود. ◀️علیرضا را خدا پس از چهار دختر به من عطا کرده بود. فوق‌العاده برایم عزیز بود. دوستش داشتم و برایش بهترین آرزوها را در سر می‌پروراندم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا