بخش ابتدایی داستان «گزارش»
نوشتهٔ #حنانه_سلطانی
#خیال_مدام
باد سرد از درز پنجره خودش را میچپاند توی کلاس. گچ سفیدی از لبۀ تختهسیاه کلاس برمیدارم و روی تخته مینویسم «س» و بعد «سازمان». سین مثل سازمان. بچهها تکرار کنید: «سین مثل سازمان. س، آ، ز، م، آ، ن.» تو در را پشت سرت محکم میبندی. با خطکش بلند توی دستت بازی میکنی و میآیی جلو. میگویی: «این اراجیف چیه یاد بچههای مردم میدی؟ مسعود یادت داده؟ گزارش میدم فاطمه، گزارش.» گزارش را آنقدر بلند میگویی که از چهاردیواری کلاس رد میشود و میپیچد توی سکوت این آغل متروکه و از خواب بیدارم میکند.
تو همه جا هستی. خواب یا بیداری برایت فرقی ندارد انگار. تو دیگر برادر من نیستی.
📷عکس از: #نازلی_عباسی
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «روزهای اصفهان»
نوشتهٔ #علی_خدایی
#واقعیت_مدام
گفتوگوی خانوادگی دربارهٔ اصفهان نوشتهٔ محمدعلی جمالزاده را خواندهاید؟ کتابی لطیف دربارهٔ اصفهان با ماجراهای دستساز. نوشتم دستساز چون مشخص است روایتی که در کتاب میخوانیم برای نمایش هنر و معماری این شهر نوشته شده با چاشنی عید نوروز و غذا و آبوهوای اصفهان. من این کتاب را که برای نوجوانان نوشته شده خیلی دوست دارم، چون سفر به اصفهان همیشه برایم جذاب و دوستداشتنی بوده. از همان سالهای کودکی و نوجوانی تا حالا که عمری گذشته است. هنوز ورود به اصفهان را در پنجاه و اندی سال قبل به خاطر دارم. بعد از مسیر بیدارودرخت ناگهان به خیابانی تازهساز با چراغهای روشن میرسیدیم که انگار تمامی نداشت. از خیابان باریکی که انتها نداشت و به پل مارنان میرسید. از این خیابان یک باسکول به خاطر دارم. پل در آن وقت شب، خوب دیده نمیشد. از آنجا در مسیر خیابانِ کنار رودخانه میرفتیم تا پلفلزی و بعد سیوسهپل و میدان مجسمه.
📷عکس از: #علی_آذر
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «گرفتگی»
نوشتهٔ #آلمودنا_سانچز
ترجمهٔ #عطیه_عیار_دولابی
#خیال_مدام
لئونورا و آدِلینو زوجی سنتی بودند. بهتازگی هشتاد سالشان شده بود و وقتی شمعهای کیک تولدشان را فوت کردند حسابی ترسیدند. با توجه به اتفاقاتی که دور و اطرافشان میگذشت دوبهشک شده بودند که نکند دنیا تکهتکه شود و آنها هنوز هیچ بهرهای از لذتهایش نبرده باشند؛ نه شهرتی و نه شکوهی. فکر میکردند قلبهایشان به محیطی بسیار زیبا، نسیمهای خنک، چراغانی، سبکبالی زیر نور ماه، پیادهرویهای شوریدهحال در ساحل بین حوضچههای طلاییفام و بیشههای تنک درختان نیاز دارد. در کل قلبی سرشار از زندگی میخواستند. میخواستند سفر کنند و از زمان باارزششان کمی مانده بود؛ فقط چند روز، اگر بخت یارشان بود.
همزمان، دنیا هم با سرعت زیادی در حال تغییر بود. زمین به باتلاق زبالههای صنعتی تبدیل میشد.
شاید فکر کنید پیرمرد پیرزنها از این قضیه باید خوشحال باشند.
📷عکس از: Kathryn Wienstein
#مدامخوانی
#سفر_مدام
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine