eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
شها! دمی ز سر لطف گوش با من دار ببین چه می‌کشم از بخت بد من مسکین .. یامن‌الیه‌ملجأ
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊برای امام زمانم چه کنم؟ ❗️جزءکسانی نباشیم که وقتی به امام زمان گفتیم آقا دوست داریم،آقا بگن دروغ میگی...!
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 آشوب در بصره (۳) در گفتگوها گاهی کار به دشنام و توهین به هم می‌رسید ولی او خودداری میکرد و در آن روز جنگی پیش نیامد. در پایان روز وقتی که به محل اسکان خودش برگشت ، حدود ۱۰ نفر که گوی از بودند او را تعقیب کردند. آنها به خانه او وارد شدند و با شمشیر به او حمله کردند او از خانه فرار کرد ولی در بین راه گرفتار آنان شد و آنها او را به رساندند. وقتی کشته شد ، تصمیم گرفت با عده‌ای از و جمعی دیگر از یاران امیرالمومنین بر علیه قیام کند اما باز هم به قبیله پیغام فرستاند که: به خدا قسم ما به کسی که شما پناهش داده بودید حمله نکردیم نه به مالش تجاوز کردیم نه به او و نه به مال و جان کسانی که با ما هم عقیده نیستند! آیا می‌خواهید به جنگ ما و جنگ کسی که ما او پناه داده‌ایم بیایید(یعنی ).؟ با دریافت این پیغام از جنگیدن با منصرف شدند. وقتی اوضاع به این گونه پیش رفت نامه دیگری به نوشت و خبر و مخالفت از درگیری با را به عرض حضرت رساند و نوشت: که نظر من این است که را به بفرستد چون او دارای نافذ است وفردی کاردان و کاربلند است و در عشیرش مورد اطاعت و در مقابل دشمنان امیرالمومنین سخت و شدید است و اگر او بیاید انشاالله یاران را متفرق خواهد کرد. @modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت29 امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟ - اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه - مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان عع کجا رفته ؟ رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،مادر پاشو چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟ مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری - وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی مامان و بابا روی مبل نشسته بودن - من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟ مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم - یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟ امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم - میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم - بیا ،اینا رو بپوش امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره زدم زیر خنده ... - داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم - بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا امیر : بریم بریم آماده ام بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت30 بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم منو امیر کنار هم نشستیم یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه سارا هم لبخندی زد و رفت امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها ،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف رفتن به روی آتشم از آب خوشترست..