مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ قسمت ۳💢 #داستان_مهدوی #قسمت_سوم امروز، روز بیست وپنجم "ذی الحجّه" است. ما تا
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۴💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_چهارم
آیا می خواهی این پیام را بشنوی❓
گوش کن❗️ پیام امام این است: "من از خاندانی مهربان واز نسل پیامبر هستم وشما را به یاری دین خدا دعوت می کنم. ای مردم مکه، مرا یاری کنید".✋
تو خود می دانی که امام زمان، نیازی به کمک مردم مکه ندارد؛ زیرا روزگار ظهور نزدیک است، وبه زودی وعده خدا فرا می رسد وهزاران فرشته به یاری او می آیند.👼
پس چرا امام از مردم مکه تقاضای کمک می کند❓🤔
امام آنان را دعوت می کند تا به راه راست هدایت شوند ودر این صورت، در این شهر هیچ خونی ریخته نخواهد شد.
آری، او امام مهربانی هاست💚 وبرای همین با تمام صداقت، مردم مکه را به یاری دعوت می کند🕊
نگاه کن❗️ سید محمّد آماده حرکت شده واز خوشحالی در پوست خود نمی گنجد😊؛ زیرا مأموریتی مهم به او داده شده است.
او با مولای خود ودیگر دوستانش خداحافظی می کند وبه سمت مسجد الحرام🕋 رهسپار می شود.
من کمی نگران هستم،😔 مردم مکه با این جوان چگونه برخورد خواهند کرد❓
ساعتی می گذرد، خبری از سید محمّد نمی شود، کم کم به نگرانی من افزوده می شود،
خدایا❗️ چرا سید محمّد این قدر دیر کرد❓
ولحظاتی بعد یک نفر در حالی که خیلی پریشان است نزد امام می آید.😔
او به امام خبر می دهد که سید محمّد وارد مسجد الحرام شد🕋 وپیام شما را به مردم مکه رساند📜؛ امّا مردم مکه به او حمله کردند واو را کنار کعبه 🕋شهید کردند.😢
آخر به چه جرمی به قتل رسید❓
مگر این شهر، حرم امن الهی نیست❓ مگر حتّی حیوانات هم اینجا در امن وامان نیستند❓🐑
مگر نماینده امام چه گفت که مردم مکه چنین خروشیدند واو را مظلومانه کشتند❓
او همان شهیدی است که در احادیث ما به عنوان "نفس زَکیه" از او نام برده شده است. حتماً می خواهی بدانی معنای آن چیست❓
نفس زَکیه یعنی:⬅️ فردی بی گناه وپاک که مظلومانه کشته می شود.😞
🔚#ادامه_دارد...
✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#پس_از_ظهور #ظهور #مهدویت #امام_زمان #اسلام #شیعه #islam #shia #امام_دوازدهم
#وقایع_ظهور #انقلاب_جهانی
@modafeanzuhur
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۴✨
#قسمت_چهارم
خلاصه احمد به هر زحمتی بود به خدمت امام عسکری علیه السلام ✨رسید، تا امام✨ احمد را در آغوش گرفت، احمد بلند بلند شروع به گریه کرد😭 و گفت: آقای من! این چه زندانی است که شما در آن هستید؟ من که یار شما هستم باید با هزار نقشه خود را به شما برسانم؛ چقدر شما مظلوم هستید که در خانه 🏡خود زندانی شده اید و اجازه رفت و آمد را به شما نمی دهند. امام حسن عسکری✨ احمد را به صبر و بردباری سفارش نمود و بعد از احوال پرسی و پذیرایی🥗، از اوضاع و احوال شیعیان و مردم قم سراغ گرفتند. احمد نیز گزارش📝 کاملی از مردم قم به امام داده و بعد از آن، امانت هایی که مردم به او داده بودند را تحویل امام دادند؛ هم چنین پرسش های مردم را از امام پرسید و پاسخ 📜آنها را از امام دریافت کرد. اما پرسشی که احمد از امام عسکری علیه السلام ✨داشت این بود که: « امام پس از شما چه کسی است؟🤔» چون با این وضعی که دشمنان برای ایشان به وجود آورده بودند؛ هر لحظه ممکن بود که امام علیه السلام✨ را به شهادت برسانند، همان طور که امامان قبل از ایشان را در جوانی شهید کرده بودند😢 از طرف دیگر چون مردم قم می دانستند که احمد با امام عسکری علیه السلام ✨ارتباط دارد بعد از آن که به قم برگردد همین پرسش را از او خواهند کرد، به همین علت باید حتما این پرسش را از امام می پرسید، اما با خودش گفت: چطور از امام عسکری علیه السلام در حالی که زنده اند بپرسم امام بعد از شما کیست؟
#ادامه_دارد...
@modafeanzuhur
🔰بسم الله الرحمن الرحیم🔰
🌸#نکات_طبی🌸
📝 #مزاج_شناسی
( #قسمت_چهارم)
✅ چگونگی تشکیل اخلاط:👇👇
✨غذایی که ما میخوریم هضم آن از دهان آغاز می شود و در معده و روده هضم اصلی صورت می گیرد .
✨پس از هضم مواد غذایی که حالتی چون کشکاب دارد و به آن « کیلوس » می گویند از طریق عروق بسیار ریزی که به روده ها پیوسته اند ، جذب شده و از طریق ورید باب به کبد وارد میشوند.
کبد روی این مواد غذایی هضم دومی را انجام میدهد و تغییراتی در آن ایجاد می کند که حاصل آن را « کیموس » می گویند.
پس از این دو هضم ، چهار جسم سیال و روان ایجاد شده است که همان اخلاط چهارگانه است که دربالا اشاره کردیم:👇👇
↩️۱_صفرا :👇👇
✨کفک خون است، رنگ زرد دارد و مزه آن تلخ است گرم و تر و سبک تر از خون است و طبع آن گرم و خشک است تولید آن در جگر است .بخش عمده آن وارد کیسه صفرا میشود و بخشی از آن همراه خون در عروق حرکت می کند.
بخشی از صفرا که همراه خون است باعث افزایش نفوذ در رگهای باریک و منفذ کوچک می شود همچنین غذای ریه از خون صفراوی است.
✨بخشی از صفرا که در کیسه صفرا ذخیره می شود نیز در زمان مورد نیاز به روده ترشح می شود و به هضم بلغم و دفع مدفوع کمک می کند.
↩️۲_ دم:👇👇
✨هرغذایی که میخوریم آن وقت غذا ی واقعی میشود که به خون تبدیل میشود. رنگ خون سرخ و مزه آن شیرین، بوی آن خوش است . طبع آن گرم و تر است. محل تولید آن کبد است.
↩️۳_بلغم :👇👇
✨بلغم غذایی است که گوارش آن کامل نشده و درصورت گوارش و هضم کامل ،می تواند به خون تبدیل شود. رنگ آن سفید ، غلیظ تر از خون و بی مزه است و نسبت به خون و صفرا ، سرد است ، اما نسبت به بدن انسان سرد نیست.
در هرحال طبع آن سرد و تر است.
✨علاوه بر آنکه بلغم غذای ذخیره بدن است ،آمیختن آن با خون برای غذا رسانی به اعضایی که سرد و ترند مثل مغز لازم است .
همچنین بلغم باعث رطوبت و نرمی مفاصل می شود؛ گویی مفاصل را روغن کاری می کند .
محل تولید بلغم عمدتا معده است.
↩️۴_سودا :👇👇
✨رسوب خون است. لذاسنگين تر و غلیظ تر از سایر اخلاط است.
رنگ آن سیاه و مزه آن امیخته از شیرینی و ترشی و گَسی است.
تولید آن در جگر است.
بخش عمده آن در طحال ذخیره میشود و مقدار کمی همراه خون میگردد تا به اعضایی که برای تغذیه نیاز به سودا دارند برسد مثل استخوانها
همچنین سودا باعث قوام دهی به خون و بافتها و ایجاد ثبات در آنها می گردد.
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن
#قسمت_چهارم
روزها و سالها می گذرد...
رومینابه عیسی #مسیح علاقه زیادی داشت، همیشه و همه جا با اوصحبت می کرد، و او را با نام مولای عزیزم میخواند.
او هرشب قبل ازخواب کمی ازکتاب #انجیل را میخواند،
آن شب بر اساس عادت همیشگی اش انجیل را برداشت ومشغول خواندن شد،
ناگهان متوجه کلمه ای عجیب می شود، کلمه ای که تا به حال به آن توجه نکرده بود.. #پسر_انسان..
این نام در #انجیل و در بحث #ظهور و #آخرالزمان به کار رفته است..
رومینا خوب می داند که نام مسیح درانجیل #پسرخداست وتمام مسیحیان مسیح(ع) را پسر خدا می دانند.
او به شدت کنجکاو می شود،
تمام شب را به این فکر می کرد که مگر منجی ما عیسی مسیح نیست؟
پس، پسر انسان چه کسی می تواند باشد،
او به درستی فهمیده بود که پسر انسان شخصی غیر ازمسیح است.
.
رومینا شروع به تحقیقات گسترده درباره #مذهب خویش می کند.
او برای پرسش هایش مکان های زیادی رفت، #کلیساها #کشیش ها.. #مراسم_های_مخصوص_مسیحیان.. #مسجد.. #روحانی های اسلام و جاهای خاص دیگر.. برخی او را به خاطر سوالات خاصش مسخره می کردند و
برخی او را از آن مکان بیرون می انداختند.
.
در اوج بحران های زندگی اش شبی دل خسته تر ازهمیشه ازمولایش مسیح نشانه ای خواست؛
چندوقتی بود که فکرش به شدت درگیرسوالاتی بود که پاسخی دربین هیچ کس نداشت!! اونمی خواست کسی با توضیح قانعش کند ومی خواست خودش به کشف حقیقت برسد..
آن شب درخواب، خودش را دید که در یک خودرو خواب است،
ناگهان ازخواب می پرد و می بیند، ماشین در جاده ای باریک و به ظاهر بی انتها در حال حرکت است. تمام اطراف جاده درختان تنومند بودند و آسمان آبی شفاف بود. مردی پشت فرمان نشسته است که لباس سپیدی به تن دارد. یکباره به او می گوید: تو کیستی!! صبر کن! من را کجا می بری؟؟ و مرا پیاده کن!!
.
آن مرد برمی گردد و به صورت اونگاه می کند،
رومینا ناگهان درخواب متوجه می شود که این چهره همان شمایلی است همیشه ازسیمای مسیح شنیده است، چهره ای شبیه به مجسمه های کلیساها، آن مردمولایش مسیح بود، چهره زیبای او و نگاهی که به او می کندهرگز نمی تواند آن را در واژه ای بگنجاند.
#ادامه_دارد..
.
این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است، که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده 👇
@gole_yas_313.313
به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا با ذکر منبع کپی و انتشار دهید
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_س
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#مسلمان #اسلام #مسیحیت #تغییردین
#امام_زمان #عشق #امید #ظهور #آخراالزمان #شیطان #مد
#son_of_man #son_of_man
@Mahdiyavaranim313
@modafeanzuhur
https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
◾️قبساتی از افاضات استاد صمدی آملی روز هشتم ،ماه مبارک رمضان ۱۴۴٢ ه.ق ، برابر با ۱۴۰۰/۲/۱◾️
◾️جلسه چهاردهم «شرح رساله لقاءالله » #قسمت_چهارم◾️
از دقیقه ۲۹ الی آخر ( ۳۹ )
▪️اگر بخواهی از آن مقام عصمت تنزّل بکنی میبینی نوبت رتبهء محمدبن حنفیه هاست که ایشان به برادرش امام حسین از جنبه نصیحت گفت که برادر! برو یمن.
▪️خب اگر در زمان امام که حاضر هم هست اگر دسترسی به امام نداشتیم چکار کنیم؟ آنجا مجبوریم باز به مجتهدین مراجعه کنیم
▪️اینجور نیست که باب اجتهاد در زمان صاحب عصمت نباشد. بلکه باید برویم پیش مجتهد
▪️حالا این مجتهد کیه؟ مثلا یک والی از طرف آقاجان امیرالمومنین می آید. مثلا اباذر را میفرستاد.
▪️در جنوب لبنان یک مقامی بنام مقام اباذر هست..... خب شبانه روز اینقدر برای مردم احکام شرعی و سوالات پیش می آید که ایشان که همهء اینگونه چیزها را که ذهنش نبوده و سوالش را نکرده...... بعد از او سوال میشود چکار میکند؟
▪️مسائل مستحدثه یعنی مسائلی که تازه حادث شده و تازه شروع شده و اصلا سابقه ندارد
▪️مثلا در مسافرت اگر آدم ۴ فرسخ برود و برگردد مسافر میشود.....قدیم یا با شتر یا با پای پیاده.... بود.... و الان هواپیما.... شده.....و عمودی برود بالا و دوباره برگردد همینجا .... ۴ فرسخ رفت و ۴ فرسخ برگشت آیا مسافریم یا نه؟ اینها میشود سوالات مُستَحدَثِه یعنی یک چیز جدید پیش می آید
▪️باید فقیه آنچنان در امور دین تبحر داشته باشد که بتواند از آیات و روایات در اینگونه از مسائل جدیدی که پیش می آید استخراج کند استنباط کند چون ایشان که دسترسی ندارد برود مدینه از آقا سوال کند....
▪️و لذا اجتهاد در مقابل نص صحیح نیست ؛اما اجتهادِ بدون نص باید باشد.....ولی اجتهاد در مقابل نص مثل عمل به قیاس هم در احکام شرعیه باطل است
▪️برگردیم به صدر بحث: که یکی خدا را در حمد وکیل میگیرد و یکی در قرائت قرآن خدا را وکیل میگیرد..... از اینجا بحث " قرب فریضه" و "قرب نافله" پیش می آید.
✔️یکجور دیگر قرآن خواندن این است که یا بر اساس قرب فریضه باشد یا بر اساس قرب نافله:
▪️که در قرب نافله خدای متعال میگوید من چشم و گوش و دست و پای.....بنده ام میشوم
▪️در قرب فریضه بنده چشم و گوش و دست و پا و اعضاء و جوارحِ خدای متعال میشود.
#رمضان_۱۴۰۰
#جلسه_چهاردهم_روز_۱_۲_۱۴۰۰
#شرح_رساله_لقاءالله
@mohamad_hosein_tabatabaei
مدافعان ظهور
✨زندگینامه عارف واصل حضرت علامه حسن زاده آملی رضوان تعالی علیه✨ #قسمت_سوم #آثار 🔸کتب ریاضی و نجوم
✨زندگینامه حضرت ابوالفضائل علامه حسن زاده آملی رضوان الله تعالی علیه✨
#قسمت_چهارم
🔸در محضر #علامه_رفیعی_قزوینی
در آن سنوات استاد آیه الله حاج میرزا ابوالحسن رفیعی قزوینی (قدس سره) از قزوین به تهران تشریف فرما شدند و اقامت فرمودند که به هدایت جناب استاد شعرانی به حضور شریفش تشرّف یافتند و چند سالی (۵ سال) در محضر مبارکش نیز به تحصیل علوم عقلی و نقلی و عرفانی از اسفار صدر اعظم فلاسفه و شرح علامه محمد بن حمزه مشهور به ابن فناری بر مصباح الانس صدر الدین قونوی و خارج فقه (طهارت و صلوه و اجاره از روی متن عروه الوثقی فقیه آقا سید محمد کاظم یزدی) و خارج اصول (از متن کفایه الاصول آخوند خراسانی) مشتغل بودند و به «فاضل آملی» از زبان مبارک ایشان وصف کی شدند.
در محضر درس آیه الله حکیم الهی قمشه ای (رضوان الله تعالی علیه):
تمام حکمت منظومه متأله سبزواری و مبحث نفس اسفار و حدود نصف شرح خواجه بر اشارات شیخ رئیس را تلمذ نمودند.و نیز در مجلس تفسیر قرآن آن جناب خوشه چین بودند که همه درسها بیش از ده سال در بیت شریف حکیم متأله الهی قمشه ای (رضوان الله تعالی علیه) بعد از نماز مغرب و عشاء برگزار می شد.
و نیز مدتی مدید در تهران در درس خارج فروع فقهیه و اصول علامه جناب آیه الله آشیخ محمد تقی آملی شرکت فرمودند.
و همچنین از اعاظمی که در تهران به ادراک محضرشان بهره مند بودند، جناب حکیم الهی و عارف صمدانی استاد محمد حسین فاضل تونی (رحمه الله تعالی علیه) است که قسمتی از طبیعیات شفا و شرح علامه قیصری بر فصوص شیخ اکبر محی الدین عربی را نزد ایشان تلمذ نمودند.و قسمتی از طبیعیات شفا را در محضر مبارک جناب آیه الله حاج میرزا احمد آشتیانی (قدس سره) خوانده اند. و یکی از آن بزرگواران شیخ جلیل مفضال و خدوم علم و کمال و بارع در علوم عقلیه و نقلیه حاج شیخ علی محمد جولستانی (رحمه الله تعالی علیه) بود که در فراگیری لئالی منتظمه در منطق تصنیف متأله سبزواری پیش ایشان شاگردی نمودند.
#زندگینامه
#خاطرات
🌹 کانال مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
.
🌛عروس ماه 🌜
قسمت چهارم
شب از نیمه گذشته بود و نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابید. ملیکا غرق در اندیشه از پنجره اتاقش به بیرون نگاه می کرد. نور ماه زیبایی چهره اش را چند برابر کرده بود. محو تماشای ستارگان بود و زیر لب نام خدا را زمزمه می کرد. در دلش غوغایی بر پا بود.
سعی می کرد آرام باشد و به خواب برود. انجیل را در آغوش گرفت، با مسیح (ع) صحبت می کرد و از او یاری می خواست، در همان حال به خواب رفت.
در عالم خواب دید، مسیح (ع) به همراه جدش شمعون و یارانش وارد قصر شدند ناگهان منبری بسیار با شکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، عطر دلنشین محمدی در کاخ پیچید.
ملائکه در صفی منظم به انتظار ایستادند.
ملیکا با خود فکر می کرد چه کسی قرار است به این کاخ بیاید که قدومش اینگونه معطر است.
در قصر باز شد، فرشتگان همگی سر تعظیم فرود آوردند. مردانی با چهره نورانی را دید. پیامبر اسلام به همراه تمام فرزندانشان وارد شدند. بانوی جوانی نیز همراه آنان بود.
ادامه دارد ...
#قسمت_چهارم
#عروس_ماه
#امام_زمان
✍ نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری
📝 ویراستار: نفیسه سادات اسلامبولچی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
.
🌛عروس ماه 🌜
قسمت چهارم
شب از نیمه گذشته بود و نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابید. ملیکا غرق در اندیشه از پنجره اتاقش به بیرون نگاه می کرد. نور ماه زیبایی چهره اش را چند برابر کرده بود. محو تماشای ستارگان بود و زیر لب نام خدا را زمزمه می کرد. در دلش غوغایی بر پا بود.
سعی می کرد آرام باشد و به خواب برود. انجیل را در آغوش گرفت، با مسیح (ع) صحبت می کرد و از او یاری می خواست، در همان حال به خواب رفت.
در عالم خواب دید، مسیح (ع) به همراه جدش شمعون و یارانش وارد قصر شدند ناگهان منبری بسیار با شکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، عطر دلنشین محمدی در کاخ پیچید.
ملائکه در صفی منظم به انتظار ایستادند.
ملیکا با خود فکر می کرد چه کسی قرار است به این کاخ بیاید که قدومش اینگونه معطر است.
در قصر باز شد، فرشتگان همگی سر تعظیم فرود آوردند. مردانی با چهره نورانی را دید. پیامبر اسلام به همراه تمام فرزندانشان وارد شدند. بانوی جوانی نیز همراه آنان بود.
ادامه دارد ...
#قسمت_چهارم
#عروس_ماه
#امام_زمان
✍ نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری
📝 ویراستار: نفیسه سادات اسلامبولچی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال #قسمت_سوم *امیر با افتادن بچه ها یهو ترس به کل وجودم تزریق شد از نردبون پایین
📚 #کاردینال
#قسمت_چهارم
*امیر
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،
آفتاب ملایمی اتاق رو گرفته بود ...
شهریار عین ساندویچ پتو رو به دورش پیچیده بود.
گوشیم بازم زنگ خورد
شماره ی ناشناس بود ، با صدای دورگه جواب دادم :
- بله بفرمایید
- آقای نعمتی؟
- خودم هستم
- جناب نعمتی ظاهرا شما دیشب گزارش یه مورد گروگانگیری رو به ما دادین.
با یادآوری اتفاقات دیشب با عجله روی تخت نشستم و گفتم :
- بله بله من بودم
- لطف بفرمایید در اسرع وقت برای پاسخگویی به یه سری سوالات جانبی به مرکز ما تشریف بیارید.
با عجله رو سر شهریار رفتم و پتوش رو کشیدم :
- چته وحشی؟ چرا پتو رو میکشی؟
- چون ۳ بار دارم صدات میزنم و نمیشنوی ، پاشو دیگه! لنگ ظهر شد.
- لنگ ظهر؟
شهریار هم رو تخت نشست و با دیدن آفتاب ظهر که حالا کل اتاق رو گرفته بود گفت :
- ای بابا خواب موندیم ها! ساعت چنده؟
- ۱۱ ظهره
- کلاس امروز که به فنا رفت ، میزاشتی راحت بخوابیم دیگه ...
- پاشو آماده شو بابا، از پلیس آگاهی زنگ زدن، برای اتفاقات دیشب باید بریم بازجویی بشیم! البته اسمش رو گذاشتن سوالات جانبی ...
- هیچی بهت نگفتن؟ نفهمیدی قضیه چی بوده؟
- نه بابا هیچی نگفتن، باید حضوری بریم
- صبحونه آماده س؟
- تو این وضع فکر صبحونه خوردنی؟!
- مگه ماشینم که با سوخت کار کنم؟آدمم دیگه بدون غذا که نمیشه ...
****
روبروی میز سروان کَلهُر نشستیم ...
با لبخند گفت :
- خسته به نظر میاین؟
شهریار که طبق معمول از پُر چونگی لذت میبرد جواب داد :
- دیشب که تا دم دم های صبح فقط صدای شلیک و درگیری شنیدیم ، بعدشم تا خوابمون برد همکاراتون زحمت بیدار کردنمون رو به عهده گرفتن و تا به جاده رسیدیم کلی پیاده روی کردیم و این شلوار بنده هم که می بینید پاره س،
دستِ گُلِ آقا شِرمینه!
- آقا شِرمین دیگه کیه؟
برای اینکه جلوی پرحرفی شهریار رو بگیرم خودم جواب دادم:
- همون سگی که توی محیط کارخونه ست ... هنوز به ما عادت نکرده!
- عجب ... خب چایی تون رو میل بفرمایید تا خستگیتون در بره.
شهریار گفت :
- شما اول بگید اون جریان گروگانگیری دیشب چی بود؟
سروان کَلهُر پرونده ی سبز رنگی که جلوش بود بست و جواب داد :
- این افراد که دیشب دستگیر شدن یه مشت اراذل و اوباش و قاچاقچی بودن که قصد داشتن این بچه های طفل معصوم رو تا مرز ببرن.
و اونجا توسط افراد دیگه ای خارج بشن.
- خدا ازشون نگذره ... این بچه ها مگه خانواده و سرپرستی نداشتن؟
- متاسفانه اکثرشون بی سرپرست و بد سرپرست هستن، که از بس تو کوچه خیابونن، اگر چند روزم خبری ازشون نباشه کسی نگران نمیشه و گزارش نمیده.
- حالا برای چی میخواستن از مرز خارجشون کنن؟
شهریار با تاسف جواب داد :
- معلومه دیگه ... حتما میخواستن اعضای بدنشون رو قاچاق کنن ! بر پدرشون لعنت!
سروان کَلهُر گفت :
- متاسفانه همینطوره ... البته بازجویی ها هنوز کامل نشده، اما اینطور که ما متوجه شدیم مافیای بزرگتری دستش به این ماجرا آلوده ست.
- مافیای بزرگتر از قاچاقچی و کشتن بچه های مظلوم؟؟
- ما تو این سالها خیالمون راحت بود که پرونده هایی این چنینی توی کشور ما باز نشده!
اما متوجه شدیم که بصورت نامحسوس بچه های بی سرپرست در حال گم شدن هستن.
خداروشکر دیشب این افراد تو محدوده ی شما بودن و تونستیم شناسایی شون کنیم.
و به زیر شاخه شون برسیم.
- جناب سروان ما هنوز منظورتون از مافیای بزرگ رو نفهمیدیم؟
- بچه های بی سرپرست و بی خانمان ، از سراسر جهان شناسایی میشن.
بعد از اون به دو دسته تقسیم میشن
بچه های بزرگ تر، اعضای حیاتیِ بدنشون قاچاق میشه.
بچه های کوچیکتر هم متاسفانه بصورت محافظت شده وارد محیط ایزوله و پنهانی میشن تا آدرنوکروم ازشون استخراج بشه.
- آدرنوکروم دیگه چیه؟
- این بچه های طفل معصوم رو بهشون تشنگی و گرسنگی میدن،
بعد از اینکه حسابی ضعیف شدن به بدترین و وحشیانه ترین شیوه ی ممکن شکنجه شون میکنن، تجاوز میکنن و اونقدر میترسوننشون تا به حالت مرگ بیفتن،
اونوقت خونشون رو که در اون حالت بیشترین میزان آدرنالین رو ترشح میکنه ، استخراج میکنن.
حس میکردم هر لحظه ممکنه بالا بیارم،
حتی تصورِ همچین شکنجه ای با بچه های به اون کوچیکی حالم رو بد میکرد ...
عرق سردی از پیشونیم چکید.
شهریار با ناراحتی گفت :
- این خونِ کوفتی به چه دردشون میخوره؟
- این خون همون آدرنوکروم هست که به قیمت گزافی توی دنیا بین مافیای این دسته تجارت میشه.
- به چه کارشون میاد؟
- میخورن ...
افرادی که آدرنوکروم رو میفروشن و میخورن اعتقاد دارن باعث جوانی و جاودانگی میشه ! متاسفانه حتی تو سلبریتی های خارجی هم افرادی هستن که خودشون اذعان کردن با آدرنوکروم جوان و سلامت موندن ...
- جوونی به چه قیمتی؟
صدای شهریار با بغض همراه بود ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
.
🌛عروس ماه 🌜
فصل دوم: ☀️طلوع خورشید☀️
قسمت چهارم
شب جمعه چهاردهم شعبان بود و حکیمه بانو روزه مستحبی گرفته بود.
چند ساعتی به افطار مانده بود، مثل همیشه دستانش را بالا برد و دعا کرد: «خدایا چشمانم را به تولد مهدی موعود روشن کن»
در همین حال صدای کوبیدن درِ خانه به گوشش رسید.
خدمتکار امام حسن عسکری علیه السلام از طرف امام پیغامی آورده بود:
«امام فرمودند امشب برای افطار میهمان ما باشید»
بانو احساس کرد در ورای این دعوت باید خبر مهمی باشد، به همین دلیل با خوشحالی آماده رفتن شد.
حکیمه وارد خانه امام شد. نسیم دل نوازی صورت مهربانش را نوازش کرد و تمام جانش لبریز از شمیم بهشت شد.
منزل امام سرشار از صمیمیت و مهربانی بود. آنجا مملوء از رایحه گل های بهشتی بود و میشد خدا را با تمام وجود احساس کرد.
امام حسن علیهالسلام با لبخند به استقبال عمه رفت.
آن شب حکیمه بانو در کنار امام حسن عسکری و نرجس خاتون افطار کرد.
حکیمه بانو هنگام افطار همان دعای همیشگیش را تکرار کرد: «خدایا! اهل این خانه را با تولد فرزندی خوشحال کن»
ساعتی گذشت. حکیمه بانو میخواست به خانه خود برگردد. نزد امام رفت تا با او خداحافظی کند.
امام فرمودند: «عمه جان! امشب را نزد ما بمان. امشب همان شبی است که سال ها در آرزوی آن بودی!
امشب، هنگام سحر، پسرم مهدی به دنیا میآید. نمیخواهی او را ببینی؟»
ادامه دارد...
#قسمت_چهارم
#طلوع_خورشید
#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
✍نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری
📝 ویـراسـتـــار : دکتـر زهــــرا خـلخـالـی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_چهارم
4️⃣
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که همه رگ های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی آمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :
»نرجس! حیدر با تو کار داره.«
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن این همه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :
»چرا گوشیت خاموشه؟«
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :
»نمیدونم...«
و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :
»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.«
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :
»فقط زودتر بیا!«
و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :
»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!«
خاطرش به قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :
»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!«
ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخ های عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :
»میترسم دیگه نتونه برگرده!«
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :»جانم؟«
و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :
»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد
:»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.«
و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :
»حیدر تو رو خدا برگرد!«
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :
»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟«
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :
»داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!«
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشه ای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :
»اگه من اسیر داعشی ها بشم خودمو میکشم حیدر!«
👇
مدافعان ظهور
نامه ها بر نامهها ۹ #قسمت_سوم #شرح_نامه_ها_برنامه_ها۹ #حضرت_علامه_حسن_زاده_آملی اینقدر این رحم عا
نامهها برنامهها ۹
#قسمت_چهارم
#شرح_نامه_ها_برنامه_ها۹
#حضرت_علامه_حسن_زاده_آملی
و کسی که به مقام محمود برسد هر کسی که میگوید: الحمدلله رب العالمین، که حمد، ستایش مطلقا برای الله رب عالمين است، خدای تبارک و تعالی میگوید:
هر چه که من را ستایش میفرمایید،
تمام این ستایشها را به این بندگان خوب خودم برمیگردانم،
چون اینها دلگرمی من هستند.
(روایات را نگاه بفرمایید)
وقتی که شب، انسان الهی برای تهجد برمیخیزد میبینید خداوند به فرشتگاناش میفرماید:
بروید به دنبال این بندهی من صف بکشید
همین شماها نبودید که میگفتید:
خدایا انسان را چرا میخواهی خلق کنی؟
او خونریز است، او مفسد فی الارض است! ببین!
نگفتم؛ اني اعلم ما لا تعلمون؟
نگفتم بینشان خبرها میشود؟
حالا بفرما!
در دل شب این جواب با اینکه برای او
گناه آماده بود، شرابخواری هم آماده بود، دزدی مال مردم آماده بود، هزار گرفتاریها را میتوانست خودش را به آنها بزند، اما نزده! الان بلند شده دارد تهجد میکند، سرش خم است دارد گریه میکند!
بفرمایید، بروید تمجیداش کنید، او را ستایشاش بکنید!
الحمدلله رب العالمين
تمام نظام هستی برمیگردد به این آقا،
برمیگردد به این آقا،
بنده و شما هم الان داریم نماز میخوانیم میگوییم:
الحمدلله رب العالمين
همین ستایشی که داریم به پيشگاه الهی عرضه میداریم،
خدواند عين این ستایش را برمیگرداند
به این عبد متهجد در دل شباش،
میگوید: (آقا!) این حمد را به ایشان بدهید
چون لیاقتاش را دارد.
ببینید چهقدر المحمود میشود!
محمود همه حمدش میکنند،
خدا حمدش میکند ملائکه حمدش میکنند تمام عالم، عالم تکوین حمدش میکند،
تمام حمد کنندگان حمدش میکنند!
نتیجه چه میشود؟
شما نماز شب میخوانید،
همهی (فرض) این جمعیت دارند خدا را حمد میکنند، تو را حمد میکنند،
تو و همهی جمعیت دارید این آقا را حمد میکنید.
شما دو تا و همهی جمعیت دارید آن آقا را حمد میکنید، اصلا همه همدیگر را حمد میکنند.، یک تألیفی میشود، یک عالم وحدتی میشود.
یک کثراتی به وحدت برمیگردد،
و لذا چون محوریت به توحید الصمد قرآنی است، آن هم الله رب العالمين، فرمود:
حالا که این است؛
الحمدلله رب العالمين.
یکی از فرمایشاتی که آقا در تعلیقاتشان بر
(گویا) جلد سوم شرح منظومهای _که الان چاپ شده_ دارد، آنجا یک تعلیقهایای دارد آقا که؛
(اصلا) یکی از اسمای حسنای صادر اول حمد است.
صادر اول اسم، فراوان دارد.
اولین حقیقتی که از حق متعال صادر شده است؛ به نام صادر اول است.
این صادر اول یکی از اسمایاش حمد است، الحمد است، آن هم حمد با الف و لام؛ الحمد.
وقتی من و تو نماز میخوانیم، میگوییم
بسمالله الرحمن الرحیم، این مال حق متعال است.
از حق که تنزل میکنیم، به اولین حقیقتی که از حق تعالی صادر شده است تمسک میجوییم، میگوییم: الحمد.
الحمد، کیست؟ یعنی صادر اول
نامه ها برنامه ها ۹
#شرح_نامه_ها_برنامه_ها۹
#حضرت_علامه_حسن_زاده_آملی
#استاد_صمدي_آملي
#فایل_صوتی۹
جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️
@modafeanzuhur
🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0