#آماج
#قسمت_یازدهم
- ممنون
با صدای پیامک گوشیم رو در آوردم و شماره رو سیو کردم تو اون فاصله نت رو وصل کردم که با انبوهی از پیام مواجه شدم
همه اشون از کانال هایی بود که عضو بودم برای مواقع بیکاری. رفتم تو واتساپ که دیدم زهرا عکسی فرستاده و زیرش
نوشته سالم دیانا جان. اینم سوگلی من. سریع عکس رو باز کردم صورت ساده ای داشت اما تُپُلی بودنش و چشمای به رنگ
آبیش دل آدم رو می برد گوشی رو به سمت عمه گرفتم و گفتم:
- بچه ی همکارمه. نگاه چه گوگولیه
با دقت نگاهش کرد وگفت:
- چه خوشگله. خدا حفظش کنه.
- ان شاء الله.
با رسیدن غذا ساکت شدیم و بعد از خوردن و حساب کردن غذا به خونه برگشتیم. با این کلمه یاد نوحه سید رضا نریمانی
افتادم
"به خونه برگردیم.
خونه آغوش حسینه مگه نه؟
به خونه برگردیم...
خونه بین الحرمین مگه نه؟...
مگه از سنگه...
باز دلم تنگه...
با نشستن دست عمه رو شونه ام بدنم کمی لرزید که عمه گفت:
- چته دختر؟ تو فکری؟
-هیچی.
چادر و مانتوم رو در آوردم و با مقوا و شومیز ها نشستیم و با کلی مسخره بازی و شوخی یه طرح دختر باحجاب در
آوردیم. با چهره ی شاد رو به عمه گفتم:
- عمه رو نکرده بودی ها؟ یعنی این همه نقاشیت بیست بود و برادر زاده ات پونزده؟
- ای دخترک. مسخره می کنی؟
حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم :
-نه به جون عزیزم که تو باشی.
- خیلی خب بابا حاال جون منو به خودم قَسَم میده.
- بلند شو دختر بریم بخوابیم تو فردا کلاس داری ها اجونش نزن عمه جان. تو جوونی پیر می شی.
- به روی چشم
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
🍃رشتۀ متّصل خدا به آسمان
از دست خودم عصبانیام.
آدمی که از دست خودش عصبانی است
چه کار باید بکند تا خشمش فرو بنشیند؟
از دست خودم عصبانیام.
چرا وقتی میخواهم تدبیر زندگیام را به دست تو بسپارم
این قدر دلم تکان میخورد و آشوب میشود؟
تدبیر زندگی من را تو بهتر بلدی یا خودم؟
در سالهایی که زندگیام را خودم تدبیر کردم
چه گلی به سرم زدم که حالا میترسم تدبیرم را به تو بسپارم؟
از دست خودم عصبانیام.
کاش به همین اندازه که از به دست تو سپردنِ تدبیرم میترسم
از رشتۀ تدبیری که در دست خویش دارم میترسیدم.
با این همه بیعقلی در تدبیر زندگی، چه کار باید کرد؟
از دست خودم عصبانیام.
نشد حتّی یک بار هم که شده
رشتۀ تدبیر زندگیام را دو دستی تقدیم تو کنم
و هنوز نتوانستهام پاسخ این سؤال را بدهم: چرا این قدر به تو بیاعتمادم؟!
چه سؤال شرمآوری!
آقا!
رشتۀ تدبیر وقتی در دست خودم باشد
میشود افعی خطرناکی که لحظه به لحظه جای جای زندگیام را
نیش میزند و زهرآلود میکند.
من در میان نیشهای این افعی خطرناک زندگی میکنم.
ولی وقتی رشتۀ تدبیر به دست تو میافتد
میشود همان عروة الوثقایی که انسان را به آسمان میرساند.
از دست خودم عصبانیام
که عروة الوثقی را رها کردم و افعی را به دست گرفتم.
به جبر هم که شده رشتۀ تدبیر مرا به دست بگیر
تا نجات پیدا کنم از زهر این نیشهای پی در پی.
شبت بخیر رشتۀ متصل خدا به آسمان!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#ختم_قرآن 🌸
#سوره_آلعمران
[...بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...]
♡[...ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ﺭﺣﻤﺘﺶ ﺑﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺵ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ...]♡
🔸️وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ
🔶️ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﻣﺮﺯﺷﻲ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﻭ ﺑﻬﺸﺘﻲ ﻛﻪ ﭘﻬﻨﺎﻳﺶ [ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖِ ] ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺸﺘﺎﺑﻴﺪ ; ﺑﻬﺸﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﺍﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ;(١٣٣)
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#تفسیر_قرآن
#استاد_قرائتی
📌نکاتی پیرامون آیه ۱۳۳ سوره آل عمران
🔍 سرعت در كار خير، ارزش آن را بالا مىبرد. «سارِعُوا»
🔍سرعت در توبه و جلب غفران الهى، لازم است. «سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ»
🔍 آمرزش گناهان، از شئون ربوبيّت است. «مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ»
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_یازدهم - ممنون با صدای پیامک گوشیم رو در آوردم و شماره رو سیو کردم تو اون فاصله نت رو و
#آماج
#قسمت_دوازدهم
صدای ساعت سریع بلند شدم و ساکتش کردم نگاهی به تخت عمه انداختم که دیدم عمه نیست بلند صدا زدم:
- عمه... عمه...عم..
که با صدای عمه ساکت شدم:
- چیه بچه جان؟ اول صبحی؟
-هیچی فکر کردم نیستی
- بیا صبحانه.
- الان میام
دست و صورتم رو شستم که دیدم عمه رو میز ناهار خوری نشسته و اشاره کرد که منم برم:
- بیا بخور دیرت میشه.
به سمت عمه رفتم و روی صندلی نشستم و بعد از خوردن صبحانه تند تند وسایل رو جمع می کردم و گفتم:
- چه زود بیدار شدی؟ همیشه آنقدر رود بیدار میشی؟
همونجور که به سمتم میومد تا کمکم کنه وفت:
- آره بعد از نماز صبح خوابم نمی بره بیدار می مونم.
- آها
- بلند شو تو برو حاضر شو من جمع میکنم.
بلند شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- مرسی
و سریع پریدم تو اتاق و مانتو و مقنعه ام رو سری سرم کردم. چادر ساده ام رو سرم کردم و کیف دستی ام رو برداشتم و بعد
از خداحافظی از عمه با سرویس زهرا با هم به سمت مدرسه رفتیم.
بعد از حضور و غیاب و با بچه ها شروع به زدن کاردستی ها به دیوار کردیم. کار که تموم شدن و همه نشستن گفتم:
- ببینین من احتمال این هفته کالس اولیا و مربیان میزارم. باید یکی از اقوام یا خانواده هاتون بیاد.
بعد از صحبت با بچه ها با مدیر درمیون گذاشتم و قرار شد که این هفته روز سه شنبه یعنی دو روز دیگه باشد.
امروز جلسه داشتیم بلند ترین مانتوم رو پوشیدم که مجبور به سر کردن چادر تو کالس نباشم. صدای همهمه نشان از آمدن
خانواده ی بچه ها بود ده دقیقه دیگه جلسه شروع میشد. چای خوردم و با معلم های دیگه به سمت کلاس هامون رفتیم. در
رو باز کردم و وارد شدم و روی صندلی نشستم و رو به صندلی هایی که بزرگ تر ها نشسته بودن نگاه انداختم و گفتم:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت سیزدهم
- سلام من دیانا کیوانی هستم معلم امسال بچه ها و اولین سال خدمتم هست. اگه سوالی دارید در خدمتم.
یک زن چادری گفت :
- سلام ببخشید اگه میشه درباره وسایل مورد نیاز بچه ها بگید.
- اگه میشه معرفی کنید.
- مامان فاطمه زهرا شجاعی هستم
-بله ممنون. خب دفتر کم حجم بردارن چون خودم بهشون کاربرگ میدم. یک طلق، پوشه و.. دوست ندارم به خرج و زحمت بی¬افتید پس چیز های گران قیمت نخرید. چون با این اوضاع اقتصادی واقعا سخته. البته من خدارو شکر خرجخانواده نمیدم و هیچ وقت هم نداری رو نداشتم اما با وجود این تحریم ها و اقتصاد باید با خودمون وقف بدیم تا دچار مشکل نشیم.
یک آقا گفت:
- دیگه چیزی نمی¬خوان؟
-آقای؟
+بابای مهلا هستم.
-فعلا نه.
چند دقیقه به سکوت محض گذشت که صدای آروم گریه بچه ای بلند شد نگاهی انداختم یک خانم همون¬جور بچه رو تکون می¬داد تا ساکت بشه اما صدای گریه بچه بلندتر شد. با صدایی که داشت کم کم عصبی تر میشد با خودم گفتم:
-ای خدا آبرومو نبر. آرامش آرامش.
رو به سمت خانمه گفتم:
-برید بیرون یا برین صندلی های عقب بشینید بهش شیر بدید
رفت عقب و شیر داد اما قبول نمی¬کرد و گریه اش شدید تر شد. چاره ای ندیدیم چون اگه بیشتر می موندم دیگه اعصاب برام آبرو نمی¬گذاشت با یه ببخشید خیلی آروم کلاس رو ترک کردم و سریع به سمت آبدار خونه رفتم و گفتم:
- یه لیوان آب بدید بی¬زحمت.
لیوانی رو آب کرد و به سمتم داد و منم با هر قُلُپ نفسم رو بیرون میدادم که کبری خانم گفت :
- چی شده؟ خوبین؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد.
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
#آماج
#قسمت_چهاردهم
- نه صدا های بلند گریه و آهنگ خیلی بلند میره رو اعصابم.
- دکتر رفتی؟
- خواهش میکنم وظیفه استآره رفتم. دیگه تو عروسی ها هم دور ترین نقطه میشینم. دیگه من برم. ممنون
لبخندی زدم رفتم به سمت ته سالن وارد کالس شدم و رو به کالس که حاال ساکت بود گفتم:
- ببخشید تو رو خدا.
بعد از کلی صحبت با خانواده ی بچه ها. به سمت بابای مهال که می خواست بره رفتم و گفتم:
- نه نه خواهش میکنم بفرماییداگه میشه یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
- حواستون به مهلا باشه گناه داره.
- بهتون گفته؟
- بله. حواستون باشه بهش. سعی کنید تو جلساتی که میزارم اگه خودتون نمی تونید عمه ای خاله ای یا اگه آقای دیگه ای
هم بود مشکلی نیست فقط یکی از آشناهاتون رو بگید بیاد که بچه احساس تنهایی نکنه.
- چشم. مشکلی نداره عموش بیاد.
- ممنون اگه خانم بیان بهتره ولی اگه نشد مشکلی نیست عموشون هم بیاد.
- خواهش می کنم.
بعد از کلی صحبت با بقیه اولیا رفتن و بچه ها با ذوق پیششون می رفتن. یه چند دقیقه از ذوق و شوق اونها لبخند به لبم
اومد.
امروز چهارشنبه است و من باید برم سمنان.
رو به عمه گفتم :
- بازم مزاحمت میشم
- تو همیشه مزاحمی
- عمه؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•