eitaa logo
میقات الصالحین
283 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدن روی شما کاش میسر می شد شام هجران شما کاش که آخر می شد بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند کاش این فاصله با آمدنت سر می شد •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺زندگي کردني که صبح بلند شويم، يک سِري کارتکراري انجام دهيم و شب دوباره بخوابيم و همينطور ادامه پيدا کند، با زندگي حيوانات به نظرم هيچ فرقي ندارد. 🔺بايد بررسي کنيم که در اين دنيا چقدر تأثير گذاريم. بله، عده اي از ما فهميده ايم که بايد خدا را عبادت کرد (ما خَلَقت الجِنِ و الإنس إلّا لِيَعبُدون) : «ما جِن و اِنس را نيافريديم جز اينکه ما را عبادت کنند» 🔺کساني که تا اينجا آمدند مرحله حيواني را رد کردند و انسان هستند، اما باز انسان ها بيشترشان متاسفانه همين جا متوقف ميشوند. 🔺 بايد بالاتر از اين فهم هم رفت. عبادت بدون شناخت امام زمان هيچ ارزشي ندارد، که يکي از وظايف اصلي منتظران، شناخت امام زمان (عج) است." •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست تا که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_دوم #فاطمه_شورستانی از ماشین پیاده شدم و هزینه راه رو حساب کردم. نگاهی به اطراف انداختم
بعد از رفتن مهلا گفتم: - ریحانه میرزایی بیا این وسایل رو بین بچه ها تقسیم کن. بعد از تقسیم کادو ها گفتم: - اصلا غصه ی جلسه هارو نخوردید. مامانتون نمی تونه بیاد عمه، خاله تون رو بگید بیان. که مهلا آروم گفت: - نیستن. - خب اگه کس دیگه ای رو نداشتید به باباتون بگید و اگه هم نشد مشکلی نیست الان شماره یکی از اولیا تون رو بدید. همه تون که احیانا اگه نتونستن بیایند و من مطلب مهمی داشتم بهشون تلفنی بگم. بعد از نوشتن شماره ها و دادن به من یکی از بچه ها که اسمش فرزانه بود گفت: - خانم میشه از خودتون بگید؟ - بله. حالا بگید از انتخاب شغلم بگم یا از خودم؟ همه با هم گفتن: - از خودتون. - خیلی خب اول بچه ها شماره ام رو روی تخته می نویسم شما یادداشت کنید بعد شروع می کنم. بعد از نوشتن شماره گفتم: - چون می خوایم مثل چند تا دوست باشیم اول از گذشته ام میگم تا شما بیشتر قدر خانواده اتون و چادری رو که اکثرتون سرتون می کنید رو بدونید. من تو یک خانواده ای زندگی می کردم و میکنم که ایمان شون ضعیفه. البته خود من هم تا سال دوازدهم دبیرستان ایمانم ضعیف بود. که فرزانه که انگار که حرف همه رو میزد گفت: -چه جالب! چجوری تغییر کردید؟ همه هم با سر حرف فرزانه رو تایید کردند که گفتم: -من مدیون حضرت رقیه ام. (تعریف از ۵ سال قبل) مامان و بابام برای عروسی دختر خاله مامانم که فردا شب بود رفته بودن خرید بالاخره عروسی مختلط بود باید لباس هاشون شیک باشه. من هم چون تازه لباس خریده بودم نیاز نداشتم. حوصله ام سر رفته بود تموم کانال های تلویزیون رو زیر و رو کردم گوشیم رو برداشتم و وارد کانال های تلگرام شدم. هیچی نفرستاده بودن همه نوشته بودند "به مناسبت روز اربعین ، امروز فعالیت تعطیله" چند تا کانال آهنگ عضو شدم اصلا نگاهی به ادامه اش که نوشته بود و مداحی نکردم تموم فایل های صوتی رو باز کردم دونه به دونه گوش میدادم که به یه نوحه رسید اصلا دستم کنترلی از من نداشت همینجوری گوش میدادم: یکی بود یکی نبود من بودم بابا نبود تا میاوردم اسمش و میزدنم با هرچه بود یکی بود یکی نبود محرم تو حرم نبود داد میکشیدن بر سر من سایه ای رو سرم نبود یکی بود یکی نبود دور حرم هلهله بود عمه میگفت فرار کنید ولی پاهام پر از ابله بود. (حمید علیمی) 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
اشک هایم سرازیر شد نمی دونم چرا؟ خیلی خوشم اومد تو گوگل از حضرت رقیه جست و جو کردم به امام حسین رسیدم جست و جو کردم به کربلا رسیدم جست و جو کردم تا به خدا رسیدم . خدا رو می شناختم اما خیلی کم اونم کی؟ وقتی که کارم به دعا می خورد نماز می خوندم و گرنه اصلا نماز هام ثابت و همیشگی نبود. درباره خدا جست و جو کردم به حجاب رسیدم یه نگاه به حجاب خودم که همیشه در عروسی های مختلط میرقصیدم لباس ها کوتاه و روسری که وجود داشتن یا نداشتنش برام فرقی نداشت کردم و نگاهی به حجاب و کامل از دیدگاه خدا کردم. از شب عروسی شروع کردم دیگه نمی رقصیدم از بین مانتوهام بلند ترینشون رو انتخاب کردم. تصمیم گرفتم به خرید رفتم و مانتوی بلند و چادر خریدم سرم کردم و وارد خونه شدم که مامان با دیدنم گفت: - این چیه؟ دیانا اینا چیه؟ -چادره. خوشگلم؟ محکم از سرم کشید که بابا با شنیدن التماس هام اومد و گفت: - چه خبره؟ که مامانم جواب داد: - ببین چی خریده این مانتو و این لباس اهل قجر. - بابا یه چیز به مامان بگو. اصلا من دوست دارم مثل عمه هستی چادری باشم. - دیانا ساکت باش به حرف مامانت گوش بده برو خریدات رو پس بده وگرنه می اندازم آشغالی. - بابا تو رو خدا بگذار. اصلا چادر نه ولی مانتوم بلند باشه و دیگه توی مهمونیاتون نباشم تو رو خدا اصلا هر شرطی بزارید قبوله. - هر شرطی؟ - هر شرطی باشه. - کنکورت رو دو رقمی میاری با اینکه سخت بود اما حجابم برام اهمیت داشت قبول کردم کار و روزم شده بود درس در کنارش قرآن و نماز و دعا و نهجه البلاغه رو می خوندم تا قبول شدم. بابا و مامانم هم مجبور به پذیرفتن اوضاع شدن. البته من مخفیانه چادر سرم میکردم و فقط فقط عمه هستیم که شش سال ازم بزرگتر بود از این قضیه چادری بودنم خبر داره من هم جاهایی که بابا و مامان نیستن چادر سر میکنم و یا یواشکی چادر رو با خودم می برم و به محض خارج شدن از خونه سرم میکنم. که این دفعه فاطمه زهرا شجاعی گفت: - ببخشید خانم یعنی الانم هم یواشکی چادر سر می کنید. - آره خب بچه ها دو دقیقه تا زنگ تفریح مونده راحت باشید. فرزانه سریع گفت: - چه زندگی با حال و جالبی دارید خانم. بعدش خانم مگه رتبه تون چند شد؟ که از پنجاه کمتر شدید؟ - رتبه 92 کنکور. البته بچه ها من اینجا براتون داستان زندگیم رو تعریف نکردم که شما بگید چقدر جالبه باید درس گرفت خیلیا هستن چادر سر میکنن که مثلا بگن که با حجابم ولی هزاران کار اشتباه و گناه و آرایش زیر اون چادر دارند و بعضیا مثل من یواشکی چادر سر میکنن. فرزانه: - آره خانم خیلیا اینجورین. - خب بچه ها برید بیرون زنگ تون چند دقیقه می شه خورده زنگ بعدی میام تا به سوالاتتون جواب بدم. بلند شدم و به سمت دفتر رفتم . با دیدن همکار ها سلامی کردم که همه به سمتم برگشتند و جواب دادن. که خانم صفایی مدیر دبستان که یک خانم چهل، پنجاه ساله ای بود با لبخند گفت: - اینم از معلم جدیدمون خانم کیوانی. من تنها معلم جدیدشون بودم بقیه چند سالی میشد که تو مدرسه درس می دادن. بعد از آشنایی و صحبت کردن با زهرا تمجیدی معلم کلاس چهارم گرم گرفتیم و دیگه میشه گفت همکار و دوست شدیم. - خب از خودت بگو زهرا. - من زهرا تمجیدی هستم ۲۷ ساله متاهل و دارای یک دختر دارم که دو ساله است و با سه سال سابقه معلمی. -آخی اسم بچت چیه؟ - سوگل. - سریع باش سریع باش عکسشو برام بفرست . - حالا نمی ری . می فرستم برات حالا تو از خودت بگو. -اسم و فامیلم رو که میدونید. ۲۳ سالمه مجرد. - تو مجری هنوز؟ - من که هنوز بچه ام . - کجا بچه ای دختر من همسن تو عروس شدم. -حالا شبیه این مامان بزرگ ها برام حرف نزن. من که سنم خوبه عمه ام ۲۹ ساله ست مجرده. - واقعا؟ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 [...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...] ♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡ 🔸️لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ 🔶️ﺯﻣﺎم ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺭ [ ﻣﺸﺮﻛﺎﻥ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥِ ﻓﺮﺍﺭﻱ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ] ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻳﺎ ﺗﻮﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﻜﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻨﺪ ] ﻣﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ ﻳﺎ ﻋﺬﺍﺑﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ; ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭﻧﺪ .(١٢٨) •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•