✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سیزده
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته .
و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد.
مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته
و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند،
نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند،
ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که ...
سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.
مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :
«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که ...
با همین نفسهای خیس نجوا کرد :
«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
#ادامه_دارد...
.