معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلوهفت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلوهشت
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
هرچه صبر کردم خبری نشد. دیگر داشت زیر پایم علف سبز میشد که کسی از آیفون گفت: «ملیکا میگه خونه نیست!»
صدا خیلی کمسنوسال به نظر میرسید و به شدت خشخش داشت. حتی نمیتوانستم حدس بزنم که چه نسبتی با ملیکا دارد. گفتم: «ببخشید؟!»
صدا گفت: «ملیکا میگه به شما بگیم خونه نیست. لطفا برید.»
توانستم صدای ملیکا را در خشخش آیفون تشخیص بدهم که داد میزد: «کی گفت تو حرف بزنی؟ برو بشین سر جات ببینم.» و آیفون را با صدای بلندی سر جایش گذاشتند. مانده بودم که دوباره زنگ بزنم یا نه. میخواستم از عزیز سوال کنم، ولی او حتی نگاهم نمیکرد. رفته بود کنار میوهفروشی سر کوچه و محو بررسی سیبزمینیهایشان شده بود. میخواستم سوت بزنم که به طرفم برگردد، ولی توانایی سوتزدنم را به دلایل نامعلومی از دست داده بودم و هرکاری کردم، سوتم نیامد. دستم را دوباره طرف زنگ بردم که در باز شد. ملیکا گفت: «سلام.»
گفتم: «سلام. امممم... یکی گفت خونه نیستی.»
ملیکا گفت: «دخترخالۀ بی مزهم بود. البته، دلیلی هم نداشت خونه باشم، و اصلا دلیلی نداشت که بیام پایین.»
معلوم بود این دختر اصلا خودش را آمادۀ عذرخواهی از من نکرده است. حیف من که خودم برای آشتیکردن پیشقدم شده بودم!
گفتم: «خب، اومدم ببینمت.»
گفت: «الان داری منو میبینی.»
گفتم: «آره.»
ای بابا! کاش یکی دوتا جمله تمرین میکردم. به نظر میرسید که به قدر کافی آنجا ایستادهایم. دلم میخواست خداحافظی کنم و برگردم خانه. من همانی بودم که اولین و محکمترین استراتژیاش در اکثر مواقع حساس، حرفنزدن است. اصلا نمیدانستم چه باید بگویم. ولی یک راه حل خوب به ذهنم رسید که میگفت: فقط حرف بزن.
پس نفسی گرفتم و گفتم: «میخواستم ازت عذرخواهی کنم. چون یه چیزهایی هم تقصیر من بوده. تازه، رفتم برات یه رنگ زرد خوشگل خریدم. امیدوارم دوستش داشته باشی.»
گفت: «جدی؟ تو برای من رنگ خریدی؟ مگه همهچی تقصیر من نبود؟»
گفتم: «خب، یه کم بیشتر فکر کردم. ببین، درسته که تقصیر تو بود...»
حرفم را به تندی قطع کرد: «گفتی تقصیر من بود؟»
نگاهی به عزیز انداختم. داشت با موبایلش کاری انجام میداد. مثلا شاید داشت پیامکش به مامان را آماده میکرد! سریع گفتم: «نه! تقصیر منم بود. ولی خب، رفتم برات رنگ خریدم! به نشونۀ صلح. و اینکه... دیگه بابت عکسها ناراحت نیستم.»
دستم را بالا آوردم تا دماغم را بخارانم. گاهی خاراندن دماغ؛ آدم را متوجه چیزهای تازه و نکات مهمی میکند. برای مثال، تازه فهمیدم که دستم خالی است. به عزیز نگاه کردم. فقط کیسۀ سیبزمینی دستش بود.
گفتم: «ای داد. رنگت رو خونه جا گذاشتم!»
ملیکا چیزی نگفت. گفتم: «ببین عجب بهونهای شد! اتفاقا میخواستم دعوتت کنم بیای. عزیز دعای توسل داره. گفتم شاید ما هم بتونیم یه کاری انجام بدیم. من یه ایده خیلی جالب دارم که مطمئنم خوشت میاد!»
ملیکا چیزی نگفت. پرسیدم: «اصلا ببخشید! دیگه نمیدونم چی بگم. میشه بعدا چندتا جمله آماده کنم؟»
ملیکا چشمهایش را رو به بالا چرخاند.
گفتم: «میشه علیالحساب بیای صلح؟» آخر این چه جملهای بود؟ انگار داشتم از او دعوت میکردم که با من تا سر کوچه بیاید!
ملیکا گفت: «باشه. میام صلح!»
و دوباره دوست شدیم. فکر کنم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#طول_این_قسمت_هم_دراز_شد
#شاید_زیادی_حرف_زدیم
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷⃟🕊
❤️|#شهید_وطن🇮🇷
نمیگوییم خداحافظ؛
بلکه میگوییم " به امید دیدار " 💚✨️
➖️تشییع شهدا🌹
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
#معصومانه
#اداره_فرهنگی_خواهران
🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰
@masumaneh
🇮🇷⃟🕊
❤️|#شهید_وطن🇮🇷
قیام بیسابقه مردم در تهران!
➖️تشییع شهدا🌹
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
#معصومانه
#اداره_فرهنگی_خواهران
🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰
@masumaneh
🇮🇷⃟🕊
❤️|#شهید_وطن🇮🇷
🔴 تصاویری از سرداران شهید سپاه پاسداران
▪️هرچند که زخمخوردۀ پاییزیم
از جام بهار تا ابد لبریزیم
▪️همخون سیاوشیم و خونخواه حسین (ع)
یک تن چو بیفتد همه برمیخیزیم
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
#معصومانه
#اداره_فرهنگی_خواهران
🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰
@masumaneh
🇮🇷⃟🕊
❤️|#شهید_وطن🇮🇷
🔴عروج خانوادگی
سردارشهید محمد باقری به همراه خانواده
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
#معصومانه
#اداره_فرهنگی_خواهران
🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰
@masumaneh
🇮🇷⃟🕊
❤️|#شهید_وطن🇮🇷
🔴هنوز هم جای دختر سه ساله، روی شونه علمدارهاست
#مقاومت
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
#معصومانه
#اداره_فرهنگی_خواهران
🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰
@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلوهشت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت چهلونه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
شاید پایان ماجرا طوری که تصور میکردم پیش نرفت، اما خوشحالم که به خوبی و خوشی تمام شد. آشتیکردنمان را میگویم. تمام این مدت فکر میکردم درستش این است که ملیکا پیشقدم شود و از من بخواهد که او را ببخشم. با خودم برنامهریزی کرده بودم که در یازده عذرخواهی اول، بگویم که او را نمیبخشم. در سیزدهمی و چهاردهمی کمی نرم شوم و به هفدهمینبار که رسید، عذرخواهی را قبول کنم.
اما واقعا گاهی هیچ چیز طبق انتظارات آدم پیش نمیرود! با اینکه اول خودم دست دوستی دراز کردم، اصلا بد نشد. تازه، ملیکا هم از من عذرخواهی کرد. من هم برایش توضیح دادم که آن عکسها دیگر وجود ندارند.
بعد باهم دست دادیم، اما چون مهمان داشتند، نمیتوانست تعارفم کند که بروم بالا. صحبتمان گل کرد و همانجا دم در، یک لنگ پا ایستادیم و گرم حرفزدن شدیم.
ملیکا گفت: «اوا! مامانبزرگتم اومده؟ بندهخدا سر کوچه معطله که!»
گفتم: «خودش گفت هرچقدر طول کشید عیبی نداره... این صدای چی بود؟»
صدای خشخشی به گوشم خورد. اطراف را نگاه کردم. ظاهرا دوباره از آیفون میآمد. ملیکا نگاهی به آن انداخت و گفت: «چراغش روشنه! تویی؟! نورا؟»
صدای خشدار از آیفون گفت: «آره منم. چقدر حرف میزنین! حوصلهم سر رفت. یعنی این حرفا برای خودتون جالبه؟»
هنوز نمیتوانستم از صدایش بفهمم که چندساله است. ملیکا داد زد: «تو گوش وایستاده بودی؟!»
صدا، که الان میدانستم نوراست جواب داد: «آره خب. تو وسط بازی پا شدی رفتی، منم همّهچی رو گوش کردم. حالا دیگه بیا.»
ملیکا گفت: «من میدونم و تو!»
بعد رو به من کرد و آهسته گفت: «گاهی فکر میکنم مامانش یادش رفته نورا رو تربیت کنه.»
نورا جیغ کشید: «داری غیبت میکنی؟»
ملیکا هم کم نیاورد: «آره! دارم غیبت تو رو میکنم!»
بعد دوباره آهسته گفت: «خالهم نورا رو آورده که سه، چهار روز پیش ما بمونه.»
با توجه به اینکه یکنفر دیگر هم وارد بحثمان شده بود، تصمیم گرفتیم زودتر خداحافظی کنیم. خصوصا که نورا تصمیم نداشت گوشی را بگذارد و هر سیثانیه میگفت: «خداحافظی کنین دیگه! بیا بالا ملیکا.» فقط خیلی سریع، آن ایدهٔ درخشان را برایش تعریف کردم. بدون کمک ملیکا نمیتوانستم به موقع برای مجلس عزیز انجامش بدهم. ملیکا خیلی از ایدهام خوشش آمد.
نورا با همان صدای خشخشی از آیفون گفت: «من که نفهمیدم منظورت چیه.»
ملیکا گفت: «ولش کن.»
با خنده رو به آیفون گفتم: «نگران نباش نورا، الان خداحافظی میکنیم.»
ملیکا نمیتوانست همان لحظه با من راه بیفتد و به خانه عزیز بیاید. برای صبح روز بعد -که همان روز مجلس بود- باهم قرار گذاشتیم و خداحافظی کردیم.
کیسۀ سنگین سیبزمینی را از دست عزیز گرفتم. گفت: «خب؟ چی شد دخترکم؟»
گفتم: «ازش عذر خواستم، باهم آشتی کردیم.»
عزیز گفت: «آفرین دخترک عاقل و مهربون من.»
جوری حرف زد که انگار دارد با فاطمهآلای ششساله صحبت میکند. من هم مثل بچهها از تعریفش ذوقزده شدم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#عاقل_و_مهربونِ_کی_بودم_من؟
#خوب_شد_ما_اسرار_محرمانه_ردوبدل_نمیکردیم!
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهلونه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
ظاهرا یک قانون جهانی هست که میگوید کارهای خانه هیچوقت تمام نمیشوند؛ خصوصا اگر مادربزرگی بسیار حساس به تمیزی داشته باشید. نمیدانم چرا هرچه کار میکردیم، تمام نمیشد. ظاهرا تصور عزیز این بود که مهمانها تمام سوراخسنبههای خانه را میگردند و به محض دیدن یک دانهٔ غبار، توی چشمهایش نگاه میکنند و میگویند: «نچنچنچ. حاجخانوم چرا خونه رو تمیز نکردی؟ نکنه نوهات کمکت نمیکرد؟»
چندتا لکه روی فرش بود که باید با محلول شویندهٔ دستسازِ عزیز، تمیزشان میکردم. آنقدر سابیدم که شانههایم درد گرفتند. درست لحظهای که مطمئن بودم لکه دیگر دیده نمیشود، عزیز از راه رسید و همانطور که کمرش را با دست میمالید گفت: «هنوز جاش معلومه! پنجبار دیگه بکشی درست میشه.»
از من اصرار که هیچکس به شبحی که از لکه باقی مانده دقت نمیکند، از او هم انکار که من خوب تمیز نمیکنم و شاید بهتر بود میگفتیم ملیکا زودتر بیاید تا کمک کند. وقتی این حرف را زد، با توان بیشتری روی لکه را سابیدم. پرزهای فرش کم مانده بود کنده شوند که بالاخره عزیز راضی شد. وقتی بالاخره آماده میشدیم تا برویم بخوابیم، تازه کار خودم شروع شد. میخواستم ایدهام را کمی جلو ببرم. بساط قیچی و خطکش و راپید را پهن کردم و هرچه را که برای روزنامهدیواری آماده کرده بودم، آوردم. اما وقتی تعداد مهمانها را سرانگشتی حساب کردم، به نظرم ایدهٔ درخشان برای آنها خیلی کم بود، یا آنها برای ایدهٔ درخشان خیلی زیاد بودند.
شب قبل از خواب، مینا و مریم را دعوت کردم. به ملیکا هم گفتم که میتواند هرکسی را که خواست دعوت کند. قبل از اینکه جوابهایشان را ببینم، روی تخت افتادم و بیهوش شدم. باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم. حتی بدون اینکه صبحانه بخوریم، رفتیم سراغ کارها. نفری یک شیشهپاککن برداشتیم و به جان پنجرهها افتادیم. ماشاءالله خانهٔ عزیز خیلی بزرگ و نورگیر است و تا دلتان بخواهد پنجره و شیشه دارد. همانطور که با کهنه شیشه را تمیز میکردم، به ساعت نگاهی انداختم. ملیکا دیر کرده بود و اگر به موقع نمیآمد، دیگر وقتی برای عملیکردن نقشهمان نداشتیم.
یکهو چشمم از ساعت به عزیز افتاد. دوباره داشت کمرش را میمالید. ظاهرا روز قبل خیلی از خودش کار کشیده بود. وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت: «دخترکم، برو یه مسکن برام بیار از کشوی داروها. خیر ببینی.»
همین که قرص و لیوان آب را دستش دادم، زنگ در را زدند. دویدم و در را باز کردم. ملیکا بود. درواقع، فقط او نبود. یک دختربچهٔ حدودا ۷، ۸ ساله هم همراهش بود؛ نورا.
ملیکا لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید دیر کردم. بابام ما رو رسوند. کسی خونه نبود، نورا رو هم آوردم. چون گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم، فکر کردم اشکالی نداشته باشه.»
نورا گفت: «من نمیخواستم بیام. ملیکا به زور آورد منو.»
ملیکا گفت: «قول میده دختر خوبی باشه. چارهای نبود.»
نورا گفت: «چرا خیلی هم بود.»
جروبحثشان داشت شروع میشد که بالاخره فرصتی برای سلامکردن پیدا کردم و گفتم: «خوش اومدین! بفرمایید تو.»
و کنار رفتم تا اولین مهمانها وارد شوند.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چرا_بچه_رو_به_زور_میاری_خب
#طرز_تهیهی_شوینده_خانگی_به_فروش_میرسد
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
عزیز اصلا تعجب نکرد که ملیکا تنها نیست. حتی با اینکه نورا را نمیشناخت، خیلی هم ذوق کرد و گفت: «وای ماشاءالله! چه دختر نازی!»
نورا گفت: «ملیکا منو به زور آورد خونه شما.»
عزیز زد زیر خنده: «عجب دختر شیرینی هستی! بیا یه بوس بده ببینم!»
اول از همه چندتا بستنی از فریزر آوردم تا مهمانها خنک شوند. بستنیها را روی میز گذاشتم و به ملیکا گفتم: «همینجا بشینید، الان میام!» و دویدم که از توی اتاق رنگش را بیاورم. از من بعید نبود که اگر همان لحظه رنگ را دست ملیکا نمیدادم، چند لحظه بعد دوباره فراموشش کنم. بستهٔ رنگ را شب قبل کادوپیچ کرده بودم و عزیز هم یک پاپیون قرمز بلند به آن زد. نورا با دیدنش، فورا بستنی عروسکی را توی پیشدستی انداخت و کادو را از ملیکا قاپید تا خودش کاغذکادو را پاره کند. ملیکا اول قصد مقاومت داشت، اما فکر کنم ترجیح داد جلوی عزیز چیزی به او نگوید. وقتی بسته باز شد، ملیکا با ذوق تیوپ رنگ را برداشت و گفت: «این از مال خودم خیــــــــــــــــلی بهتره!»
از قیافهاش معلوم بود که تعارف نمیکند و همهٔ زحمات من و فروشنده در انتخاب رنگ نتیجه داده است. ملیکا واقعا خوشحال شده بود. پرید و محکم بغلم کرد. داشتیم از همدیگر تشکر میکردیم که نورا گفت: «اصلا هم جالب نبود. براش یه چیز بهتر میگرفتی.» نمیدانم چرا این بچه انقدر بیذوق و بداخلاق است. مدام طوری رفتار میکند که انگار عالم و آدم به او ظلم کردهاند. من و ملیکا هم لابد در صدر آن زورگوهای بدطینت هستیم!
توجهی به نورا نکردیم. دوباره مثل دوتا دوست صمیمیِ نمونه، همدیگر را بغل کردیم. وسط ابراز احساساتمان بودیم که صدای داد عزیز آمد: «آآآآآخ!» دودستی کمرش را گرفته بود. قیافهاش حسابی درهم رفته بود. گفتم: «چی شده عزیز؟»
گفت: «آی خدا... کمرم گرفت! وای...»
رنگش در چند لحظه پرید و مثل گچ دیوار شد. دویدیم پیشش. خیلی درد داشت. کمک کردم یواشیواش بیاید و روی مبل بنشیند.
گفتم: «چیکار کنم؟ چیکار کنم؟»
ملیکا گفت: «یه قرصی، پمادی، چیزی بیاریم؟»
عزیز گفت: «وای خدا... یا امام رضا. خیلی وقت بود اینطوری نگرفته بود... الان خوب میشم. آی... الان خوب میشم!»
گفتم: «اصلا عیب نداره عزیز. راحت باش. اگه تا نیمساعت دیگه خوب نشد، میگیم مهمونا نیان.»
تقریبا سرم داد زد: «نخیــــــــر! حرفشم نزن. نمیشه... آی خدا کمرم... امروز باید برگزار بشه دعا. نیت کردم، حاجی اسماعیل خدابیامرز چی میگه؟»
گفتم: «آخه اینجوری؟»
گفت: «الان خوب میشم. تو برگرد سر پنجرهها.»
ملیکا گفت: «شما راحت باشین. ما کارا رو انجام میدیم. راستی! اینو ببین آلا.» رفت سمت کولهپشتیاش و یک پوشۀ بنفش از آن بیرون کشید. حواشش نبود که در پوشه باز است. کلی ورق کاغذ و مقوا از آن بیرون افتاد. پوسترهایی با کلی چهرهٔ آشنا از شهدای جنگ تحمیلی دوم. چه از فرماندهان و چه از مردم معمولی، مثل خود ما. بعضیها عکس بودند و بعضیها نقاشیهای خود ملیکا. بدون اینکه چیزی بگویم، چند دقیقهای را محو نگاهکردن به عکسها و چهرهها شدم.
ملیکا گفت: «برای همین دیر شد. رفته بودم اینا رو پرینت بگیرم.»
واقعا این بچه هم دختر باهوشی است. احتمالا بیخود نبوده که از روز اول با او دوست شدهام! لابد همان موقع فهمیده بودهام که او هم میتواند مثل من باسلیقه باشد.
عزیز گفت: «وای کمرم... نوراجون، چرا بستنیت رو نمیخوری؟... شما دوتا برید سراغ کارها دخترکها. خیر ببینید.»
من و ملیکا اول به هم نگاه کردیم و بعد به بستنیهایی که عزیز به ما تعارف نکرده بود. ملیکا گفت: «باشه. بعدا میخوریم. چه میشه کرد؟»
یک شیشهپاککن و شیشهشور را طرفش پرت کردم و او هم آنها را در هوا گرفت. خوبیاش این بود که دیگر تنها کوزت خانه نبودم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چرا_به_نورا_نگفت_بره_سر_کار؟
#باید_میگفتیم_شما_هفتهزارنفر_بیاید_کمک!
708.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر جون!
ذهن شلوغ داری؟ دلت میخواد یکی فقط گوش بده و بفهمت؟
یه مشاورهی رایگان داریم، مخصوص خودِ تو
بیقضاوت، رفیقطور!😉
اگه دوست داشتی، من اینجام پیام بده
🆔@masumaneh_admin
⌛️برای چهارشنبه ۱۸ تیر ماه:
📩 لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید.
✓نام و نام خانوادگی
✓مقطع تحصیلی
✓شماره تماس
🔰ظرفیت محدوده و الویت با اونیکه زودتر پیام بده.
🕌«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست.
#مشاوره_رایگان
#دخترونه #معصومانه
╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاهویک • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهودو
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
هر ده دقیقه حال عزیز را میپرسیدم و او هم هربار میگفت که دارد خوب میشود؛ ولی حتی نمیتوانست تکان بخورد. نگاهی به خانه انداختم. نقشهٔ خودم به کنار، هنوز کلی کار مانده بود و تا ساعت چهار هم زمان زیادی نداشتیم. جدیجدی به کمک بیشتری نیاز بود. برای جاروبرقی، گردگیری، مرتبکردن آشپزخانه و حتی جابهجا کردن مبلها برای اینکه یک لشکر آدم در پذیراییِ خانه جا شوند. من و ملیکا مبلها را امتحان کردیم. نمیدانم عزیز آنها را از چه جنسی خریده بود که انقدر برایمان سنگین بودند. توانستیم مبل یکنفره را ببریم ولی زورمان به سهنفرهها نرسید. خصوصا حالا که یک مادربزرگ هم روی یکی از آنها دراز کشیده بود. اصلا نمیدانم چطوری من و عزیز خیال داشتیم خودمان دوتایی آنها را جابهجا کنیم.
نورا هم اصلا حاضر نبود در کارها کمک کند. وقتی بستنیاش را خورد، ملیکا با مهربانترین لحنی که تا آن زمان از او شنیده بودم گفت: «نوراجونم، پاشو پیشدستی رو بذار توی ظرفشویی.»
نوراجانش هم همانطور که غرق بازی با موبایل ملیکا بود گفت: «الان دارم بازی میکنم. وقتی تموم شد میام کمک.»
این شد که خودمان تنهایی پنجرهها را تمیز کردیم. وقتی نشستیم تا چند دقیقه استراحت کنیم و گپ بزنیم، پیام مینا را دیدم. موقعیت خانهٔ عزیز را میخواستند. بعید میدانستم قبول کنند، اما شانسم را امتحان کردم: «میتونید همین الان بیاید کمک؟ عزیز کمرش گرفته. نصف کارها روی زمین موندهن!»
مینا همان موقع پیامم را دید اما جوابی نداد. حدس زدم که دارند باهم مشورت میکنند. ملیکا گفت: «خب... حالا چیکار کنیم؟»
گفتم: «نمیدونم. جاروبرقی مونده، دستمالکشیدن کابینتها، جابهجاکردن مبلها، چیدن کیکهایی که دیروز خریدیم توی ظرفهای پذیرایی، نزدیک ساعت که شد چایی بذاریم، کتیبهها و پرچمها رو نصب کنیم، قندون و سینی و فنجونها رو آماده کنیم، وای اون کتری بزرگه رو هنوز نشستیم، یه دستی به گاز بکشیم، یه قالیکوچولو توی اون اتاقه که باید بندازیمش ته راهرو تا مردم روش بشینن...»
ملیکا گفت: «اینا همه کارهای کوچولوکوچولوان، ولی تا شب طول میکشه! تازه هنوز کار خودمون رو آماده نکردیم.»
عزیز صدایش را بلند کرد: «یکیتون هم بره روی صندلی، اون تابلوها رو گردگیری کنه.»
ملیکا گفت: «آخه اونجا؟ کی میبینه اونجا خاکیه؟»
گفتم: «عزیز میبینه... کاش یکی میومد کمک.»
موبایلم صدا داد. نگاهی کردم و گفتم: «البته کمک داره میرسه!»
توی دلم «آخیـــــــــــــــــــــــــش» کشداری گفتم. حتی به این فکر افتادم که میتوانیم کمی استراحت کنیم و بستنیهایمان را بخوریم. با وجود مینا و مریم، همهٔ کارها با سرعت بیشتری انجام میشدند. یک لحظه خیالم راحت شد. البته، فقط یک لحظهٔ کوتاه. قبل از اینکه حرف دیگری بزنم، یا کسی از کیستی نیروی کمکی سوال کند، همهجا ساکتِ ساکت شد. یک سکوت عمیقِ عمیق. این یعنی کولر، تلویزیون، پمپ آب و هرچیزِ صدادرستکنِ دیگری از کار افتاده بود.
و این یعنی برق رفته بود.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#من_سلطان_کشدادن_تعریفاتم_هستم
#نیروی_کمکی_مجبوره_از_پله_بیاد_بالا!
🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
ادامه فصل چهارم: همه چیز با گام های کوچک شروع میشود:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞