🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_شش
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
✍مسئولان اردوگاه به ما چند ساعت قبل ازپخش غذا آمار زائرين رومي دادند تا
فرصتي براي پخت غذا داشته باشيم.
يک بار نزديک ظهربود که يک اتوبوس بهآمارمون اضافه شد.
نمي دونستيم چكار كنيم؟ غذا كم بود. #سيد بدون هيچ استرسي يه پارچه سبزپرچم سيد الشهدا را کشيد روي ديگ وبه بچه هاي خادم گفت: بچه ها بياييد
جمع بشيد دورديگ غذا،هرکدوم براي يک شهید نیت کنید،ذکرصلوات گرفت
ويک توسل کوچکي هم به حضرت زهرا پيدا کرد.
پرچم رواز روي ديگ برداشت وياعلي گفت ومشغول تقسيم غذاي زائرين
شديم. براي ماخيلي عجيب بود. نه تنهاغذاکم نيومد مقداري هم غذا مانده بود.همه
حسابي غذا خوردند!! #سيد خيلي خوشحال بود. اونجا بود که فهميديم چقدر #سيد با
شهدارفيقه و شهداهم حسابي هوامون رو دارند.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
✍با همت #سيد ومدد شهدا همه کارهامون رنگ خدائي داشت. در مقابل مادران
شهدا خيلي متواضع بود. مي گفت ما بايد قدراين هارو بدونيم کم کم دارند مي روند
وما ازنعمت اينهامحروم ميشيم.
هر سال رسم داشتيم منزل شهيد درويشي مي رفتيم. سوار ماشين به سمت منزل
شهيد درويشي روانه شديم. #سيد خيلي مؤدب رفت در مقابل مادر شهيد درويشي
دوزانو نشست و صحبتهاي مادر شهيد رو گوش مي داد. مادر از فرزند شهيدش
مي گفت يادمه ازتولد شهيد خاطره عجيبي روتعريف کردکه همه مون رومنقلب
کرد.
ميگفت زمانيکه شهيد رو باردار بودم درعالم روياديدم درب منزل ايستاده ام...
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
در ادامه:
✍سيدي نوراني آمد ازمن يک ليوان آب خواست.آب را که آوردم خورد.رو کرد
به من و گفت:مادر،اين فرزندي که درراه داريد پسرمي باشد ودرآينده اي نزديک
فداي راه اهل بيت:خواهد شد.
#سيد سرش روپايين انداخته وبه شدت گريه مي کرد.درآن لحظات حال خوشي
داشت.
نميدانم زيرلب چي ازشهيددرويشي مي خواست. اماالان مطمئن هستم اون
موقع #سيد رزق شهادتش رو خواست.
يادمه يک سال #سيد منزل شهيد درويشي نرفته بود.مادر شهيد گفته بود: بريد اون
#سيد روهم بياريد. اون مثل پسرم مي مونه. مادر شهيد درويشي نمي دونم دروجود
#سيد چي مي ديد که ازبين اون همه خادم، فقط #سيد رويادش مونده بود!
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_نه
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#در_ادامه...
✍اردوگاه شهيد درويشي چندين بار ميزبان طلبه ها و افرادي که از خارج کشور
مي اومدند بود. #سيد براي اينها سنگ تمام مي گذاشت. خودش رو نماينده ی شهدا
مي دونست.
اعتقاد داشت عملکرد خوب ما در مقابل زائرين، ارج ومقام شهدا رو
بالا مي بره.
يه بار کتاب خاک هاي نرم کوشک روازمن گرفت وداد به يکي ازاين
مهمانهاي خارجي، اون فرد خيلي خوشحال شد وتشکر کرد.
#سيد مي گفت: بچه ها
با تمام توان به زائرين خدمت کنيد تا شهدا ازماراضي باشند.
#سيد هرسال زودترازهمه ی خادم هامي رفت وديرترمي اومد.رفت وآمدش تقريبًا
بيش ازيک ماه مي شد. به نظرمن هر سال يک چله نشيني در خانقاه شهداداشت.
همين چله نشيني ها #سيد روبه اوج برد.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#درادامه...
✍غروب آفتاب که ميشد، باهم مي رفتيم بالای بام خلوت مي کرديم.
روضه هاي
حاج منصوررومي گذاشتيم و گريه مي کرديم. جالب بود چند سال قبل ازاتفاقات
سوريه ومدافعين حرم بود، #سيد وقتي روضه ي حضرت زينب را گوش مي کرد،
زارمي زدو صداي ناله هاش هنوزدر گوشم مي پيچيد که با حزن عجيبي مي گفت:
آخ عمه جان، (قربان سني مظلوميتي ) قربان مظلوميتت عمه جان، عمه جانش رو
اين قدرازعمق جانش مي گفت مو برتنم سيخ مي شد.
تواردوگاه هميشه من ميديدم نمازشب مي خوند.
ماازبس خسته بوديم به سختي
براي نماز صبح بلند مي شديم، اما #سيد زودتر بيدارمي شد نماز شبش رومي خوند،
بعد ماروبراي نمازصبح بيدارمي کرد..
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_یک
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#در_ادامه...
✍فشار کار زياد بود.مخصوصًا براي #سيد که خريدهاروهم انجام مي داد.
يک باربعد ازاين که دوره ی خادمي تمام شد، نفري صد هزارتومان به خادمين هديه
دادند. #سيد خيلي ناراحت شد.
گفتم: #سيد جان اين پول هديه است بگير ببر جاي
خير مصرف کن. گفت: اين پول ها براي من مسئوليت مياره.من به عشق شهدا اومدم.
نمي خوام ذره اي نيتم خراب بشه...
اما يك بار ماجراي بسيار عجيبي پيش آمد. #سيد قرار بود براي صبحانه چند صد تا
نون تهيه کنه، نمازصبح رو که خواند از شدت خستگي همون جا خوابش برد.
تا به خودمون بياييم ساعت از ۷ گذشته بود.ديگه فرصتي براي تهيه ی چند صد تا
نون وجودنداشت.
حالا حساب كنيد الان زائرها بيدار مي شوند وصبحانه مي خواهند وما نان نداريم!
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشتاد_و_دو
#عنايت_شهدا
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
#در_ادامه...
✍سيد حال عجيبي پيدا کرد. روي يکي از ساختمان هاي اردوگاه عکس بزرگي
از شهيد درويشي زده بودند.رفت جلوي عکس شهيد ايستاد زيرلب چيزهايي رو
زمزمه کرد. بعد باصداي بلند گفت: حسن آقا،آبرمون روپيش مهمونات نبر، مارو
شرمنده ی زائرين شهدا نکن.
اين حرف رو زد و اومد طرف آشپزخانه. لحظات به سختي و با اضطراب
مي گذشت.زانوي غم بغل کرده بوديم ومنتظرفرج!!
يه دفعه صداي ممتد بوق اتوبوسي توجهمون روبه سمت درب ورودي اردوگاه
جلب کرد.
باعجله به سمت اتوبوس دويديم.
مسئول کاروان #سيد رو صدا زد. بعد درب صندوق اتوبوس روبالا زدوگفت: ما
ديگه داريم ميريم شهرستان،اين نون هااضافي است،مي تونيد استفاده كنيد؟
چندين
بسته بزرگ پر از نان درمقابل ما بود.
مات ومبهوت فقط اشک مي ريختيم.
خدايا چقدر زودصداي خادمين شهدا رو
شنيدي!؟
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷