👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_سوم
#امید_به_عفو_الهی
#اظهار_فقر_و_عدم_توشه
#امید_به_ذخیره_گوهر_اشک_بر_ائمه(ع)
#امید_به_ذخیره_نعمت_دست
💢#خدایا! به #عفو تو#امید دارم
💎ای خدای #عزیز و ای #خالق_حکیم بیهمتا ! دستم #خالی است و کولهپشتی سفرم #خالی، من بدون #برگ و توشهای بهامید #ضیافت #عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون #فقیر [را] در نزد #کریم چه حاجتی است به #توشه و #برگ؟!
💎سارُق، چارُقم پر است از #امید به تو و #فضل و کرم تو؛ همراه خود دو #چشم بسته آوردهام که #ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک #ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر💧#اشک بر #حسین #فاطمه است؛ گوهر💧#اشک بر#اهل_بیت(ع) است؛ گوهر💧#اشک دفاع از #مظلوم، #یتیم، دفاع از محصورِ #مظلوم در چنگ ظالم.
💎#خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای #عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت #دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را #ذخیره کردهام که به این #ذخیره #امید دارم و آن روان بودن #پیوسته بهسمت تو است. وقتی آنها را بهسمتت #بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر #زمین و #زانو گذاردم،
💎وقتی #سلاح را برای #دفاع از دینت به #دست گرفتم؛ اینها #ثروتِ #دست من است که #امید دارم قبول کرده باشی.
@shahidabad313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سی و پنج♦️
🌻«راوی پدر خانم شهید :»
⭕️گفت بابا دوست دارم، یه خونه دوبلکس بخرم، خیلی گشتیم تا آنچه باب میلش بود و وسعش میرسید، پیدا کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق پایین. حیاط نقلی با حوض کوچولو. برایش معامله کردیم قبلش یک افغان داخلش نشسته بود خیلی درب و داغون و کثیف بود. فاطمه وقتی دید، گفت: یا خدا! حسن، اینجا را چطوری میخواهی درستش کنی؟ خیلی داغونه!
ـ تو نگران نباش، درستش میکنم.❄️
⭕️بچهها چند روز پیش ما ماندند، منزلشان از آن حالت درآمد. حسن آقا خیلی زحمت کشید، گچها را کند دوباره از نو گچکاری کرد و رنگ زد. پلهها سیسانتی بود، بیستسانتی کرد، سرامیکها و موزاییکش را عوض کرد. آشپزخانه و حمام را درست کرد به حیاط و حوضش رسیدگی کرد، درها را عوض کرد، خلاصه یک خونه نقلی دوبلکس قشنگی شد. ماشینش را هم برای خریدن خونه فروخته بود. گفتم:
ـ غصه نخور بابا، خدا بزرگِ دوباره میخرید.❄️
کلی از من تشکر کرد که اگر نبودی الآن من صاحبخانه نبودم. کمکم جایجای خانه تکمیل شد و به یک آرامش رسیدند.❄️
⭕️تصمیم گرفتم، ماشینم را بفروشم موضوع را از فاطمه شنیده بود، آمد و گفت:
ـ بابا اگر اجازه بدید، ماشین شما را بخرم.
ـ چه بهتر، من از خدامِ. ماشینم سالمه دلم نمیآمد، به غریبه بفروشم.
ـ چون میدونم ماشین خوبیِ برای همین گفتم از شما بخرمش.
مبلغی به من داد؛ اما ماشین را نگرفت و گفت:
ـ تمام پولش را بدم، بعد میبرم.
خیلی اصرار کردم؛ اما قبول نکرد، حتی بردم، گذاشتم درب منزلشان، اما برگرداند. گفت: کل پولش را بدم بعد.
طولی نکشید که پول ماشین را هم داد کاملاً به آرامش رسیدند. ❄️
⭕️خونه، زن، ماشین و بچه سالم. اینجا دیگه مرد میخواست که دل بکند، برود و مدافع بشود. از عزیزانش، از لذتهای دنیا بگذرد. جوانی که سر سفره عقد از عروسش بخواهد که برای شهادتش دعا کند، انتظاری جز این نمیرفت. حسن، طوری زندگی میکرد که حسرت به دل همه گذاشت. هر زمان میروم، محل کارش میگن حیف شد که رفت جاش خیلی خالیه. حالا ببینید، من با جای خالی حسن چهکار میکنم. فاطمه و بچههایش چهکار میکنند؟ چطور تحمل میکنند؟ فقط خدا کمک میکنه.❄️✨❄️
ادامه دارد .........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سی و شش♦️
🌻«راوی دایی همسر شهید :»
⭕️حدوداً سال 1389 بود. یک روز جوار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دیدمش. پرسیدم:
ـ حسن آقا منزلتان را آوردید، نزدیک حرم؟
ـ بله؛ دایی اکبر، من که از خودم چیزی ندارم نزدیک این بزرگواران هستم، بلکه عنایتی به من داشته باشند.❄️
⭕️چند دقیقهای با هم صحبت کردیم از نوع حرفزدن حسن آقا متوجه شدم که به حضرت عبدالعظیم(ع) دلبستگی عجیبی دارد از شغلشان پرسیدم، گفت:
ـ برای شهرداری کار میکنم یک خدمتی به مردم میکنم، انشاءالله که خدا از من قبول کند. متوجه شدم بهلحاظ امنیتی مایل نیست، شغل واقعیش را مطرح کند؛ اما راست میگفت، هرازگاهی برای خدمتگزاران شهرداری کیک و آب میوه میخرید، یه گوشه مینشاندشان تا بخورند. جارو را ازشون میگرفت و کوچه و خیابان را جارو میزد.❄️
⭕️وقتی اولینبار باهاش صحبت کردم، بهقدری مهربان و خونگرم بود که انگار سالهاست، میشناسمش. پدر بزرگوار شهید غفاری خادم بودند و برادرانش حسین آقا و آقا داوود هم خادماند. از طریق حسین آقا غفاری با خانواده ایشان آشنا شدم. پسرشان علی آقا از دانشآموزان من بودند. حسن آقا
خیلی فعال بود. همیشه در تمام صحنهها حضور داشت؛ اما هرگز مایل نبود، از کارهایش سر دربیاوریم. حسن آقا غفاری و دیگر شهدا سیره حضرت امام(ره) را که فرمودند، انقلاب اسلامی باید صادر شود، عملاً اجرا کردند. یقین داشتم که شهید غفاری چند سالی مهمان ماست او گمنام زمین و مرد آسمانی بود. در واقع، مسیرش الیالله و برای رسیدن به محبوب بود، نگرانی خواهرزادهام و بچههایش را داشتم. وقتی مهلا جان به دنیا آمد، خوشحال شدم. با خودم گفتم که فاطمه دیگر تنها نیست و با تولد علی جان دیگر نورعلی نور شد.❄️✨❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سی و هفت♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️وقتی باردار بودم، بهصورتم نگاه کرد و گفت:
ـ این بچه ما دختره. ببین کی گفتم فاطمه!
ـ آخه از کجا اینقدر با اطمینان میگی؟!
ـ میدونم دیگه دلم به هم میگه این دختره، یک دختر خوشگل و مامانی.❄️
⭕️نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد هرچی میخواستم، قبل از گفتن برایم میخرید. انگار تجربه چندین بچه را داشته باشد، گاهی اوقات بهقدری به خواستههایم توجه میکرد که خجالت میکشیدم. ❄️
⭕️نهماه مثل برق و باد گذشت و دختر گلم، میوه دل بابا، مهلاجان بهدنیا آمد. کم مانده بود خیابان را برایش چراغانی کند. حسن عاشقانه دوستش داشت، میگفت:
ـ این دختر را من کجای سرم بذارم، کجای چشمام بذارم که اذیت نشه.
در کنار عشق به خانواده، کار خودش را هم دوست داشت، میگفت:
ـ فاطمه! کار من حساسه، حتی یک ثانیه هم نمیتوانم، رهایش کنم. بچههای ما الآن دارند، در سوریه از کشور خودمان دفاع میکنند و پرپر میشوند؛ اگر چنین ایثاری نکنند، داعش وارد ایران میشود آن وقت کار دفاع از سرزمینمان سختتر است تلفات و ویرانیهای بیشتری را متحمل میشویم باید حواسم به هماهنگی مدافعان باشد. یک عده میروند، یک عده میآیند، بعضی شهید میشوند، مفقود میشوند. هرکدام برای خودش داستانی دارد با کمی تحمل همه مشکلات حل می شود.❄️
⭕️روزها و هفتهها گذشت و مهلا یکساله شد. خوب راه میرفت، میخندید، سهتایی بازی میکردیم. لبخندهایش دل باباش را میبرد. تا اینکه برای یک مأموریت سهماهه به عراق رفت. چهلوپنج روز گذشت هر سه دلتنگ بودیم؛ بیشتر از همه مهلا یک جورایی با حال و هوای کودکیش سراغ باباش را میگرفت، یک روز زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه! دلم براتون تنگ شده؛ اگر میتونی مهلا را بردار و بیا عراق.
هم خوشحال بودم از دیدن حسن و هم
نگران از رفتن به کشور غریب، به پدرم گفتم؛ اما سخت مخالفت کرد. گفت:
ـ یک زن جوان، با یک بچه یکساله، کشور غریب. خیلی سخته.❄️
⭕️پدرم را راضی کردم. چند روزی مهلا را بغل میکردم ، کیفم را دستم میگرفتم، توی اتاق راه میرفتم و تمرین میکردم که ببینم از عهدهاش برمیآیم یا نه. به عشق دیدن حسن، حاضر بودم، هر سختی را تحمل کنم.❄️✨❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_چهارم
💎#خداوندا! پاهایم #سست است، #رمق ندارد. #جرأت #عبور از پلی که از #جهنّم #عبور میکند، ندارد. من در #پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و #صراط تو که از #مو نازکتر است و از #شمشیر بُرندهتر؛
💎اما یک امیدی به من #نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است #نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در #حرم اولیائت در#بین_الحرمین #حسین و عباست(ع) آنها را #برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای #طولانی، #خمیده #جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
💎#خداوندا! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین #امید بهسر میبرند؛☀️#یا_ارحم_الراحمین! مرا بپذیر؛#پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که #شایسته دیدارت شوم. جز #دیدار تو را نمیخواهم، #بهشت من #جوار توست، ☀️#یا_الله
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿