eitaa logo
مطلع ِعشقآنه
210 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
148 فایل
محب‌وصی، ولایت، طرح‌ولایت درراه رسیدن به خدا جنسیت شرط نیست، مهم بندگیست فعالیت‌فرهنگی: برگزاری مسابقه‌‌احکام‌ِامربه معروف درمزارشهدا، راهپیمایی ها و . . . و برگزاری‌کلاس‌مجازی کتاب مطلع‌عشق(رهنمودهارهبرانقلاب به زوج‌هاجوان). ارتباط بامدیر: @Hamie_din
مشاهده در ایتا
دانلود
بانوی من! تصدقت شوم. سلام سه روز پیش تر، بعد از عبور از گردنه هلی صعب العبور زاغه و خرم آباد و زاهدشیر، به برجرود رسیدیم. برق ها قدری زودتر از رسیدن ما آب شده اند و هوا مطبوع است. بهار اردیبهشتی این شعر از بهار دزفول خنک تر است؛ هرچند بوی فلش عی و را ندارد. کاش از امن و عافیت طریق آسوده خاطر بودم تا همراهی آن نوعوروس برشیرینی سفر می افزود؛ اما چه بابد کرد که راه برای راه بلدها و قشون مسلح هم قول امان نداده تا چه رسد و نوامیس. در مهمان شیخ اسدالله حجت الاسلام بروجردی هستیم که به غایت متشرع به شریعت حقه و منور به تور الهی و مُعَطّر به اهل بیت ع است. قصد اقامت طولانی در این شهر نداریم و به محض سیراب شدن از جام معرفت اکابر قوم، رهسپار دیار دیکر خواهیم شد. ارادت و دست بوسی ام را به استادم، شیخ حسین و پدر و مادرم برسان. می دانم که مادرم نوعروسش را بسیار گرامی می دارد و از چشم فرو نمی گذارد ولی به خداوند تبارک و تعالی متوسل می شوم که وجودگل گونه ات را از گزند ارضی و سماوی حفظ کندتا بار دیگر زمانی رسد که جداییبه وصل و فراق به انس بدل شود. از احوال اخوی خبر سلامتی به مادرم برسان. از تاخیر در ابلاغ کاغذ بعدی نضطرب نشوید. به لطف الهی باز هم شما را از احوال خود با خبر خواهم ساخت. والباقی عندالتلاقی تمت العبد مرتضی انصاری
فصل۲۹ از کتاب روزگار می گذرد بدون توفف روزگار دستور دارد که متوقف نماند. آن چنان می گذرد که گویی از ماندن می هراسد؛ آن چنان که شیخ می هراسید. عصرخرداد ماه ، عرق ریزان، شیخ و بانو در سراچه نشسته بودند و در ِآن پیش کرده بودند. شیخ عرقچین برسرگذاشته و با یک تای قبا خود را باد می زد. تنه ی نخل را لمس و آن ورانداز کرد. _این نخل امسال خرما می دهد. شکفته شده، بارور شده ، بوی زندگی می دهد. _چه خوب. کاش یک درختچه ی ن هم داشتیم. فاش می کرد و عطر می پراکند. شیخ آمد ور درآستانه سراچه به در چوبی تکیه داد و به چشم های همسرش زل زد. _بانو گیس هایت سفید شده. _و ریش های تو، پسرعمو! _من چند سال دارم بانو؟ به کمیت، شصت و شش و به ویفیت، بیش از هزار، این جند ده رساله ای را که تو در این سال ها نگاشته ای، جناعتی در جند صد سال هم می توانند بنویسند و حتی شک دارم بتوانند بخوانند. _پس رحمت برای آیندگان بسیار درست کرده ام. _ آیندگان . . . اگر قدر بدانند. _سیدعلی به من گفته بود از وجود تو دو اثر برجا خواهد ماند که مانند دو رود در تاریخ جاری خواهد بود. به گپانم یکی از آن ها، هنین است که اهیرا دسته بندی و نرتب ش و دیگری. . . نمی دانم. به نیزای شیرازی سپرده ان مباحث ر تجمیع کند. شاید باقیات الصالحاتب باشد . . . شیخ جمله را ناتمام رها کرد و اشک هایش سرازیر ششد. _قدر دل نازک شده ای پسرعمو! _خودت هم داری یه می کنی؛؛ پنهان نکن. شیخ و بانو و را در هم آمیختند. _تو پای قول و قرارت ماندی بانو! به پای من رنج وشیدی و دم برنیاوردی. _امید دارم که اجر اندکی از قِبَل تو نصیبم شود. شیخ یک باره سکوت کرد و چشم هایش را بست. نفس عمیقی کشید و برخاست. _خبری شده پسرعمو؟! _نه؛ باید سری به سیدعلی شوشتری بزنم. هنسر شیخ عصا را به دست او داد و عبا را روی دوشش انداخت. _از سایه برو شیخ! آفتاب تند است. شیخ لبخندی زد و به راه افتاد. ص۲۱۱ تاب نخل و نارنج