eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💢 به سیاسیون کشور...(۱) 💎نکته‌ای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم: چه آنهایی [که] اصلاح‌طلب خود را می‌نامند و چه آنهایی که اصولگرا. آنچه پیوسته در بودم این‌که عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزش‌ها را می‌کنیم، بلکه می‌کنیم. عزیزان، هر رقابتی با هم می‌کنید و هر جدلی  با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظره‌هایتان به‌نحوی تضعیف‌کننده و بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام(ص) و شهدای این راه هستید؛ مرزها را تفکیک کنید. اگر می‌خواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، و بیان صریح حول است. اصول، مطوّل و مفصّل نیست. عبارت از چند است: 🌟 آنها، اعتقاد عملی به☀️ است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید، با جان و دل به توصیه و تذکرات او به‌عنوان حقیقی شرعی و علمی، عمل کنید. کسی که در جمهوری اسلامی می‌خواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن [این است که] اعتقاد حقیقی و عمل به داشته باشد. من نه می‌گویم ولایت تنوری و نه می‌گویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل را حل نمی‌کند؛ ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلم و غیرمسلمان است، اما ولایت عملی مخصوص مسئولین است که می‌خواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه! 🌟اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزش‌ها تا مسئولیت‌ها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : دوم♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣وقتی مرتضی به‌دنیا آمد، هشت سال داشتم با مرتضی شدیم، دو خواهر و سه برادر.🌿 ❣پدرم صبح زود بیدار شده بود و چایی را دم کرده و نان تازه خریده بود. آن روز، پدرم اجازه‌ام را از مدیر گرفته بود و من مدرسه نرفتم، صبحانه خوردیم بابا گفت: ـ طاهره خانه را آماده کن، من دنبال مادرت می‌روم. اصرار کردم که با او بروم. دوست داشتم، داداش را تا خانه بغل کنم؛ اما پدرم اجازه نداد. گفت: ـ تو بمان، منتظر آمدن ما باش.🌿 ❣چایی دم کردم، میوه و شیرینی را داخل ظرف چیدم و روی میز گذاشتم. اسپند آماده کردم با کبریت و پیک‌نیک، جلوی در گذاشتم و منتظرشان ماندم. شادی‌هایمان اضافه شده باشد از دور دیدمشان نزدیک‌تر که شدند، پیک‌نیک را روشن کردم. جای اسپند را روی شعله گذاشتم، صدای جرق‌جرق بلند شد عطرش توی کوچه و حیاط پیچید.🌿 ❣پیکانی سفید به جلوی درب خانه رسید همه پیاده شدند داداش تو بغل بابا بود. رفتم جلو پارچه سفید را از روی صورتش کنار زدم و نگاهش کردم چشمانش بسته بود. ابرو و مژه‌اش مشکی بود با خودم گفتم: «به‌به، چه داداش خوشگلی دارم» چند تا از همسایه‌ها برای مادرم سر تکان دادند و به علامت تبریک، لبخند زدند.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣وارد خانه شدم، خاله‌ام به استقبالم آمد صورتم را بوسید و گفت: ـ اکرم جان خوش آمدی این پسر کاکل‌زری مبارکت باشد. بچه را از رجبعلی گرفت و همگی داخل اتاق رفتیم برای من و مرتضی، جای خواب آماده کرده بودند روی تشک نشستم و بچه را کنارم گذاشتند. مرتضی شیر خورد و خوابید همه مثل یک حلقه دورم نشسته بودند.🌿 ❣گرسنه نیستی؟ خاله‌ام گفت: ـ خوبی؟ سرحالی؟ دخترم که خوشحالی از چشمانش می‌بارید، دستانم را در دستش گرفت و گفت: ـ مامان چی می‌خواهی برات بیارم؟ مصطفی کوچولو هم که به من چسبیده بود.🌿 ❣خوشحال بودم اعضای خانواده‌ام دور و برم بودند و هوامو داشتند؛ اما آشوب عجیبی توی دلم افتاده بود که نگو و نپرس، نمی‌دانستم دلم شور چه چیزی را می‌زد؛ اما به روی خودم نمی‌آوردم. سعی می‌کردم، حال و هوایم را عادی نگه دارم. همه اعضای خانواده‌ام از اتاق رفتند تا من استراحت کنم. آن‌ها مشغول کار و آشپزی بودند و هرازگاهی برای بچه اسم پیشنهاد می‌دادند. من و رجبعلی نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم بالاخره گفتم که پدرش آن قدر هول بود که اسم بچه را همان اول، در بیمارستان گذاشت. از شنیدن اسم مرتضی خوشحال شدند و تبریک گفتند.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️ 🔸️شهید آیت الله دستغیب می‌‌گوید... ♦️دل بی تقوا،آشیانه شیطان 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سوم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣تلفن خانه به صدا درآمد. پدرم جواب داد یک‌دفعه تو هم رفت؛ اما سریع خودش را جمع کرد. مادرم خوابیده بود بقیه هم توی پذیرایی نشسته بودیم. داشتم برای ناهار سیب‌زمینی پوست می‌کندم و مادربزرگم برنج می‌شست، خاله سبزی پاک می‌کرد. مصطفی هم که یک سال از مرتضی بزرگ‌تر بود، بیشتر کنار مادر می‌رفت. محمدرضا که مریض بود، روی ویلچر نشسته بود. معصومه هم جاروی کوچولویی به دستش گرفته بود و داشت حیاط را جارو می‌زد.🌿 ❣پچ‌پچ‌ها شروع شد. پدر، خاله را به گوشه حیاط برد آرام صحبت کردند. دوباره وارد پذیرایی شدند و پیش مادربزرگ نشستند یک چیزی به مادربزرگ گفت. نگاه‌ها فرق کرد، چهره‌ها مثل ماتم‌زده‌ها شد. من هم کنارشان رفتم متوجه شدم که خبر شهادت پسردایی‌ام، حسین، را آورده‌اند؛ اما جنازه‌ ندارد. از طرفی پسرهای خاله و عمو و دایی‌ام هم مفقودالاثر شده بودند. هنوز داغشان را فراموش نکرده بودیم.🌿 ❣در همین حین مادرم صدایم کرد، طاهره برایم آب بیاور برایش بردم؛ اما یک لحظه ترسیدم که مبادا حرف‌هایمان را شنیده باشد. کمی کنار مادرم نشستم، خدا را شکر که متوجه موضوع نشده بود. مرتضی را بغل کردم و بوسیدم و نوازش کردم دوباره کنار مادرم گذاشتم.🌿 ❣خبر شهادت حسین برای ما به‌خصوص مادربزرگ خیلی سخت بود. با حسین، سه تا از نوه‌هایش مفقود بودند‌. آن روز به‌سختی شب شد، نگذاشتیم مادر بویی از ماجرا ببرد. فردای همان روز مادربزرگ صبح زود بیدار شد. یک لقمه نان و پنیر و یک استکان چایی سرپایی خورد و رفت شال، نگران دایی بود. می‌گفت: ـ پسرم تنهاست. نکند، غصه حسین داغونش کند.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣همه بیدار شدند و صبحانه خوردند و بچه‌ها به مدرسه رفتند نزدیک ظهر شد. اکرم از اتاقش بیرون آمد و سراغ مادرش را گرفت. نمی‌دانستم ماجرا را چطور برایش بگویم که پس نیفتد از طرفی هم درست نبود، برادر خانمم را تنها بگذاریم. شهادت حسین را آرام‌آرام به همسرم گفتم، شیون و واویلا راه انداخت به‌ سختی، آرامش کردم.🌿 ❣بچه‌ها از مدرسه آمدند بعد از ناهار کمی وسیله جمع‌وجور کردیم و راه افتادیم. نزدیک غروب به اول جاده اصلی شال رسیدیم، یکی از هم محلی‌هایمان داشت رد می‌شد. طاقت نیاوردم، می‌خواستم خبر دقیق را بدانم، ماشین را نگه داشتم، صدایش کردم و از حسین پرسیدم. گفت: «حسین شهید شده و مادربزرگش هم چند ساعت پیش به رحمت خدا رفت. حرف اون بیچاره تمام نشده بود که همسرم بی‌حال شد و افتاد بغل طاهره، خودمان را به منزل مادر خانمم رساندیم.🕊❣🕊 ادامه دارد ........ 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : چهارم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣مادرم را به خاک سپردیم و برای هر دو عزاداری کردیم، حال خوشی نداشتم. هر جای خانه را نگاه می‌کردم، به‌ یاد مادرم و خاطراتش می‌افتادم.🌿 ❣با رجبعلی گوشه ایوان نشستیم برایش از کودکی‌هایم گفتم. یادش به‌خیر یک روز با مادرم همین‌جا نشسته بودیم و از بچگی‌هایم برایم تعریف می‌کرد.🌿 ❣می‌گفت: ـ پاییز سال 1336، بود. توی همین خانه به‌ دنیا آمدم. حیاط بزرگی داشتیم یک طرف حیاط اتاق‌های تودرتو داشت که یکی از آن‌ها مخصوص پدر بود. بیشتر وقت‌ها از بیرون که می‌آمد، سری به ما می‌زد و می‌رفت داخل اتاق خودش. قرآن می‌خواند و به کارهای شخصی‌اش می‌رسید، مهمانان خاص هم پیش پدر می‌رفتند.🌿 ❣گوشه دیگر حیاط برادر بزرگم با خانواده‌اش زندگی می‌کردند. سمت دیگر حیاط، طویله بود، برای گاوها و گوسفندان. صبح زود، گاوها در جنگل سرسبز رها می‌شدند. غروب که می‌شد، خودشان طبق عادت باز می‌گشتند؛ اما گوسفندان به چوپان نیاز داشتند. طرف دیگر حیاط لانه مرغ و خروس‌ها بود.🌿 ❣پاییز سال 1343، رفتم کلاس اول، آن سال‌ها فصل زمستان برف زیادی می‌آمد. یادمه یک سال، سرتاسر شال سفیدپوش شده بود، مدرسه‌ها تعطیل شدند هر روز برف‌بازی می‌کردیم. گلوله سر هم می‌ریختیم، خیلی از بچه‌ها مریض شدند.🌿 ❣دوره ابتدایی را تمام کردم، برای ادامه درس باید به محله دیگر می‌رفتم. فاصله مدرسه تا خانه ما زیاد بود. پدرم صلاح ندانست که ادامه تحصیل بدهم.🌿 ❣ده، یازده‌ساله که شدم نگاه‌های پسرهای محل را می‌دیدم؛ اما معنایش را نمی‌فهمیدم.🌿 ❣چند روزی از نوروز سال 1350 گذشته بود. زنِ داداشم صدایم کرد، اکرم بیا کمی حرف‌های قشنگ‌قشنگ بزنیم. رفتیم روی ایوان نشستیم، چایی و تخمه‌کدو و سیب آورد من تخمه می‌شکستم و او برایم حرف می‌زد. از شوهر، خانه بخت، عروس‌شدن از خوبی‌های پسرعمویم، دین و دیانتش و... . خلاصه اینکه پسرعمویم می‌خواست، خواستگاری من بیاید.🌿 ❣رجبعلی هم انگار خاطراتش گل کرد گفت: ـ یادمه خیاط‌خانه محله خزانه تهران مشغول کار بودم. مادرم از شال تماس گرفت. خیلی وقت بود، صدایش را نشنیده بودم. کلی ذوق کردم، گفت: ـ می‌خواهیم برایت زن بگیریم خودت کسی را در نظر داری یا نه؟ شما را برایم در نظر گرفته بودند از این انتخابشان خوشحال شدم. احساس می‌کردم یه جورایی به هم می‌خوریم به سفارش مادرم یک‌سری وسایل خریدم و به‌سمت شال حرکت کردم، غروب رسیدم و فردای همان روز توی اتاق شخصی عمو جمع شدیم.🌿 ❣وسایلی را که تهیه کرده بودیم، داخل یک کاغذ خطی لیست کردیم. بهش می‌گفتیم «پشه‌نامه» پشه‌نامه را باید چند نفر از ریش‌سفیدها و بزرگ‌های فامیل عروس و داماد امضا می‌کردند.🌿 ❣همه مشغول صحبت بودند؛ اما من چشمم به‌دنبال شما بود، ناخودآگاه پرده را کنار زدم سایه‌ای را دیدم که رفت پشت درختی که گوشه حیاط بود.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💢 به سیاسیون کشور...(۲) 🌟در دوره حکومت و حاکمیت خود در هر مسئولیتی، به مردم و به آنان را عبادت بدانند و خود خدمتگزار واقعی، توسعه‌گر ارزش‌ها باشند، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کنند. 🌟مسئولین همانند پدران جامعه می‌بایست به مسئولیت خود پیرامون و حراست از جامعه توجه کنند، نه با بی‌مبالاتی و به‌خاطر احساسات و جلب برخی از آرای احساسی زودگذر، از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانواده‌ها را از هم بپاشاند. حکومت‌ها عامل اصلی در استحکام خانواده و از طرف دیگر عامل مهم از هم پاشیدن هستند. 💎اگر به عمل شد، آن وقت همه در مسیر رهبر و انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و یک صحیح بر پایه همین اصول برای اصلح صورت می‌گیرد. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿