eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت همراهان بزرگوار کانال مشق عشق 🌺 امشب آخرین قسمت کتاب «درعا» در کانال قرار گرفت ✨ به امید خدا و عنایت شهدا از فردا ان شاالله کتاب «گنجشکهای بابا» در کانال قرار میگیره از همه شما بزرگواران دارم 🤲 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 : گنجشک های بابا 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ مقدمه ♦️ ❣دلم به اشکی‌ که از چشمان سادات بر گونه‌اش غلطید، لرزید. دلتنگ مهربانی دستانش شدم که بر گردن کودکان دلبندش «حنانه» و «ملیکا» حلقه‌زده بود. می‌گریست ‌و می‌گریست.‌ به قول خودش خوبش در جا مانده بود.🌿 ❣خیلی سخت است که از روی دل‌تنگی با عزیزت خداحافظی نکنی؛ بدرقه‌اش نکنی؛ بعد از یازده روز، خبر آوردند که شده است. پلاکاردها بالا می‌رود و سیاه‌پوش ‌می‌شوی و بعد، خبر می‌دهند که اشتباه شده است. در اوج ناراحتی و دل‌تنگی، شوروشادی به کلبه‌ات باز می‌گردد.🌿 ❣یک‌دفعه، امیدت فرو می‌ریزد. با قطعه‌ای عکس در می‌زنند، تق‌تق، اشتباه نبود! همسرت شهید شده است. امیدت به کسی که عاشقانه منتظرش بودی، به خط پایان ‌می‌رسد. در حالی ‌که هیچ نشانی برایت نیاورند؛ یعنی نتوانند و نشود که بیاورند.🌿 ❣چه سخت است! این لحظات بلاتکلیفی به همراه که عاشقانه به انتظار پدر نشسته‌اند که بیاید و با بودنش، خوشبختی و آرامش را برایشان معنا کند.🌿 ❣با قطره‌های اشک و بغض‌های مبهوت کودکانش، قلبم فرو ریخت. با خود اندیشیدم که باید کاری کنم.🌿 ❣بغض و اشک و آه و تنهایی فاطمه و نگرانی چشمانش از بی‌بابایی «گنجشک‌های بابا»، قلم به دستم دادند تا بنویسم که هستند و نگرانی‌های ما نه از ترس، بلکه از دل‌تنگی ا‌ست.🕊❣🕊 « هاجر پورواجد » 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : اول ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣نور کم‌سویی از لای پنجره بر صورتش ‌تابیده بود. دستانم را از زیر ملحفه بیرون آوردم و برایش سایه انداختم. خمیازه‌ای کشید و چشمانش را باز کرد یک لحظه دلم برایش ضعف رفت بغلش کردم و سرش را روی قلبم گذاشتم. چند لحظه انگار من و بچه‌ام هم‌نفس شدیم. رجبعلی مات و مبهوت داشت، من را نگاه می‌کرد. دستش را چرخاند که چته؟ دلم از سلامت بچه‌ام خوشحال و راضی بود توی بغلم کمی شیر خورد و خوابید.🌿 ❣آرام سرجایش گذاشتم و دراز کشیدم رجبعلی بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و از اتاق خارج شد. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم، دسته گل قشنگی با یک جعبه شیرینی بالای سرم دیدم. رجبعلی هم روبه‌رویم نشسته بود از روی صندلی بلند شد. شیرینی را به من و مادرم تعارف کرد، مابقی را هم به اتاق پرستاران برد. مادرم در حالی ‌که لبخند می‌زد، گفت: بچه چیزیش نیست و سالمه.🌿 ❣آن روز زمستانی، 25 دی‌ماه، سال1360، بیمارستان میرزا کوچک‌خان، شاهد شادی من و رجبعلی بود.🌿 ❣دو روز، در بیمارستان خوابیدم. مادرم در کارهای شخصی‌ام کمک می‌کرد. رجبعلی روز دوم هم پیشم آمد. باز گل و شیرینی خریده بود کج‌کج نگاهش کردم، گفتم: ـ بابا مگه بچه اولته؟ چه خبره هر روز گل و شیرینی؟🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣دست خودم نبود از اینکه خدا بچه سالمی به من داده بود، خوشحال بودم، نه به‌ این خاطر که پسر بود؛ پسر و دختر برایم فرقی نداشت؛ چون از هر دو‌تایش داشتم. فرزند دوم ما ناقص به‌دنیا آمده بود. هربار که خدا بچه‌ای به ما می‌داد، نگران می‌شدیم قبل از تولد مرتضی هم از نگرانی آرام و قرار نداشتیم می‌ترسیدیم، مبادا این بچه هم ناقص باشد.🌿 ❣نذر کرده بودم، اگر پسر باشد، نام آقا امیرالمؤمنین را برایش انتخاب کنم. بچه را از پرستار گرفتم، بردمش پیش اکرم ، صورتش قشنگ و دل‌نشین بود. تا خانه نتوانستم، تحمل کنم، همان‌جا کنار گوشش اذان گفتم و نام مرتضی را برایش انتخاب کردم.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💢 به سیاسیون کشور...(۱) 💎نکته‌ای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم: چه آنهایی [که] اصلاح‌طلب خود را می‌نامند و چه آنهایی که اصولگرا. آنچه پیوسته در بودم این‌که عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزش‌ها را می‌کنیم، بلکه می‌کنیم. عزیزان، هر رقابتی با هم می‌کنید و هر جدلی  با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظره‌هایتان به‌نحوی تضعیف‌کننده و بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام(ص) و شهدای این راه هستید؛ مرزها را تفکیک کنید. اگر می‌خواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، و بیان صریح حول است. اصول، مطوّل و مفصّل نیست. عبارت از چند است: 🌟 آنها، اعتقاد عملی به☀️ است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید، با جان و دل به توصیه و تذکرات او به‌عنوان حقیقی شرعی و علمی، عمل کنید. کسی که در جمهوری اسلامی می‌خواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن [این است که] اعتقاد حقیقی و عمل به داشته باشد. من نه می‌گویم ولایت تنوری و نه می‌گویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل را حل نمی‌کند؛ ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلم و غیرمسلمان است، اما ولایت عملی مخصوص مسئولین است که می‌خواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه! 🌟اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزش‌ها تا مسئولیت‌ها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : دوم♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣وقتی مرتضی به‌دنیا آمد، هشت سال داشتم با مرتضی شدیم، دو خواهر و سه برادر.🌿 ❣پدرم صبح زود بیدار شده بود و چایی را دم کرده و نان تازه خریده بود. آن روز، پدرم اجازه‌ام را از مدیر گرفته بود و من مدرسه نرفتم، صبحانه خوردیم بابا گفت: ـ طاهره خانه را آماده کن، من دنبال مادرت می‌روم. اصرار کردم که با او بروم. دوست داشتم، داداش را تا خانه بغل کنم؛ اما پدرم اجازه نداد. گفت: ـ تو بمان، منتظر آمدن ما باش.🌿 ❣چایی دم کردم، میوه و شیرینی را داخل ظرف چیدم و روی میز گذاشتم. اسپند آماده کردم با کبریت و پیک‌نیک، جلوی در گذاشتم و منتظرشان ماندم. شادی‌هایمان اضافه شده باشد از دور دیدمشان نزدیک‌تر که شدند، پیک‌نیک را روشن کردم. جای اسپند را روی شعله گذاشتم، صدای جرق‌جرق بلند شد عطرش توی کوچه و حیاط پیچید.🌿 ❣پیکانی سفید به جلوی درب خانه رسید همه پیاده شدند داداش تو بغل بابا بود. رفتم جلو پارچه سفید را از روی صورتش کنار زدم و نگاهش کردم چشمانش بسته بود. ابرو و مژه‌اش مشکی بود با خودم گفتم: «به‌به، چه داداش خوشگلی دارم» چند تا از همسایه‌ها برای مادرم سر تکان دادند و به علامت تبریک، لبخند زدند.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣وارد خانه شدم، خاله‌ام به استقبالم آمد صورتم را بوسید و گفت: ـ اکرم جان خوش آمدی این پسر کاکل‌زری مبارکت باشد. بچه را از رجبعلی گرفت و همگی داخل اتاق رفتیم برای من و مرتضی، جای خواب آماده کرده بودند روی تشک نشستم و بچه را کنارم گذاشتند. مرتضی شیر خورد و خوابید همه مثل یک حلقه دورم نشسته بودند.🌿 ❣گرسنه نیستی؟ خاله‌ام گفت: ـ خوبی؟ سرحالی؟ دخترم که خوشحالی از چشمانش می‌بارید، دستانم را در دستش گرفت و گفت: ـ مامان چی می‌خواهی برات بیارم؟ مصطفی کوچولو هم که به من چسبیده بود.🌿 ❣خوشحال بودم اعضای خانواده‌ام دور و برم بودند و هوامو داشتند؛ اما آشوب عجیبی توی دلم افتاده بود که نگو و نپرس، نمی‌دانستم دلم شور چه چیزی را می‌زد؛ اما به روی خودم نمی‌آوردم. سعی می‌کردم، حال و هوایم را عادی نگه دارم. همه اعضای خانواده‌ام از اتاق رفتند تا من استراحت کنم. آن‌ها مشغول کار و آشپزی بودند و هرازگاهی برای بچه اسم پیشنهاد می‌دادند. من و رجبعلی نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم بالاخره گفتم که پدرش آن قدر هول بود که اسم بچه را همان اول، در بیمارستان گذاشت. از شنیدن اسم مرتضی خوشحال شدند و تبریک گفتند.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️ 🔸️شهید آیت الله دستغیب می‌‌گوید... ♦️دل بی تقوا،آشیانه شیطان 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿