eitaa logo
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
6.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
43 فایل
ما اینجا هستیم تا تمام امکانات شهرمشهد رو بهت معرفی کنیم هرآنچه که در مشهد هست و ازش بی خبری اینجاست:) جهت ارتباط با ادمین 👇 @safaiy_ir جهت تبلیغات و اطلاع از تعرفه ها (دیفال)👇 @fdm6090 مشاورحقوقی: @law_co
مشاهده در ایتا
دانلود
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۱ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ تابستان ۸۲ ✨ سال آخر تحصیل در رشته داروسا
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲ 🕊 اهدای عضو ✨ آن ایام بین دانشجویان دانشگاه برگه هايي پخش شده بود که اگر مایل به اهدای عضو در صورت مرگ مغزي هستید این برگه را پر کنید، من هم جزو افرادی بودم که این برگه ها را توزیع و جمع آوري مي کردم. حتی خانواده همسرم را ترغیب کردم که این برگه‌ها را پر کنند، خودم نیز این برگه را پر کردم ولي هنوز به دوستان دانشگاه تحویل نداده بودم! روز پنجم هم تمام شد. اما سطح هوشیاری هنوز پایین تر از حد انتظار بود. يعني هيچ تغييري نسبت به روز اول ایجاد نشده بود. فرم اهدای عضو از سوي بیمارستان آماده شد. فقط قلب و یک کلیه و چشم راست قابلیت اهدا داشتند، بقیه اعضاي بدن آسيب جدي ديده بود. پرستار پیشنهاد اهدای عضو را به پدر همسرم داد اما ایشان قبول نکرد این پرستار از ظهر تا شب چند بار رفت و آمد تا رضایت خانواده را بگیرد! بنابر آنچه بعدها شنیدم، ظاهراً آن پرستار قلبم را براي يکي از بستگانش میخواست. حتي گفت که ميتوانيد اعضاي بدن را بفروشید. خانواده ما همگی اعلام کردند فعلاً با اهدای اعضایش مخالفیم و امیدواریم که او برگردد. با اینکه پدر همسرم چندین بار این مطلب را به آن پرستار گفته بود اما در غیاب ایشان در روز ششم به سراغ همسرم ميرود و اصرار میکند تا رضایت بگیرد. پدر همسرم وقتي مطلع ميشود به سراغ آن پرستار ميرود و دوباره همین حرفها را میشنود. پرستار باصداي بلند می گوید: این جوان مرده. ببین تخت کناری داماد شما هوشياري بهتري داشت بعد از یک هفته دیشب جنازه اش را بردند. شما چرا نمی فهمید؟ چرا ... همین حرفها باعث درگيري لفظي و فیزیکی آنها شد. هفته اول بستری هم سپری شد هیچ اثري از بهبودي ديده نميشد. همه دست به دعا برداشته بودند از اقوام و آشنایان تا اهالی محل و ... این را هم بگویم که بیشتر اظهار لطف دوستان و آشنایان به خاطر پدر عزیزم شهید حاج محمد طاهری از فرماندهان لشکر نصر خراسان بود. اگر چه دوستان دانشجوي من بعد از این حادثه پدرم را شناختند. پیرزنی که در همسایگی منزل پدر بزرگم در روستاي مهدي آباد زندگي مي کرد به بیمارستان آمد و گفت من خيلي براي پسر حاج محمد دعا کردم حتي سر مزار پدر شهیدش رفتم و از او خواستم براي فرزندش دعا کند. دیشب در عالم رویا پدر شهیدش را دیدم، به او گفتم خبرداري فرزندت مصطفي در بیمارستان بستري است؟ حاج محمد به من گفت: نگران نباشید مصطفي پیش خودم است! هفته دوم بستري رو به پایان بود اما هنوز هیچ تغییر خاصی دیده نمیشد. یک روز هوشياري من كمي بالا مي آمد و یک روز پایین می رفت. پزشکان بیمارستان امدادي شهيد كامياب طي جلسه ای اعلام کردند هیچ اميدي به بهبودي بيمار نیست و تا دیر نشده از فرصت اهداي عضو استفاده کنید. ♨️ ادامه دارد ... # تجربه ___ نزدیک به مرگ.
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ اهدای عضو ✨ آن ایام بین دانشجویان دانشگاه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳ 🕊 هوشیاری ✨ نه تنها اعضای فامیل بلکه تمام دوستان و رفقا مشغول دعا و نذر و نیاز بودند. توسلات دانشجویان پزشکی مشهد در صحن قدس حرم امام رضا (علیه السلام) در خاطره ها ماندگار شد و بعدها بارها براي من بیان میکردند، اما هيچ تغييري در وضعیت من رخ نداد. همراهانم به سراغ برخي پزشکان فوق تخصص رفتند و آنها هم پرونده مرا مطالعه کردند اما همه میگفتند تا به هوش نيايد نميتوان کاری انجام داد. از طرفي خانواده ما وقتی ماجرا را فهمیدند مرتب به حرم رفته و از خدام و مسئولین خواستند برای من دعا کنند. آنها شب جمعه اي بر سر مزار شهید طاهري در روستا مراسم گرفتند. خواهرم میگفت: صدها نفر از مردم روستا فانوس به دست به سمت مزار آمدند و گریه کنان خدا را قسم میدادند که فرزند شهید طاهري بهبود يابد. آن شب دعاي کمیل با سوز و گدازي قرائت شد. در روز پانزدهم سطح هوشياري من كمي بالا آمد. به همسرم اجازه دادند بالاي سر من آمده و با من صحبت کند يا براي من نوارهایی که علاقه دارم را پخش کند. همسرم می گفت يکي از نوارهاي سخنراني پدرت و نوار قرائت قرآن خودت را پخش کردم. یکباره واکنش نشان دادي و کمي دست و پایت را جمع كردي! اما این حالت هم موقت بود و دوباره هوشياري من پایین آمد. روز بیست و دوم تیرماه و هجده روز از بستري من گذشت. دیگر همه قطع امید کرده بودند حتي غیر مستقیم گفته بودند که پیراهن مشکي هایتان را آماده کنید. ساعت حدود سه عصر بود که از بخش مراقبتهاي ویژه، با دکتر ثمینی تماس گرفتند. پرستار از پشت خط با خوشحالی به دکتر گفت: بیمار مصطفي طاهري به هوش آمده و مرتب خدا را صدا ميزند! لطفاً سریع بیایید. دکتر خيلي سريع خودش را رساند. من در حالي به هوش آمدم که ذکر می گفتم! نام الله را زمزمه و گریه میکردم و از این که به دنیا برگشته ام ناراحت بودم! تیم پزشکی با خوشحالی شرایط مرا بررسی کردند. برخي از اعضاي تيم پزشکی، از اساتید و دوستان خودم در دانشگاه بودند، آنها خیلی پیگیر سلامتي من بودند. خلاصه اینکه من به هوش آمدم، اما اصلاً شرایط طبيعي نداشتم. در طول روز بارها گریه میکردم و درکي از شرايط موجود نداشتم. دکتر ثميني به اطرافیان من گفت: تعجب میکنم، بیشتر کسانی که پس از مدتي به هوش می آیند یا فحش میدهند و الفاظ زشت را تکرار مي کنند یا آرام و ساکت هستند! اما این جوان همینطور ذکر مي گويد و با خدا حرف ميزند! با اینکه در اولین اسکنهاي انجام شده در بیمارستان، آسيبهاي جدي به مهره هاي گردنم دیده میشد، پس از به هوش آمدن من، تصمیم به اسکن مجدد میگیرند تا این آسیبها را درمان کنند. اما طبق گفته تیم پزشکی هیچ اثری از آسیب دیدگی گردن و نخاع دیده نشد! حدود دو هفته پس از به هوش آمدن، به منظور جلوگيري از ابتلا به عفونتهاي ثانویه بیمارستانی، با اینکه وضع مساعدي نداشتم اما مرخص شدم. هنگام مرخصي و پس از انجام نوار مغز و آزمايشهاي مختلف، دکتر ثمینی با پدر همسرم صحبت کرد و گفت: «ضربه بدي به سر ایشان وارد شده، بعید است که شرایط طبیعی قبل را پیدا کند.» بعد به همسرم گفت: فکر نکني امروز همسرت را از بیمارستان مرخص میکنیم، بلکه یک نفر با ويژگيهاي يک کودک سه ساله را تحویل میگیرید. باید پا به پاي او صبوری کنید تا شاید بهبود بیابد، اما محال است بتواند واحدهاي باقيمانده از رشته داروسازي را تمام کند. شوک بزرگي به خانواده من و همسرم وارد شده بود. این را هم یادآور شوم که در آن زمان، اوایل دوران ازدواج را سپري مي کردم. خبر به هوش آمدن من خيلي سريع در میان فامیل و دوستان پیچید. هیچ کس فکر نمیکرد من برگردم. همه شنیده بودند که پزشکان، فقط سه روز براي بازگشت من وقت گذاشته اند. مردم دسته دسته به دیدن من در بیمارستان مي آمدند. کساني که آن روزها خيلي براي من زحمت کشیدند، مادرم، همسرم و پدر و مادر همسرم بودند که وقتشان را کامل براي من گذاشتند. پدر همسرم حاج ابراهیم پیروي، يکي از بازماندگان دوران جهاد و يکي از جانبازان و فرماندهان جنگ بود که بعد از جنگ، از مدیران انقلابی شد. او مسئول حراست راه آهن مشهد و از خدام افتخاري حرم رضوي بود. ایشان حال و هواي دوران دفاع مقدس را به خوبی حفظ کرده بود. خاطرات پدرم را بارها از ایشان شنیده بودم. پدرم جانشین تیپ امام صادق(علیه السلام) و آقاي پيروي هم از مسئولین و نیروهای همان تیپ در زمان جنگ بود. ♨️ ادامه دارد ... 📺 ندای مُنْتَظَر
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۳ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ هوشیاری ✨ نه تنها اعضای فامیل بلکه تمام د
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۴ 🕊 چشم برزخی ✨ اما مطالبي که که در ادامه نقل ميکنم؛ در بعدها از آقاي پيروي شنيدم. ايشان مي گفت: در آن روزهايي که تازه به هوش آمده بودي وقتي کسي به بیمارستان و ملاقات می‌آمد به دو صورت برخورد میکردی، با دیدن برخيها عصباني ميشدي و مي گفتي نمي خواهم کسي را ببینم، کی اینها را راه داده و ... ما هم مجبور بودیم بگوییم فعلاً شرایط مساعد ندارد و ... اما برخيها را با روي باز مي پذيرفتي و از دیدن برخيها خيلي خوشحال مي شدي! پدر همسرم مي گفت: براي ما سؤال بود، مگر تو چه ميداني که نميخواهي برخي ها را ملاقات کني؟! آنهايي که تو نمي پذيرفتي کساني بودند که غرق در مادیات بوده و با معنویات ارتباطی نداشتند و برعکس کساني که خداوند محور زندگي شان بود را، با روي باز مي پذيرفتي! این براي همه سؤال شده بود که علت این برخورد تو چیست؟ تو از کجا این موارد را مي فهمي؟! نکته دیگر اینکه بیشتر مواقع چشمانت بسته یا رویت به سمت دیوار بود، اما ميدانستي چه کسی به ملاقاتت آمده! حتي مطالب عجيب تري مي گفتي! مطالبي که ما را مطمئن میکرد که در ملکوت سير ميکني و چشم برزخي تو باز شده! * * * آقاي پيروي يکي از ماجراهاي ملاقات را اینگونه برایم توضیح داد: برادر مجتبي سالاري، يکي از جانبازان عزیز و از دوستان پدرت به بیمارستان و ملاقات شما آمد. شما به او گفتي: کجا بودي برادر، چرا دیر آمدي؟ کمي با او حال و احوال کردی، اما یکباره رنگت تغییر کرد و گفتی شما چرا نماز ظهر و عصر را نخوانده اي؟ بیرون اتاق، از پله ها پایین برو، سمت چپ سرویس بهداشتي و سمت راست نمازخانه است برو نمازت را بخوان و بیا. این جانباز عزیز رو کرد به من و گفت: «مصطفي چي ميگه؟! من هر روز در اداره نماز ظهر و عصرم را به جماعت مي خوانم.» شما دوباره اصرار کردي و گفتي: حاج آقا، برو نمازت را بخوان. من به آقاي سالاري عزيز گفتم: «حالا برو دو رکعت نماز بخون و بیا، اشکالی که نداره؟» ایشان هم قبول کرد و رفت. چند دقیقه بعد وارد اتاق شد و با تعجب به همه نگاه کرد! بعد گفت: «این آقا مصطفي توي این دنیا نیست، این جوان داره از عالم بالا، باطن همه چیز رو ميبينه!» وقتي تعجب اطرافیان را دید ادامه داد: «من الان رفتم پایین که وضو بگیرم، اولاً آدرسي که براي محل دستشويي و نمازخانه داد کاملاً دقیق بود. با اینکه خودش هنوز از این اتاق بیرون نرفته! اما الان که رفتم پایین یادم افتاد که امروز براي کار اداري زودتر از نماز ظهر از اداره بیرون آمدم و کاملاً فراموش کردم نماز ظهر و عصر را بخوانم، من پایین که رسیدم سریع وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر را خواندم و برگشتم.» من که این مطالب را به یاد نمی آورد. اما بعدها از چند نفر از جمله خود آن جانباز عزیز این ماجرا را شنیدم. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۴ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ چشم برزخی ✨ اما مطالبي که که در ادامه نق
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۵ 🕊 خاطرات ۱ ✨ شبها وقتي همه ميرفتند و تنها بودم تنها شخصي که کنارم بود، يعني آقاي پيروي، شروع به صحبت میکرد. او خاطرات قدیم را بازگو میکرد تا ذهن من فعال شود. این توصیه پزشکان بود که با من زیاد از گذشته حرف بزنند و از من بخواهند خاطراتم را مرور کنم تا توانايي فکر کردن من فعال شود و از طرفي قدرت تكلم من که دچار مشکل شده بود بهبود یابد. ايشان ميگفت: پدرت فقط شش کلاس سواد داشت، اما يکي از نوابغ دوران دفاع مقدس بود. حاج محمد جوانی ۲۵ ساله بود که جنگ شروع شد. قبل از انقلاب مشغول دامداری و کشاورزي در روستا بود. اما در جبهه قدرت مدیریت خودش را نشان داد. از هیچ چیزی نمیترسید. او مدتها فرمانده گردان خط شکن بود و بعدها تا سمت قائم مقام فرماندهي تيپ امام صادق (علیه السلام) بالا رفت. او ميتوانست پست‌هاي بالاتري بگيرد اما خودش علاقه ای به این سمت‌ها نداشت. او خيلي باتقوا بود و اطرافیان و نیروهایش نیز مانند او با اخلاص بودند. حاج محمد خيلي اهل مطالعه بود. کتابهاي حدیث و تفسیر را خوب میخواند. سخنران قوي و بسیار دوراندیش بود. در جلسات فرماندهان خيلي خوب مسائل را تحلیل می کرد. چندین بار حاجي را براي پست‌هاي مديريتي سپاه در تهران خواستند اما قبول نکرد. يکي از بسيجي هاي خوب تیپ ما جوان کم سن و سال، اما اهل علم بود. ایشان هم مانند بقیه عاشق اخلاص و ایمان پدرت بود. او بعدها تحصیلاتش را ادامه داد و حالا مرتب در تلویزیون صحبت مي کند. او در جلسات سخنراني بارها از پدرت یاد کرده. حتماً ميداني از چه کسی صحبت میکنم؟ آقاي پيروي اینطور حرف میزد تا ذهنم را درگیر کند و به فکر فرو بروم. با صداي آرامي گفتم: آقای رحیم پور ازغدي را مي گوييد؟ گفت: بله بله ... روزهایی که در بیمارستان و به امید بهبودي حضور داشتم و همه تلاش ميکردند تا حال من بهتر شود را خيلي به یاد نمی آورم. اما برخي صحبتها و مطالب را یادم هست. دو هفته بعد که شرایط جسمي من بهتر شده بود، یک روز همسرم با پدرش کنارم نشست و گفت: خاطرات خواستگاري را یادت هست؟ خاطرات شيريني بود. با هم این خاطرات را مرور کردیم. او مرتب سؤال ميکرد تا من جواب بدهم و ذهنم فعال شود. گفت: یادت هست اصلاً نميخواستي ازدواج كني؟ گفتم: من فقط ۲۳ سال داشتم و دانشجو بودم. کمی سکوت کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک شب خواب دیدم پدرم به من گفت: مادرت خيلي براي تو زحمت کشیده، بیشتر به او احترام بگذار. این خواب زماني بود که مادرم اصرار میکرد من ازدواج کنم. تا اینکه بحث عمره دانشجويي پيش آمد. مادرم گفت: هزینه‌ات را ميدهم تا به حج بروي. سر مزار پدر رفتم و خداحافظی کردم. از او خواستم هوایم را داشته باشد. از بستگان خداحافظي کرده و به مشهد آمدم. به کسی زمان پرواز را نگفتم. یک روز مانده به پرواز، مادرم تماس گرفت و گفت: مادر بزرگت به مشهد آمده و منزل آقاي پيروي است. برو و از ایشان و خانواده آقاي پيروي خداحافظي کن. فهمیدم که آنها این نقشه را کشیده اند که پاي من به منزل شما باز شود از این جهت ناراحت بودم. چون حس ميکردم زمان ازدواج من نرسیده. در فرودگاه، درست زمانی که یاد پدر افتادم، ناگهان آقاي سالاري را ديدم. ایشان جانباز و از همرزمان پدرم بود که گفت: فقط به خاطر من به فرودگاه آمده!احساس کردم که او از سوي پدرم خبرهايي آورده! توصيه هاي اخلاقي خوبي از ایشان شنیدم. به من گفت در مسجد الحرام یک دور ختم قرآن انجام بده، نگاهت را حفظ کن و ... این موارد را رعایت کردم. حتی به خانم های مهماندار هواپیما نگاه نمي کردم. سعي مي کردم وقتم را در بازار و ... صرف نکنم. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۵ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ خاطرات ۱ ✨ شبها وقتي همه ميرفتند و تنها ب
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۶ 🕊 خاطرات ۲ ✨ من خاطرات را مي گفتم و همسرم لبخند ميزد. البته لابه لاي صحبتها، خيلي فكر میکردم تا خاطرات را درست به خاطر بیاورم و بیان کنم. بعد ادامه دادم: بعد از بازگشت، در فرودگاه وقتي منتظر بودم تا ساک را تحویل بگیرم، دیدم آقاي پيروي در سالن انتظار دنبال کسي مي گردد! تعجب کردم. ایشان اینجا چه می کند؟! دوست نداشتم در آن لحظه مرا ببیند! اما او مرا دید. جلو آمد و سلام کرد. گفتم مگر شما کارمند حراست راه آهن نیستید؟ گفت: بله به استقبال شما آمده ایم. گفتم: خيلي ممنون، من الان ماشین ميگیرم. گفت: ماشین آورده ام. گفتم: آخه با ماشین بیت المال که ... گفت: نه براي يکي از رفقاست. سوار ماشین شدیم و نزدیک حرم تقاضا کردم نگه دارد تا اول خدمت آقا بروم. پیاده شدم. رفتم داخل حرم و به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم آقا نمیدانم چرا اینطور ميشود ولي به آنچه برايم صلاح میدانید راضی هستم. تمام درد دلها را به آقا گفتم و گریه کردم. بعد از صرف صبحانه همراه با عمویم از منزل آقاي پيروي عازم کاشمر شدیم. قبل از اینکه از خانه شما خارج شوم با خودم گفتم: اگر دخترشان جلو آمد و موقع خداحافظي با من حرف زد و... اصلاً فکر ازدواج با ایشان را از ذهنم خارج می کنم. موقع خداحافظي شما اصلاً از اتاق بیرون نيامدي. وقتي به کاشمر رفتم، حاج آقا سالاري به استقبال من آمد و گفت: امروز بعد از ۲۰ سال پیکر شهید نصرتي، يکي از دوستان پدرت برگشت و تشییع شد. احساس کردم ایشان پيکي از طرف شهید طاهري است. دید و بازدیدها تمام شد. مادرم گفت اگر ميخواهي از تو راضي باشم باید ازدواج كني. آرزوي من دامادي توست. گفتم: چشم ولی الان زوده. گفت: نه همین دختر آقاي پيروي را بايد بگيري. پدر و مادرش اگر بدانند تو دخترشان را دوست داري خواستگارهاي ديگر را رد میکنند. هر چه مخالفت کردم بي فایده بود. بنا شد با خانواده راهي مشهد شويم. مادر پیشنهاد داد که عموهای من بیایند، ولي گفتم: اگر پدرم زنده است خودش باید بیاید. قرار خواستگاري گذاشته شد. با خانواده و مادر پدرم راهی مشهد شدیم. به پیشنهاد من قبل از انجام هر کاري راهي حرم شدیم. یادم هست در خلوت خودم خيلي گريه کردم. از امام رضا (علیه السلام) خواستم مرا آن گونه که هستم به آنها نشان دهد و آنها را هم آن گونه که هستند به من نشان دهد و خودش این زندگی را تضمین کند. آن شب مجلس خواستگاري برگزار شد و خانواده داماد در منزل عروس ماندند. چون ما جايي در مشهد نداشتیم. هر وقت مشهد می آمدیم منزل شما می‌ماندیم. روز بعد جواب مثبت را از خانواده شما گرفتیم و رفتیم. البته خوابهایی که خانواده شما از شهید طاهري ديده بودند بی تأثیر در این جواب نبود! من که اعتقاد داشتم شهدا زنده‌اند، در همان شب مراسم، حضور پدرم با لباس سفید و تسبیح بر دست، در مجلس خواستگاری احساس می کردم. او نشسته و با خوشحالي برجلسه خواستگاري نظارت داشت. همسرم خيلي خوشحال شد و گفت: الحمد لله حافظه آقا مصطفي خيلي خوب برگشته. ♨️ ادامه دارد ...
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۷ 🕊 ازدواج ۱ ✨ روز بعد، وقتي ساعت ملاقات تمام شد، پدر همسرم خاطرات سال قبل را مرور کرد و گفت: يادت مي‌آيد وقتي در خواستگاري جواب مثبت گرفتي امام جمعه مشهد صیغه عقد موقت شما را خواند؟ حال حرف زدن نداشتم و با علامت سر تأیید کردم. ایشان ادامه داد: خواب ديدي مقام معظم رهبري گفتند: می‌خواهي من صیغه عقد شما را بخوانم؟ و تو گفتي: خيلي دوست دارم اما نميخواهم وقت ارزشمند شما را بگیرم. من بار دیگر با تکان دادن سر حرفهایشان را تأیید کردم. آقاي پيروي ادامه داد: من خواب دیدم که شهید طاهري آمد و گفت: مصطفاي ما پسر خوبیه، شک نکن. پسرم به خواستگاری دخترتان می‌آید و ... دخترم نیز خواب دید که شهید طاهري براي پسرش از او خواستگاري کرده و گفتند: «مصطفي داره میاد، من این ازدواج را تضمين ميکنم.» براي همين ديگر حرفي نزديم. ايشان مي گفت و خاطرات يكي يكي در ذهنم مرور ميشد. بعد ادامه داد: من با دفتر رهبري مکاتبه کردم که آیا رهبري عزيز با دم مسيحايي خود صیغه عقد این فرزند شهید را میخوانند؟ ناباورانه جواب آمد که براي نيمه شعبان تهران باشید. من موضوع رهبري را به تو نگفته بودم اما تو آن خواب رهبري را دیده بودي. یادت هست با قطار به تهران رفتیم و همگي در بیت رهبري منتظر خواندن صیغه عقد از سوي رهبر بودیم؟ یادت هست به حضرت آقا گفتي ميتوانم از شما چیزی بخواهم و انگشتر از آقا گرفتي؟ آقاي پيروي ماجراهاي عقد را بیان ميکرد و من تأیید میکردم. او خوشحال بود که من خیلی از خاطرات را به یاد می آورم. البته تا میشد از من حرف میکشید. من هم جسته و گریخته جواب مي دادم. یک شب به آقاي پيروي گفتم: از پدرم برایم بگو. من پنج سال بیشتر نداشتم که حاج محمد شهید شد. البته چهره اش را خوب در ذهن دارم. بعد از عملیات خیبر ایشان مجروح بود و مدت بیشتری پیش ما ماند. در آن ایام، نماز و سوره هاي کوچک قرآن را به من یاد داد. روزهاي قشنگي بود با هم به جلسات سخنراني پدر میرفتیم. شبها براي من از جبهه میگفت و اینکه باید بزرگ شوي و به جبهه بيايي ... ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۷ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ ازدواج ۱ ✨ روز بعد، وقتي ساعت ملاقات تمام
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۸ 🕊 ازدواج ۲ ✨ آقاي پيروي گفت: پدرت انسان عجيبي بود. در مرخصي ها به مشهد مي‌آمد و با موتور من، به محله‌هایی در حاشیه شهر ميرفتیم که من تا آن روز نرفته بودم. او از طرف خودش، بسته هایی تهیه کرده بود و به خانواده شهدا و اسرا و جانبازان سر ميزد و کمک ميکرد. آقاي پيروي پرسید: از حرفهاي پدرت چيزي به ياد داري؟ گفتم: پدرم همیشه از یکی از دوستانش به نام برونسي صحبت ميکرد و من نميتوانستم نام او را درست بیان کنم یا مثلاً حرف از آرپي‌جي که ميشد من میگفتم: پیچ پیچی و پدرم می خندید. آقاي پيروي گفت: خيلي خوبه که اینها را به ياد مي آوري. بعد گفت: پدرت انسان عجیبی بود، با اینکه دانشگاه را ندیده و تحصیلات آنچنانی نداشت، اما از قدرت مدیریت عجيبي برخوردار بود. او مانند شهید برونسی بود و با هم خيلي رفیق بودند و با هم شهید شدند. در یکی از جلسات نقشه منطقه عملياتي را به خوبي بررسي و تحليل کرد. خودش در شناسايي آن منطقه حضور داشت. به قدری زیبا و کارشناسانه راهکارهای عملیاتی را تحلیل کرد که همه او را تحسین کردند. یکی از فرماندهان ارشد سپاه که در جلسه حاضر بود به پدرت گفت: شما در دانشگاه رشته جغرافیا خواندي؟ پدرت خندید و گفت: من فقط تا پایان دبستان درس خواندم. آقاي پيروي ادامه داد: حتی یادم هست در یکی از جلسات، در حضور آقاي هاشمي رفسنجاني، پدرت تحلیل خيلي خوبي از اوضاع منطقه عملیاتی شرح داد. آقاي هاشمي با تعجب گفت: خيلي خوب توضیح دادید، مسئولیت شما چیست؟ حاج محمد گفت: خادم رزمندگان در تیپ امام صادق (علیه السلام) هستم. آنجا یکی دیگر از مسئولین گفت:«راهکارهایی که حاج آقا طاهري در عملیاتها مشخص مي کند بسیار دقیق است. همه جوانب را در نظر میگیرد.» محسن رضايي فرمانده سپاه، دکتر قالیباف، سردار قاآني و شهید شوشتري که فرماندهان لشکر ما بودند، خاطرات نابي از پدرت دارند. آقاي پيروي ادامه داد: یکبار پدرت، من و چند نفر دیگر را انتخاب کرد و گفت:«شما باید دوره فرماندهي و مديريت را سپری کنید. شما در آینده میتوانید از فرماندهان باشید.» ما به پشت جبهه اعزام شدیم و دوره هاي مختلفي را گذراندیم. من بعد از پدرت تا رسته فرماندهي گروهان پیش رفتم. اینها همه از آينده نگري پدرت بود. من همینطور محو سخنان ایشان بودم. آقای پیروی بیشتر مطالب را نصفه نیمه میگفت تا من به خاطر بیاورم و ادامه دهم. بعد گفت: اما یک خاطره از خودت بگویم. آخرین باری که پدرت به مرخصي آمد، پس از یک مدت طولاني از جبهه برگشته بود و به کاشمر رسید. وقتی پشت در قرار گرفت شما در را باز کردي. یادت میاد؟ خندیدم و گفتم: بله یادمه. من پدر را نشناختم. اما ساک پدر برایم آشنا بود. دویدم و گفتم: مامان، یک آقا از سپاه اومده که ساک حاج محمد دستشه! مادرم چادرش را سرش کرد و با تعجب وارد حیاط شد. همان موقع پدر از پشت در وارد شد و همدیگر را دیدند و خندیدند. مادرم گفت: دوباره اینقدر از جبهه دير آمدي که پسرت تو را نشناخت. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۸ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ ازدواج ۲ ✨ آقاي پيروي گفت: پدرت انسان عجي
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۹ 🕊 روایت گذشته ها ۱ ✨ وقتي مرا مرخص می کردند، دکتر ثميني به آقاي پيروي گفت: در خانه بهتر ميتوانيد به او برسید و با او صحبت کنید تا حافظه او برگردد. یک پرستار هر روز برای تعویض پانسمان و تزریقات به منزل شما می آید. بهتر است درباره حادثه به او چيزي نگوييد چون ترمیم مغزي نياز به آرامش و زمان دارد. مرا به منزل آقاي پيروي منتقل کردند. در بیشتر ساعات و روزها در حالت عادي نبودم. گاهي گريه ميکردم و با خودم حرف ميزدم. اصلاً شرایط یک انسان سالم را نداشتم. نکته دیگر اینکه من تا مدت ها نماز نخواندم. یعنی اصلاً نميدانستم نماز چگونه است؟! در این مدت تمام بستگان و نزدیکان، براي بهبودي من تلاش می کردند. هر کسی هر کاري از دستش بر مي‌آمد انجام میداد. کم کم اطرافیان به این نتیجه رسیدند که بعید است من به شرایط قبل برگردم! زخمها و آسيبهاي بدني يكي يكي برطرف شد، اما عقل من هنوز ... من کمتر با دیگران حرف میزدم. بیشتر خلوت میکردم و گاهي گريه مي کردم. گاهي هم در خود فرو ميرفتم و فکر می کردم. در آن حالات حرفهایی ميزدم که براي اطرافیان عجیب بود. من ميدانستم چه کسانی به ملاقاتم مي آيند و حتي از تصمیمات و افکار برخيها خبر داشتم. من بعضي مواقع با ناراحتی در مورد بهشت و نعمتهایش حرف میزدم. البته الان چيزي را به یاد ندار، اما اطرافیان شاهد این مطلب بودند. آقای پيروي پس از مدتي که این مطالب عجیب را از من میشنود، تصمیم به ثبت گفته هایم میگیرد. یک ضبط و نوار تهیه کرد و صدایم را ضبط نمود. ایشان در آن شرایط خاص، مرتب از من سؤال میکرد و من جواب مي دادم. البته این را هم بعدها فهمیدم و الان هیچ چيزي در خاطرم نیست. ولي با شنیدن صدای خودم در نوار آنها را باور کردم. سؤالات ایشان در مورد بهشت بود و من هم يكي يكي آنها را جواب میدادم. روزها گذشت و شرايط من هنوز عادي نشده بود. آقاي پيروي از پزشکان زيادي مشاوره گرفت. همه ميگفتند دعا کنید تا ایشان بهبود یابد. پزشکان ميگفتند در بیشتر حوادث اینگونه، شخص حادثه دیده تا پایان عمر در همین حالت باقي مي ماند. برخيها در اثر ضربه وارد شده به مغز، تا پایان عمر مانند افراد عقب مانده خواهند بود و دچار افسردگی خواهند شد. این مطالب خانواده را خيلي نگران کرد. کار تمام اطرافیانم دعا کردن شده بود. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۹ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ روایت گذشته ها ۱ ✨ وقتي مرا مرخص می کردند
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۱۰ 🕊 روایت گذشته ها ۲ ✨ مادرم یک شب در منزل آقاي پيروي کنار من نشست و به صورتم خیره شد. بنده خدا سختي هاي بسياري کشيد تا ما بزرگ شویم. شنیده بود که باید از گذشته براي من حرف بزند تا ذهن و حافظه من فعال شود. بي مقدمه گفت: روزي که به دنيا آمدي ما در روستاي مهدي آباد کاشمر بودیم. تازه انقلاب پیروز شده بود. روستاي ما نه برق داشت و نه آب و نه گاز! تو در آذرماه ۵۸ و روز دوازدهم محرم به دنیا آمدي و پدرت در اول قرآن اسمت را نوشت تا با کتاب خدا مأنوس باشي. ميداني ۱۲ محرم شهادت کدام امام است؟ خيلي فکر کردم اما چیزی یادم نیامد. مادر گفت: شهادت امام چهارم امام سجاد (علیه السلام) بعد گفت: شاید بپرسی چرا اسم تو را سجاد نگذاشتیم؟ حالِ فکر کردن و حرف زدن نداشتم. مادر گفت: پدرت به پیامبر(صلیﷲعلیه‌وآله) خيلي علاقه داشت و در جریان انقلاب به امام خميني هم عشق مي ورزيد. براي همين نام فرزند شهید امام را روي تو نهاد تا تو بنده خوب خدا شوي و عالم شوي و دیگران را هدایت کنی. پدرت خيلي در مورد حلال و حرام دقت داشت. خمس مالش را سر موقع پرداخت مي کرد. زمانی که تو را باردار بودم همسایه ما یک سینی انگور برایمان آورد. وقتي پدرت وارد شد گفت: این انگورها را کي آورده؟ گفتم: فلانی گفت: از اینها خوردي؟ گفتم: نه. پدرت خوشحال شد و بیرون رفت. مستقیم پیش روحاني روستا رفت و گفت: همسایه ما اهل خمس نیست. چه کنم تا این انگورها حلال شود؟ ظاهراً مبلغی را بابت خمس پرداخت کرد و با هم شروع به خوردن کردیم. مردم روستا پدرت را خيلي قبول داشتند. زمانی که انقلاب پیروز شد و شوراهاي روستا تشکیل شد و خان و خان بازی از روستاها جمع شد تمام اهالي درب خانه ما آمدند و پدرت را به عنوان رییس شوراي روستا انتخاب کردند. يكساله بودي که ما راهي کاشمر شدیم. من یک زن جوان تنها، همراه با تو که یکساله بودی و پدرت که مرتب به جبهه ميرفت. حاجي اولین سفر جبهه را بدون خبر رفت. به من گفته بود یک مأموریت کوتاه میروم که عازم جبهه شد. آن زمان ما هیچ فامیلی در کاشمر نداشتیم. خيلي به ما سخت گذشت. مدتي بعد خواهرت به دنیا آمد. دوستان حاجي در سپاه کاشمر به ما سر می زدند و پیگیری میکردند که اگر مشکلی داریم برطرف کنند. اما نبود ایشان واقعاً برایم سخت بود. زماني که خواهرت به دنیا آمد واقعاً شرایط روحي من به هم ریخته بود. سر حاجي داد زدم و گفتم: این همه جوان توي این کشور است، مسئول کل کارهاي جنگ فقط شما هستی؟ یک مقدار پیش این بچه ها بمان. ببین مصطفي چقدر اذيت ميکنه؟ ببين چقدر شیطنت داره؟ من که نمیتوانم به همه کارها برسم. حاجي دلخور شد. ده روزي پيش ما ماند. البته مرتب براي سخنراني و جلسات به شهرها و روستاهاي مجاور ميرفت. گاهي تو را هم با خودش مي برد. يادت مي‌آيد؟ گفتم: یک چیزهایی یادم هست. یک روز با پدر به سپاه کاشمر رفتیم و حسابي آنجا را به هم ریختم. مادر خندید و گفت: درسته، یادمه حاجي همین را تعریف کرد. اما روز دهم وقتي ميخواست برود، باز هم ناراحت بودم. اما او فرمانده بود و بايد ميرفت. البته ما که نميدانستيم فرمانده است. بعدها از این و آن شنیدم. يكي دو سال بعد هم مرتض، برادر کوچک شما به دنیا آمد. بعدها هم کلی تلاش کردم تا شما بچه ها کم و کسري در زندگي نداشته باشید. هم برایتان پدر بودم و هم مادر. مادرم راست مي گفت. حق زيادي گردن ما داشت. گفتم: ما شرمنده شما هستیم. شما زندگیتان را براي ما گذاشتید. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۱۰ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ روایت گذشته ها ۲ ✨ مادرم یک شب در منزل آ
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۱۱ 🕊 بهشت را دیدم ✨ روزهاي بستري من در خانه از چهار ماه گذشت. کم کم شرایط من بهتر ميشد. درست چهار ماه و نیم بعد از این حادثه، اتفاق مهمي در زندگی‌ام رخ داد. اتفاقي که باعث شگفتی همه شد! من برای اولین بار در مورد نماز صحبت کردم! احساس نیاز کردم و چیزهایی به یاد آوردم و توانستم به سختي نماز مغرب بخوانم. چون عبارات نماز کم کم به یادم مي آمد و از شوق گریه میکردم. پس از اولین نمازی که خواندم، احساس کردم روز به روز و ساعت به ساعت حالم بهتر ميشود. دیگر در خلوت خودم گریه نمي کردم. روند بهبودي من خيلي سریع پیش رفت. در مدت کوتاهي شرايط من تقريباً به حالت قبل بازگشت. همان ایام بود که تصمیم گرفتیم به خانه خودمان برویم. قبلاً آپارتماني را نزدیک منزل آقاي پيروي اجاره کرده بودیم که به آنها نزدیک باشیم. ما بدون هیچ تشريفات خاصي راهي زندگي خودمان شدیم. حالا همسرم وظیفه داشت که هم به خانه برسد و هم از من مراقبت نماید. من در منزل خودمان با همسرم زندگي مي کردم. اما هر روز آقاي پيروي به ما سر ميزد. یک روز حسابي در فکر فرو رفته بودم. آقاي پيروي آمد، کنارم نشست و گفت: تو فکري؟ چيزي شده؟ چند وقته منزل ما نيامدي؟ كمي مکث کردم. سرم پایین بود و به زمین خیره بودم. گفتم: من نمیدانم در این مدت که مریض بودم خواب میدیدم یا در بيداري ... ایشان متفکرانه و به آرامي پرسيد: چي ديده بودي؟ گفتم: فکر کنم به بهشت رفتم. من بهشت خدا را دیدم ... آقاي پيروي يکباره وسط صحبتهاي من پرید و دستش را بالا آورد و گفت: کات! صبر کن. خدا رو شکر. بعد بلند شد و رفت! من متحیر بودم که چه شد! با تعجب دیدم ایشان ضبط صوت را آورد. نواري را پخش کرد و گفت: اینها صحبتهاي خودت در این چند ماه است. خوب گوش کن. صحبتهاي من پخش ميشد. باور نمیکردم این حرفها را زده باشم. من خيلي زيبا در مورد بهشت حرف میزدم! در نوار ضبط شده، آقاي پيروي همينطور از من سؤال مي کرد. با هر حرفی که مي شنيدم، مطلبي را به ياد مي آوردم. مطالبي که سرشار از معنویات بود. خيلي به وجد آمده بودم. همین طور مطالب بسیار زيبايي برايم يادآوري میشد. آقاي پيروي گفت: من یقین دارم تو در بهشت بودی. در این مدت بارها و بارها بهشت الهي را براي ما به زيبايي توصيف کردي، در حالي که در شرایط عادي دنيايي نبودي. گفتم: ولی من چیز زیادی به خاطر نمی آورم. فقط چند مطلب کوتاه ... درسته من پدرم را دیدم. من مهمان او در بهشت بودم. بهشت را با تمام زیبایی هایش دیدم. آقاي پيروي گفت: خيلي خوبه، هرچه به ياد آوردي بنویس. اینها خيلي مهم است. نوار را گوش کن. شاید مطالب ديگري به ياد بياوري. وقتی نوار را کامل گوش کردم، بسياري از مطالب بار دیگر برایم تداعي شد. قسمتي از نوار را گوش کردم. خيلي برايم جالب بود. آقاي پيروي مي پرسيد: مصطفي ما باید تو این دنیا چیکار کنیم؟ من هم در آن حالت می گفتم: هرچه ميتوانيد براي رضاي خداوند کار کنید و او را هر لحظه حاضر و ناظر بدانید. در جايي ديگر پرسید: توي بهشت خوردني چی هست؟ بعد به شوخی گفت چايي هم هست؟ گفتم: آنجا اینقدر نعمتهاي زيبا هست که کسی به فکر چايي نيست، ولي اگر چايي هم بخواهي فراهم ميشود. بعد اشاره کردم به آیه: فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَتَلَذُّ الْأَعْيُنُ ... هر چه دل بخواهد و هرچه چشم از آن لذت ببرد برایشان فراهم است. (سوره زخرف آیه ۷۱) اما مطالبي را هم در مورد برخي افراد گقته بودم که آن مطالب به طور کل از ذهنم خارج شده بود. البته فکر میکنم این هم کار خدا بود! من از آن زمان که به هوش آمدم، تا چند ماه، به همه چیز آگاهي داشتم! همه چیز را میدیدم و مي فهميدم. در مورد باطن برخي افراد مطالبي مي فهميدم که تمام اینها، وقتی به شرایط عادی برگشتم از من گرفته شد. احساس میکنم لازمه زندگي دنيايي اين است که خيلي از مطالب را ندانیم تا بتوانیم مانند اهل دنیا با یکدیگر زندگی کنیم. روزهاي بعد، در تنهايي خودم، آنچه از بهشت دیده و شنیده بودم بر روي کاغذ نوشتم تا فراموش نکنم. یادآوری بهشت الهي اشکم را جاري ميکرد. چرا مرا از بهشت بیرون کردند؟ در مورد حرفهایی که در نوار زدم، آقاي پیروي در همان روزهاي اول، از برخي علما و مجتهدین مشهد سؤال کرد. آنها ضمن تأیید این مطالب و اتفاقات گفتند: ممکن است داماد شما در اثر این حادثه به برزخ رفته و به چنین مشاهداتي دست یافته باشد. قبلاً نيز براي ديگران چنین اتفاقاتی افتاده. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۱۱ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ بهشت را دیدم ✨ روزهاي بستري من در خانه ا
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۱۲ 🕊 توصیف بهشت ✨ من نميدانم چه زماني روح از بدنم خارج شد و نميدانم چه مدتي خارج از بدنم بودم، اما این را حس کردم که از داخل یک تونل نوراني عبور کرده و به جايي رفتم که سراسر نور بود! بعدها وقتي کتابهاي تجربه هاي نزدیک به مرگ را خواندم، مشاهده کردم خیلی از کساني که به آن سوي عالم رفته اند، با شور خاصی از این تونل نوراني صحبت میکنند. در صورتي که به نظر من این تونل خيلي مهم نبود. آنچه بعد از این تونل نوراني ديده ميشد، بسیار عجیب تر و مهم تر بود. درست مثل اینکه یک نفر با هواپیما به مشهد برود و وقتي بگويي چه خبر؟ او دائم از هواپیما یا از مسیر سفر بگوید! اما از مقصد حرفي نزند. این تونل مسیر عبور بود و مرا به سرزميني وارد کرد که توصیف نشدني است. من چیزهایی دیدم که تمام زندگیم را دستخوش تغییرات کرد. تفکرات من نسبت به قبل از حادثه بسیار متفاوت شد. آنچه دیدم مانند این بود که مثلاً شما تصاویر سیاه و سفید جنگلهاي شمال را بر روي کاغذ ببینید، یا این که به واقع وارد جنگل شده و آنجا را از نزدیک لمس کنید! مثال دنیا با آنجا تقریباً اینگونه است. آنجا همه چیز واقعي بود. هيچ چيزي انسان را آزار نمي داد. نور بود، ولي آفتاب انسان را اذیت نمی کرد. سرما و گرما معنا نداشت. همه چیز در اوج زيبايي بود. سرسبزي آنجا و درختان و بوته هایش هیچ مثل و مانندی در دنیا نداشت. آنجا گرسنگي، بي حالي، مريضي و هرچه که از ضعف جسمي است، معنا نداشت. من از یک محیط بی ارزش، وارد یک مكان بسيار عالي شده بودم. نميدانم آنچه دیده ام را چگونه توصیف کنم. مگر ميشود با علم محدود بشري و با این کلمات و عبارات، بهشت را توصیف کرد؟! آنجا تمام درختان و بوته ها و همه چیز در اوج زيبايي بود. هر چيزي که ميخواستي بلافاصله مهيا ميشد. بر روي درختان انواع میوه ها وجود داشت. تمام میوه ها رسیده و براق بود. اگر اراده میکردیم میوه ها جلو می آمدند و آماده بودند تا از آنها استفاده کنیم. یادم هست چون به موز علاقه داشتم درخت موزي را از دور دیدم. موزهای زیبا و رسیده اش آماده مصرف بود. با خودم گفتم چطور باید این میوه را بردارم؟ ناگهان یک موز از درخت جدا شد و به سمت من آمد! این موز مقابل من قرار گرفت تا آن را بخورم. واقعاً نمیدانم چطور باید شرایط آنجا را توصیف کنم. آنجا گرسنگي و تشنگي نبود. خستگي و بي حالي راه نداشت. آنچه ميخواستي، ميتوانستي به دست آوري. خوردن و آشامیدن در آنجا تفريحي است. کسي در آنجا گرسنه نميشود تا به سراغ غذا برود، اما اگر غذا بخواهد، بهترینها برایش فراهم است. اگر نوشیدنی بخواهد، بهترینها برایش مهیاست. اگر میوه بخواهد شاخه های درختهاي ميوه نزدیک میشوند و ... آنجا همه‌اش لذت بود. باور کنید اوج لذتهاي دنيا با آنچه من در آن جا دیده ام قابل مقایسه نبود. اینجا معمولاً لذت ها با درد و سختي و خستگي و سستي همراه است، اما آنجا بهترینها را مي خوردي و هیچ مشکلی ایجاد نميشد، احتیاج به دفع نبود. بیماری و کسالت، پيري و خستگي هيچ معنايي نداشت. اینجا مثلاً وقتی به بهترین جنگلها میرویم، ترس از حیوانات و یا سرما و گرما و يا حتي حشرات و خزندگان، مانع لذت بردن کامل انسان میشود، اما آنجا لذت مطلق بود، بدون هیچ مشکل و دردسر. یادم هست وقتی در میان درختان راه ميرفتم صداي زيبايي به گوشم رسید. مانند صدای چه چه پرندگان! اما پرنده اي نديدم! خوب که دقت کردم دیدم تمام برگها و درختان و تمام آنچه در اطرافم بود، ذکر خداوند را می گفت. آن صدايي که ميشنيديم ترنم زيبايي از ذکر «سبحان الله» بود. این صدا آنقدر زیبا بود که مشتاقانه گوش میدادم، البته اگر کسی میخواست، میتوانست گوش ندهد، این هم در اختیار انسان بود. اینجا اگر یک کوهنورد بخواهد لذت ببرد، بايد مسيري طولاني را با سختي در کوه طي کند تا به قله برسد و سپس این مسیر طولاني را برگردد، اما آنجا به محض اینکه اراده میکردی از این طرف به آن طرف ميرفتي! بالاي بلندي رفتن هیچ خستگي نداشت. اراده ميکردي آنجا بودی. مثلاً من صداي شرشر آب رودخانه را شنیدم، همین که اراده کردم در کنار آن رود زیبا و زلال بودم. خداوند در قرآن در وصف نعمتهاي بهشتي ميفرماید: از گوشت پرندگان هرچه اشتها (و علاقه) داشته باشي (فراهم است) اینها موارد پیش پا افتاده و سطحي از نعمتهايي بود که من مشاهده کردم. ۱_پی‌نوشت آنجا هر کسی هرچه ميخواست به دست مي آورد، اما رتبه و درجه افراد متفاوت بود، براي همين لذتي که از بهشت میبردند تفاوت داشت. برخي با همان خوردني ها و زيبايي‌ها سرگرم بودند. برخي رتبه و درجه بالاتري داشتند، آنها خودشان را به این مسائل ابتدايي سرگرم نمي کردند. اما ... چه کنم که نميتوانم آن زيبايي مطلق را شرح دهم. من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۱۲ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ توصیف بهشت ✨ من نميدانم چه زماني روح از
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۱۳ 🕊 لذت مطلق ۱ ✨ بگذارید موارد دیگری را که به یاد می‌آورم یا در نوار اشاره کردم را شرح دهم: من تا قبل از این ماجرا فقط صورت و بدن خودم را در آینه دیده بودم. اما آنجا گویی خودم را از تمام جهات و به صورت سه بعدي ميديدم! آن هم با دقت و وضوح کامل! از دیدن خودم نه وحشت کردم و نه تعجب! گويي همه چيز طبيعي و عادي است. احساس میکردم چهره ام از قبل زیباتر شده. من جوان‌تر و خوش هیکل‌تر از قبل شده بودم. از طرفي گاهي به بدن خودم که روی تخت بیمارستان بود نگاه میکردم، اینجا نيمي از صورتم آسیب جدی دیده بود، اما آنجا وقتي به چهرهٔ خودم دقت مي کردم، از زيبايي و تناسب آن لذت مي بردم! نکته دیگر اینکه انسان وقتي به تنهايي به مكاني جديد ميرود، احساس غربت دارد. اما من هرگز چنین احساسي نداشتم. من در بهشت برزخي در اوج خوشي و لذت بودم. مثل کسي که به عروسي يکي از بستگانش ميرود و با لباسهای زیبا در کنار دوستانش مي نشيند، مي گويد، مي خندد و خوشحال است و حسابی پذیرایی میشود. آنجا افراد مختلفي را ميديدم که همه شاد و خوشحال بودند. هیچکس غمگین و افسرده نبود. همه لباسهای زیبا و از نعمتهاي الهي لذت مي بردند. من یاد آیه ۱۷۱ سوره آل عمران افتادم. يکي از دلايلي که همه در بهشت، لذت مطلق داشته و خوش هستند و نگراني ندارند، این بود که آنجا عالم ادراک است. درک همه کامل بود و براي همين، همه ميدانستند که خداوند مهربان همواره پشتیبان آنهاست. درست مثل بچه هاي خردسال که از هيچ چيزي نگرانی ندارند. چون به پدر و مادرشان اعتماد و توکل دارند و ميدانند آنها به فکر فرزندشان هستند. اما ما بزرگترها چون اعتقاد لازم به سرپرست بودن خداي مهربان نداریم، همیشه نگران هستیم و ترس داریم. در حالي که خداي مهربان می فرماید: 🌱 «أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ»(یونس،۶۲) 🌱 آگاه باشید (دوستان و) اولیای خدا، نه ترسی دارند و نه غمگین می‌شوند! و اینجاست که پي مي بريم چرا: 🌱 «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»(رعد، ۲۸) 🌱 آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرامش می‌یابد! من با دیگران صحبت میکردم. تمام آنها چهره هايي بسيار با محبت داشتند. در آنجا تمامی شهدا و انسانهای پاک حضور داشتند. از دیدنشان آرامش دروني‌ام بیشتر میشد. گویی سالهاست آنها را میشناسم. حتي قبل از تولد و حضور در دنياي خاکي! من از دیدن آنها هیچگونه احساس ترس یا شگفت زدگی نداشتم. مثل کودکي که در پارک به تنهايي مشغول بازي است و میداند پدر و مادر و بستگان مهربانش در کنارش حضور دارند. آنها لباسهاي زيبايي برتن داشتند. نمیدانید از دیدن و گفتگو با آنها چقدر خوشحال شدم. آنجا نیز آیه ۱۱ سوره انسان برایم تداعي شد. در وجود آنها محبتي وصف ناشدني بود. آنها بدون تكلم مشغول صحبت با من شدند! مفاهیم و سؤالات و احساسات، به مراتب بهتر از زمان صحبت کردن منتقل مي شد! برخي مسائل احساسی هست که نميتوان به راحتي بيان نمود. يعني هيچ واژه اي را براي بيان آن نميتوان یافت. اما در حضور همراهان مهربان بهشتي، احساسات من به بهترین شکل بیان میشد. میگویم همراهان مهربان بهشتي، چون حتي واژه اي نميتوانم پیدا کنم که اهل بهشت را به خوبی توصیف کنم. بگویم پدر و مادر، از پدر و مادر مهربان تر بودند. بگویم استاد، اصلاً با یک استاد قابل قیاس نبودند. واقعاً نميدانم آن افراد با محبت را چطور توصیف کنم. در حضور آنها همه چیز در بهترین حالت بود. من سرشار از عشق الهی شده بودم. عشق و علاقه خاصی که اصلاً در ذهن نمي گنجد. به قول معروف از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. دوست داشتم تا ابد در کنار آنها بمانم. من از آنها مطالب بسياري آموختم. آنها در یک لحظه دريايي از علوم را به قلب من روانه کردند! در یک لحظه مطالبی به اندازه هزاران جلد کتاب به من منتقل شد. علوم و دانشهايي به من منتقل شد که همه در این دنیا به دنبالش میگردند. من علت هر اتفاق یا ماهیت هر کاري را بلافاصله می فهمیدم. من یقین کردم که این کره خاکی که براي سکونت ما انسانها انتخاب شده، محل زندگي اصلي ما نیست. در بهترین حالت اینجا محلي براي تعلیم و تربیت ماست. ما باید در اینجا رشد کنیم تا براي زندگي اصلي آماده شویم. اینجا یک گذرگاه موقت و یک مسافرخانه بیشتر نیست، پس نباید دلبستگی ایجاد شود. آنجا تازه می فهمیدم که چرا مولا امیرالمؤمنین علیه السلام اینقدر به مرگ علاقه داشتند و می فرمودند: به خدا سوگند که انس و علاقه من به مرگ از علاقه طفل به سینه مادر بیشتر است.(نهج البلاغه خطبه۵) ♨️ ادامه دارد ...