eitaa logo
محمد ابراهیم کفیل
2هزار دنبال‌کننده
632 عکس
612 ویدیو
356 فایل
لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُون انعام/127 ارتباط با ادمین @mekafil1348 @mojtabakafil
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم اشعار شب سوم محرم – علی اکبر لطیفیان آئینه هستم تاب خاکستر ندارم پروانه ای هستم که بال و پر ندارم از دست نامردی به نام تازیانه یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم تا اینکه گریان تو باشم در سحر گاه در چشمهایم آنقدر اختر ندارم چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم می خواستم خون گلویت را بشویم شرمنده هستم من که آب آور ندارم بر گوش هایم می گذارم دست خود را شاید نبینی زینت و زیور ندارم وقتی نمانده گیسویی روی سر من کاری دگر باشانه و معجر ندارم لب می گذارم روی لب هایت پدرجان تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم @mekafil
اشعار شب سوم محرم الحرام – روضه حضرت رقیه(س) – مصطفی متولی   آن شب سپهر ديده او پر پر ستاره بود داغ نهفته در جگرش بي شماره بود   در قاب خون گرفته چشمان خسته اش عكس سر بريده و يك حلق پاره بود   شيرين و تلخ ، خاطره هاي سه سال پيش اين سر نبود بين طبق يادواره بود   طفلك تمام درد تنش را زياد برد حرفي نداشت عاشق و گرم نظاره بود   با دست خسته معجر خود را كنار زد حتي كلام و درد دلش با اشاره بود   زخم نهان به روسري اش را عيان نمود انگار جاي خالي يك گوشواره بود   دستش توان نداشت كه سر را بغل كند دستي كه وقت خواب علي گاهواره بود   در لابلاي تاول پاهاي كوچكش هم جاي خار هم اثر سنگ خاره بود   ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد درياي حرفهاي دلش بي كناره بود   كوچك ترين يتيم خرابه شهيد شد اما هنوز حرف دلش نيمه كاره بود اشعار شب سوم محرم الحرام – روضه حضرت رقیه(س) – مصطفی متولی   آن شب سپهر ديده او پر پر ستاره بود داغ نهفته در جگرش بي شماره بود   در قاب خون گرفته چشمان خسته اش عكس سر بريده و يك حلق پاره بود   شيرين و تلخ ، خاطره هاي سه سال پيش اين سر نبود بين طبق يادواره بود   طفلك تمام درد تنش را زياد برد حرفي نداشت عاشق و گرم نظاره بود   با دست خسته معجر خود را كنار زد حتي كلام و درد دلش با اشاره بود   زخم نهان به روسري اش را عيان نمود انگار جاي خالي يك گوشواره بود   دستش توان نداشت كه سر را بغل كند دستي كه وقت خواب علي گاهواره بود   در لابلاي تاول پاهاي كوچكش هم جاي خار هم اثر سنگ خاره بود   ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد درياي حرفهاي دلش بي كناره بود   كوچك ترين يتيم خرابه شهيد شد اما هنوز حرف دلش نيمه كاره بود @mekafil
اشعار شب سوم محرم الحرام – روضه حضرت رقیه(س) – هاشم طوسی   بابا نگاه پر شررم درد می کند قلب حزین و شعله ورم درد می کند   از بس برای دیدن تو گریه کرده ام چشمان خیس و پلک ترم درد می کند   از بعد نیزه رفتن رأس عمو ببین سر تا به پای اهل حرم درد می کند   آهسته بوسه گیرم از آن جای خیزران دانم لبانت ای پدرم درد می کند   از کوچه های سنگی کوفه زمن مپرس آخر هنوز بال و پرم درد میکند   با هر نوازشی که زباد صبا رسد این دسته موی مختصرم درد میکند   ناقه بلند بود و نگویم چه شد ولی... چون فاطمه پدر، کمرم درد می کند    بابا ببین شبیه زنی سالخورده ام دستم، تنم، سرم، جگرم درد می کند    مدیون عمه ام که نفس می کشم هنوز جسم کبود همسفرم درد می کند    هر جا که گوشواره ببینم از این به بعد زخمی دوباره در نظرم درد می کند   @mekafil
شب چهارم محرم جوانان حضرت زینب سلام الله علیها اگر که درد تو در ناله ام اثر دارد و گر که از دل من روح تو خبر دارد مزن به سینه ی من دست رد، نباید دید برادری به دلش این همه شرر دارد اگر چه خواهر تو بی بضاعت است اما ببین میان بساطش دو تا پسر دارد یکی برای رسیدن به اکبر و قاسم که شوق و شور پریدن به بال و پر دارد که دیگری که امید دلش به اذن شماست که ذره ای غمت از روی سینه بر دارد و من تعجب از این می کنم، نمی دانم برادرم به زبان "نه" چرا دگر دارد برای نجمه و لیلا "اگر" نیاوردی همین که نوبت من شد هزار اگر دارد؟ حلالشان شده شیرم که خونشان ریزد به پای خون خدا پس نگو خطر دارد
دو خورشید جهان آرا، دو قرص ماه، دو اختر دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو هم سنگر دو شایسته، دو وارسته، دو دردانه، دو ریحانه دو نور دیده در دیده، دو روح روح در پیکر دو یاس ارغوانی نه، بگو دو آیة قرآن دو یوسف نه، دو اسماعیل از یک قهرمان هاجر کشیده شانه بر مو، شسته صورت از گلاب اشک گرفته چون دو قرآن دخت زهرا هر دو را در بر به سر شور و به رخ اشک و به کف تیغ و به دل آتش به سیرت، سیرتِ قاسم، به صورت، صورتِ اکبر منای کربلا گردیده محو این دو قربانی نوای نینوا از نایشان بر گنبد اخضر گرفته دستشان را برده با خود زینب کبری که قربانی کند در مقدم ثار الله اکبر بگفت ای جان جان، جان دو فرزندم به قربانت تو ابراهیمی و اینان دو اسماعیل ای سرور! دو اسماعیل نه، دو ذبح کوچک، نه دو قربانی قبول درگهت کن منتی بگذار بر خواهر اگر اذنم دهی اینک به دست خود بگردانم دو فرزند عزیز خویش را دور علی اصغر امید زینب است ای آفتاب دامن زهرا که افتد این دو قرص ماه را بر خاک راهت سر سفارش کرده عبدالله جعفر بر من ای مولا که این دو شاخة گل را کنم در مقدمت پرپر به اذن یوسف زهرا دو ماه زینب کبری درخشیدند در میدان چو خورشید فلک گستر فلک در آتش غیرت، ملک در وادی حیرت که رو آورده در میدان دو حیدر یا دو پیغمبر! یکی می گفت دو خورشید از گردون شده نازل یکی گفتا دو مه تابیده یا دو آسمان اختر ندا دادند ما دو شیرزاده ایم زینب را که باشد جدة ما فاطمه صدیقة اطهر پیمبر جد و زهرا جده و مادر بود زینب حسین بن علی خال و پدر عبدالله جعفر خروشیدند همچون شیر با شمشیر یک لحظه دو حیدر حمله ور گشتند بر دریایی از لشکر تو گفتی در احد تابیده دو بدر جهان آرا و یا دو حیدر کرار رو آورده در خیبر ز آب تیغ هر یک آتشی می ریخت در میدان که گفتی شعلة خشم خدا پیچیده در محشر چو آتش بر فلک فریاد می رفت از دل دشمن چو باران بر زمین می ریخت دست و پا و چشم و سر ز هم پاشیده چون پیراهن از هم هر دو اعضاشان ز بس بر جسم شان بنشست زخم نیزه و خنجر به خاک افتاد جسم پاکشان چون آیة قرآن دریغا ماند زیر دست و پا دو سورة کوثر چو بشنید از حرم فریادشان را یوسف زهرا به سرعت آمد و بگرفت همچون جانشان در بر دریغا دو همای عشق در آغوش ثارالله همای روحشان از موج خون در آسمان زد پر چو دید از قتلگه آرند آن دو سرو خونین را درون خیمه زینب گشت پنهان با دو چشم تر نهان شد در حرم کو را نبیند یوسف زهرا مبادا چشم حق گردد خجل ز آن مهربان مادر بیا لیلا تماشا کن مقام و صبر زینب را که در یک لحظه داده در ره دین دو علی اکبر به ثارالله و صبر زینب و خون دو فرزندش سلام "میثم” و خلق خدا و خالق داور (غلامرضا سازگار)
شب پنجم عبدالله بن الحسن عليهما السلام تا عزای شه لب تشنه عزای حسن است پس حسینیه ی ما صحن و سرای حسن است نهضت کرببلا تحت لوای حسن است گریه ی این دهه روزیش به پای حسن است کربلا آمده اند این دو به امضای حسن هرچه داریم به قربان پسرهای حسن نوبت نوکری ساحت عبدالله است رحمت الله همان رحمت عبدالله است صحبتی هست اگر صحبت عبدالله است ذکر لبها مددی حضرت عبدالله است یازده ساله ولی حافظ قرآن‌ است این به سکوتش منگر غرش طوفان‌ است این کربلایی مدنی بوده از اول نسبش این‌ حسن زاده حسین است فقط روی لبش در حرم عبد حسین است همیشه لقبش نوجوانی علی زنده شده از ادبش این چه شانیست که هنگام بیانش شده است جان‌ ناموس خدا حافظ جانش شده است باز انگار حسن دست به دست زهراست تل شده کوچه و زهرای قبیله تنهاست بازهم‌ حرف علی شد سر نامش دعواست ریسمان خنجر کند است و به مقتل غوغاست کوچه ی سنگی و گودال به هم‌ پیوستند قنفذ و شمر در این فاجعه ها هم دستند روی تل بود دلش در وسط میدان بود به رویش گرچه نیاورد ولی گریان بود عمه هم‌ مثل خودش بی رمق و حیران بود همه سیراب و عمویش چقدر عطشان بود ناگهان دست کشید و سوی میدان آمد به سرش میزد و با ذکر عموجان آمد آمد و دید که غوغا شده دور پدرش یک نفر نیزه فرو کرده میان کمرش یک نفر هم زده بر صورت او با سپرش یک‌ نفرهم زده با کهنه غلافی به سرش ولی الله تنش زیر لگدها مانده نیزه ی بدقلقی در دهنش جا مانده حرمت خون خدا زیر سنان چال شد و زینت دوش نبی زینت گودال شدو.. آنقدر خون ز تنش رفت که بیحال شد‌و تن‌ پاکش وسط هلهله پامال شدو.. یاعلی گفت و صدارا به گلویش انداخت خویش را گریه کنان روی عمویش انداخت دست خود را سپر بی کسی آقا کرد زیر لب با عموی تشنه لبش نجوا کرد پلک خون بسته خود را به چه زحمت وا کرد و‌خودش را بغل زخم عمویش جا کرد گفت هرچند عمو زخمی و درهم شده ام باز صد شکر فدایی امامم شده ام سید پوریا هاشمی
اِبـتلایش فرق داشت چون که در نزد عـمو “قالوا بلایش” فرق داشت بر عمـو لبّیـک گفت… وقتِ حَجّش بود و لَحنِ ” رَبّـنایش ” فرق داشت مثل نامـش خاص بود روضه ی او با هـمه حـال و هوایش فرق داشت “لا أُفـارِق گو”دویــد صـوت غــرّایِ “أنَا بْنُ المُجـتَبایــش” فرق داشت هم سـپر شد هم قلم ای به قُـربانش که جنسِ دستهایش فرق داشت گـشت آویزان به پوست پس گریزِ روضه ی دســـت جُــدایش فرق داشت بـین آغـوش حُـسـین آخــرین نذری این قُـــربان , مِـنایش فرق داشت گفت “واأمّاه ” لیک آخِرین دَمْ , خـواهـشِ مادر بیـایـش فرق داشت بـا سه شعبه ذبح شد گرچه با شش ماهه خیلی حجم نایش فرق داشت مانـْد در گـودال , آه وقت دفنش استخوانهایش صدایش فرق داشت محمّدقاسمی
دست در دستِ عمه اش بود و دلش اما میانه ى گودال دید با چشم خود که افتاده تن ارباب تا شود پا مال حرمله از همه جلو تر رفت سر آن سر چقدر دعوا بود شمر و خولى حریص تر بودند حرف آنها به هم بفرما بود دید کودک تمام واقعه را خواست تا پر کشد به سوى عمو عمه اش گفت:نه!عزیز دلم جان تو هست آبروى عمو…. گفت:عمه!بدان که مى میرم من بدون عمو نمى مانم دست من را رها کن و بگذار تا کنم جان فداى جانانم آن تنى که به روى خاک افتاد همه ى عشق و اعتبار من است بعد بابا مرا پدر بوده صاحب و صاحب اختیار من است ناگهان دست عمه را وا کرد پا برهنه…دوان دوان آمد مات و مبهوت حال بد حالش ضربه اى سوى او نشان آمد دست او شد به پوست آویزان
پیام مقام معظم رهبری دام ظله العالی در پی جسارت به ساحت قرآن مجید در سوئد: بسم الله الرحمن الرحیم جسارت به ساحت مقدس قرآن مجید در سوئد، حادثه‌ای تلخ و توطئه‌آمیز و خطرآفرین است. اشد مجازات برای عامل این جنایت مورد اتفاق همه علمای اسلام است، دولت سوئد نیز باید بداند که با پشتیبانی از جنایتکار، در برابر دنیای اسلام آرایش جنگی گرفته و نفرت و دشمنی عموم ملت‌های مسلمان و بسیاری از دولت‌های آنان را به سوی خود جلب کرده است. وظیفه آن دولت آن است که عامل جنایت را به دستگاه‌های قضایی کشورهای اسلامی تحویل دهد. توطئه‌گران پشت صحنه نیز بدانند که حرمت و شوکت قرآن کریم روز به روز افزونتر و انوار هدایت آن درخشان‌تر خواهد شد، امثال این توطئه و عاملان آن، حقیرتر از آنند که بتوانند جلوگیر این درخشش روزافزون باشند. والله غالبٌ علی اَمرِه سیدعلی خامنه‌ای ۳۱ تیرماه ۱۴۰۲
اشعار شب ششم محرم – روضه حضرت قاسم بن الحسن(ع) – هادی ملک پور   نامه ای دارد ز بابا خوش به حالش کرده است این همه چشم انتظاری بی مجالش کرده است   پا به میدان می گذارد زاده ی شیر جمل لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است   در خیال خام آخر می دهد سر را به باد هر که از غفلت نگه بر سن و سالش کرده است   کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند لحظه ای کافیست ... خونش را حلالش کرده است!   درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است   می وزد از هر طرف چشمان شور تیر ها از نفس افتاده و ... آزرده حالش کرده است   هر کسی آیینه باشد, سنگ باران می شود بی مجالی عاقبت بی برگ و بالش کرده است   از تمام عضو عضوش می چکد شهد عسل! دشت را لبریز از خون زلالش کرده است   ...می رسد خورشید اما دست  دارد بر کمر داغ تو مثل علی اکبر هلالش کرده است....
چون حسین نامۀ حسن برداشت خط او دید و روی دیده گذاشت قاسم بن الحسن تمنا کرد اذن میدان گرفت و پر وا کرد کفنی بر تنش عمو پوشاند و نقابی به روی او پوشاند پاره ماه سوی میدان شد لرزه ای در سپاه عدوان شد ای عجب هیئتی عجب کفنی هیبتش هاشمی قَدَش حسنی و انا بن الحسن که افشا شد لشگر کوفه در تماشا شد نوجوان و به لشگر افتادن با یلان عرب در افتادن هرکه از هر طرف تهاجم کرد لاجرم دست و پای خود گم کرد به دَرَک رفت خصم رسوایش اَزرَقِ شامی و پسرهایش رزم جانانه اش که غوغا کرد کینه های مدینه سر وا کرد دور تا دور او گره افتاد در میان محاصره افتاد نیزه ها بود و ماجرای حسن تیر باران تازه ای به کفن نالۀ او بلند شد: عمّاه به حرم می رسید وا اُماه شاعر : محمود ژولیده
اشعار شب ششم محرم – وحید قاسمی نوجوان قبیله خورشید                      عالم دَهر مکتب توحید آمده نیزه جمل در دست                  سیزده شیشه عسل در دست نام اوچیست درعشیره عشق؟           قاسم بن الحسن،نبیره عشق کارصد تیغ کرده مژگانش                 خشم عباس برق چشمانش با لب خشک خود غزل میخواند       شعر احلا من العسل میخواند از نگاه و صداش غم می ریخت            رجزش دشت را به هم می ریخت نعره می زد: منم یتیم حسن              کفنم را حسین کرده به تن غیرتی سبز خون رگهایم                  نوه ي بوتراب و زهرایم آمدم پابه پای شمشیرم                    انتقام مدینه را گیرم یا علی گفت و لب تر از "می" کرد        اسب ها را یکی یکی پی کرد تیغ را رقص ذوالفقاری داد                 همه کفر را فراری داد با دل شیر تا کجا رفته!؟                   چقدر او به مجتبی رفته گر چه از چارسو گلاویزند                کوفیان مثل برگ می ریزند لشگر ظلم را چه شاکی کرد            مرحبا، خوب گرد و خاکی کرد تیغ می زد،سینجلی می گفت           مست و مدهوش یاعلی می گفت عاقبت تشنگی به بندش کرد            نیزه ای آمد و بلندش کرد از لب آسمان زحل افتاد سیزده شیشه عسل افتاد طاقت صبر را زکف برده                  مثل زهرا چه بد زمین خورده دیدم از رد بند نعلینی                      قد کشیده به طرفة العینی دشنه کینه را صدا کردند                   سر مهتاب را جدا کردند کاروان را ز کربلا بردند                      سر او را مغیره ها بردند
آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی لشکری را ریختی، آخر تنت را ریختند کار دستت داد آخر ضربه هایی که زدی استخوان سینه ات میگفت اینجایم عمو خوب شد پیدا شدی با دست و پایی که زدی ذره ذره چون علیِّ اکبرم میبوسمت این به جای بوسه هایِ بر عبایی که زدی سیزده تا سیزده تا نیزه بیرون میکشم در إزای سیزده جام بلایی که زدی علی اکبر لطیفیان