فصل۲۹ از کتاب #نخل_و_نارنج
روزگار می گذرد بدون توفف روزگار دستور دارد که متوقف نماند. آن چنان می گذرد که گویی از ماندن می هراسد؛ آن چنان که شیخ می هراسید.
عصرخرداد ماه #نجف، عرق ریزان، شیخ و بانو در سراچه نشسته بودند و در ِآن پیش کرده بودند. شیخ عرقچین برسرگذاشته و با یک تای قبا خود را باد می زد. تنه ی نخل را لمس و آن ورانداز کرد.
_این نخل امسال خرما می دهد. شکفته شده، بارور شده ، بوی زندگی می دهد.
_چه خوب. کاش یک درختچه ی ن#نارنج هم داشتیم. فاش می کرد و عطر می پراکند.
شیخ آمد ور درآستانه سراچه به در چوبی تکیه داد و به چشم های همسرش زل زد.
_بانو گیس هایت سفید شده.
_و ریش های تو، پسرعمو!
_من چند سال دارم بانو؟
به کمیت، شصت و شش و به ویفیت، بیش از هزار، این جند ده رساله ای را که تو در این سال ها نگاشته ای، جناعتی در جند صد سال هم می توانند بنویسند و حتی شک دارم بتوانند بخوانند.
_پس رحمت برای آیندگان بسیار درست کرده ام.
_ آیندگان . . . اگر قدر بدانند.
_سیدعلی به من گفته بود از وجود تو دو اثر برجا خواهد ماند که مانند دو رود در تاریخ #حوزه_های_علمیه_شیعه جاری خواهد بود. به گپانم یکی از آن ها، هنین #فرائد_الاصولی است که اهیرا دسته بندی و نرتب ش و دیگری. . . نمی دانم. به نیزای شیرازی سپرده ان مباحث #مکاسب_محرّمه ر تجمیع کند. شاید باقیات الصالحاتب باشد . . .
شیخ جمله را ناتمام رها کرد و اشک هایش سرازیر ششد.
_قدر دل نازک شده ای پسرعمو!
_خودت هم داری یه می کنی؛؛ پنهان نکن.
شیخ و بانو #اشک و #لبخند را در هم آمیختند.
_تو پای قول و قرارت ماندی بانو! به پای من رنج وشیدی و دم برنیاوردی.
_امید دارم که اجر اندکی از قِبَل تو نصیبم شود.
شیخ یک باره سکوت کرد و چشم هایش را بست. نفس عمیقی کشید و برخاست.
_خبری شده پسرعمو؟!
_نه؛ باید سری به سیدعلی شوشتری بزنم.
هنسر شیخ عصا را به دست او داد و عبا را روی دوشش انداخت.
_از سایه برو شیخ! آفتاب تند است.
شیخ لبخندی زد و به راه افتاد.
ص۲۱۱ تاب نخل و نارنج #یامین_پور
#طلبگی #شیخ_انصاری