🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : یازدهم ♦️
💐«راوی #مادر شهید :»💐
وقتی دیدم طفلی ها عشق اینو دارند یک
هیئت کوچک راه بیندازند، هرچه پارچه کهنه و تیره داشتم، ریختم بیرون، با قیچی بریدم، به هم دوختم و به آنها دادم. پارچهها را توی پیادهرو به در و دیوار و تیربرق بستند و یک هیئت راه انداختند. روزها وقتی از مدرسه میآمدند، درس و مشقشان را مینوشتند و بعد به هیئت میرفتند. بچههای محل هم میآمدند. با اینکه تعدادشان زیاد نبود؛ اما خوشحال بودند شبها هم با پدرشان مسجد شرکت میکردند.
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #برادر شهید :»💐
❣ایام محرم تمام شد؛ اما سالهای بعد را در پیش داشتیم. برای راهانداختن دسته و عزاداری، باید فکری میکردیم. خانوادهها هم آنقدر توان مالی نداشتند، برای مراسم عزاداری ما وسایل بخرند. نشستیم و یک تصمیم گرفتیم. مرتضی گفت:
ـ داداش یک قلک پلاستیکی بخریم پولهایی را که دستمون مییاد، داخلش بریزیم. نزدیک محرم پاره کنیم و با پولاش وسایل هیئت بخریم.🌿
❣برای ایام محرم دیگه پول داشتیم و هر سال یکسری وسایل لازم را میخریدیم و بعد از مراسم گوشه انباری میگذاشتیم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #خواهر شهید :»💐
❣ماه محرم که شروع میشد، خانهمان رنگ و بوی خاصی به خود میگرفت. تمام پولهایی را که طی یک سال جمع کرده بود، پرچم و پرده و وسایل ریزودرشت میخرید و به در و دیوار میزد. همش وسایل را از کوچه پسکوچههای محلهمان تهیه میکرد. گفتم: گرونگرون میخری؟ پولت را میدادی آبجی یا بابا از یکجای ارزون وسایل بیشتری برات میگرفتیم.
ـ اگر راست میگی و آبجی خوبی هستی، برو توی هیئت موکت پهن کن سماور بیار و چایی دم کن بعد از سینهزنی چایی میچسبه.
ـ داداش جان شما که ده، دوازده نفر بیشتر نیستید. چایی را توی استکان میریزم، براتون میآرم. کجکج نگاهم کرد
گفت:
ـ آبجی، قشنگی تکیه به همان سماور و استکان و قندشه، آبجی خوبی باش، برو کاری که گفتم بکن. یه سماور کوچک داشتیم، رفتم تمیزش کردم، نفت ریختم و آب کردم با یه کبریت، بردم یه گوشه گذاشتم و روشنش کردم. سفارش کردم که مراقب باشند، یه وقت به سماور نخورند. دوباره آمدم یک قندان قند ریختم پانزده استکان لنگهبهلنگه با سینی کنار سماور گذاشتم.🌿
❣مشغول شام پختن شدم. یکدفعه دیدم، درب خانه را محکم میزنند. باعجله رفتم، دیدم مرتضی است، اخم کرده بود. سگرمههاش بدجور تو هم بود. پرسیدم:
ـ چی شده داداش؟
دستم را گرفت، برد کنار سماور. گفت:
ـ دستت درد نکنه، برای مهمان پسر فاطمه اینها را آوردی؟ مهمان خودت هم بود، همینها را میآوردی؟
رفت سر کمد دو دست فنجان نعلبکی نو برداشت و برد.🕊❣🕊
ادامه دارد ........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید علی هاشمی میگوید...
♦️مبادا مثل اهل کوفه پیمان شکنی کنید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : دوازدهم♦️
💐«راوی #پدر شهید :»💐
❣هشت نه سال بیشتر نداشت؛ اما مثل آدم بزرگها صحبت میکرد. وقتی مداحی میکرد، کوچک و بزرگ گریه میکردند.
میگفت:
ـ بابا از اون شعرهای قشنگت یه دونه بده، میدادم؛ اما نمیدانم کجا گموگورشان میکرد. بهش میگفتم:
ـ بابا من این شعرها را از دوران جنگ و جبهه جمع کردم؛ یادگار آن روزهاست. حالا راحت میبریشون و گمشون میکنی؟
میخندید؛ منم خندهام میگرفت و همه چی فراموش میشد.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐« راوی #برادر شهید :»💐
❣به روز تاسوعا نزدیک میشدیم، عدهمان زیاد شده بود و تکیهمان کوچک، پولمان هم ته کشیده بود رفتیم کمک به هیئت جمع کردیم. چند تا چوب و تخته خریدیم.🌿
❣چوبها را به زمین محکم کردیم من رفتم بالای چوب مرتضی هم از پایین یکییکی تختهها را دستم میداد من هم با میخ روی چوبها میزدم که به حالت سقف درست کنیم من بالا بودم و مرتضی پایین، تخته هم توی دستم بود، یکدفعه یکی از بچههای شر محل که یکی دو سال هم از ما بزرگتر بود، چوب را تکانتکان داد، من پایین افتادم، گرفتم زدمش، رفت مادرش را آورد. مادرش من را به باد کتک گرفت. تمام سروصورتم خونی و زخمی شد. یکدفعه مرتضی از پشت سر با تخته به کمرش زد. بنده خدا افتاد زمین و بیهوش شد، هر دو فرار کردیم، رفتیم خانه، اما حرفی نزدیم.🌿
❣کمی گذشت، درب خانه را زدند. مادرم در را باز کرد همان شر محل بود. گفت:
ـ پسر شما مادر من را کشت.🌿
❣به همراه مادرمان رفتیم، دیدیم بیهوش افتاده زمین. آب آوردم و مادرم ریخت سروصورتش حالش بهتر شد. نگو مادرش حامله بوده گفت:
ـ میرم شکایت میکنم.
منم تمام بدنم کبود و زخمی بود. با این حال اگر شکایت میکرد، برای ما بد میشد. ما پیشدستی کردیم و رفتیم شکایت کردیم. برده بودنش بیمارستان، دکتر گفته بود، بچهاش چیزیش نشده است. شکایت نکرد؛ اما فهمید که ما ازش شکایت کردیم یکی از همسایهها را واسطه فرستاده بود که شکایت خودمان
را پس بگیریم. مرتضی به حالت حقبهجانب سینه سپر کرد و گفت:
ـ پس نمیگیریم، این خانمه داشت، داداش منو میکشت؛ اگه من نزده بودمش الان داداش نداشتم. گفتم:
ـ پسر ولش کن؛ اگر این خانمه طوریش میشد، حالا ما هر دوتامون زندان بودیم.
خلاصه شکایتمان را پس گرفتیم و رفتیم تکیه را کامل کردیم.🌿
❣شب تاسوعا، توی خونه نشسته بودیم، فکر ناهار فردا را میکردیم. میخواستیم به مادر بگیم، اما خجالت میکشیدیم.
مرتضی میگفت:
ـ تو بگو.
من میگفتم:
ـ تو بگو.
خلاصه مرتضی گفت:
ـ مامان میخواهیم فردا به بچهها ناهار بدیم، کمی هم پول داریم.
مادرم گفت:
ـ باشه برید یکسری وسایل بخرید بیارید، کم و کسریش را من درست میکنم.🌿
❣خیلی خوشحال شدیم، مامان رو بوس کردیم و رفتیم از سر کوچه برنج و روغن خریدیم و آوردیم. حالا توی انتخاب خورشتش دعوا داشتیم. من میگفتم:
ـ قیمه باشه
مرتضی میگفت:
ـ قرمه باشه
قرمه سبزی را خیلی دوست داشت غذای مورد علاقهاش بود. مادرم گفت:
ـ قرمه میپزم.
من ناراحت شدم و اخم کردم مامان گفت:
ـ ناراحت نباش مادر نوبت تو هم میرسه.🌿
❣نهار آماده شد بچهها آمدند داخل هیئت نشستند و مشغول خوردن ناهار شدند. من هم یه گوشه نشستم. چیزی نخوردم؛ یعنی قرمه سبزی را دوست نداشتم توی حال خودم بودم که دیدم یکی از پشت سر یه کاسه خورشت قرمه ریخت توی دهنم از یه طرف فریاد میزدم:
ـ سوختم! سوختم!
از طرفی هم تمام لباسهایم خورشتی شد بلند شدم، مرتضی را دنبال کردم، رفت پشت مادرم قایم شد. دلم برایش سوخت، نه اینکه یک سال از من کوچکتر بود، دوست نداشتم ناراحتش کنم. 🌿
❣فردای همان روز ظهر عاشورا، مادرم قیمه درست کرد که غذای مورد علاقه من بود. از همان سال، یعنی از سال 69-70 روزهای تاسوعا خورشت قرمه و روزهای عاشورا خورشت قیمه میپزیم.🕊❣🕊
ادامه دارد ..........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سیزدهم ♦️
💐«راوی #پدر شهید :»💐
❣بچهام رفت کلاس سوم ابتدایی، همان سال به شهرک ولیعصر کوچ کردیم و در کوی زاهدی خانه خریدیم. دو تا برادرها را در مدرسه عمار ثبتنام کردم.🌿
❣در محله جدید، باز هم در کارهای مسجد فعال بود. از هرکجا سربند گیر میآورد، میبست پیشانیش و مداحی میکرد. به سربند و لباس رزم خیلی علاقه داشت طوری که یک دست برایش خریدم هر زمان به جبهه میرفتم با آن لباس، من را بدرقه میکرد.🌿
❣یادمه یک روز روی چمنهای دانشگاه تهران منتظر اعزام، نشسته بودم (آن زمان گاهی رزمندهها را از دانشگاه تهران به جبهه میفرستادند). بعدازظهر بود، دیدم با مادرش میآید. سربند بسته بود و لباس رزم پوشیده بود آمد بغلم نشست، پرسید : بابا میری جبهه؟
بابا من هم باید برم؟
ـ آره پسرم، بزرگ که بشی، تو هم میری، این راه ادامه داره.🌿
❣مایل بودم به منطقه جنوب برم؛ اما بردنم غرب، هوا سرد بود. به من خیلی سخت گذشت. کلی راه میرفتیم تا بیست لیتر بنزین گیرمان میآمد. حالا خانطومان با آن سرمای شدیدش! مرتضای من چطوری جان داد؟ همیشه به یاد مدافعین حرم هستم و دعاشون میکنم.🌿
❣ای کاش! میشد، ایران و سوریه یکی
شوند. مرزها برداشته بشوند و گنبد حرم بیبی را ببینم. ای کاش! بشه بر خاک خانطومان دستی بکشم. عطر و بوی مرتضی را ازش بگیرم.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #برادر شهید :»💐
❣روزها گذشت، من رفتم اول راهنمایی و مرتضی رفت پنجم. از هم جدا شدیم؛ اما به بچههای مدرسه سپرده بودم که مراقبش باشند، آن سال تمام شد. مرتضی هم به شهرک ولیعصر مدرسه راهنمایی علامهطباطبایی آمد. خیالم راحت شد، حواسم بهش بود. به بچهها سپرده بودم،
اگر اذیتش کردند به من خبر بدهند.🌿
❣یک روز، یکی از همکلاسیهایش گفت:
ـ معاون مدرسه با خطکش فلزی داداشت را میزند تا این را گفت، فهمیدم که چقدر درد دارد سریع خودم را رساندم. مبصر کلاس اسم مرتضی را روی تخته از بدها نوشته بود، با گچ قرمز سه تا ضرب در هم روبهرویش زده بود معاون هم بهشدت میزد.
رفتم سرش داد زدم. گفتم:
ـ چرا میزنیش؟
چهکاره شی؟
ـ داداشش هستم، جرئت داری یکبار دیگه بزن.
ـ پس چی که میزنم.
خطکش را محکم زد کمر مرتضی ، جیغ بچه درآمد. من هم خطکش را از ناظم گرفتم تا میخورد زدمش.🌿
❣دست مرتضی را گرفتم، آمدم سمت درب خروجی، اما بسته بود یکی از آجرهای دیوار لق میزد با زحمت کشیدم بیرون، پشت سرش چند تای دیگر شل شدند. تندتند درآوردیم، فرار کردیم و خانه آمدیم. تمام بدن مرتضی کبود و زخمی شده بود. مادرم پرسید:
ـ چی شده؟ چه بلایی سر این بچه آمده؟ کی این بلا رو سر طفلکم آورده؟
گفتم:
ـ معاون مدرسه تنبیهاش کرده.
خلاصه، کل ماجرا را تعریف کردم.🕊❣🕊
ادامه دارد .........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_نوزدهم
💢#خطاب به علما و مراجع معظم(۲)...
💎من با#عقل_ناقص خود میدیدم برخی خنّاسان سعی داشتند و دارند که مراجع و علمای مؤثر در جامعه را با سخنان خود و حالت حقبهجانبی به سکوت و ملاحظه بکشانند. حق واضح است؛ جمهوری اسلامی و ارزشها و ولایت فقیه میراث امام خمینی (رحمة الله علیه) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند.
من حضرت#آیت_الله_العظمی_خامنهای را خیلی#مظلوم و تنها میبینم. او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات با بیانتان و دیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را#جهت دهید. اگر این#انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود، بلکه سعی استکبار بر الحادگری محض و#انحراف عمیق غیر قابل برگشت خواهد بود.
💎دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که#توفیق حاصل نشد.
💢سربازتان و دستبوستان
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : چهاردهم ♦️
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣دست بچه را گرفتم بردمش مدرسه مصطفی هم همراهم آمد. رفتم دفتر پیش مدیر. گفتم:
ـ این چه کاری آقای ناظم شما کرده؟ اینها بچه هستند، این کتک که مال
اینها نیست. اصلاً کتکزدن، یعنی چی؟ اینها آدماند دور از جان، حیوان که نیستند!
مدیر مدرسه گفت:
ـ حاج خانم تند میری، ناظم بیچاره رو ببین.
برگشتم دیدم، آقایی روی صندلی نشسته با سروصورت زخمی!
پرسیدم:
ـ این چرا این شکلیه؟
گفت:
ـ از آقا پسرت بپرس!
اشاره کرد به مصطفی، معاون مدرسه را کتک زده بود. همان روز یک تعهدنامه از من گرفتند تا دیگر تکرار نشود؛ اما تکرار شد. یکبار دیگر همین اتفاق افتاد. مرتضی کتک خورد، مصطفی باز هم ناظم را بدجور زد و از مدرسه اخراج شد.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #برادر شهید :»💐
❣وقتی پروندهام را گرفتم، معاون مدرسه را صدا زدم؛ گفتم:
ـ من دارم از این مدرسه میرم و هیچ تعهدی هم به شما و این مدرسه ندارم وای بهحالت اگر یک انگشت روی داداشم بلند کنی، میدونی چهکارت میکنم تمام
پسرعموهایم را جمع میکنم، میآورم توی مدرسه، زندهات نمیگذارم. حق نداری به داداشم بگی بالای چشمت ابروست.🌿
❣هرازگاهی از مرتضی میپرسیدم:
ـ اذیتت نمیکنند؟
ـ نه داداش از حرفت حساب میبرند کاری به من ندارند.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #پدر شهید :»💐
❣مرتضی دوره راهنمایی را در مدرسه علامهطباطبایی تمام کرد. همان سال در شهرک دانشگاه کیلومتر 12 جاده مخصوص کرج به ما خانه سازمانی دادند. 🌿
❣مرتضی برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان نور علم شد. یک روز، رفتم دم مدرسه زنگ خورد و بچهها یکییکی آمدند بیرون، سروکول همدیگه میپریدن
میپریدند، شوخی میکردند. یکی از همکلاسیهایش من را دید. گفت:
ـ مرتضی بابات!
نگاهم کرد و خندید. گفت:
ـ بابا اومدی مچ منو بگیری؟
ـ نه پسرم تو که کار بدی نکردی، داشتم رد میشدم، گفتم وایستم با هم بریم.
تا خانه با هم صحبت کردیم. من از مدرسه میپرسیدم، مرتضی هم از بسیج، هیئت، مداحی و شعرهای جدید به شوخی و خنده گفتم:
بابا شعرهامو که گموگور کردی.
همان روز گفت:
ـ بابا میخوام بسیج ثبتنام کنم.
ـ باشه پسرم!
با هم رفتیم بسیج شهرک دانشگاه و اسمشو تو بسیج نوشت.🕊❣🕊
ادامه دارد .........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید محسن دین شعاری میگوید...
♦️شهادت شمع راه انسانهای پاک و نورانی...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿