🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : سوم ♦️
💐«راوی #خواهر شهید :»💐
❣تلفن خانه به صدا درآمد. پدرم جواب داد یکدفعه تو هم رفت؛ اما سریع خودش را جمع کرد. مادرم خوابیده بود بقیه هم توی پذیرایی نشسته بودیم.
داشتم برای ناهار سیبزمینی پوست میکندم و مادربزرگم برنج میشست، خاله سبزی پاک میکرد. مصطفی هم که یک سال از مرتضی بزرگتر بود، بیشتر کنار مادر میرفت. محمدرضا که مریض
بود، روی ویلچر نشسته بود. معصومه هم جاروی کوچولویی به دستش گرفته بود و داشت حیاط را جارو میزد.🌿
❣پچپچها شروع شد. پدر، خاله را به گوشه حیاط برد آرام صحبت کردند. دوباره وارد پذیرایی شدند و پیش مادربزرگ نشستند یک چیزی به مادربزرگ گفت. نگاهها فرق کرد، چهرهها مثل ماتمزدهها شد. من هم کنارشان رفتم متوجه شدم که خبر شهادت پسرداییام، حسین، را آوردهاند؛ اما جنازه ندارد. از طرفی پسرهای خاله و عمو و داییام هم مفقودالاثر شده بودند. هنوز داغشان را فراموش نکرده بودیم.🌿
❣در همین حین مادرم صدایم کرد، طاهره برایم آب بیاور برایش بردم؛ اما یک لحظه ترسیدم که مبادا حرفهایمان را شنیده باشد. کمی کنار مادرم نشستم، خدا را شکر که متوجه موضوع نشده بود. مرتضی را بغل کردم و بوسیدم و نوازش کردم دوباره کنار مادرم گذاشتم.🌿
❣خبر شهادت حسین برای ما بهخصوص مادربزرگ خیلی سخت بود. با حسین، سه تا از نوههایش مفقود بودند. آن روز بهسختی شب شد، نگذاشتیم مادر بویی از ماجرا ببرد. فردای همان روز مادربزرگ صبح زود بیدار شد.
یک لقمه نان و پنیر و یک استکان چایی سرپایی خورد و رفت شال، نگران دایی بود. میگفت:
ـ پسرم تنهاست. نکند، غصه حسین داغونش کند.🕊❣🕊
🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙
💐«راوی #پدر شهید :»💐
❣همه بیدار شدند و صبحانه خوردند و بچهها به مدرسه رفتند نزدیک ظهر شد. اکرم از اتاقش بیرون آمد و سراغ مادرش را گرفت. نمیدانستم ماجرا را چطور برایش بگویم که پس نیفتد از طرفی هم درست نبود، برادر خانمم را تنها بگذاریم.
شهادت حسین را آرامآرام به همسرم گفتم، شیون و واویلا راه انداخت به سختی، آرامش کردم.🌿
❣بچهها از مدرسه آمدند بعد از ناهار کمی وسیله جمعوجور کردیم و راه افتادیم. نزدیک غروب به اول جاده اصلی شال رسیدیم، یکی از هم محلیهایمان داشت رد میشد. طاقت نیاوردم، میخواستم خبر دقیق را بدانم، ماشین را نگه داشتم، صدایش کردم و از حسین پرسیدم. گفت: «حسین شهید شده و مادربزرگش هم چند ساعت پیش به رحمت خدا رفت. حرف اون بیچاره تمام نشده بود که همسرم بیحال شد و افتاد بغل طاهره، خودمان را به منزل مادر خانمم رساندیم.🕊❣🕊
ادامه دارد ........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : چهارم ♦️
💐«راوی #مادر شهید :»💐
❣مادرم را به خاک سپردیم و برای هر دو عزاداری کردیم، حال خوشی نداشتم. هر جای خانه را نگاه میکردم، به یاد مادرم و خاطراتش میافتادم.🌿
❣با رجبعلی گوشه ایوان نشستیم برایش از کودکیهایم گفتم. یادش بهخیر یک روز با مادرم همینجا نشسته بودیم و از بچگیهایم برایم تعریف میکرد.🌿 ❣میگفت:
ـ پاییز سال 1336، بود. توی همین خانه به دنیا آمدم. حیاط بزرگی داشتیم یک طرف حیاط اتاقهای تودرتو داشت که یکی از آنها مخصوص پدر بود. بیشتر وقتها از بیرون که میآمد، سری به ما میزد و میرفت داخل اتاق خودش. قرآن میخواند و به کارهای شخصیاش میرسید، مهمانان خاص هم پیش پدر میرفتند.🌿
❣گوشه دیگر حیاط برادر بزرگم با خانوادهاش زندگی میکردند. سمت دیگر حیاط، طویله بود، برای گاوها و گوسفندان.
صبح زود، گاوها در جنگل سرسبز رها میشدند. غروب که میشد، خودشان طبق عادت باز میگشتند؛ اما گوسفندان به چوپان نیاز داشتند. طرف دیگر حیاط لانه مرغ و خروسها بود.🌿
❣پاییز سال 1343، رفتم کلاس اول، آن سالها فصل زمستان برف زیادی میآمد. یادمه یک سال، سرتاسر شال سفیدپوش شده بود، مدرسهها تعطیل شدند هر روز برفبازی میکردیم. گلوله سر هم میریختیم، خیلی از بچهها مریض شدند.🌿
❣دوره ابتدایی را تمام کردم، برای ادامه
درس باید به محله دیگر میرفتم. فاصله مدرسه تا خانه ما زیاد بود. پدرم صلاح ندانست که ادامه تحصیل بدهم.🌿
❣ده، یازدهساله که شدم نگاههای پسرهای محل را میدیدم؛ اما معنایش را نمیفهمیدم.🌿
❣چند روزی از نوروز سال 1350 گذشته بود. زنِ داداشم صدایم کرد، اکرم بیا کمی حرفهای قشنگقشنگ بزنیم. رفتیم روی ایوان نشستیم، چایی و تخمهکدو و سیب آورد من تخمه میشکستم و او برایم حرف میزد. از شوهر، خانه بخت، عروسشدن از خوبیهای پسرعمویم، دین و دیانتش و... .
خلاصه اینکه پسرعمویم میخواست، خواستگاری من بیاید.🌿
❣رجبعلی هم انگار خاطراتش گل کرد گفت:
ـ یادمه خیاطخانه محله خزانه تهران مشغول کار بودم. مادرم از شال تماس
گرفت. خیلی وقت بود، صدایش را نشنیده بودم. کلی ذوق کردم، گفت:
ـ میخواهیم برایت زن بگیریم خودت کسی را در نظر داری یا نه؟
شما را برایم در نظر گرفته بودند از این انتخابشان خوشحال شدم. احساس میکردم یه جورایی به هم میخوریم به سفارش مادرم یکسری وسایل خریدم و بهسمت شال حرکت کردم، غروب رسیدم و فردای همان روز توی اتاق شخصی عمو جمع شدیم.🌿
❣وسایلی را که تهیه کرده بودیم، داخل یک کاغذ خطی لیست کردیم. بهش میگفتیم «پشهنامه» پشهنامه را باید چند نفر از ریشسفیدها و بزرگهای فامیل عروس و داماد امضا میکردند.🌿 ❣همه مشغول صحبت بودند؛ اما من چشمم بهدنبال شما بود، ناخودآگاه پرده را کنار زدم سایهای را دیدم که رفت پشت درختی که گوشه حیاط بود.🕊❣🕊
ادامه دارد ..........
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_شانزدهم
💢#خطاب به سیاسیون کشور...(۲)
🌟در دوره حکومت و حاکمیت خود در هر مسئولیتی،#احترام به مردم و#خدمت به آنان را عبادت بدانند و خود خدمتگزار واقعی، توسعهگر ارزشها باشند، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کنند.
🌟مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خود پیرامون#تربیت و حراست از جامعه توجه کنند، نه با بیمبالاتی و بهخاطر احساسات و جلب برخی از آرای احساسی زودگذر، از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانوادهها را از هم بپاشاند. حکومتها عامل اصلی در استحکام خانواده و از طرف دیگر عامل مهم از هم پاشیدن#خانواده هستند.
💎اگر به#اصول عمل شد، آن وقت همه در مسیر رهبر و انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و یک#رقابت صحیح بر پایه همین اصول برای#انتخاب اصلح صورت میگیرد.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع
حرم مرتضی کریمی شالی🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : پنجم♦️
💐«ادامه ...»💐
❣بزرگترها و ریشسفیدهای فامیل در اتاق پدرم جمع شدند. رفتم پشت درخت، گوشه تاریکی ایستادم. چشمم بهدنبال پدر بود دلم برایش تنگ شده بود. برای
نوازش دستانش برای لوسشدنهایم.
از روزی که زنداداشم حرف از ازدواج زده بود، خجالت میکشیدم جلوی پدرم آفتابی شوم.🌿
❣دیدمش و دل سیر نگاهش کردم، همه جمع بودند. از لبخند وشیرینیخوردنشان فهمیدم که همه خوشحالند؛ اما من راضی نبودم.🌿
❣فکری به ذهنم رسید، رفتم داخل تنور پنهان شدم. یک ساعتی گذشت برادر بزرگم صدایم کرد:
ـ اکرم! اکرم! خواهر کجایی؟
بهدنبالم میگشت، سینی روی تنور را کمی بلند کردم.
همه جا را سرک کشید. صدای هقهق گریهام را شنید. بهسمت تنور آمد، فهمید که راضی نیستم. بدون معطلی درب تنور را برداشت، دستم را بیرون کشید و انگشتم را داخل جوهر زد و پای پشهنامه زد. دیدم پنهانشدن فایدهای ندارد، رفتم آشپزخانه و خودم را مشغول کار کردم.🌿
❣همان شب، عاقد هم آورده بودند. مادرم چادری سفید و گلگلی روی سرم انداخت مرا به اتاق مهمانی برد کنار پدر نشستم. خطبه عقد جاری شد و من به عقد پسرعمویم، رجبعلی کریمی شالی، درآمدم.🌿
❣حدود شش الی هفت ماه از عقدمان گذشت. پاییز سرد شال از راه رسید یک روز خانواده رجبعلی به خانه ما آمدند و قرار عروسی گذاشتند. آن زمان رسم نبود که عروس بیرون از خانه برود. آرایشگر را منزل میآوردند چند نفر از خانمهای فامیل جمع شدند مرا آماده کردند. لباس عروس که پیراهن سفید گلگلی بود، بر تنم پوشاندند و تور قرمزی روی صورتم انداختند. سه شبانهروز عروسی گرفتند. دو نفر از دختران فامیل را انتخاب کردند که مدام کنار من و همراهم باشند. هر که شادباش میداد، باید به هر سهتایمان میداد. به این دو نفر «شاهپسند» میگفتند. 🌿
❣روز سوم شد با دلتنگی تمام انگار که گلوله سنگی توی گلویم گیرکرده باشد، با خانوادهام خداحافظی کردم. سوار
بر اسب قهوهای بهسمت خانه عمویم حرکت کردیم. زنعمویم، جلوی درب حیاط روی سرم نقل و شکلات ریخت اسپند دود کردند و سپس گوسفند قربانی کردند.🕊❣🕊
🌹
🕊
🌹
🕊
🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️#پیام_شب_شهید
🔸️شهید محمودرضا بیضایی میگوید...
♦️فداشدن در راه تحقق ظهور...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿