eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
40.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5هزار ویدیو
555 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_namazshab @bab_al_zahra ⛺️موکب↯ @meraj_shohada_mokeb ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ✍مسئولان اردوگاه به ما چند ساعت قبل ازپخش غذا آمار زائرين رومي دادند تا فرصتي براي پخت غذا داشته باشيم. يک بار نزديک ظهربود که يک اتوبوس بهآمارمون اضافه شد. نمي دونستيم چكار كنيم؟ غذا كم بود. بدون هيچ استرسي يه پارچه سبزپرچم سيد الشهدا را کشيد روي ديگ وبه بچه هاي خادم گفت: بچه ها بياييد جمع بشيد دورديگ غذا،هرکدوم براي يک شهید نیت کنید،ذکرصلوات گرفت ويک توسل کوچکي هم به حضرت زهرا پيدا کرد. پرچم رواز روي ديگ برداشت وياعلي گفت ومشغول تقسيم غذاي زائرين شديم. براي ماخيلي عجيب بود. نه تنهاغذاکم نيومد مقداري هم غذا مانده بود.همه حسابي غذا خوردند!! خيلي خوشحال بود. اونجا بود که فهميديم چقدر با شهدارفيقه و شهداهم حسابي هوامون رو دارند. ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ✍با همت ومدد شهدا همه کارهامون رنگ خدائي داشت. در مقابل مادران شهدا خيلي متواضع بود. مي گفت ما بايد قدراين هارو بدونيم کم کم دارند مي روند وما ازنعمت اينهامحروم ميشيم. هر سال رسم داشتيم منزل شهيد درويشي مي رفتيم. سوار ماشين به سمت منزل شهيد درويشي روانه شديم. خيلي مؤدب رفت در مقابل مادر شهيد درويشي دوزانو نشست و صحبتهاي مادر شهيد رو گوش مي داد. مادر از فرزند شهيدش مي گفت يادمه ازتولد شهيد خاطره عجيبي روتعريف کردکه همه مون رومنقلب کرد. ميگفت زمانيکه شهيد رو باردار بودم درعالم روياديدم درب منزل ايستاده ام... ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷 🍀🍀🍀 در ادامه: ✍سيدي نوراني آمد ازمن يک ليوان آب خواست.آب را که آوردم خورد.رو کرد به من و گفت:مادر،اين فرزندي که درراه داريد پسرمي باشد ودرآينده اي نزديک فداي راه اهل بيت:خواهد شد. سرش روپايين انداخته وبه شدت گريه مي کرد.درآن لحظات حال خوشي داشت. نميدانم زيرلب چي ازشهيددرويشي مي خواست. اماالان مطمئن هستم اون موقع رزق شهادتش رو خواست. يادمه يک سال منزل شهيد درويشي نرفته بود.مادر شهيد گفته بود: بريد اون روهم بياريد. اون مثل پسرم مي مونه. مادر شهيد درويشي نمي دونم دروجود چي مي ديد که ازبين اون همه خادم، فقط رويادش مونده بود! ادامه_دارد... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ... ✍اردوگاه شهيد درويشي چندين بار ميزبان طلبه ها و افرادي که از خارج کشور مي اومدند بود. براي اينها سنگ تمام مي گذاشت. خودش رو نماينده ی شهدا مي دونست. اعتقاد داشت عملکرد خوب ما در مقابل زائرين، ارج ومقام شهدا رو بالا مي بره. يه بار کتاب خاک هاي نرم کوشک روازمن گرفت وداد به يکي ازاين مهمانهاي خارجي، اون فرد خيلي خوشحال شد وتشکر کرد. مي گفت: بچه ها با تمام توان به زائرين خدمت کنيد تا شهدا ازماراضي باشند. هرسال زودترازهمه ی خادم هامي رفت وديرترمي اومد.رفت وآمدش تقريبًا بيش ازيک ماه مي شد. به نظرمن هر سال يک چله نشيني در خانقاه شهداداشت. همين چله نشيني ها روبه اوج برد. ادامه_دارد... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ... ✍غروب آفتاب که ميشد، ‌باهم مي رفتيم بالای بام خلوت مي کرديم. روضه هاي حاج منصوررومي گذاشتيم و گريه مي کرديم. جالب بود چند سال قبل ازاتفاقات سوريه ومدافعين حرم بود، وقتي روضه ي حضرت زينب را گوش مي کرد، زارمي زدو صداي ناله هاش هنوزدر گوشم مي پيچيد که با حزن عجيبي مي گفت: آخ عمه جان، (قربان سني مظلوميتي ) قربان مظلوميتت عمه جان، عمه جانش رو اين قدرازعمق جانش مي گفت مو برتنم سيخ مي شد. تواردوگاه هميشه من ميديدم نمازشب مي خوند. ماازبس خسته بوديم به سختي براي نماز صبح بلند مي شديم، اما زودتر بيدارمي شد نماز شبش رومي خوند، بعد ماروبراي نمازصبح بيدارمي کرد.. ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ... ✍فشار کار زياد بود.مخصوصًا براي که خريدهاروهم انجام مي داد. يک باربعد ازاين که دوره ی خادمي تمام شد، نفري صد هزارتومان به خادمين هديه دادند. خيلي ناراحت شد. گفتم: جان اين پول هديه است بگير ببر جاي خير مصرف کن. گفت: اين پول ها براي من مسئوليت مياره.من به عشق شهدا اومدم. نمي خوام ذره اي نيتم خراب بشه... اما يك بار ماجراي بسيار عجيبي پيش آمد. قرار بود براي صبحانه چند صد تا نون تهيه کنه، نمازصبح رو که خواند از شدت خستگي همون جا خوابش برد. تا به خودمون بياييم ساعت از ۷ گذشته بود.ديگه فرصتي براي تهيه ی چند صد تا نون وجودنداشت. حالا حساب كنيد الان زائرها بيدار مي شوند وصبحانه مي خواهند وما نان نداريم! ادامه_دارد... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ... ✍سيد حال عجيبي پيدا کرد. روي يکي از ساختمان هاي اردوگاه عکس بزرگي از شهيد درويشي زده بودند.رفت جلوي عکس شهيد ايستاد زيرلب چيزهايي رو زمزمه کرد. بعد باصداي بلند گفت: حسن آقا،آبرمون روپيش مهمونات نبر، مارو شرمنده ی زائرين شهدا نکن. اين حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه. لحظات به سختي و با اضطراب مي گذشت.زانوي غم بغل کرده بوديم ومنتظرفرج!! يه دفعه صداي ممتد بوق اتوبوسي توجهمون روبه سمت درب ورودي اردوگاه جلب کرد. باعجله به سمت اتوبوس دويديم. مسئول کاروان رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس روبالا زدوگفت: ما ديگه داريم ميريم شهرستان،اين نون هااضافي است،مي تونيد استفاده كنيد؟ چندين بسته بزرگ پر از نان درمقابل ما بود. مات ومبهوت فقط اشک مي ريختيم. خدايا چقدر زودصداي خادمين شهدا رو شنيدي!؟ @ebrahimdelha 🌷🌷🌷