eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پنجم♦️ 💐«ادامه ...»💐 ❣بزرگ‌ترها و ریش‌سفیدهای فامیل در اتاق پدرم جمع شدند. رفتم پشت درخت، گوشه تاریکی ایستادم. چشمم به‌دنبال پدر بود دلم برایش تنگ شده بود. برای نوازش دستانش برای لوس‌شدن‌هایم. از روزی که زن‌داداشم حرف از ازدواج زده بود، خجالت می‌کشیدم جلوی پدرم آفتابی شوم.🌿 ❣دیدمش و دل سیر نگاهش کردم، همه جمع بودند. از لبخند وشیرینی‌خوردنشان فهمیدم که همه خوشحالند؛ اما من راضی نبودم.🌿 ❣فکری به ذهنم رسید، رفتم داخل تنور پنهان شدم. یک ساعتی گذشت برادر بزرگم صدایم کرد: ـ اکرم! اکرم! خواهر کجایی؟ به‌دنبالم می‌گشت، سینی روی تنور را کمی بلند کردم. همه ‌جا را سرک کشید. صدای هق‌هق گریه‌ام را شنید. به‌سمت تنور آمد، فهمید که راضی نیستم. بدون معطلی درب تنور را برداشت، دستم را بیرون کشید و انگشتم را داخل جوهر زد و پای پشه‌نامه زد. دیدم پنهان‌شدن فایده‌ای ندارد، رفتم آشپزخانه و خودم را مشغول کار کردم.🌿 ❣همان شب، عاقد هم آورده بودند. مادرم چادری سفید و گل‌گلی روی سرم انداخت مرا به اتاق مهمانی برد کنار پدر نشستم. خطبه عقد جاری شد و من به عقد پسرعمویم، رجبعلی کریمی شالی، درآمدم.🌿 ❣حدود شش الی هفت ماه از عقدمان گذشت. پاییز سرد شال از راه رسید یک روز خانواده رجبعلی به خانه ‌ما آمدند و قرار عروسی گذاشتند. آن زمان رسم نبود که عروس بیرون از خانه برود. آرایشگر را منزل می‌آوردند چند نفر از خانم‌های فامیل جمع شدند مرا آماده کردند. لباس عروس که پیراهن سفید گل‌گلی بود، بر تنم پوشاندند و تور قرمزی روی صورتم انداختند. سه شبانه‌روز عروسی گرفتند. دو نفر از دختران فامیل را انتخاب کردند که مدام کنار من و همراهم باشند. هر که شادباش می‌داد، باید به هر سه‌تایمان می‌داد. به این دو نفر «شاه‌پسند» می‌گفتند. 🌿 ❣روز سوم شد با دل‌تنگی تمام انگار که گلوله سنگی توی گلویم گیرکرده باشد، با خانواده‌ام خداحافظی کردم. سوار بر اسب قهوه‌ای به‌سمت خانه عمویم حرکت کردیم. زن‌عمویم، جلوی درب حیاط روی سرم نقل و شکلات ریخت اسپند دود کردند و سپس گوسفند قربانی کردند.🕊❣🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️ 🔸️شهید محمودرضا بیضایی می‌گوید... ♦️فداشدن در راه تحقق ظهور... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : ششم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣من و اکرم در یکی از اتاق‌های خانه پدری زندگیمان را شروع کردیم. شش‌ماه از ازدواجمان گذشت، کار کشاورزی چندان رونقی نداشت. اموراتمان نمی‌گذشت یک شب، تصمیمم را گرفتم. اکرم را راضی کردم وسایل‌ خانه را جمع کردیم. می‌خواستیم صبح زود به‌سمت تهران حرکت کنیم که سر کار خیاطی برگردم؛ اما پدر و مادرمان راضی نشدند. اکرم پیش خانواده‌اش ماند و من تهران آمدم یک سالی طول کشید تا راضیشان کنیم، یک خانه کوچک در نازی‌آباد اجاره کردم. آمدم شال اثاثمان را بار وانت کردیم و به‌سمت تهران راه افتادیم. زندگی ساده‌مان را در خانه نقلی شروع کردیم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣فرزندانم پشت‌سر‌هم به‌دنیا آمدند و زندگی در آن خانه برایمان سخت شد. رجبعلی در همان محل، خیابان بهار شمالی خانه‌ای ویلایی نیمه‌تمام صدوبیست متری خرید و کم‌کم کاملش کرد. به یاد روزها و سال‌های زندگی‌ام افتادم که مثل برق و باد گذشتند. همان‌طور که داشتیم، خاطرات گذشته را مرور می‌کردیم، با صدای گریه مرتضی به خودم آمدم و جای خالی مادرم را بیشتر حس کردم.🌿 ❣داخل یکی از اتاق‌ها رفتم، قنداق بچه را عوض کردم، به او شیر دادم. لباس گرم پوشاندم و با بغض و گریه به همراه مرتضای ده‌روزه‌ام به تهران برگشتیم. مرتضی بچه آرامی بود. تا گرسنگی و خیسی جا کلافه‌اش نمی‌کرد، صداش در نمی‌آمد. روزها گوشه حیاط روی تشک خودش می‌خواباندم. تشت را با آب تاید نیمه پر می‌کردم و لباس‌ها را می‌شستم. مدام چشمم به او بود. هر وقت انگشتش را در دهانش می‌کرد، متوجه می‌شدم که گرسنه‌اش شده است بلند می‌شدم دست‌هایم را می‌شستم و به او شیر می‌دادم، دوباره سراغ کارم می‌رفتم.🌿 ❣یادم است، روزی که واکسن یک‌سالگی‌اش را زدم، مرتضی تب کرد. دو سه شبانه‌روز از کنارش تکان نخوردم. پاشویه‌اش می‌کردم و داروهایش را سروقت می‌دادم طفلک جیک نمی‌زد.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : هفتم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣مرتضی یک سال از مصطفی کوچک‌تر بود؛ اما آرام و زیرک و گاهی مواقع صبور.🌿 ❣یک روز بازی می‌کردند رفتم پیششان هر دوشان را صدا کردم که بدوید، پیش پدر بیایید. هرکدام زودتر بابا را بوس کند، جایزه دارد. با اینکه سه سال بیشتر نداشت؛ اما اجازه داد، اول مصطفی بیاید هر دو آمدند. روی پایم نشستند، صورتم را بوسیدند و من هم بوسشان کردم. سرحال شدم و رفتم خرید.🌿 ❣مصطفی هم همیشه هوای مرتضی را داشت. یک روز سروصدایشان از توی اتاق می‌آمد. رفتم دیدم، دارند، بازی می‌کنند من هم به تماشا ایستادم. گفتند: ـ بابا داورمون می‌شی؟ قبول کردم، از این سر اتاق تا‌ آن سر اتاق می‌دویدند. می‌دانستم که مصطفی فرزتر است؛ اما طوری می‌دوید که مرتضی زودتر برسد‌ و برنده بشه بعد ازش پرسیدم: ـ واقعاً باختی بابا؟ ـ هیس نمی‌خواستم داداش دلش بشکند مصطفی به‌خاطر یک سال تفاوت سنی، خودش را بزرگ و حامی مرتضی می‌دانست و همه‌جا حواسش به او بود.🌿 ❣یادم است، یک روز عصر که از سرکار می‌آمدم، مصطفی داشت، یکی از بچه‌های کوچه را دعوا می‌کرد. رفتم جلو پرسیدم: ـ بابا جون چی شده؟ مصطفی گفت: ـ این پسره داداش منو الکی زده. راست می‌گفت. وقتی پیگیری کردم، متوجه شدم، یک سیلی محکم بی‌دلیل، به مرتضی زده بود. هردوشان را به خانه بردم، بوسیدمشان و مصطفی را به‌خاطر اینکه از داداش خودش حمایت کرده بود، تشویق کردم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣مصطفی و مرتضی تقریباً هم‌قد‌و‌قواره بودند؛ البته مرتضی کمی نحیف‌تر بود مادر هر لباسی می‌خرید، یک شکل و یک رنگ بود. مردم فکر می‌کردند، این‌ها دوقلو هستند. یک روز مادر، تشییع جنازه یکی از شهدا رفت بچه‌ها را هم با خودش برد. وقتی برگشت باعجله سراغ اسپند رفت. به‌قدری هول بود که نمی‌توانست کبریت را پیدا کند. صدایم کرد: ـ طاهره پس این کبریت کجاست؟ پرسیدم: ـ مادر چرا این‌قدر عجله داری؟ ـ نپرس زود این اسپند را آتیش بزن، دودش بلند شه، بچه‌هامو الان چشم می‌زنن، همش می‌گفتند که وای این دوقلوها چه نازن. اسپند را دور سر بچه‌ها چرخاند، ریخت توی اسپنددون. وقتی دودش بلند شد، دور اتاق چرخاند. بعد کمی آرام شد و نشست و از من چایی خواست.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 💢 به برادران سپاهی و ارتشی... 💎کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی و و ارتشی‌های سپاهی دارم: ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان، شجاعت و قدرت اداره بحران قرار دهید. طبیعی است به اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیروهای مسلح جزء نیست، بلکه بقای نیروهای مسلح است، این خلل‌ناپذیر می‌باشد. 💎نکته دیگر، شناخت بموقع از دشمن و اهداف و سیاست‌های او و اخذ تصمیم بموقع و عمل بموقع؛ هر یک از اینها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر شما اثر جدّی دارد. @shahidabad313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : هشتم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣هر سالی که می‌گذشت، احساس می‌کرد، خیلی بزرگ شده است. اجازه نمی‌داد، در کارها کمکش کنیم. لباس و کفش‌هایش را خودش می‌پوشید. بند کفشش را به‌سختی می‌بست؛ اما اجازه نمی‌داد، کمکش کنیم. جلوی آینه می‌ایستاد و موهایش را شانه می‌کرد و برای رفتن به مهمانی زودتر از همه آماده می‌شد و راه می‌افتاد. توی کوچه و خیابان اجازه نمی‌داد، دستش را بگیریم. همین اخلاق مرتضی بالاخره کار دستمان داد.🌿 ❣22 بهمن‌ماه سال 1365، مثل هر سال با خانواده راهپیمایی رفتیم احساس غرور می‌کرد. با همه طی کرده بود که دستش را نگیریم، می‌گفت: من بزرگ شدم.🌿 ❣مدام دستم را ول می‌کرد، بالاخره توی شلوغی‌ها گمش کردیم. هرچه لابه‌لای جمعیت را گشتیم، پیدایش نکردیم. صدایش می‌کردم: ـ مرتضی جان کجایی؟ اما اثری از مرتضی نبود که نبود، حالم خیلی بد شد. گوشه آزادی روی یکی از سنگ‌ها نشستم، کمی آب به من دادند. به سر‌و‌صورتم زدم و چند قطره ته گلویم ریختم. هوا تاریک شد چاره‌ای جز رفتن به خانه نداشتیم. با ناله و شیون به خانه رسیدیم، همسایه‌ها دورم جمع شدند دل‌داریم می‌دادند؛ اما هیچ‌چیز آرامم نمی‌کرد. گریه می‌کردم و لالایی می‌خواندم: ـ پورم کاگو پیش؟ اکوم نامرد دست کتیش؟ از بی اشته چیرم؟ (پسرم کجایی؟ دست کدام نامرد افتادی؟ بی تو چه‌کار کنم؟) تا صبح، خواب به چشمانم نرفت. گریه کردم و دعا کردم.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣هوا روشن شد. لباس پوشیدم که بروم، نان بخرم یکی از همسایه‌ها آمد و گفت: ـ مرتضی پیدا شده. ـ کجاست؟ ـ توی پارک‌شهر، پایگاه یاسر خودم را به پایگاه رساندم از دور دیدمش. روی صندلی چوبی ایستاده بود از خوشحالی بال درآوردم. نزدیک‌تر که شدم، بغلم پرید. با بغض پرسیدم: ـ کجا بودی بابا؟ دیشب تا حالا نگرانت هستیم. ـ باباجون من که چیزیم نیست، دیشب گوشت کوبیده خوردم. یه گربه اینجا بود، باهاش توپ‌بازی کردم و خوابیدم. اصلاً گریه نکردم. از گم‌شدن شما هم ناراحت نشدم.🌿 ❣طفلک خیال می‌کرد، ما گم شدیم، گویا ما را که گم می‌کند، قاطی بچه‌های پایگاه یاسر می‌ره به‌سمت پارک‌شهر. پایش زیر ماشین مانده بود زخمی شده بود. برده بودنش بیمارستان و پانسمان کرده بودند. خانه بردمش، مادرش از شوق، خنده و گریه‌اش قاطی شده بود.🕊❣🕊 ادامه دارد .......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔹️ 🔸️شهید محمود کاوه می‌گوید... ♦️امت بیدار و آگاه پیرو رهبر... 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿